یادداشت های شبانه

*M.A*

کاربر بیش فعال
دوست دارم دو دستی دنیا رو تقدیم کنم به صاحبشو بگم، ممنون چشیدم ولی اصلا دوست نداشتم.

گاهی اونقدر خستم از زندگی که صبح که نور خورشید میزنه صورتمو قایم میکنم تو بالشم و ثانیه ها و دقیقه ها نگه میدارم که رنگ فردا رو نبینم.
دلم... دیگه دل بشو نیست..
چی میدونست خدا از ما که اینطوری خواست واسمون، اون که می دونست ما کم میاریم رو چه حسابی فرمون و کشوند تو این جاده پر پیچ و خم و سنگ لاخی
خیلی گله دارم که باهات نکردم و خیلی حرف دارم که هنوز بهت نزدم، و تو باید بشنویم چون خودت آفریدیم خودت تا اینجا آوردیم پس باید خودتم جور خرابی حالمو بکشی
من رو کل دنیات چشم بستم. رو همه ی آدمات قد یک ارزن حساب باز نکردم ولی رو خودت چرا... حد نداره اندازه هم همینطور

حس میکنم مطعلق به این دنیا نیستم. جسمم هست ولی روحم خیلی خیلی دور داره سیر می‌کنه..
دلتنگی هام و سرکوب میکنم، دهن قلبمو محکم با دستام گرفتم تا خفه خون بگیره و جیکش درنیاد.

خستم خیلی خسته.
 

yas87

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فتوکپی نباشید !!!

خودتان باشید ‌نه فتوکپی و رونوشتِ همدیگر !

خودتان را از روی دستِ دیگران ننویسید !

باور کنید چیزی که هستید ، بهترین حالتی است که می توانید باشید !

بعضی ها ، ساکتشان دلنشین است ،

بعضی ها پرحرفشان !

بعضی ها ، باچشم و موی سیاه ، زیبا هستند ،

بعضی ها با چشمان رنگی و موی بلوند !

بعضی ها با شیطنت دل می برند ،

بعضی با نجابت ...

جذابیتِ هرکس منحصر به خودش است !

باورکنید رفتار و خصوصیاتِ تقلید شده و مصنوعی ، شخصیتتان را خراب می کند ...

بنابراین تا می توانید ، خودتان باشید !
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
رو هیچ چیز و هیچ جای زندگی نمیشه حساب باز کرد
باید خیلی خیلی درد بکشی تا واقعا به این حقیقت ایمان بیاری
که آدم حتی رو خودش هم نمی تونه حساب کنه..
توی روزگاری هستیم که صرفا داریم یک سری عملیات روتین، مثل خوردن و خوابیدن و کار کردن رو بدون هیچ آگاهی از ماهیت واقعی زندگی انجام میدیم..
نه شادی از ته دلی، نه خنده ی پر سر و صدایی و نه احساس تسلطی بر حالمون داریم.
حتی هدف های مهممون رو هم از دست دادیم و گم کردیم، چرا که غایت و رسیدن برامون خیلی خیلی دور و محال شده.

حس میکنم توی مه راه میرم، هیچ دیدی نسبت به مسیر پیش روم ندارم..
کاملا کور و سردرگم...
و خسته و بی رمق و بسیار بسیار بی انگیزه.
تمام منطقم برای زیستن رو از دست دادم
به تمام ادله هایی که واسه ادامه دادن و کم نیاوردن داشتم، شک کردم

دقیقا مثل نابینایی که مرتب با دستهاش دنبال یک دیوار محکم میگرده واسه تکیه زدن و با دل قرص ایستادن. دست میچرخونم و هیچ دست آویزی پیدا نمی کنم.
شبا رو سنجاق میکنم به روز بعد و صبح میشینم به انتظار تاریک شدن دوباره ی هوا.
به خیال اینکه با طلوع فردا معجزه ای بالا بیاد و راه درست رو پیش روم قرار بده.
اما دریغ..
که معجزه ها هم زیر چادر سیاه شب پنهون شدن و سال هاست که رخ به آدمیزادی نشون نداده و نمیدند..
دلم اون حالی رو میخواد که یکی خیلی ناگهانی یک لیوان آب تو صورتت میپاشه و تو با تمام وحشت از خواب بیداری میشی و انگار دنیا رو دوباره بهت دادن که تمام اونچه که دیده بودی خوابی بیش نبوده و هنوز هم فرصت شادی و خوشبختی رو داری.

اما گاهی تمام قصه، حقیقت تلخی از آب درمیاد که جز بلعیدن با درد و هضم کردنش...
کار دیگه ای نمیشه کرد.

امان از آدمی زاد.
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
از یه سنی به بعد یاد میگیری تسلیم زندگی شی.
از یه جایی به بعد دیگه واسه هیچ چیز و هیچ کس دست و پا نمیزنی، شد شد نشدم نشد.
از یه جایی به بعد استاد پا گذاشتن رو خواسته های دلت میشی
انقدر قشنگ یاد میگیری ببینی، دلت بخواد، اما با یک لبخند چشم بپوشونی و رد بشی.

از یک نقطه ای به بعد یاد میگیری ماهرانه خط زدن آرزو هاتو.

از اون نقطه به بعد. زندگی دیگه واست بالا پایینش خیلی تفاوتی نداره.
اتفاقات دیگه شیرین شیرین یا تلخ تلخ نیستند. همه چی رو یک حد وسط جلو میره تا بلاخره برسه به انتها.
هرجایی هرچی دیدی درست و غلط کم و زیاد خیلی تو ذهنت نمی‌مونه.
همه چی میشه قده یکی دو روز خاطره و بعد انگار اصلا ندیدی و نشنیدی.
از اونجا به بعد حافظه هم حال درست و حسابی واسه یاری کردن و نگهداشتن و ثبت لحظات نداره.
از اون نقطه به بعد میشی اوستای تظاهر کردن. داری میمیری اما محکم و پر صلابت از کنار تمام حسرت ها و غصه هات رد میشی.

مستقیم رو به جلو نگاه می‌کنی و بلند گام برمیداری، در حالی که تمام معنا و مفهوم واقعی زندگی و زنده بودن رو پشت سرت جایی در گذشته برای همیشه به جا گذاشتی.

از یه جا به بعد گل با گل فرقی نداره. قشنگی و زشتی یجور به چشمت میاد
در بند سخت و آسون هم نیستی.
خنده و گریه ام خیلی باهم فرقی ندارند.

اما یه چی همیشه رو قلبت سنگینی می‌کنه. اون چیه رو هنوز نفهمیدم.
شایدم این باشه که هی به خودت میگی، پس این بازی کی تموم میشه..
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﻃﺮﺯ ﺗﻔﮑﺮﺵ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻗﺎﺑﻞ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ!

ﻓﻘﻂ ﮔﻔﺘﻢ:

ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻨﻢ...

ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ!



ﺩﻭﺳﺘﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﻣﻦ "ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩﻧﻢ" ﺭﺍ ﺗﺎ ﻣﺮﺣﻠﻪﯼِ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﮐﻔﺶ ﻭ ﺧﺎﺭﺍﻧﺪﻥ ﮐﻒِ ﭘﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ!

ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ

ﻣﺘﺎﻫﻞﻫﺎ ﯾﺎ ﭘﺰ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ ﯾﺎ ﻣﯽﻧﺎﻟﻨﺪ، ﻣﺠﺮﺩﻫﺎ ﯾﺎ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﯾﺎ ﺑﻐﺾ ﮐﺎﺕ ﮐﺮﺩﻥ!

ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻻﯾﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﻃﻼﻕ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺁﺩﻡﻫﺎﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ.

ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺟﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﯾﺶِ

"ﻣﻦ ﭼﻘﺪ ﺑﺎﮐﻼﺳﻢ" ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ!



ﺩﺭﻭﻥ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺗﺮﺳﯽ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ "ﺧﻮﺩ ﻭﺍﻗﻌﯽ".

ﺗﺮﺳﯽ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﮔِـﻦ،

ﮐﻔﺶ ﭘﺎﺷﻨﻪ ﺑﻠﻨﺪ،

ﺍﺳﭙﺮﯼ ﭘﺮﭘﺸﺖ ﮐﻨﻨﺪﻩﯼِ ﻣﻮ،

ﺭﮊﯾﻢﻫﺎﯼ ﻓﻼﻧﯽ ﻭ ...

ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻣﯽﺷﻮﺩ.

ﻣﺎ ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺩﻭﺳﺘﯽ،

ﻧﺎﻣﺰﺩﯼ،

ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ،

ﺩِﻣـﻮﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺷﯿﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﺴﺘﯿﻢ،

ﻣﺎ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﻤﯽﮔﻮﯾﯿﻢ ﻓﻼﻥ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺑﺮﺍﯾﻤﺎﻥ ﮔﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ،

ﻧﻤﯽﮔﻮﯾﯿﻢ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻣﺎﻥ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ،

ﻧﻤﯽﮔﻮﯾﯿﻢ ﻭ ﻫﻤﻪﯼِ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﻮﺩ،

ﻣﺎ ﻧﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻭﯾﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯿﻢ!!!

ﻣﺎ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺷﯿﮏ ﺑﺎﺷﯿﻢ،

ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﭘﺰ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﯿﻢ، ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﭼﺸﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﻢ ﺑﺎﺑﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺮﺳﯿﺪﻥﻫﺎﯾﻤﺎﻥ،

ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﻤﺎﻧﯿﻢ حالا به چه قیمت!

ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﺑﻄﻪ، ﯾﮏ ﭘﻮﻝ ﺳﯿﺎﻩ هم نمی ارزد.
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
فکر میکنم. مردمانی هستیم که روزگار و عصر عجیبی رو زندگی میکنیم..
آنچه خوبان همه تک تک در گذشته داشتند..
ما همه یکجا داریم تجربه می‌کنیم..
زندگی رو نه زندگی، که صرفا طی میکنیم. و این در حالیه که تمام عمر در تلاش برای زندگی کردن هستیم.
نه شب میفهمیم نه روز..
نه شادیمون شادیه نه غممون غم..
داریم به کجا میریم رو هم هیچ کدوممون نمی‌دونیم.
یه سری آدم گیج و سردرگم که به شدت ادعای دانش و آگاهیمون میشه..
در حالی که از بی خبران هم بی خبر تریم..
پرت میگیم. پرت میشنویم. پرت میریم. آشنای هیچ گوشه دیاری هم دیگه نیستیم.
دل هامون هم دیگه انیس و مونس و مرحم همدیگه نیستن..
آدمای از هم فراری..
از هم گله مند..
و عجیب در حسرت یک دوست..
دوست که میگم نه به معنای لغوی کلمه..
که در به در دنبال خونه ای هستیم که نا امیدی هامون رو ببریم اونجا که امید بشن..
بی پناهی هامون رو ببریم پیششون که سرپناه بشن
تنهایی هامون رو ببریم اونجایی که غمخوار و همدم بشن..

و لپ مطلب اینکه. میگردیم که خانه ی دوست کجاست...؟
همه ی آرزو هامون ختم شده به یک نفس عمیق و یک سکوت سنگین و طولانی..
حرف هامون همه یخ بستن. نه غبار غمی رو از چهره ای برمیدارند. نه مایه دلگرمی برای هیچ قلبی هستند..

همه ی حرفامو مقایسه کن. با یه عصر تابستونی که گوشه ی چادر مادرت و می‌گرفتی و می‌رفتی خونه مادر بزرگت..
از همون پشت در حیاط کیلو کیلو هیجان و شادی بود که دل تو دلت نمیذاشت تا زودتر در رو به روت باز کنند..
یه استکان چای تو نعلبکی با دوتا حبه قند ساده بود. با یه مادربزرگ تپلی و چادر به قد بسته که دوتا قربون صدقه اش واسه تو دنیایی بود و حرفای تند و پر از دلسوزی واقعیش واسه مادرت از هر دوایی مرحم تر و آرامش دهنده تر..

و حالا ما موندیم و حسرت یک ساعت از حال و هوای اون روزها..
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
یه روزهایی هست که درد به مغز استخوانت میرسه ولی از اون روزها هم گذر میکنی

یه روزهایی هم هست که ارزوی مرگت داری ولی فرداش هم برات اومده و تنها از خودت یه سوال میکنی دلیل زنده موندنم چیه؟!

یه روزهایی کسایی برای خودت بزرگ میکنی که لایق اون جایگاه نیستند

آخرش به اون نقطه ای میرسی که میبینی زندگی اصولا برپایه درد بشریت بنا شده.....هر چیزی که میخوای داشته باشی لازم یه چیزت از دست بدی
عشق اگر میخوای لازم چشم روی باقی آدمهایی که بهت عشق تعارف میکنند ببندی، آیا از پسش برمیایی که تو اوج مشکلات باز هم پای اون آدم بمونی یا با اولین مشکل پا پس میکشی؟!
کلا زندگی هر چیزی بهت میده؛ یه چیزی ازت میگیره
واسه همین همیشه از خودم یک سوال میپرسم قبل از خواستن، آیا حاضرم بهاش بدم؟!

#آیناز
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
به باور خودم رسیدم.
به باور تنهایی رسیدن هم رسیدم.
به باور تا ابد فاصله گرفتن قلبم از آدم ها هم.
به باور هرگز هرگز دل نبستنم. حتی اگر بخوام هم..
بارها وقتی کار میکنم به خودم میام و میبینم هیچ چیز تو دنیا به اندازه ی کارم ذوق زده و محو ام نمیکنه.
و هر بار این بهم ثابت میشه که دیگه هرگز چیزی رو به اندازه ی زیادی دوست نخواهم داشت.
گاهی تغییر اونقدر نرم و آروم رخ میده که وقتی به خودت میای و متوجهش میشی که کاملا اتفاق افتاده و نتیجه اش نمایان شده.. و دیگه واسه متوقف کردنش خیلی خیلی دیره...

درست زمانی به این چرخش خلق و خو پی بردم که سخت تر از همیشه می تونم خودم رو به اصلاح مجبور کنم.
و بماند که خودم هم میلی به تغییر این من جدید ندارم.
خنثی بودن.. اتفاقی که همیشه در نظرم حادثه ای سرد و وحشتناک بود و حالا با آغوشی گرم مشتاق و پذیرای اون هستم.

گفتم حوصله ام خیلی سر رفته. پرسید چیکار کنم که حوصلت بیاد نگاهش کردم و همزمان به قلبم رجوع..
هر چقدر کنکاش کردم دیدم هیچ چیزی پیدا نمیکنم..
چند دقیقه بعد دوباره پرسید. نگفتی؟ بازم نگاه کردم گفتم بذار فکر کنم.
هر چقدر فکر کردم هیچی نبود. هیچی...
بار آخر که پرسید گفتم.
رفتن.
و ما برای شاد بودن، گاهی هیچ دست آویزی پیدا نمی‌کنیم. و رو میاریم به بردن خودمون..
به جایی که دیگه
کسی از علت شاد نبودنمون سوالی نپرسه.

دوست دارم دست خودمو بگیرم و ببرم به جایی که چشمی آشنا نبینم. جایی که با غربت درونم کاملا همخوانی داشته باشه.
بین جماعتی که هم رنگ غریبی من با زندگی و آدم ها باشند.
دور خواهم شد از این خاک غریب.

که گاهی دوست دارم از خودم هم دور بشم و فاصله بگیرم و رهاشم از این زندان جسمانی.

ماهی گلی داخل تنگم شده تنها موجودی که اینروزا گرم نگاهش میکنم. وقتی میاد روی آب که غذا بگیره قلبم ضعف می‌ره برای عجوبه بازی هایش.

دوست دارم تنگ ماهیمو بگیرم دستمو و باهاش از این کره ی خاکی برم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز




وقتی قرار می‌شود کسی را که دوست داریم،دیگر دوست نداشته باشیم،

این کنده شدن از او نیست که ما را اذیت می‌کند.

درنده‌ترین چیزی که باعث می‌شود آزرده شویم، سوالی‌ست که مدام در ذهنمان تکرار می‌شود:

چقدر دیگر طول می‌کشد تا دوباره کسی را این چنین بی‌تابانه بخواهم و دوست داشته باشم.
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
میگم شده یه وقتایی حالت از همه چی بهم بخوره؟؟
اینروزا از همه چیز و همه کس بیزارم.
دارم به نوعی خودکشی روحی میکنم. بیخ خر روحم و گرفتم و با تمام توان فشار میدم.
بنظرم مردن. بهتر از ذره ذره زجر کشیدن و مرگ تدریجیه..
می‌خوام درد نکشه..

دارم تلاش میکنم.دوباره.. چند برابر..
فعالیت کردن رو از سر گرفتم. از صبح تا شب. و از شب تا صبح..
اونقدر که از شدت خستگی نفس کشیدنم واسم سخت میشه.
ولی میرم جلو..
اما..
یه تفاوت خیلی خیلی فاحش و بزرگ این وسط بوجود اومده..
دارم عروسک رقصونی میکنم.
دوتا چوب دستمه که بسته شدن به نخ و در انتها متصلند به یک آدمک کاملا بی روح و جان..
آدمکی که زنده نیست..
مثل عقربه های ساعت می‌دوم
خونه. کار. باشگاه. آشپزی. بگو بخند. بنظر همه چیز داره یک روند کاملا نُرم و طبیعی رو دنبال میکنه..
ولی فقط و فقط خودم می‌دونم، که در غیرطبیعی ترین حالت ممکن به سر می‌برم.
از هییچ چیز و هیچ کسی تو این دنیا لذت نمی برم.
حسه سنگ بودن میکنم.
اگه روزی دیدین تنها شدین و دنبال آدمی بودین واسه برطرف کردن تنهاییتون.. باید بگم سخت در اشتباهید..
دست خودتون و بگیرید ببرید یه گوشه ای دور از همه ی آدم ها و هیاهوی جهان..
مطمئن باشید همین خودتون به تنهایی. واسه خودتون کافی هستین..
راه رو اشتباهی نرید.
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
شاید یه روزی بفهمی که یه زمانهایی الکی الکی یه حس نابی که میتونستی تجربه کنی بخاطر ترس از آسیب دیدن از دست دادی....ولی ممکن هم فکرت درست بوده باشه و اون آدمی که عاشقش بودی واقعا قصد داشته ازت سواستفاده کنه .....میدونی زندگی دقیقا همین احتمالات و به موقع حرف نزدن در موردشون هستش که باعث میشه یه رابطه عاطفی جای اینکه به جای خوبی برسه، کاملا نابود بشه!
اگر کسی دوست داری و میدونی اونم دوستت داره، برای با هم بودنتون تلاش کنید، نمیگم تلاش کن چون یه رابطه عاطفی دو طرفه است نه یک طرفه...اگر همش یه طرف تلاش کنه یه جا کم میاره و اونوقت زمانی که فکرش هم نمیکنی ترکت میکنه☺
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بعد از سالها برگشتم .الان که فکر میکنم به سالها قبل چه پرشور و شاد بودیم اما الان فقط غم و غصه .حتی نمیدونم از کدوم دردهام باید بنویسم ،از بغضی که داره خفم می‌کنه .از عشقی که برای همیشه تنهام گذاشت ،اصلا از چه کسی گله کنم ؟خدا خودت که میدونی چی میکشم خودت که میدونی چه روز و شب‌های سختی میگذرونم.چرا این اشکهای لعنتی بند نمیاد .😭😭
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز




در زمستان، خشک

در پاییز زرد

و در بهار سبز می شوند؟

تو باور نکن عشق من!

دوست داشتن اگر

به جان درخت ها هم بیفتد

چهار فصلشان شکوفه باران است...
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امشب بدترین سوت و کورترین ،زجر آورترین تولد زندگیم بود .وقتی همه بودند و تو نبودی 😭😭 و من بجز گریه هیچ عکس العملی نداشتم😭😭.روزهای بی‌قراری تمومی نداره هر روز دلتنگ تر هر روز افسرده تر لعنت به این روزهای تکراری
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفتم نمی خواهم حرف بزنم. حوصله ی توضیحش را ندارم. و گوشی را قطع کردم.

زر زدم. می خواهم حرف بزنم. به هرحال نوعی بی خیالی در رفتار تو هست که لج آدم را در می آورد. فکر می کردم بیشتر تلاش میکنی. بیشتر اصرار می کنی که برایت توضیح بدهم آنچه را که در درون غم انگیزم می گذرد. تو اما برخلاف پیش بینی هایم تِپ گوشی را گذاشتی.

همیشه برای بی خیال شدن زیادی عجولی. همیشه برای گوش دادن زیادی کم طاقتی. پرسیدی «چته؟» و این کافی نبود. با یکبار شنیدن «چیزی نیست» دست از تلاش برداشتی. و اشتباه کردی.

برای من چیزی سخت تر از توضیح اینکه چم است در جهان وجود ندارد. تقریبا در اغلب اوقات چم است. من مجموعی از چم های جهانم. حالم شبیه نمودار معادلات سینوسی است. در نوسانم. درست مثل انحنای کم نظیر کمرت.

چیزی در من نا آرام است و مدام تصمیمات عجیب می گیرم. تصمیماتی که خیلی زود پشیمان و نا امیدم می کنند. سرم را با ماشین صفر زدم. و فکر کردم بعد از آن راضی و آرام خواهم بود. نبودم. تصوری که از خود کچلم داشتم چیز به مراتب لعبت تر و سکسی تری بود. حالا با این ترکیب بی نظیر سر تراشیده و ریش و سبیل نسبتا بلند بیشتر شبیه ساقی های پشت پارک لاله شده ام.

زود گوشی را قطع کردی. روی این همیشه نا آرامِ خالی. خالی از عاطفه و خشم.

اگر قطع نمی کردی. اگر از پشت آن امواج مخابراتی با صدای نازک کودکانه ات تنگ تر بغلم می گرفتی، فراموش می کردم. اگر فقط کمی صبور تر بودی، عزیزم.
 

yas87

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بر سر مزرعه ی سبز فلک
باغبانی به مترسک می گفت :
دل تو چوبین است…
و ندانست که زخم زبان
دل چوب هم می شکند…
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
يه عمر به اشتباه فكر ميكردم قوى بودن يعنى دووم آوردن
ولى الان فكر ميكنم
قدرت توو رها كردنه...


پ.ن: به نظرم درسته؛ خیلی روزها کلی تلاش کردم و فکر میکردم دوام بیارم در مسیرم....اما مدتی میشه حس میکنم کم آوردم، واقعا این مسیر برای من مناسب ...خودمم نمیدونم و همین بهم فشار وارد میکنه تنها الان هر چی پیش آید دارم زندگیم میگذرونم🙃
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
شده به واژه «متاهل» دقت کنید یعنی اهل شده، کسایی که کتاب «شازده کوچولو» رو خونده باشن میفهمن منظور از اهلی شدن چیه، اهلی شدن یعنی تو برای یه نفر در دنیا یگانه باشی و اونم برای تو یگانه باشه. آیا قبل از شروع زندگی و ورود به رابطه تصمیم به اهلی شدن گرفتین؟
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
نمی‌فهمم نتیجه ی کدوم فسق و فجورمونه که دیگه دعاهامونم بالا نمیره چه برسه به اجابت برسه..
هر گناهی ام بود تا یه مدت تاوان داشت دیگه تا آخر عمر که تقاص یک گناه نمیشه. میشه؟
تقاص کدوم گناهم بودی رو نمیدونم..
ولی ای کاش که هر چه زودتر برای همیشه تموم بشی.
بیزارم از تکرار مکررات
بیزارم از کثافتی که اطرافم و گرفته
بیزارم از بوی گند شرارت و بی عدالتی که سرتاسر جهانم رو گرفته.
خستم. امشب وقتی داد میزدم حالم از صحنه ی تکراری پیش روم بهم میخورد
حالم از لحظه لحظه ی تجربه ی دوباره ی این وضعیت بهم میخوره
کجایی خدا؟دیگه خودمونم ازت بخوایم نجاتمون بدی نذاری خطا بریم جوابمون نمیدی؟
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عزیزم به من میگن باید عادت کنی به این وضعیت میگن درکت میکنیم.دنیا اینه .اما فقط حرف میزنن چه میدونند چه روز و شب‌های وحشتناکی رو سپری میکنم.امان از این شبها با هجوم هزار فکر و خیال .امان از نبودنت .امان از دلتنگی 😭😭
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز




هر بار که به او میگویم: "مراقب خودت باش"،

در جواب این عبارت و با صدایی کاملا رسا میگفت: "مراقبم باش، مراقبتم"...

حتا ترتیب این دو عبارت مهم است.

اگر این دو راجابجا می گفت، هیچ فرقی با دیگران نداشت و چون تعارفات کلیشه ای تنها جمله ای بود و بس...!

ولی او ابتدا فروتنانه تمنا می کرد و بعد با قدرت نشان می‌داد که کنارم ایستاده است.
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دو ماه گذشت
دو ماه گذشت ، دو ماه از رفتنت

دو ماه از ندیدنت

از نبودنت

دو ماه از رویابافی هایمان برای دیدن دوباره تو

از حسرت از آه

از بی تابی های شبانه بعد از رفتن تو

دو ماه گذشت و چه قدر سخت که مجبوریم روزمرگی کنیم بی تو

مجبوریم به ادامه دادن، نگاه کردن و نفس کشیدن

دو ماه گذشت از نسیمی که وزید و رفت و تمام شد ...
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
میدونی قوی بودن برای من خیلی مهمه...حتی شده کم آوردم ولی نذاشتم هیچ کس بفهمه
فکر میکنم تنها جایی که گذاشتم کم آوردنم ببینند همین باشگاه بودش...اینجا گوشه دنجی برام که از سختیهای زندگیم مینویسم و اینطوری میتونم ادامه بدم
حتی با اینکه حس تنهایی خفه ام میکنه؛ تنهایی ترجیح میدم

نمیدونم نوشته هام چه کسایی دوست دارند ولی امیدوارم باعث بشه؛ به زندگی دلگرم بشی
با اینکه خودم دلگرم نیستم🙃
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آقا منصور همسایه ی خوبی نبود، یعنی ازون همسایه ها بود که نمیخواست کسی رو اذیت کنه اما سعی میکرد همه چی باب میل خودش باشه، واسه همین کسی دوسش نداشت، خودشم زیاد با کسی گرم نمیگرفت و سر صحبتو باز نمیکرد اما وقتی مریض شد انگار یه آدم دیگه بود، اونقدر مظلوم شده بود که دیگه کسی یادش نمیومد یه روزی بچه ها رو بخاطر بازی تو کوچه دعوا کرده و واسه جای پارک ماشین به کسی نیش و کنایه زده، همینم باعث شد اونقدر خوب تو ذهن همه تموم بشه که وقتی رفت دلتنگش بشن و بگن جاش تو کوچه چقدر خالیه...

میدونی چی میخوام بگم؟!

میخوام بگم تموم شدن با تموم شدن خیلی فرق داره، یه وقتا تموم میشی ولی اونقدر از خودت کینه تو دلِ اونیکه براش تموم شدی میذاری که تا عمر داره به خودش میگه یعنی این آدم همون آدمِ روزای خوب بود؟! این همونی بود که یه روزی با خوبیاش دنیارو رنگی میکرد؟!

یه وقتام اونقدر تو لحظه ی تموم شدن خوبِ خوبی که تا عمر داره به خودش میگه یعنی این آدم همون آدمِ روزای بد بود؟! همونی بود که بخاطرش بارها مٌردم و زنده شدم؟!

من میگم تموم شدن با تموم شدن فرق داره چون تصویری که تو لحظه های آخر از خودت تو ذهن طرف مقابل بجا میذاری یه عمر باهاشه آخه خاطره یِ تموم شدن با بقیه ی خاطرات آدما یه تفاوت بزرگ داره، آدما تو لحظه های آخر خودِ خودشون میشن، خودِ خوب یا خودِ بدشون چون میدونن دیگه بعدی وجود نداره، میدونن رفتار الانشون هیچ تأثیری تو آینده نداره و چیزی رو عوض نمیکنه پس از هرچی تا اون لحظه بودن جدا میشن و واقعیتشونو نشون میدن اما سالها بعد آدمی که براش تموم شدن میتونه تصویر خوبشونو تو لحظه های آخر به یاد بیاره و بگه کاش هیچوقت تموم نشده بود، میتونه تصویر بدشون رو به یاد بیاره و بگه چقدر خوب که تموم شد...

راستی، چقدر خوب که تموم شدی...
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
ولی نباید از اینکه تنهایی ناراحت باشی، وقتی این تنهایی انتخاب خودته!
تو اطرافت رو خوب دیدی، همه رو سنجیدی،خودت به این نتیجه رسیدی این آدما با بودنشون نمیتونن خلأهای درونت رو پُر کنن! این تو بودی که فَهمیدی با بودنشون بیشتر احساس میکنی تنهایی!
این نوع تنها شدن ناراحتی نداره...
من با اطمینان کامل بهت میگم تو خیلی قوی هستی، خیلی... خیلی... به اندازه تَنهایی‌هات...

#نورا_مرغوب
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
JU JU یادداشت کن ! ادبیات 999

Similar threads

بالا