یادداشت های شبانه

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
این سایت خلوت دنج من شده، چه اون موقع که عاشق بودم چه دلتنگ و چه .‌‌...
مطمئنم اون آدم هم داره آسوده زندگیش در کنار همسر و فرزندش میکنه
تنها وقتی به اون موقع فکر میکنم زیادی ساده بودم و راحت به آدمها اعتماد میکردم چون باور داشتم دلیلی نداره اون ادم دروغ بگه ولی بعدها بهم ثابت کردند که اشتباه میکنم. الان دیگه اون آدم نیستم ولی ترجیح میدم صداقتم داشته باشم چون فکر میکنم نیازی نیست اعتماد و باور انسانی نابود کنم
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امشب جات خالی بود
حس میکردم کنارم نشستی
همیشه پنجشنبه ها میگفتی یا زنگ بزن همه بیان خونمون یا خودمون بریم جایی آدم تنهایی قلبش میگیره
و منی که نه ماهه هیچ پنجشنبه ای جایی نرفتم چون تو نبودی
امشب رفتم ولی نه خوش گذشت نه از مهمونی چیزی فهمیدم .فقط تو رو تصور میکردم .جای همیشگیت رو مبل .کنارم سر سفره
الان تنهایی قلبت نمیگیره😭😭😭
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از وقتی یادم میاد مادر بودم
یک مادر حمایتگر
مادر مادرم،مادر خواهرم،مادر همسرم،مادر بچه هام
دیروز فکر میکردم همیشه نقش حامی داشتم .
نشد کاری ازم بخوان و انجام ندم
گاهی فکر میکنم رسالت بدنیا اومدن من همین بود بدنیا بیام تا از خانوادم حمایت کنم
هیچ وقت هم از کسی انتظار حمایت ندارم
شاید این فکر یه تلنگر باشه پس کی از من حمایت می‌کنه ؟
از زن قوی بودن خسته ام ،خیلی خسته
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از دیروز درگیر دکتر و آزمایش بودم
دکتر اعصابم داروهامو زیاد کرد
آزمایشام هم زیاد جالب نبود پاس داد چند تا دکتر دیگه
امروز کلی راه رفتم فکر کردم
دو راه دارم :یا بشینم به غصه خوردن ادامه بدم هر ماه به تعداد قرصام اضافه بشه .
و یا مقاوم باشم و برگردم به زندگی
تصمیم گرفتم کم کم قرصامو کم کنم و دیگه دکتر اعصاب ندارم .می‌خوام زندگی کنم
با یاد خاطره های خوب عزیزم
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پیر شدن پدرو مادر بدترین اتفاقی که برای بچه ها میفته
امشب مادر مریض شده ،اوردمش بیمارستان دکتر سرم داد خیلی ضعیف شده
سالهاست حس مادرانه بهش دارم انگار اون بچمه
حتی تحمل دیدن سرم زدنش و هم نداشتم.
ولی خیلی نامردیه پدر و مادرها پیر میشن😔
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چند روز پیش خواب عجیبی دیدم
خواب دیدم هیچ جونی تو بدنم نمونده حتی نمیتونستم رو پام بمونم
یهو یه نوری اومد گفتن وقت رفتنه
مثل رعد و برق بود
جالبه اصلا نترسیدم ،همزمان صدای اطرافمو می‌شنیدم .حس خوبی بود
واقعا رفتن به همین خوبی و سادگیه؟🤔
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جات خالی بود .
چرا به نبودنت عادت نمیکنم
تو جمع هستم یهو دلتنگ میشم
حس خفگی بهم دست میده
نمیدونم چند سال بگذره عادت میکنم اصلا مگه عادی میشه؟
امشب یک دقیقه بیشتر نبود برای من هزار سال بود .
فقط میخواستم تموم بشه و فرار کنم
ذره ذره تموم شدن یعنی همین 😔😔
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نیاز دارم برم جایی فقط جیغ بزنم
انقد که گلوم بسوزه
با خدا دعوام بشه
دلم میخواد تمام حرفایی که این چند ماهه نتونستم بگم با فریاد بهش بگم
بالاخره باید یه روزی جوابگوم باشه
ازش دلخورم خیلییییی
آزمایشهاش از توانم خارجه
آخه چندسال؟😭😭
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عکسهای نوستالژی دهه شصت و نگاه میکردم
انگار رنگ از زندگی هامون رفته
شور زندگی یه مدل دیگه بود.یک هفته انتظار برای سریال دلخواه .البته اگه خاموشی نبود
عصرهای جمعه می‌رفتیم سینما بعد هم می‌رفتیم ساندویچ میخوردیم وای مزه بهشت میداد
عصرها خونه مامانبزرگ با دخترخاله ها و پسرخاله ها بازی میکردیم .اصلا خستگی معنا نداشت.
عصرها اتاری بی صدا بازی میکردیم که یه وقت بابا اومده برای استراحت عصر بیدار نشه.
بچه های الان همه امکانات و دارن . اما یا خسته هستن یا حوصله ندارن.
به نظرم با همه کمبود امکاناتی که داشتیم بهترین کودکی رو سپری کردیم
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قرصامو کم کردم .تراپی خوبه اما کسی غیر خودت نمیتونه کمکت کنه.
دارم سعی میکنم کم کم به زندگی برگردم
امروز آش پختم زنگ زدم مهمون دعوت کردم مثل قبل .قبل از اتفاقای بد
خسته شدم ولی خوب بود
چندین ماهه زندگی نرمال نداشتم
خدا کنه کم نیارم بتونم ادامه بدم
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
نمیشه آدم دست بندازه یه وقتایی یه تیکه هایی از زندگیشو جا به جا یا حذف کنه؟
یعنی حقمون نبود اگه عذاب کارای اشتباهمون رو خودمون میکشیم پس خودمونم یکم قدرت برگشتن به عقب و درست کردن داشته باشیم؟
چرا فقط قضیه ی جور تصمیماتمون رو کشیدن با خودمونه بقیه اش نه؟
دلم حسرت خیلی چیزا رو داره..
بعد از چند ماه برگشتم اینجا، یه شب درمیون میرم به خونه ی قبلیم سر میزنم از دور نگاه میکنم و یه چی خییلی رو دلم سنگینی میکنه، اینکه من به خواست خودم نرفتم..
چرا خدا اگه قراره ما رو بخاطر اشتباهاتمون تمام و کمال مورد محاسبه قرار بده پس همه چیز رو هم تمام و کمال در اختیار خودمون نگذاشت؟؟

گاهی بیزارم از این همه صبر زیادی که به خرج میدم گاهی حس میکنم این از ضعفه منه نه از قوی بودن..
دلم خیلی میخواد بتونم به عقب برگردم و یه سری چیزا رو به کل تغییر بدم..
حملات پنیک تجربه نکرده بودم که سر تو تجربه کردم عزیزم.
برداشتن اون قدم خیلی سخت بود اما تصمیم گرفتم و عملیش کردم و بعدش نشستم به تحمل عواقبش و آثار مخربی که بوجود آورد.
خستم عزیزم، به قاعده ی پنجاه سال زندگی کردن و گرم و سرد روزگار چشیدن
زندگی تومنی صنار با تصورات ما توفیر داشت..
خیلی جاها محکم کوبوند تو دهن دلمون و با تمام بی رحمی دل و دماغ واسمون نگذاشت..
اینروزا دستم به نوشتنم نمیره.
پناه آوردم به خوندن و غرق شدن تو شیرینی ساختگی دنیای قصه.. گاهی تا نیمه های شب تا جایی که چشمام یاری کنه داستان زندگی آدمای تخیلی رو میخونم، انقد که دلم از قشنگی زندگی آدمای قصه گرم بشه و بتونم فرداش با سردی روزگار دست و پنجه نرم کنم..
دلنگرانتم مامان، دل نگران فردا و فرداهای زندگیتم..
کاش خدا یه وقتایی خودشم میومد کمک.
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امروز روز شلوغی بود
از هشت صبح کلی کار اداری داشتم تا ظهر طول کشید.خیلی خسته شدم طوری که ترجیح دادم غذا نخورم و بخوابم با بوی غذا از خواب بیدار شدم دخترم غذای مورد علاقمو پخته بود .
قلبم اکلیلی شد 😍
دلم خواست شام مهمون دعوت کنم زنگ زدم جاری جان اومد .عاشقشم خواهره، نمیشه گفت جاری.کلی حرف زدیم و خوش گذشت
امان از این شب هر چقدر روز شلوغی داشته باشی خوش بگذرونی شب ماجراش فرق داره .
خاطرات میاد سراغت و یاد اونی که نیست ولی حضورش حس میشه .جاش واقعا خالیه😔
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اولین روز زن بدون تو
با هزار خاطرات تمام نشدنی
می‌دونستی عاشق گلم همیشه کنار کادو برام دو تا گلدون هم می‌خریدی
امسال بچه ها جای خالیتو پر کردن کنار کادو دو تا گلدون هم خریدن
اما هر گلی بوی خودشو داره طبق معمول جات خالی هست و خواهد بود😔
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
کپه ی مرگ..! گاهی وقتام چیز بدی نیست دوست داری بذاری، چشمات و ببندی و از دار دنیا بیهوش بشی.
امشب دوست دارم چشمامو ببندم، مثل بچه ی آدم قشنگ تا صبح بخوابم،‌‌ نصف شب مثل خوره به جون افتاده ها بیدار نشم، مثل آدمای جون به سر تا سپیده تو جام نشینم، ذهن طاعون زدم تا صبح کار نکنه، این بچه ی بیچاره هم یکم آرامش دریافت کنه.

گاهی به همه چی شبیهیم الا آدمیزاد، و خود خدا شاهده در اون مواقع تنها چیزی که نداریم، همون قدرت کنترل و اختیاره..
گاهی از هر ناتوانی مفلوک تر و معیوب تر و دست بسته تریم..
و خودش بلده در این جور مواقع، بیچاره تر از گدای معتاد سر چهار راه چشم به کمک و یاریش داریم‌‌...
هر چی زور زدم دیدم نشد که نشد، رفتم نشستم تو حیاط، خیلی سرد بود ولی هیچ راه دیگه ای هم نبود، انقد نشستم تا سِر شم و بی‌حس بلکه ذهنم خالی شه یکم زودتر بخوابم.

در این لحظه دارای تمامی حالات ذکر شده، از خدا طلب کپه ی مرگ نموده، رو به کودکی سه ساله آورده مثل بختک به او چسبیده و در حال شمردن گوسفندان برای روئت نشانه های خواب می‌باشم.
خدایا دیگه چیزی به ذهنم نرسید، لطفاً خودت روم یه حرکتی بزن، آمین.
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امروز دلگیرترین جمعه بود از دیشب بیقرار بودم خودمو با کار مشغول کردم اما فایده نداشت بیقراری ادامه داشت
صبح طبق معمول همیشه با کابوس و تپش قلب بیدار شدم .باز هم بیقراری .دیگه تحملم تموم شد باید میرفتم دیدنش .هوا سرده که باشه چه اهمیتی داره در مقابل دلتنگیم
نزدیک دوساعت کنارش بودم .حرف زدم گریه کردم .نگاه کردم اما چه فایده فقط یک طرفه بود فقط گفتم و گفتم و گفتم .
یهو گوشیم زنگ خورد فرشته مهربونم جاری عزیزم زنگ زد انگار بهش الهام شده بود مثل یه خواهر مهربون اومدن کنارم .رفتیم تو طبیعت تا آروم بشم .نمیدونم اگه نمیومد چند ساعت دیگه اونجا میموندم .می‌خوام بگم فرشته ها به شکلهای مختلف هستند و یکی از بهترین هاش جاری یا بهتر بگم خواهرمه
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
زندگی مثل دو روی یک سکه است. واسه همین میگن نظر نده، مگر داستان از دو طرف شنیده باشی یا ازهر دو زاویه دیده باشی و حسش کرده باشی. واقعا سخته قبولش، هر چند خودمم مسائل زندگیم با زاویه دید خودم پیش بردم. نمی‌دونم کجاها انتخابی که کردم اشتباه بوده. اونم بخاطر قضاوت اشتباهم. تنها می‌دونم همون باعث شده که الان تلاش میکنم مسایل از چند جهت ببینم تا حداقل حسرت نخورم. الان برای حسرت های گذشته کاری از دستم ساخته نیست!
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خواستم قوی باشم اما فقط گفتنش راحته
قوی بودن روحیه عالی میخواد اراده فولادی میخواد و این چیزها به من خسته و داغون نمیاد
دلتنگم، دلتنگ کسی که نیست ولی من با اون زندگی میکنم
ده ماه گذشته اما من تو شوک همون دقایق اولم .نه دکتر نه تراپی نه تلقین هیچی جواب نداده
شاید روزی آلزایمر گرفتم و خیلی چیزها یادم رفت
اما آلزایمر حافظه کوتاه مدت و فراموش می‌کنه من که سالها با تو بودم پس هیچ وقت از یادم نمیری .تکه ای از وجودم هستی حتی اگه ازم دور باشی 😔😔
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
بعد از پشت سر گذاشتن پستی بلندی های سخت ، یادم گرفتم که زندگی همیشه قدم برداشتن تو مسیر دلخواهمون نیست‌‌..، گاهی برای ادامه دادن و زیستن باید دقیقاً در مسیری قدم برداری که کاملا عکس دلخواه و علاقه ی توعه.. و دست برقضا مسیر درستی هم هست.

یاد گرفتم که هر چقدر عاقلانه تر بسنجی و تصمیم بگیری اتفاقا قلبت هم کم تر زجر میکشه و آسیب می‌بینه..
گاهی انتخاب هایی رو از روی علاقه ی قلبی انجام میدیم که دقیقا منجر به بزرگ ترین زخم ها به همون قلب و احساسمون میشن..

شاید یک تصمیم عاقلانه در اول کار بر خلاف میل باشه و برنجونتت ولی باگذر زمان متوجه میشی که فقط برای یه بازه ی زمانی کوتاه بوده و اتفاقا از خیلی آسیب های احتمالی به قلب و روحت جلوگیری کرده..
پی بردم که به دنیا میایم و زندگی میکنیم که درست سنجیدن و درست عمل کردن و حتی گاهی خیلی سخت، یاد بگیریم..
و این وسط مهم ترین نکته اینه که، هر چقدر زودتر درست رو از معلم روزگار یاد بگیری کم تر چوب میخوری و رنج می‌کشی..
ته ته مسیر زندگی هیچ چیز نیست..
و تنها خوده مسیره که اهمیت داره و یادگرفتن درست قدم برداشتن... اینکه هرجا زمین خوردی از اشتباهت درس بگیری و دوباره دست به زانوی خودت بزنی و بلند شی و ادامه بدی..
به نظرم زندگیه همه ی آدمها شبیه به همه.. پستی بلندی، خوشی ناخوشی.. آرامش آشفتگی‌.. غم شادی.. به دست آوردن و از دست دادن...
فقط رنگ و شکلشون فرق می‌کنه ولی درون مایه و محتوا یکیه..
یاد گرفتم تو این دنیا، اگه بلد نباشی زخمای خودتو ببندی و درمون کنی، دووم نمیاری..
هیچ کس اندازه ی خودت پشت سختیا و تلخ کامی هات نایستاده و نخواهد ایستاد..

یاد گرفتم که اگه تمرکزت به جای خودت روی رفتار و عملکرد آدمهای دیگه باشه بدجور ضرر می‌کنه و یه وقت به خودت میای که خیلی فرصت ها رو برای بهتر ساختن زندگیت از دست دادی..
یاد گرفتم که گاهی باید خیلی خیلی جسور باشی و تمام قد برای احقاق حقت بایستی.. حتی به قیمت از دست دادن.. اون موقع متوجه میشی که آزاده زیستن یکی از بزرگ ترین انتظارات خدا از بنده هاشه..
اینکه زیر بار هیچ ظلمی، تحت هیچ عنوانی نباشی و با تمام قدرت پای عزت نفس و حقت بایستی...
یاد گرفتم که ما تو این دنیا محتاج به هیچ احد و الناسی نیستیم.. و اگر گاهی خودمون رو در اوج نیاز به دیگیری دیدیم، مشکل دقیقاً و دقیقا از ضعف نفس ما و پایین بودن اعتماد و باور به خودمونه..
و یاد گرفتم که خدا جای تک تک ضعف ها و اشتباهات ما رو می‌دونه و ما رو با چالش هایی رو به رو می‌کنه که دقیقا درمان همون نقطه ضعف ها و نقص های ما هستند..
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
هرچی سر شب پشت تلفن دم از محکم بودن باهاش زده بودم، چند ساعت بعد با یه لحظه دیدن عکسش دود شد رفت هوا..
و چه خوشحالم که نه می بینتم نه متوجه راست و دروغ حالم میشه.
زنگ زدم برم پیشش شاید با دیدن اون یکم دلتنگی هام یادم بره اما حالش خیلی بد بود، گفت نیا، مریض شی هیچ کاری نمیتونیم بکنیم.
مجبور شدم راه اومده رو برگردم لباسامو در بیارم و با یه کوله ی بزرگ از دلتنگی برم تو تختم.

ته ته چاره اندیشیم شده برداشتن یه دستمال و نشستن بین گلدونا و پاک کردن برگاشون.
که از سرم بپره که یادم بره که نشینم به زانوی غم بغل زدن.
که ما محکومیم به محکم بودن..
تو داری به دنیا میای و من گاهی بدتر احساس کودکی میکنم..
نبودن که عکسای یکشنبه رو نشونشون بدم. که دکتر گفت از بسکه شیطونی دو ساعت تمام معطلش کردی فقط بابت یدونه تصویر از سر خوشگلت که آخر سرم با مکافات تونست یه تصویر درست و حسابی بگیره..
که من فقط تونستم تمام ذوقمو پشت تلفن تبدیل به صوت کنم و نگم دلم پرپر میزنه واسه بغل کردنشون..
نمی‌ذارم تو هم این راه و بری، نمی‌ذارم دغدغه هات و ازم مخفی کنی.. نمیخوام همیشه ادای محکم بودن در بیاری
چون خبر دارم و می‌دونم چه زجری داره داغون باشی ادای قلدرا رو در بیاری..
اگه هر کسی بیخبر باشه تو منو حس می‌کنی.. می‌دونم یه روزی با همین دستای کوچیکت دونه دونه ی دردای دلمو درمون میکنی و جاشون مرحم میگذاری..
گفتم دستات خیلی خوشگل بودن؟؟
اگه شبا شب نیستن و مث پیک شب عید ثانیه شماری میکنم واسه تموم شدنشون، اگه از کله صبح می‌خوام خورده و نخورده رو بریزم بیرون
اگه بهم ریختگی حالم از این بدترمم بکنه، حاضر نیستم یه لحظه از شوق دیدنت دست بکشم..
ممنونم ازش بابت شنیدن صدای قلب خوشگلت.
ممنون ازش بابت سلامتی تک تک کسایی که جونمند. ممنونم ازش بابت دیدن خنده های خوشگلی که قلبمو هزار برابر تنگ تر کردن و اشکمو داغ تر.
ممنونم ازش بابت عشقی که تو نگاه یک به یکشون میبینم و بی قرار تر میشم واسه کنارشون بودن. ممنونم ازت که کم نگذاشتی واسم خدا.
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از قرص خوردن بیزارم نمیدونم چند وقت دیگه باید با این قرص‌ها سر کنم .
یه وقتی چه راحت می‌خوابیدم بدون دغدغه اما الان باید چند مدل قرص بخورم شاید یکیش اثر کنه و خوابم ببره
امروز بعد از چندین ماه خیاطی کردم .در حد یکساعت ،بیشتر نتونستم ،
دوباره دلتنگی شروع شده .خدایا پس این صبری که قولش و به بنده‌هات دادی چرا سراغم نمیاد
گاهی فکر میکنم متوهم شدم صداشو میشنوم یا حس میکنم کنارم ایستاده .با خوشحالی برمی‌گردم فقط جای خالی میبینم😭
فکر میکنم زمانی آرامش بگیرم که مغزم دیگه کار نکنه قلبم برای همیشه بایسته و من روی زمین نباشم .
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از صبح مضطرب بودم .یعنی آروم بودما اما بی‌قراری دخترم به من هم سرایت کرد.خیلی دختر محکمیه.با تمام وابستگی که به پدرش داشت سعی میکنه مقاوم باشه.سالهای قبل روز پدر غصم این بود بابام نیست و آدم تو هر سنی نیاز به پدر و مادر داره .امسال به طرز غریبی تنها شدم نه بابا هست نه همسر 😔دخترم عزیزم میدونم هیچ وقت جای خالی پدرت پر نمیشه اما سعی میکنم کمی فقط کمی کمبودشو جبران کنم .تو فقط مقاوم باش دختر ناز بابا و مامان 😔
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
امشب کتاب خوندنم فایده ای نداره..
روی جدیدی از زندگی واسم ورق خورده
مواجه شدن باهاش حجم زیادی از توانمو گرفته
ولی این داستان جدیدی نیست و این زندگی همواره صفحه ها و ورق های جدید داره که نشونم بده.
سخت گذشت از جمعه ساعت ۱۰ تا حالا، خیلی سخت..
هنوز بیخبرم از سالم بودن یا نبودن، از موندن یا نموندن این موجود ریشه کرده در وجودم
سخت میگذره این دو هفته انتظار و بی‌خبری
معلقم بین مرگ و زندگی..
خدا قشنگ داره زیر و زبرم می‌کنه..
اما همین چند ماهم که اومدی به زندگیم خوب بود عزیزم..
اگه موندی تا آخر عمر میشی مایه ی حیاتم..
اگه هم زبونم لال... خون به دلم میشه ولی بازم شکر میکنم خدا رو که این چند ماه حست کردم.

تعریفی از داغون بودن دیگه ندارم.. چون هر روز یه روی جدید نشونم داد این زندگی، که ثابت کرد همیشه بدتر و بهتر از اونی که داری تجربه میکنی هم هست..
دلم اینروزا بی جون شده، نا نداره..
وقتی جواب آزمایش اومد دو روز نتونستم دنیا رو درست و حسابی ببینم الان دیگه نای گریه کردنم ندارم..
من تسلیمم، تسلیمم در مقابل اونچه که تو واسم میخوای.. شاکرم بابت حکمتت
امشب غم گذاشت سر غمم ولی نا نداشتم دفاع کنم. نفهمید من بی دفاع تر و بی جون تر از این حرفام که حتی پشت خودم دربیام.
بزرگ شدن اینجوری بود و ما نمی دونستیم؟؟
چه سخت بزرگ شدیم خدا؟؟
دلم واسه مامان بابام تنگ شده، اینروزا بچه تر از همیشه ام خدا بلد نیستم بزرگونه باشم..
دلم لک زده واسه یه لحظه بغل مامانم سختم شده پشت گوشی گنده گنده دروغ بگم..
امشب عجیب شبی بود..
انگاری دو سه سانت قلبم بزرگ تر شده.. جا دیگه نداشت امشبیه رو جا بده..
چشمام تند تر از همیشه کلمه ها و جمله ها رو طی می‌کنه ولی هر جمله رو سه بار میخونم تا بفهمم
دارم تلاش میکنم که راحت تر کنار بیام ولی سخت تر شده امشب
 

plant_biology

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امشب کتاب خوندنم فایده ای نداره..
روی جدیدی از زندگی واسم ورق خورده
مواجه شدن باهاش حجم زیادی از توانمو گرفته
ولی این داستان جدیدی نیست و این زندگی همواره صفحه ها و ورق های جدید داره که نشونم بده.
سخت گذشت از جمعه ساعت ۱۰ تا حالا، خیلی سخت..
هنوز بیخبرم از سالم بودن یا نبودن، از موندن یا نموندن این موجود ریشه کرده در وجودم
سخت میگذره این دو هفته انتظار و بی‌خبری
معلقم بین مرگ و زندگی..
خدا قشنگ داره زیر و زبرم می‌کنه..
اما همین چند ماهم که اومدی به زندگیم خوب بود عزیزم..
اگه موندی تا آخر عمر میشی مایه ی حیاتم..
اگه هم زبونم لال... خون به دلم میشه ولی بازم شکر میکنم خدا رو که این چند ماه حست کردم.

تعریفی از داغون بودن دیگه ندارم.. چون هر روز یه روی جدید نشونم داد این زندگی، که ثابت کرد همیشه بدتر و بهتر از اونی که داری تجربه میکنی هم هست..
دلم اینروزا بی جون شده، نا نداره..
وقتی جواب آزمایش اومد دو روز نتونستم دنیا رو درست و حسابی ببینم الان دیگه نای گریه کردنم ندارم..
من تسلیمم، تسلیمم در مقابل اونچه که تو واسم میخوای.. شاکرم بابت حکمتت
امشب غم گذاشت سر غمم ولی نا نداشتم دفاع کنم. نفهمید من بی دفاع تر و بی جون تر از این حرفام که حتی پشت خودم دربیام.
بزرگ شدن اینجوری بود و ما نمی دونستیم؟؟
چه سخت بزرگ شدیم خدا؟؟
دلم واسه مامان بابام تنگ شده، اینروزا بچه تر از همیشه ام خدا بلد نیستم بزرگونه باشم..
دلم لک زده واسه یه لحظه بغل مامانم سختم شده پشت گوشی گنده گنده دروغ بگم..
امشب عجیب شبی بود..
انگاری دو سه سانت قلبم بزرگ تر شده.. جا دیگه نداشت امشبیه رو جا بده..
چشمام تند تر از همیشه کلمه ها و جمله ها رو طی می‌کنه ولی هر جمله رو سه بار میخونم تا بفهمم
دارم تلاش میکنم که راحت تر کنار بیام ولی سخت تر شده امشب
وقتي متنتون رو خوندم از ته دل از خدا خواستم كه خودتون و كوچولوتون رو حفظ كنه،اميدوارم كه همه چي براتون به خير بگذره ،به خدا توكل كنيد🌹
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
وقتي متنتون رو خوندم از ته دل از خدا خواستم كه خودتون و كوچولوتون رو حفظ كنه،اميدوارم كه همه چي براتون به خير بگذره ،به خدا توكل كنيد🌹
ممنون عزیزم
خیر همیشه قسمت خودت و عزیزانت باشه انشاالله
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
دلم میخواد شعر بخونم اینروزا و میخونم
دلم میخواد غرق کتابا و داستانها و روایتهاشون بشم و میشم
دلم میخواد بیشتر از همیشه با بچه ها وقت بگذرونم و بغلشون بگیرم که میگذرونم و میگیرم
دلم میخواد بیشتر از همیشه تو هپروت و بی‌خبری باشم که تمام عزمم و جزم کردم و اینکار و میکنم..
بیشتر از همیشه دوست دارم برم پشت شیشه و نارنجای آویزون شده از درخت نارنج تو حیاط و نگاه کنم و اینکار و میکنم..
نمی‌دونستم ما آدما تو سخت ترین شرایط هم ناخودآگاه برای آرامشمون، برای تسلط بر خودمون، تلاش هایی میکنیم..
و این روزها دارم با تجربه کردنش به درک این مفهوم میرسم..
دلم بیشتر از همیشه میخواد از فکر کردن فرار کنم و به هر دری میزنم که خالی از فکر روز و به شب برسونم..
از گوش کردن به آهنگای تکراری بگیر..
تا حرف زدن های بیهوده در مورد موضوعات بیهوده تر ..
از بالا پایین کردن کانالهای تلوزیون و تماشای فیلم های تکراری و آب دوغ خیاری..
تا کش دادن کارای روزمره و الکی مشغول نشون دادن خودم..
جالبه اینروزا حتی گذاشتن آشغال ها دم در خونه هم واسم کار مهم و جالب توجهی شده و صبح به صبح همه ی حواسمو جمع میکنم که قبل از رفتن بیرون از خونه بگذارمشون دم در..

قرص هایی که همیشه ی خدا یکی درمیون خورده میشدن یا اکثر مواقع فراموش.. اینروزا به آن تایم ترین و مرتب ترین شکل ممکن دارند مصرف می‌شوند..
من دارم چیکار میکنم اینروزا؟؟ زندگی...؟؟؟
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پنجشنبه های دلتنگی
کاش بعضی از مشکلات با جیغ کشیدن گریه کردن حل میشد
دلم داره می ترکه
گیجم گنگم اصلا نمیدونم چی درسته چی غلط
عزیزم دلتنگم دلتنگ یک لحظه دیدنت بغل کردنت .خدایا صبرم تموم شده حتی توان جیغ زدن هم ندارم مثل همیشه تو خلوت خودم گریه میکنم😭😭😭
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
کاش زمان تو همون چهارشنبه صبح متوقف میشد.
یه صبح نیمه سرد بهمن ماهی، درحالی که تو اوج تنهایی و دلتنگی غرق خوابی، یهو گوشیت زنگ بخوره و پدر مادرت بعد از یک ماه سورپرایزت کنن و بگن: در و باز کن پشت در خونتیم و تو با یه شکم سنگین شده که خبر از به زودی مادر شدنت داره، بچه تر از هر بچه ای سر از پا نشناسی و با شوقی کودکانه و چشمایی متورم از خواب، پر بکشی دم در و نفهمی چطوری خودتو پرت کردی تو آغوش مادرت..و با تمام وجود گرما و عطر تنش و نفس بکشی.. که تلافی هممه ی شبای دلتنگیتو در بیاری..
صبحی که چین های کنار چشمای قشنگ پدرت بشن زیبا ترین خطوط دنیا و سینه ی ستبرش بشه بهترین تکیه گاهه جهانت..
که بوسه پدرانش رو سرت بشه جای شکفتن نهال خالصانه ترین عشق دنیا..
چه صبح چهارشنبه ی خیری بود..

...
امشب رفتن مامانی، و من حتی از تو هم بیشتر احساس کودکی میکردم.. ناشیانه تمام تلاشم رو میکردم که بغضم سر باز نکنه و به سلامت راهی شون کنم.
بیشتر از همیشه واسم سخت بود، ولی نخواستم باعث بهم ریختن نظم زندگیشون بشم.. اما تو منو فهمیدی تویی که نفست با نفسام یکی شده همه ی درد و رنجم رو حس کردی و من بازم شرمندتم..
می‌دونم درست نیست، ولی یه دلگرمی اینروزا ته دلم دارم از اینکه یکی رو دارم که همه ی حسی رو که از آدما پنهون میکنم رو می‌فهمه و از حال و روزم باخبره.. نباید اینطور باشه و بابتش معذرت می‌خوام.
درست ده روز پیش بود، که خبر سلامتیت رو پشت تلفن بهم داد، ۱۴ روز از ماه بهمن گذشته بود که دلم بعد از دو هفته بی‌قراری قرار گرفت..
ظهر شنبه ای بود که گرفته و بی‌حوصله گوشی رو جواب دادم و شاد و دلگرم تماس رو قطع کردم.
و حالا من، دلتنگی های بچگانم برای پدر مادرم و با بچم شریک شدم و نمیدونم چطور باید مثل مادری محکم و منطقی به خودم مسلط باشم که این حس رو بهت انتقال ندم..
که هرگز تجربه ای برای کنترل این شرایط نداشتم و گیج و نابلد دارم مسیر طی میکنم.
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
JU JU یادداشت کن ! ادبیات 1000

Similar threads

بالا