یادداشت های شبانه

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
خیلی خسته ام؛ از اینکه خودم با خودم بد میکنم
کمتر جرات دارم اونطور که دلم میخواد زندگی کنم؛ هر چند از بس دنبال تایید بودم اصلا یاد نگرفتم خودم چی میخوام
میدونی تا حالا نشنیدم کسی بگه دوستم داره، واقعا این حس بهم داشته باشه🙃
هر بار شنیدم برای منافع فردیشون بود
از روزی که خودم عشق تجربه کردم هر چند یک طرفه اش بود☺ راحتتر میتونم فرق کسی که دوستم داره یا اداش درمیاره بفهمم....دردناکه ولی حداقل بهتر از این که یه دروغ بی شرمانه باور کنم
میدونی ما زنها زود متوجه میشیم یه مرد داره راست میگه یا نه ولی بستگی به میزان علاقه امون بهشون زمان میدیم

زندگی هیچ وقت آسون نیست، اما بازم ادامه میدم
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
سخت بود به این نقطه رسیدن، خیلی خیلی سخت..
اما رسیدم.
سرنوشت آدم ها با هم یکی نیست. هر کسی مسیر متفاوتی رو طی می‌کنه و بنا بر مسیرش اتفاقات متفاوتی رو پشت سر میگذاره و تجربیات متفاوتی رو هم به دست میاره..

مال من این شکلی بود، و پذیرفتمش.
امشب به سایه های روی دیوار نگاه میکردم
و به این فکر میکردم که آدم هایی در این دنیا وجود دارند که هزاران هزار برابر ترسناک تر موجودات عالم غیب هستند...
آدم هایی که هزاران بار در طول روز به صورت های گوناگون روح انسان دیگه ای رو لگد مال میکنند تمام گرمای وجود انسانی رو می‌دزدند
و هرگزه هرگز هم هیچ کسی پی به میزان ترسناکی و خطرناکیشون نخواهد برد...

و در نهایت آدمی رو به این نتیجه می رسونند، که تنهایی تمیز انسان خیلی امن تر از بعضی حضور هاست...
خستم. دوباره زمین خوردم ولی نه اونجوری که زمین گیر بشم. به مدتی گذر زمان نیاز دارم تا دوباره خودم رو پیدا کنم. و دوباره و دوباره تلاش رو از سر بگیرم.
امشب با همه ی شبای عمرم فرق داره. اندازه ی چند سال امشب بزرگ تر و قوی تر میشم.
دردها همیشه ام قرار نیست از پا درمون بیارند..
گاهی ام دستمون رو میگیرن و از یک پله به پله ای بالاتر میکشوننمون..

امشب دلم بیشتر از همیشه واسه خودم تنگ شده. واسه همین محکم دست خودم و گرفتم آوردم تنگ نزدیک خودم نشوندم و دوتایی سر روشونه ی هم گذاشتیم تا صبح فردا..
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کمتر گریم میگیره بیشتر فکر میکنم
چند روز پیش برای اولین بار از تنهایی ترسیدم
خیلی برام عجیب بود.اما رفتم چند سال آینده و تنها شدن و هزار فکر و خیال دیگه
اما من باید شجاع بمونم .
خدا خیلی آزمایشم کرده همیشه بچه پررو بودم
هر طوری بود از پس مشکلات بر اومدم
اما غول مرحله آخر خیلی سخته نمیدونم میتونم یا نه اما سعی که میشه کرد شاید بشه البته با کمک خودش
انگار زمان کند پیش می‌ره شاید هم من اینطور حس میکنم
وقتی خوشی و خوش میگذره گذر زمان فراموش میشه
اما به نظرم این روزها کش اومده
مثلاً منتظر پاییزم .اصلا مگه دلخوشی هست که با پاییز خوش تر بشه؟
اما از این گرما هم بیزارم .آدم کلافه رو کلافه تر می‌کنه .
دنیا دیگه جذاب نیست .
یعنی کی این روزهای ملال آور تموم میشه
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
وقتی چشمام و باز کردم انگار قشنگ ترین روز عمرم بود..
بینظیر ترین آرامش زندگیم و تجربه کردم انقدر خوب بود حالم که انگار واقعیه واقعی بود..
خدا رو شکر میکنم که دیدمش که اینقدر واقعی حسش کردم با همه وجود آرامش رو درک کردم.
امروز واسم روز ارزشمندی بود.
صبح زیبایی واسم ساخت
نمیخوام هرگز فراموشش کنم. می‌نویسم که همیشه یادم باشه.
بهترین، دیدارمون به روز رستاخیز..
منتظرم اونجا ببینمت دوباره لمست کنم دوباره آرامش حضور قشنگت رو احساس کنم.

....
دارم بزرگ میشم، داره آروم آروم همه چیز در جای درست قرار میگیره عاقبت میابی آنچه را که جست و جو می‌کنی..
شاید یکم طولانی شد. ولی بلاخره به ثمر نشست
دارم آروم آروم و یکی یکی ثمره ها ی تلاشم رو میلینم..
و شدیدا خدا رو شاکرم بابتش.
 

sar sia

کاربر بیش فعال
صاحب قبله و قبله ،دو عزیزند،ولی
خوش‎تر آن است من از قبله‎نما بنویسم!‏
آسمان مثل تو احساس مرا درک نکرد
باز،غمنامه ،به بیگانه چرا بنویسم؟‏
تا به کی،زیر چنین سقف سیاه و سنگین
قصه‎ی درد، به امید دوا بنویسم؟‏
قلمم، جوهرش از جوش و جراحت ،جاری‎است
پست باشم که پی نان و نوا بنویسم
بارها قصد خطر کردم و گفتی:ننویس!‏
پس من این بغض فروخورده کجا بنویسم؟‏
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
تنها دلیل تنهایی خیلی از آدمها این هست که دیگه نمیتونند، اعتماد کنند!
اگر به طور واضح بخوام بگم؛ از وقتی بچه بودن همیشه به اعتمادشون ضربه خورد و جایی واسه همیشه متلاشی شد. میخوام بگم خیلی از دردهای مشترکی که داریم بخاطر این نیست که وای چقدر مثل هم هستیم، دلیلش این که فرهنگهای تربیتی درونی ما برای اینکه یه کودک تا زمانی که کنارشون تحت فرمانبرداریشون باشن تربیت کردند، نه اینکه طوری تربیت بشیم که آزادانه خودمون مسیرهامون انتخاب کنیم....والدینمون هم هینطوری بزرگ شدند و میدونی چون قبلنا این مطالب خودم نمیدونستم فکر میکردم مسیر زندگی همینطوریه که خانواده ام بهم نشون دادن....به جاهای دیگه که رفتم با آدمهای متنوع آشنا شدم ...همشون باعث شدند که بدونم روشی که خانواده بهت میگه مطلق نیست پس بیاییم بدون تعصب به تفکرات و حرفهای همدیگه گوش بدیم و اجازه بدیم هر کسی همونطور که خودش آرامش داره زندگی کنه😊
 

sar sia

کاربر بیش فعال
یارب مرا یاری بده تا یکدل و یارش شوم

هجر و فراق او را بده تا من وفادارش شوم

گر جمله ی این مردمان او را برانند از جهان

خروارها نازش بده تا من خریدارش شوم

گر که رخ خود را زمن پوشاند آن دلدار من

او را جمال گل بده باشد که من خارش شوم
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
آرومم خیلی خیلی
روحم سبک و لبریز از آرامشه..
آرامشی که روز ها و ماه ها و سال ها واسش تلاش کردم تا به دستش آوردم
زندگی درس ها آموخت تا روی دور خوش قلقی بیوفته..
خوشحالم که محکمم کرد..
که افسار قلب و روح و آرامشم رو به دست خودم داد..
دیگه نمی‌گذارم احدی به خودش جرات نزدیک شدن به دست یافته هام رو بده...
و دنیایی که عجیب باهام همدست شده و برای بهتر و بهتر شدن حالم باهام دست به یکی کرده.

حالم از جایی خوب شد که بیخیال دنیا چسبیدم به خودم... به آرامش تنفسم..
به ثبات بیشتر و بیشتر لبخندام
به سلامت جسم و روحم
به خالی از افکار منفی کردن و در آسایش بودن افکارم..
سخت بود با اوضاع و شرایط اون موقع خیلی سخت بود ولی هر روز و هر روز خواستم و تلاش کردم تا بلاخره دنیا به ساز دلم کوک شد و رقصید..

امروز تنهایی زدم بیرون، تنهایی گشتم، تنهایی رفتم خونه، تنهایی چایی دم کردم، تنهایی کتاب خوندم تنهایی با گل هام عشق کردم
اصلا خیلی خوب بودم خیلی..

اصلنم دوست ندارم به هیچ آدمی نزدیک بشم‌ خودم با خودم خیلی خوشم خیلی.

واسه خوب شدن حالت اول از همه به داد خودت برس. اون وقت ببین که دنیا هم باهات هم مسیر میشه..
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
نمی خوام به چیزی جز، این حس و حال خوبم فکر کنم
نمیخوام هیچ چیزی جز سبکی وجودم به چشمم بیاد
نمیخوام هیچ صدایی جز فریاد آرامش که از تک تک سلول هام ساتع میشه به گوشم برسه

تا ساعت یک قدم زدم و بعد مثل یک پر سبک و خاموش پشت ماشین نشستم و برگشتم. یه بهشتیه آرامش درونی که حس میکنم مردم و خدا صاف به بهشت موعود بردتم
آرامش و با هیچی عوض نمیکنم تو دنیا با هیچی..
قدم زدم و نفس کشیدم، قدم زدم و بوی چوب سوخته رو لذت بخش تر از هر عطری به مشام کشیدم
قدم زدم و با لبخند قدم زدن آدم ها رو نظاره کردم.
از طوفان های سخت گذشتم تا بلاخره کشتیم روی دریای بی کران زندگی آروم گرفت..

...
به مامانش گفت من امروز حوصله ی خاله رو ندارم بهش بگو با من حرف نزنه!!
بعد از شنیدن این حرفش، یک گربه ی گرسنه تو وجودم بیدار شد که به شدت تمایل داشت این جوجه ی زبون دراز رو یک لقمه کنه
گویا از بابت آدامسی که نگرفته و موفق به قورت دادنش‌ نشده بود شدیدا از ما دلخور بود..

خیلی قشنگه اومدن این فرشته ها به خونه هامون..
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
به وقت 10 مهر 1402

از صبح یجوری ام، در سکوت نشستم و به اتفاقات در حال رخ دادن نگاه میکنم، می‌دونم اینبار قراره همه چی در جای درست خودش قرار بگیره..
اومدم دور از جمع نشستم ولی در سکوت به گفت و گو ها و تصمیماتی که داره گرفته میشه گوش میکنم.
و چقدر آروم و خونسردم..
...
هشت روز پیش بود، ساعت 9 شب، درست وقتی که بعد از سه ساعت انتظار دکتر ویزیتم کرده و دوباره تو آزمایشگاه منتظر جواب آزمایش اورژانسی نشسته بودم و از قرار تا دوازده شب باید درگیر می‌بودم..
یهویی گفت پاشو بریم تا جواب حاضر میشه یه هوایی بخوریم
رفتیم کنار رودخونه، نوشیدنی های گرم و داد دستم و گفت برو یه جای خوب بشین ماشین و پارک کنم میام.
خسته بودم و فکری از صحبتای دکتر و پروسه ای که پیش رو داشتیم..
صدای قدم هاش از پشت نیمکتی که نشسته بودم اومد برگشتم که مطمئن بشم خودشه،
با یه لبخند آروم و یه باکس گل شیشه ای خوشگل و یه کیک قرمز رنگ تو دستاش پشت سرم ایستاد بود، گفت: تولدت مبارک عزیزم.

یه لبخند به همون آرومی لبخندش رو لبم نشست نه بیشتر نه کمتر. ولی دنیا دنیا خوشی تو قلبم سرازیر شد بابت صحنه ای که اصلا تصورش رو هم نمیکردم...
یه روزی عشق واسم آرزو بود، یه روزی دیدن و لمس یک دوست داشتن خالص و ساده حسرت نگاهم و دلم بود..

و اون شب همه رو یکجا تو چشماش دیدم...
نه اون گل، نه اون کیک، نه اون تبریک تولد غیر منتظره... هیچکدوم باعث خوشحالیم نشدن..

فقط چشماش.. حرف تو نگاش، اون بود که باورم نمیشد. خیلی شبا تمرین نخواستن کرده بودم، خیلی روزها و ماه ها روی قلبم کار کرده بودم... و حالا چیزی رو داشتم که عادت به نخواستن و نداشتنش کرده بودم..

بگم هنوزم باورم نمیشه، باور میکنی؟؟
بگم هنوزم انگار تو همون شبم باور میکنی؟؟
بگم هنوز گیج و هپلی ام باورت میشه؟


خیلی حرف دارم که بزنم..خیلی نگفته دارم که بنویسم..و خیلی هیجان که تخلیه اش کنم
ولی طبق عادت ساکت و خونسرد نشستم و با خوشی های کوچولو کوچولو تو قلبم سرگرمم
من آرومم، خیلی آروم.
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
دیدی یه وقتایی یه سیل میزنه همه ی هست و نیست و زندگی آدما رو میشوره میبره؟

گاهی وقتا بعضی اتفاقات هم دقیقا همین عملکرد و دارند، دارو ندار آدم رو میشورند میبرند..
چند ماه پیش، شب سال تحویل تو کلانتری نشسته بودم، انگار درست چند لحظه بعد از اومدن سیل بود..
هست و نیستمو شسته بود و با خودش برداشته و برده بود..
منگ بودم..هیچگونه‌ علائم بصری یا شنیداری درستی نداشتم... تشخیص و تحلیل ذهنی که دیگه بماند..
انگار روحم از جسمم خارج شده بود و تازه داشتم با نشانه های اولیه مرگ آشنا میشدم..
چندتا از مامورای کلانتری با عجله اومدن یه میزگرد کوچیک چند قدم اونورتر از من گذاشتن و شروع کردن به چیدن سفره هفت سینشون..

درست همون لحظه انگاری یکی دست کرد و درجا قلبمو از سینم کشید بیرون..هنوز وسایل نچیده هفت سینم لب اپن گذاشته بودن و من..

ببین هنوز نفهمیدم زندگی دقیقا چیه...ولی میدونم خیلی پوچ و مسخره است..

تقریبا هفت ماه از اون شب میگذره من اون لحظه اشهدمم خونده بودم و هر لحظه انتظار ملک و الموت رو می‌کشیدم.
ثانیه ای نبود که فارغ از همه ی اتفاقات پیش خودم نگم من و چه به اینجا..

ولی الان زنده ام، حتی اون اتفاق شد برگ برنده و لحظه ی برگشتن ورق تو زندگیم...
باورت میشه؟!!

امروز میتونی شاه باشی و دقیقا فردای همون روز تهی دست..
امروز میتونی فرو دست باشی و کم تر از آنی بالا دست..
ولی تو تمام این لحظه ها باید بدونی که همه چیز در حال گذره و تو فقط و فقط میتونی آروم باشی..

امشب دوباره زبان ذهنم عجیب افتاده رو دور حرف زدن و من هرچقدر بنویسم حس میکنم هنوز خالی نشدم..
میدونی من تو این هفت ماه هرچقدر جلو رفتم عجیب و عجیب تر آروم شدم...؟
بیشتر و بیشتر فهمیدم تو بزرگترین رسالتت دربرابر خودت حفظ آرامش روح و روانته.. اما نه به طرق نادرست..
دلم برعکس خیلی از اوقات، چیزای زیادی میخواد..
الان حقش بود یکی بیاد باتریای من و دربیاره دیگه دارم هذیون میگم.
خوابم میاد دلمم میخواست الان رادی بود دندونای تازه جیک زده اشو می‌کشیدم..
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
زندگی چیز عجیبیه، یه روز به خودت میای و میبینی کسایی که بهت بدی کردن و روزای ناخوشی به سرت آوردن تو جایگاهی صد پله بدتر از جایگاه روزای سختت ایستادن و تو فرسنگ ها ازشون فاصله داری..
یه روز میاد که خنده هایی که گمشون کرده بودی و از ته دل دلتنگشون بودی دوباره بهت برگشتن و رو لبات نشستن...
یه روز به خودت میای و میبینی دیگه دربند و اسیر کار و رفتار و آزار آدما نیستی، رهای رها شاد شاد و کاملا متکی به خودت داری زندگیتو میکنی و مسیر طی میکنی...
اینا رو یک به یک تجربه کردم که واست می‌نویسم..
بنظرم بزرگ ترین برگ آس آدما تو زندگی صبره
اینکه خودتو نبازی.. اینکه با تمام وجود باور داشته باشی که روز تو هم میرسه... و باور کن که میرسه.
مطمئن باش هرچقدر سختیت بیشتر هر چقدر مدت روزای زجر آورت بلندتر طول خوشیت و روزای شادت هم بیشتر و بیشتر خواهد بود..

چند سال پیش یه شب نشسته بودم عکسای آلبوم گوشیم و تو غربت نگاه میکردم، باور کن یه آن جا خوردم.. راستش و بگم حالم از چهره ی خودم حالت صورتم نگاهم نوع لبخندم همه و همه بهم خورد... افتضاح ترین حال ممکن و داشتم، به خودم گفتم این منم؟!! خودم رو باورم نمیشد..
احساس میکردم خیلی از دست رفتم، خیلی تباه شدم.
اما درست چند روز پیش بود داشتم عکسای گوشیم و خالی میکردم گفت یه نگاهی ام بهشون بندازم.
ببین خییییلی خوب بودم.
منه قبلی نبودما حتی منه قبل از روزای سختمم نبودم... من تو یه ورژن خیلی خیلی بهتر بودم...

سختیای زندگیت و فقط و فقط سختی نبین... گاهی ام به این فکر کن که اونا باعث میشن پوست بندازی.. باعث میشن تو با یه ورژن قوی تر و بهتر از وجود خودت آشنا بشی...

اینروزا رو خیلی دوست دارم مرتب منتظر بهتر و بهترشم که هر روز به چشم بهتر شدنش رو هم دارم میبینم..
شبم خیلی تاریک بود و طولانی ولی لذت دیدن سر زدن سپیده بعد از شبای زیادی تاریک غیر قابل وصفه..
خدا هیچ وقت گم نمیشه.. ممکنه گاهی کنار بایسته تا تو یاد بگیری دست به زانوی خودت بگیری و بلند شی... تا بتونی رو پای خودت راه بری..
اما بعد از اینکه درست رو گرفتی دوباره خودش رو خییییلی واضح نشونت میده.
اون هرگز گم نمیشه، هرگز...

یه چی بگم همیشه یادت بمونه، هیششکی تو دنیا بهتر از خودت برای خودت نیست.. اگه هر شخصی تو زندگیت داری بذار درجه ی دوم سوم و شک نکن اونی که تو جایگاه اوله دادرسی تو قرار میگیره فقط و فقط خودتی..
اول خدا دومم خودت و خلاص.
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
چند سال پیش، حرفای یه آدمی که تو یک نیمه شبی باهاش از دردام صحبت کرده بودم و جای مرحم...، نمک شده بود روزخمم، تا ته قلبم رو سوزوند..
یادمه اون شب سکوت کردم و با قلب و روح متلاشی شدم بازم سعی کردم به خودم دلداری بدم و با خدا حرف بزنم..

امروز بعد از اون چند سال، بخاطر همون دردی که من بابتش پناه برده بودم به حرف زدن با یه آدم دیگه..
دنبال کارای عمل جراحی همون آدم بودم..
و خیلی شدید تر و عمیق تر از من دچار همون مشکل شد..
امروز وقتی چند دقیقه سرم خلوت میشد و فرصت میکردم بشینم. تمام فکر و ذکرم یاد خاطره ی اون شب بود..
من و قلبم هرگز از این واقعه خوشحال نیستیم.. اونقدر که خودم پیگیر کارهاش شدم و نذاشتم پروسه ی درمانش عقب بیوفته..
ولی... آه دل سوخته رو هیچ کس نمیتونه منکر بشه و کتمان بکنه..
امروز یاد اون شب بارها و بارها قلبمو به درد آورد، انقدر تو گذشته غرق ام کرده بود که سه بار یه اتوبان رو اشتباهی رفتم و برگشتم..

گاهی خاطرات تلخ شبیه یه کوه آوار میشن و با تمام قدرت رو سرت خراب میشن..
گاهی هیچ صلاحی هیچ کلامی هیچ وسیله ای نمی تونه کمکت بکنه و تو فقط مجبوری ذره ذره زیر اون آوار له بشی.. و بعد خودت با دستای خودت جنازه ی نیمه جون قلب و روحت رو بکشی بیرون.. و ترمیمم و درمانش کنی..

من خیلی سعی کردم ببخشم.. خیلی..
ولی یه جاهایی نمیشه.. ممکن نیست..
انگار دیگه نمیتونی خودت و قلبت رو گول بزنی..

قصه اینجاست، که شب بود و هوا ریخت بهم
من چنان درد کشیدم که خدا ریخت بهم..
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چند سال پیش، حرفای یه آدمی که تو یک نیمه شبی باهاش از دردام صحبت کرده بودم و جای مرحم...، نمک شده بود روزخمم، تا ته قلبم رو سوزوند..
یادمه اون شب سکوت کردم و با قلب و روح متلاشی شدم بازم سعی کردم به خودم دلداری بدم و با خدا حرف بزنم..

امروز بعد از اون چند سال، بخاطر همون دردی که من بابتش پناه برده بودم به حرف زدن با یه آدم دیگه..
دنبال کارای عمل جراحی همون آدم بودم..
و خیلی شدید تر و عمیق تر از من دچار همون مشکل شد..
امروز وقتی چند دقیقه سرم خلوت میشد و فرصت میکردم بشینم. تمام فکر و ذکرم یاد خاطره ی اون شب بود..
من و قلبم هرگز از این واقعه خوشحال نیستیم.. اونقدر که خودم پیگیر کارهاش شدم و نذاشتم پروسه ی درمانش عقب بیوفته..
ولی... آه دل سوخته رو هیچ کس نمیتونه منکر بشه و کتمان بکنه..
امروز یاد اون شب بارها و بارها قلبمو به درد آورد، انقدر تو گذشته غرق ام کرده بود که سه بار یه اتوبان رو اشتباهی رفتم و برگشتم..

گاهی خاطرات تلخ شبیه یه کوه آوار میشن و با تمام قدرت رو سرت خراب میشن..
گاهی هیچ صلاحی هیچ کلامی هیچ وسیله ای نمی تونه کمکت بکنه و تو فقط مجبوری ذره ذره زیر اون آوار له بشی.. و بعد خودت با دستای خودت جنازه ی نیمه جون قلب و روحت رو بکشی بیرون.. و ترمیمم و درمانش کنی..

من خیلی سعی کردم ببخشم.. خیلی..
ولی یه جاهایی نمیشه.. ممکن نیست..
انگار دیگه نمیتونی خودت و قلبت رو گول بزنی..

قصه اینجاست، که شب بود و هوا ریخت بهم
من چنان درد کشیدم که خدا ریخت بهم..
چقدر حرفای دلم و گفتی
ولی من بخشیدم
دیگه هم بهشون فکر نمیکنم
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
چقدر حرفای دلم و گفتی
ولی من بخشیدم
دیگه هم بهشون فکر نمیکنم
عزیزم.. ایکاش از این به بعد بهترین ها رو تجربه کنی.
خوبه که بخشیدی خوبه که تونستی حتی از فکرت بیرونشون کنی. همواره واست آرزوی آرامش میکنم گلم
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
20 آبان ۱۴۰۲
امروز عجیب ترین عجیبت ترین اتفاقات زندگیمو تجربه کردم.
به زندگیم خوش اومدی مامان.
دلم میخواد وقتی بزرگ شدی تمام خاطراتمو بخونی.
من امروز تنها مادری بودم که بعد از گرفتن جواب آزمایش بجای لبخند.. نمی تونست جلوی گریه اشو بگیرم.
امروز تنها مادری بودم که تو خیابون اختیار گریمو نداشتم و تا خود ماشین، راه رفتن که چه عرض کنم، دویدم..
امشب تنها مادری بودم که تو مطب همه فکر میکردن واسم اتفاق بدی افتاده تا اینکه خبر خوش شنیده باشم..

می‌دونم امشب تا صبح خوابم نمیبره میدونم تا صبح قراره راه برم و به واقعی بودن وجودت فکر کنم.

راستش میترسم مامان، میترسم خواب باشه و پاشم ببینم همه اش رویا بوده..
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
20 آبان ۱۴۰۲
امروز عجیب ترین عجیبت ترین اتفاقات زندگیمو تجربه کردم.
به زندگیم خوش اومدی مامان.
دلم میخواد وقتی بزرگ شدی تمام خاطراتمو بخونی.
من امروز تنها مادری بودم که بعد از گرفتن جواب آزمایش بجای لبخند.. نمی تونست جلوی گریه اشو بگیرم.
امروز تنها مادری بودم که تو خیابون اختیار گریمو نداشتم و تا خود ماشین، راه رفتن که چه عرض کنم، دویدم..
امشب تنها مادری بودم که تو مطب همه فکر میکردن واسم اتفاق بدی افتاده تا اینکه خبر خوش شنیده باشم..

می‌دونم امشب تا صبح خوابم نمیبره میدونم تا صبح قراره راه برم و به واقعی بودن وجودت فکر کنم.

راستش میترسم مامان، میترسم خواب باشه و پاشم ببینم همه اش رویا بوده..
مبارکه زیباترین تجربه دنیا💖💖💖
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
20 آبان ۱۴۰۲
امروز عجیب ترین عجیبت ترین اتفاقات زندگیمو تجربه کردم.
به زندگیم خوش اومدی مامان.
دلم میخواد وقتی بزرگ شدی تمام خاطراتمو بخونی.
من امروز تنها مادری بودم که بعد از گرفتن جواب آزمایش بجای لبخند.. نمی تونست جلوی گریه اشو بگیرم.
امروز تنها مادری بودم که تو خیابون اختیار گریمو نداشتم و تا خود ماشین، راه رفتن که چه عرض کنم، دویدم..
امشب تنها مادری بودم که تو مطب همه فکر میکردن واسم اتفاق بدی افتاده تا اینکه خبر خوش شنیده باشم..

می‌دونم امشب تا صبح خوابم نمیبره میدونم تا صبح قراره راه برم و به واقعی بودن وجودت فکر کنم.

راستش میترسم مامان، میترسم خواب باشه و پاشم ببینم همه اش رویا بوده..
امیدوارم از این به بعد شادترین مادر دنیا باشی، تجربه های خوبی رو در مسیر زندگیت حس کنی، و این تجربه ها بهانه ای باشن برای شاد زیستنت، حس خوبی بهم دست داد، برات همه ی خوبی ها رو آرزو می کنم،
 

*M.A*

کاربر بیش فعال
امیدوارم از این به بعد شادترین مادر دنیا باشی، تجربه های خوبی رو در مسیر زندگیت حس کنی، و این تجربه ها بهانه ای باشن برای شاد زیستنت، حس خوبی بهم دست داد، برات همه ی خوبی ها رو آرزو می کنم،
مرسی از همه ی حرفای قشنگت و آرزوهای خیلی خیلی خوبت، از صحبتای تو هم حس خوبی به من دست داد♥️
 

plant_biology

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
20 آبان ۱۴۰۲
امروز عجیب ترین عجیبت ترین اتفاقات زندگیمو تجربه کردم.
به زندگیم خوش اومدی مامان.
دلم میخواد وقتی بزرگ شدی تمام خاطراتمو بخونی.
من امروز تنها مادری بودم که بعد از گرفتن جواب آزمایش بجای لبخند.. نمی تونست جلوی گریه اشو بگیرم.
امروز تنها مادری بودم که تو خیابون اختیار گریمو نداشتم و تا خود ماشین، راه رفتن که چه عرض کنم، دویدم..
امشب تنها مادری بودم که تو مطب همه فکر میکردن واسم اتفاق بدی افتاده تا اینکه خبر خوش شنیده باشم..

می‌دونم امشب تا صبح خوابم نمیبره میدونم تا صبح قراره راه برم و به واقعی بودن وجودت فکر کنم.

راستش میترسم مامان، میترسم خواب باشه و پاشم ببینم همه اش رویا بوده..
سلام براي شما و فرشته ي زيباي درونتون سلامتي رو ارزو مي كنم❤️
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به جرات میتونم بگم بدتر از اون شب لعنتی که مثل کابوس بود دیشب بدترین شب زندگیم بود.فقط گفتم خدایا من دیگه تحمل آزمایش ندارم منو با بچم آزمایش نکن .خدا نظر کرد بهم پسرمو دوباره برگردوند.برای چند لحظه دنیا ایست کرد .حتی نمی‌تونستم نفس بکشم.
امروز فقط فکر کردم شاید خواست بهم بگه قدر چیزهای خوبی رو که داری بدون .از امروز سعی کردم یه مدل دیگه زندگی کنم من هیچ وقت جای خالی همسرم پر نمیشه همیشه به یادشم ولی باید بیشتر به زندگیم برسم .خدایا ممنون بخاطر فرصت دوباره 🙏
 
آخرین ویرایش:

*M.A*

کاربر بیش فعال
ما امشب دلمون خیلی گرفته...
دوتایی رفتیم زیر بارون.. دوتایی نفس کشیدیم.. دوتایی قدم زدیم..
دارم کم کم یاد میگیرم روزا باهات حرف بزنم..
دیشب دیدمت.. خیلی خیلی خیلی کوچولو بودی.. راستش هنوزم باورم نمی‌شد..
همه ی وجودم چشم شده بود..انگاری میخواستم با تمام قدرت نگاه کنم ببینم که واقعی هستی‌..
نگاه دکتر کردم ببینم اینایی که من میبینم اونم میبنه؟ دیدم داره بهم لبخند میزنه..
فهمیدم واقعیه..
ببخش ولی تازه یادم اومد لبخند بزنم..
ولی تو چرا انقدر قند بودییی.. چقدر خوشگل بودییی؟
حتی قد نخودتم اندازه یه دنیا حس زندگی داشت..
صبحی از که خواب بیدار شدم، رفتم سراغ جوابا دوباره نگات کردم.. انگار هی می‌خوام از داشتنت مطمئن بشم
امروز اولین بارون پاییز و با اولین ثمره ی عمرم به تماشا نشستم، ۲۹ آبان بود..
امروز هوا هم مثل وجود تو بوی زندگی میداد..
دلم میخواد از حالا به بعد فقط شاد باشم خیلی شاد دلم میخواد ذره ذره ی خونی که به وجودت منتقل میکنم لبریز از شادی باشه..
دلم میخواد تو شادترین باشی.. همیشه ی همیشه..
من از خودم باکی ندارم.. تا اینجاشو اومدم بقیه اشم طی میکنم ولی تو رو دیگه تاب نمیارم تو رو میخوام فقط و فقط خوشحال ببینم..
می‌دونم برعکسه.. ولی دعام کن مامان، دعا کن پیشت رو سفید شم دعا کن خیالم آسوده باشه که به تو بهترینه وجودم رو و دادم.
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امشب یهو صدات تو گوشم پیچید .وقتی می‌رسیدی خونه شاد صدا میکردی آقای خونه اومده کسی استقبالش نمیاد .
نمی‌خوام هیچ وقت زنگ صدات از یادم بره
دلخوشی هام شده همین
یا به فیلم و عکسات نگاه کن
یا خاطرات مشترکی که داشتیم مرور کنم
همیشه بهت میگفتم من خاطره تنهایی ندارم تو همه خاطراتم هستی
الان دلخوش به همون خاطراتم
عزیزم راحت بخواب به امید روزی که بیام پیشت
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حتی بعد رفتنت هم با معرفتی
شبها تو خوابم همراهمی
تا وقتی بودی مثل کوه بهت تکیه کرده بودم
الان وقتی خوابتو میبینم همون حس امنیت و دارم .انگار همه بارها از دوشم برداشته میشه
امان از این شب‌های لعنتی 😭😭
کاش زودتر بتونم بخوابم و خوابت باعث آرامشم بشه
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خستم
روحم خستس،جسمم خستس
انگار ساعتها تو معدن کار کردم
چشمه اشکم چند وقته خشک شده
درد و با عمق وجودم حس کردم
مثل کتک خوردن که اولش درد داره بعد بی حس میشی ولی روحت زجر می‌کشه دقیقا همین حس و دارم
گاهی ساعتها نشستم و فکر میکنم
چرا فکر کردن خستم می‌کنه ؟
تو ذهنم تا کجاها که نمیرم مثل درخت هزاران شاخه میشه.
تو مرحله سر شدن ،بی حسی وارد شدم،حس دارم اما نمیدونم چطور بروز بدم
چرا گنگم؟ چرا گیجم؟
کابوس ،بیخوابی ،خستگی
خستم خوابم میاد اما نمیتونم بخوابم
آرام‌بخش‌ها هم بی اثر شدن
کاش خواب هم خریدنی بود چندین ساعت خواب می‌خریدم بدون کابوس
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امروز جای خالیت بیشتر از همیشه حس شد
همون طور که گفتی اتاق و چیدم
تو توی خواب بهم میگی من تو واقعیت انجام میدم
صدای خنده هات و می‌شنیدم ولی خودت نبودی
رفتم به یاد تو بخاطر تو
می‌خوام یادت ،خاطراتت ،اسمت هیچ وقت فراموش نشه
بخاری چوبی کنج اتاق یادگاری خودته دلم نیومد روشنش کنم
بودی حضورتو حس میکردم کاش میشد یکبار دیگه ببینمت😭😭
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امروز که پیاده روی میکردم یه زوج مسن و دیدم خانم عصا دستش بود شکسته تر بود شوهرش چنان مراقبش بود که خانمش تعادلشو از دست نده.مگه عشق غیر از اینه
خوشبحال کسایی که باهم پیر میشن
چه لذتی بهتر از این تا پیری کنار هم باشی
قدر با هم بودن ها رو بدونیم زمان به عقب برنمی‌گرده فقط حسرت دیدار باقی میمونه
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
JU JU یادداشت کن ! ادبیات 998

Similar threads

بالا