تاپیک جانبازان (زینبیان)

بانوی ایرانی

عضو جدید
عید نوروز، من، جانباز

عید نوروز، من، جانباز

شب عید نوروز بود که با خواندن یک متن اشکهایم امان از من برید.
یاد عباس دلم را آتش زد
عباس برای من جنگید.
عباس پهلوان بود و پهلوان پرور
عباس پهلوان های بسیاری را تربیت کرد.
پهلوانانی که همچو او جان سپردند در راه هدف
اما ابر پهلوانانی نیز به عشق او تربیت شدند
ابر پهلوان کسی است که تمام عمرش را پهلوانی کند نه فقط یک ساعت و یک سال را
جانبازانی در کنار ما نفس می کشند که وقتی ما یکی دو سال داشتیم یا حتی به دنیا نیامده بودیم، به عشق خدا برای ما سلامتیشان را فدا کردند و چه بسیارند کسانی که به آنها زخم زبان می زنند.
یکی می گوید تو کار بیهوده ای کردی!
یکی می گوید می خواستی سلامتیت را ندهی!
یکی می گوید نگاه کن سلامتی ات را برای چه کسانی داده ای!
و زخم زبان ها بسیار است
اما ایشان همچنان با مهر درد می کشند و بهترین آرزو ها را برای ما دارند.
خار در پایمان رود قلبشان سوراخ می شود.
مگر می شود سلامتیت را فدای کسی کنی و وقتی خار در پای او می رود بی تفاوت گذر کنی؟

اگر چه کمی دیر شده اما تا 13 فرودین چند روزی فرصت دارم تا به انها بگویم که گرچه از آن ها دور مانده ام اما به یادشان هستم

در حد توان این طرح را در چند فرام پیش می برم:

محبان جانبازان امضاهای خودشان را در ایام نوروز به تبریک عید به جانبازان تغییر دهند و عکسی از آن امضا تهیه کنند و در این تاپیک قرار دهند تا مجموعه ای هرچند کم تعداد از این ابراز محبت به ایشان داشته باشیم.

یا حداقل این جا تبریکی به این عزیزان بگن.

فکر نمی کنم در برابر کارهایی که اونها برای ما انجام دادن کار سختی باشه یه پست زدن!

باشد که تحمل درد جسمی با پماد مهر ما بر ایشان سهل شود. :gol:

عید همه مبارک :w23:
 

بانوی ایرانی

عضو جدید
سال نو رو به همه تبریک گفتم جز اونهایی که روزی سلامتیشون رو به من پیشکش کردند
حالا اومدم بگم هر روز به یادشون هستم و سلامتی و شادی رو براشون آرزو دارم.

جانباز عزیز، سال نو مبارک http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php/images/smilies/funny/w23.gif
 

moradiasl

عضو جدید
من بر این باورم که حضور جانبازان در جبهه‌ها آنقدر مؤثر بود که هنوز در ذهن همه ماست و به‌ویژه نقشی که در حوزه فنی، پشتیبانی و نگهداری ایفا می‌کردند، به‌

یادماندنی است و امیدوارم هرجا که هستند با خوشی و عاقبت به خیری در کنار خانواده خود زندگی کنند.

و من این سال را به همه آنان تبریک می گویم.
 

Haaji

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام بر عشق
سلام بر سردار عشق
سلام بر عباس(ع)
سلام بر دستان بریده
سلام بر فرق شکافته
سلام بر چشمان تیر خورده
سلام ، سلام ، سلام . . .

سلام و تبریک و شادباش به همه جانبازان عزیز و ارجمند که راحتیمون رو مدیون سلولهای از دست رفته و نرفته ی اونها هستیم :gol::heart::gol::gol:
 

z.alavi

کاربر فعال
سلام به عشق که مجنون تو شد ...
سلام به سرو که در برابر ایستادگی تو کم آورد...
سلام به دریا که در برابر امواج خروشان تو،جز مردابی خاموش نبود...
و سلام بر تو...
سلام بر تو که زمین و زمان را دگرگون کردی و مرا نیز...
اما سرم پایین است در برابر تو چرا که جز شرمندگی چیزی در چهره ام نیست...
سلامم را و شرمندگی ام را با هم پذیرا باش جانباز عزیز.
 

7742

عضو جدید
:gol:


به آسمان که رسیدند رو به ما گفتند:


زمین چقدر حقیر است آی خاکی ها
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام به همه دوستان
مبینم که این تاپیک داره خاک میگره
مثل دلای خیلیامون نسبت به جانبازان
اگه میتونید حتما حتما حتما
این سه جلد کتاب
اینک شوکران
بخونید
واقعا اموزنده و دردناک
برای من خیلی خیلی اثر گذار بود
واقعا الان برجانبازان چه میگذرد؟؟؟؟؟؟؟
انتشارات روایت فتح​




 
آخرین ویرایش:

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطرات ویژه از بمب های شیمیایی

اولین بمب شیمیایی :

... جزیره مجنون که آزاد شد، من هم جزو اکیپ های جمع آوری غنائم و تجهیزات، به آنجا اعزام شدم.
یکی از روزهای آخر ماموریت، در حالی که یک کانتینر12 متری را بُکسل کرده بودم به پشت خودوری تویوتا و داشتم برمی گشتم به طرف مقر، وسط های راه دیدم جلوی ماشین یک چیزهایی است درست مثل حباب روی سطح آب.
حدس زدم هواپیماهای دشمن آمده اند و من متوجه نشده ام و حالا دارند با تیربار به طرفم شلیک می کنند. زدم روی ترمز و پریدم پایین. تا پیاده شدم هواپیماها، اطرافم را بمباران کردند. سریع رفتم زیر تویوتا تا حداقل سنگری داشته باشم. بمب ها صدای چندانی نداشتند وقت منفجر شدن به یکباره نفسم تنگ شد. پیش خودم گفتم؛ حتماً از گاز باروت است.
بمباران که تمام شد آمدم بیرون. هنوز نفسم تنگ بود. بی توجه نشستم پشت فرمان و به مقر رفتم. می خواستم کانتینر را جا به جا بکنم که هواپیماها دوباره آمدند. به قدری سریع که حتی فرصت نکردم از ماشین پیاده شوم. بمباران کردند. یک بمب درست افتاد روی صندلی گریدری که نزدیکم بود. دوباره احساس نفس تنگی کردم، این بار شدیدتر از بار اول. تا آن زمان عراق آن صورت از بمب شیمیایی استفاده نکرده بود و به همین خاطر هیچکداممان از این سلاح اطلاع کاملی نداشتیم. هر چه زمان بیشتر می گذشت حالم بدتر می شد. شب حالم به قدری خراب بود که بچه ها من را به بیمارستان منتقل کردند و اینگونه بود که سرفه و خلط های شیمیایی رفیق راه زندگی ما شد.
راوی: سید محمد رضا تقوی



خاطرات یكی از پزشكان سوئدی از رزمندگان شیمیایی شده ایران در جنگ تحمیلی :

«پروفسور یوستا آرتورسون» از خاطراتش می نویسد: در 27 فوریه سال 1984 پنج نفر از رزمندگان ایرانی كه در جنگ با عراق دچار مصدومیت شده بودند در شبی تاریك و سرد به فرودگاه آرلاندو سوئد رسیدند. هیچ كدام به زبان ما حرف نمی‌زدند و ما نمی‌دانستیم كه از كجا آمده‌اند و چه بر سرشان آمده است.؟ فقط پمادهایی به پوستشان مالیده شده و دیگر هیچ اقدامی انجام نگرفته بود. تاول‌های زیادی روی پوست سربازان جوان دیده می‌شد كه ما را به شدت متاثر كرد.
مترجمی در آنجا حضور نداشت. بنابراین من نقشه‌ای آوردم و خواستم جایی را كه آنها از آنجا آمده‌اند با دست نشان دهند و آنها دست روی ایران گذاشتند.

سربازان خونریزی زیادی داشتند و بعضی تمام بدنشان سوخته بود. دو تن از آنها 17 ساله، دو تن دیگر 23 ساله و یكی از سربازان 21 ساله بودند. سه نفر آنها به خاطر استنشاق گاز خردل آسیب ریوی هم دیده بودند كه هر سه در بیمارستان شهید شدند.
با ورود پنج بیمار به بیمارستان، ما به سرعت اقدامت درمانی را آغاز كردیم. از اكسیژن، پماد و دیگر داروهای لازم استفاده كردیم.
به تغذیه آنها رسیدگی كردیم و یكی از آنها را دیالیز نمودیم و در ICU قراردادیم. مغز استخوان آنها آسیب دیده و سلول‌های خونی‌شان كم شده بود. در دو نفری كه زنده ماندند به تدریج مغز استخوان ترمیم شد.
سه نفری كه جان باختند دچار قطع فعالیت مغز استخوان، ریه، كبد و كلیه شدند و بعد از مدتی تمام سیستم بدنی آنها از كار افتاده و عفونت در تمام بدنشان گسترش یافت. نمونه‌هایی از این بیماران گرفتیم و به بیمارستانی در بلژیك فرستادیم تا بفهمیم چه اتفاقی برای این پنج نفر افتاده است.؟
نتیجه‌ای كه حاصل شد به ما فهماند بدون شك گاز خردل، سیاناید و دیگر مواد شیمیایی باعث بروز این مشكلات شده است . در حالیكه غربی‌ها می‌گفتند بر اثر حادثه‌ای در یك كارخانه این مواد پراكنده شده است و هیچ سلاح شیمیایی در كار نبوده است.
ما خیلی متاثر شدیم با ده نفر از اساتید دانشگاه بیانیه‌ای صادر كرده و به عراق فرستادیم و مخالفت خود را با استفاده از اینگونه سلاح‌ها اعلام كردیم و خواستار توقف استفاده از آنها شدیم ولی هیچ وقت پاسخی دریافت نكردیم





من یکی می مونم :
بچه ها معتقد بودند بهتر است اورژانس تعطیل شود. مسئول اورژانس از روی نقشه یک کم حساب و کتاب کرد. گفت ( فکر نکنم.)بعد به قرارگاه بی سیم زد که ( منطقه را شیمیایی کرده ند. بهتره اورژانس را تخلیه کنیم.)
جواب دادند ( اون جا اورژانس اصلیه. نمی شه.)

مسئول اورژانس یک نگاه به بچه ها کرد. بعد سرش را انداخت پایین. گفت (( من یکی می مونم.))
بقیه هم ماندند. عملیات که فروکش کرد، اورژانس را تعطیل کردند. یک جا رفتند بیمارستان مریوان، بستری شدند. از آنجا هم سنندج. بعد هم تهران. بخش مصدومین شیمیایی.


بوی شکلات :

از اولین گازهایی که دشمن علیه ما استفاده کرد، گاز اعصاب بود. در همین عملیات به علت اینکه بچه ها هنوز آشنایی کاملی با مواد شیمیایی نداشتند، اتفاقات جالبی رخ می داد، از جمله اینکه روز اول که عراق منطقه را شیمیایی کرد، بوی خوشی به مشام رسید. بچه ها می گفتند که کارخانه شکلات سازی عراق را منهدم کرده اند و این بوی کارخانه است، در صورتی که بوی گاز شیمیایی بود و کسی هم آشنایی به آن نداشت.
امدادهای غیبی برای ما امری حیاتی است که نمونه آن را به دفعات در عملیات های مختلف مشاهده نموده ایم.
در عملیات والفجر 8 منطقه درگیری وسعت کوچکی داشت و حملات دشمن هم بسیار زیاد بود. تقریباً روز سوم عملیات بود که دشمن با 30 فروند هواپیما منطقه را آلوده به مواد شیمیایی نمود. حجم و وسعت آن به حدی بود که تا این سوی اروند رود هم کشیده شده بود و تا مدت 3 روز کسی نمی توانست تکان بخورد. همه مستاصل شده بودند و هیچ کس با هیچ وسیله ای قدرت پاکسازی منطقه را نداشت.
خداوند مانند همیشه به یاری رزمندگان اسلام آمد و مدت 2 روز منطقه را باران شدیدی فرا گرفت که به غیر از آن با چیزی دیگر نمی توانستیم رفع آلودگی کنیم.
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
در و ديوار خانه مي‌ديدند آتشي را كه شعله ور مي‌شد


آتشي را كه آه در پي آه زاده سينه پدر مي‌شد



زير كپسولهاي اكسيژن سرفه مي‌كرد زندگي در تو


روزها همچنان ورق مي‌خورد باز زخم تو تازه‌تر مي‌شد



روي يك تخت چوبي بدحال، چشمهايي كه گودتر مي‌رفت


اشكهايي كه حلقه مي‌بستند، قرصهايي كه بي‌اثر مي‌شد



و تو با افتخار مي‌گفتي: «عشق تنها اميد انسان است ...»


همه روزها و شبهايت در همين واژه مختصر مي‌شد



صبح يك روز سرد پاييزي آخرين سرفه در فضا پيچيد


آخرين برگ از درخت افتاد ... پدر آماده سفر مي‌شد

 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
تقدیم به جانبازان شیمیایی

به شعر گفته‌ام اين دفعه درد را بكشد
هنوز صحنه تو در نبرد را بكشد

تو را شبيه غزل يا نه از غزل بهتر
كسي كه زخم در غنچه كرد را بكشد

تو را كه گرمترين خاطرات ديروزي
تمام دلخوشي فصل سرد را بكشد

تو را شبيه غزل‌هاي عشق كرده و
بعد به نام شعله فقط رنگ زرد را بكشد

خطوط چهره‌ي يك آشناي زخم و سكوت
به شعر گفته‌ام اين دفعه مرد را بكشد



فاطمه ناني‌زاد
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
خون... سرفه ی خشک... درد... بیمارستان...

آیینه ای از نبرد... بیمارستان...

پیچید صدای ضجه ی شیرزنی!

یک خط کشیده!... مرد... بیمارستان...



انشام دوباره بیست، بابای گلم!

موضوع "کسی که نیست" بابای گلم!

دیشب زن همسایه به من گفت " یتیم"

معنای یتیم چیست؟ بابای گلم!



با ما کمی از بهار خون حرف بزن

از غیرت شهر واژگون حرف بزن

وقتی پدرم شهید شد مجنون بود

آقای معلم از جنون حرف بزن!



گفتی که پس از سجود بر می گردی

وقتی که صلاح بود برمی گردی

در نامه نوشتی که دلت تنگ شده

تا فکر کنم که زود برمی گردی!



لبخند و جنون و استخوان و چمدان

باران دو چشم منتظر در باران

در دفتر مشق خویش کودک می سوخت!

بابا آمد... نه آب آورد نه نان!



دفتر.. خودکار... شوق انشایی سبز

جغرافی زندگی... جهت هایی سبز

ناگاه صدای توپ... بازی! نه... ! جنگ

خون ریخت به دستان الفبایی سبز!





تا اول و آخر سفر باختن است

در بازی عشق، برد در باختن است

از پیکر بی سرم تعجب نکنید

سرباز شدن برای سرباختن است



هر چند زمانه با دل ما بد کرد

چون کوه همیشه صبر می باید کرد

امروز اگر چه سرخ باید باشیم

باران گلوله سبزمان خواهد کرد!





یوسف رستمی
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطرات سوخته

خاطرات سوخته



آنچه که می‌خوانید برگه‌هایی از دفتر خاطرات یک شهید شیمیایی است .


الآن ساعت چهار بعدازظهر چهارشنبه است و من که چهار روز از عملم گذشته باید چند روز دیگر اینجا در بیمارستان شهر «هِمِر» آلمان بمانم تا قطعه‌ای را که برای نایم ساخته‌اند آزمایش کنند. می‌گویند با این لوله تنفس برای شیمیایی‌هایی مانند من آسانتر می‌شود.
مدتی است به صرافت افتاده‌ام خاطراتم را پاکسازی کنم و گویی زمان مناسبی پیش آمده. وقتی صفحات انبوه دفترچه خاطراتم را یکی یکی ورق می‌زنم و خاطرات شیرین، تلخ، تکان دهنده و خاطره‌انگیز را مرور می‌کنم، دلم می‌گیرد. حتی خاطرات شیرین و خنده‌دار هم آن قدر سینه‌ام را می‌فشارد که نه تنها بغضم، که وجودم می‌خواهد بترکد.
وجه مشترکی در اغلب خاطره‌ها وجود دارد. این که همگی حس‌های شخصی من هستند و فقط من می‌فهمم که چه نوشته‌ام. برای همین، امروز تصمیم گرفتم، همه را بسوزانم. اما قبل از سوزاندن یک کار دیگر باید انجام دهم، آن هم جداسازی است.
برخی از صفحات به من تعلق ندارند و من حق ندارم آنها را بسوزانم. گویی من آنجا بوده‌ام تا ببینم و بشنوم و بنویسم، برای همه مردم. از امروز این صفحات را جدا می‌کنم تا ببینم سرنوشت آن چه می‌شود.

برگه اول: بازدید از خرمشهر

از روزی که خرمشهر آزاد شده، بمب‌های شیمیایی امان این شهر ویران را بریده است. به همراه برادر مسرور باید یک گروه خارجی را همراهی کنیم تا از خرمشهر بازدید کنند. چند پیرمرد که می‌گویند پروفسور هستند به همراه چند عکاس اروپایی و یک عکاس ایرانی. اروپایی‌ها با دیدن من تعجب کردند. شاید انتظار نداشتند نوجوانی را در قد و قواره و شکل و شمایل من در لباس نظامی ببینند.
با اینکه خطر آلودگی شیمیایی در مناطقی که بازدید می‌کردیم، شدید نبود، اما همه گروه از ماسک و بادگیر استفاده می‌کردند.
یکی از پیرمردها به نام پروفسور هندریکس که از بقیه سرزنده‌تر بود، سعی می‌کرد با من ارتباط برقرار کند. دست آخر هم یک خودکار به من هدیه داد. لابد فکر می‌کرد من با پدرم به پیک ‌نیک آمده‌ام و این لباس را هم از سر شیطنت کودکانه به تن کرده ام.
پروفسور هندریکس به یکی از خبرنگاران می‌گفت، اگر یک سرباز ایرانی با تجهیزات کامل پدافند شیمیایی هنگام بمباران در خرمشهر می‌ماند، حتماً کشته می‌شد. زیرا این حجم مواد شیمیایی حتماً به پوست و ریه او نفوذ می‌کرد.
با خودم فکر می‌کنم آیا این اروپایی‌ها می‌توانند باعث شوند صدام از عواقب این کار بترسد.
دوست یاسر می‌گوید: این اروپایی‌های... از یک طرف مواد شیمیایی را به صدام می‌دهند و از یک سو می‌آیند بررسی کنند چقدر پدر ما را درآورده، تا بمب‌های شیمیایی را بهتر درست کنند.
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
برگه دوم: تشییع پیکر شهید در اتریش

امروز با یاسر به بیمارستان ساسان تهران رفتیم. یکی از بچه محل‌هایشان در گردان عمار است. تازه از اتریش برگشته. آنها یک گروه بودند که برای درمان تاول‌های شیمیایی به آنجا رفتند. سه نفر از گروه به شهادت رسیده‌اند.
تعریف می‌کرد در بیمارستان اتریش، اجازه ملاقات با هر کسی را نداشتند. بیشتر، دانشجویان ایرانی مقیم اتریش دور و بر آنها بودند و غذای ایرانی برای آنها می‌بردند.
یکی از آنها به نام دکتر نهاوندی که رئیس انجمن اسلامی دانشجویان اتریش بوده تصمیم می‌گیرد برای آن سه نفر که شهید شدند تشییع جنازه راه بیندازد. اما پلیس اجازه خروج جنازه‌ها را نمی‌دهد. آنها هم سه تا جعبه خالی با روکش پرچم ایران در خیابان روی دست می‌گیرند، جمعیت زیادی از مسلمانان ترک و ایرانی و عرب جمع می‌شوند. پلیس فکر می‌کند آنها جنازه‌اند، حمله می‌کند و با جعبه‌های خالی روبه رو می‌شود!
بنده خدا از اروپا فقط یک تخت و یک اتاق را دیده است و چند تا خاطره از دانشجویان.

برگه سوم: بایکوت خبری

دیشب همه بچه‌های گردان زهیر، شیمیایی شدند و به عقب رفتند. تمام جزیره مجنون آلوده است. ما هم باید تا فردا برگردیم. سید که از قدیمی‌های جنگ است می‌گوید قبل از آزادی خرمشهر، عراق فقط چند بار از گاز اشک‌آور و تهوع‌آور استفاده کرد؛ اما بعد از فتح خرمشهر، انواع و اقسام بمب‌های شیمیایی نیست که مرتب روی سر بچه‌ها نریخته باشد.
باید ضربه فتح خرمشهر خیلی کاری بوده باشد که صدام تیر خلاص خودش را بزند و از یک سلاح ممنوع استفاده کند، آن هم اینقدر علنی.

چند روز پیش برادر مسرور را دیدیم، می‌گفت آن پیرمردی که از تو خوشش آمده بود، دوباره به ایران آمده است. او از سفر قبلی مقداری موی سر یک زن را که در بیمارستان اهواز در اثر تماس با گاز خردل شهید شده با خود به بلژیک برده بود. خبرنگارها گفته‌اند دروغ می‌گویی که عراق از گاز خردل استفاده کرده است.
پروفسور هندریکس درِ شیشه را که موهای زن در آن بوده، باز می‌کند و می‌گوید این موها را لمس کنید! اگر دروغ باشد که هیچ اتفاقی نمی‌افتد ولی اگر راست گفته باشم و دست شما تاول بزند، کاری از من برنمی‌آید. چون سولفو موستار(خردل) پادزهر ندارد!
تازه متوجه شدم چه بایکوت خبری شدیدی علیه ما حکمفرماست.

برگه چهارم: گاز اعصاب

امروز صبح در جفیر بچه‌های لشکر را دیدم که دم بهداری صف کشیده‌اند. می‌گفتند گاز اعصاب خورده‌اند. عصبی و وحشت‌زده به خود می‌لرزیدند. صحنه رقت‌انگیزی بود. بچه‌های دوست‌داشتنی و نترسی که هیچ کس حریف آنها نمی‌شود، به بیماران روانی تبدیل شده بودند.
با خودم فکر کردم دشمن چقدر حقیر و زبون است که به جای مقابله مردانه و رودررو از سم استفاده می‌کند. شاید دشمنان ائمه هم از وحشت رویارویی با آنها به سم روی می‌آوردند. چنین دشمنی می‌ترسد به حقانیت حریف و به قدرت و توان او اقرار کند. قانون جنگ می‌گوید باید در مقابل کسی که توان بیشتر دارد و حق با اوست، تسلیم شد.
در این جنگ، هم حق با ماست و هم توان و روحیه ما بالاتر است. پس چرا صدام تسلیم نمی‌شود و هر چه در میدان جنگ کم می‌آورد، با سلاح شیمیایی جبران می‌کند؟

برگه پنجم: فاو،شهر مظلوم

اولین بار است فاو را می‌بینم. به نظرم فرماندهان عراقی دیوانه شده‌اند که دستور می‌دهند این قدر مواد شیمیایی در این شهر خالی شود! شاید یاد از دست دادن خرمشهر افتاده‌اند. اینجا دیگر مثل مناطق دیگر کسی پس از حمله شیمیایی به عقب نمی‌رود. بچه‌ها می‌ایستند تا دیگر توانشان تمام شود. هر کس اینجا نفس بکشد آلوده می‌شود. صادق می‌گوید از شنود قرارگاه خبر گرفته یک گردان عراقی هم شیمیایی شده. جهت باد مکر دشمن را به خودش برگردانده. گرچه آن بدبخت‌هایی که شیمیایی شدند به احتمال قوی جیش الشعبی بوده‌اند. سرفه و سوزش چشم اینجا طبیعی است. هر کس می‌آید دست خالی برنمی‌گردد. فکر نکنم بتوانم تا فردا دوام بیاورم.
آیا فاو در صفحه زمین به فراموشی سپرده شده است؟ چه کسی جز خدا می‌بیند ظلمی را که در این شهر رخ می‌دهد؟
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
برگه ششم: پیغام رسان

چند هفته‌ای است، که صالح، یک کبک را که بالش زخمی شده نگهداری می‌کند. وقتی به خط آمدیم، چون کسی در کرخه نماند، مجبور شد پرنده را با خود به خط مقدم بیاورد. بیشتر از چند متر نمی‌تواند بپرد ولی پاهای تیزی دارد.
بعدازظهر پریروز که خط از همیشه آرام‌تر بود، صالح رهایش کرده بود، هوایی بخورد. دیگر جَلد شده بود. وقتی مستقیم به سمت عراقی‌ها رفت، زیاد نگران نشدیم. عصر بود. غیر از چند نفر که نگهبانی می‌دادند، بقیه در حال استراحت بودند. صالح کنار من مقابل درِ سنگر دراز کشیده بود و چفیه‌اش را روی صورتش انداخته بود که ناگهان با پرت شدن چیزی روی سینه‌اش، همه از جا پریدیم. باور کردنی نبود کبک بیچاره در حالی که از چشم و دهانش ترشحات کف مانند خارج می‌شد، در دستان صالح جان داد. لحظاتی در حیرت گذشت تا با فریاد یکی از بچه‌ها که شاهد وضع پرنده بود، همه به خود آمدیم. بلافاصله از سنگر بیرون پرید و داد کشید: شیمیایی زدند! شیمیایی!
حدس او درست بود. پرنده بیچاره به محل اصابت بمب شیمیایی نزدیک‌تر بود و پیغام رسانی‌اش که با مرگش همراه بود، سبب شد یک گردان به موقع خبر شوند و ماسک‌ها را بزنند.

عامل تاول‌زای خردل زده بودند. به زودی محلش کشف شد و چاله بمب‌ها با خاک پوشانده شد و محدوده آلوده تعیین شد.
در این فکرم که زورمداران و اسلحه‌سازان منتظر نمی‌مانند تا سلاحی متعارف شود و سپس از آن استفاده کنند؟ آیا این که در عقبه خط در حال تردد یا کاری هستی و ناگهان یک توپ اتریشی بدون سوت یا هیچ نشانه‌ای کنارت منفجر می‌شود، غیرمتعارف نیست؟
صدام ملعون هم این وظیفه را به عهده گرفته است تا سلاح شیمیایی را متعارف کند! آیا این از مصادیق پیشرفت سلاح جنگ‌افروزان است؟ تا کسی نبیند، در نمی‌یابد چه تفاوتی میان سلاح شیمیایی و سلاح‌های متعارف وجود دارد.

برگه هفتم: خجالت می کشم بگویم شیمیایی شده ام


همین امروز صبح به کانال پرورش ماهی رسیدیم. شلمچه از مناطق بسیار آلوده است. امروز برای سومین بار شیمیایی زدند. حالم به هم ریخته است. همراه بقیه به عقبه آمده‌ام. در بیمارستان با دیدن وضع بچه‌ها خجالت می‌کشم بگویم شیمیایی شده‌ام.
تاول‌هایی روی پشت یکی از بچه‌هاست که نیمی از پشت او را پوشانده. چشم عده‌ای نمی‌بیند و ترشحات ناجوری دارد. نفس‌ها بریده بریده است. حتی با اکسیژن به زحمت نفس می‌کشند، انگار ریه‌شان پر از آب است.
چشم بعضی دیگر سرخ شده و عصبی و به هم ریخته می‌لرزند. برخی آرام دراز کشیده‌اند. برخی نشسته‌اند و نمی‌توانند دراز بکشند. اوضاع وخیمی است.
کسی را ندیدم روحیه‌اش را باخته باشد، ولی وضعیت بلاتکلیفی است. اگر قرار باشد جنگ این طور پیش برود چه می‌شود، صدام از انواع و اقسام بمب‌های شیمیایی استفاده کند و ما سکوت کنیم و هیچ کس به داد ما نرسد؟
 

ranalean

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
برگ هشتم

برگ هشتم

امروز از گردان مرخصي گرفتم و همراه برادرم كه در لشكر مسئوليتي دارد به يك روستاي مرزي در استان كردستان رفتيم. متاسفانه تا آخر سفر هم نفهميدم نام اين روستاي كوچك چيست؟ چون تمام مردم آن به شهادت رسيده اند. آن هم با گاز شيميايي اعصاب. هنوز يك ماه از حمله شيميايي صدام به حلبچه با گاز اعصاب نگذشته است و برخي صحنه ها كه در فيلم ها و عكس ها از حلبچه ديده ام برايم تداعي مي شود. گاز اعصاب بلافاصله پس از تاثير بر انسان ها و حيوانات و مرگ آني آن ها، در محيط تجزيه مي شود و اثري در آب و خاك محيط به جا نمي گذارد. تنها با بررسي كيفيت مرگ افراد مي توان نوع گاز را تشخيص داد.
در حلبچه، مردم هنگام فرار بر زمين افتاده و جان داده بودند و آثاري از زجر و درد در آن ها ديده نمي شد. اما مردم اين روستاي كوچك كه با ده بمب مورد حمله قرار گرفته، پس از درد و زجر فراواني به شهادت رسيده اند. چنگ زدن به موي خود، لباس يا خاك را در غالب آن ها ديدم.
ظاهرا گاز اعصابي كه در حلبچه استفاده شده بود، اول مغز را از كار مي اندازد، لذا مرگ در آرامش رخ مي دهد. در حالي كه در اين نوع گاز، تا آخرين لحظه جان دادن، مغز هوشيار است و ريه در اثر واكنش طبيعي خود پر از آب مي شود و خفگي با ريه پر از آب خيلي دردناك است.
به نظرم رسيد اگر سلاح هسته اي منفور است، لااقل به دليل هزينه تكنولوژي بالايي كه نياز دارد در دست كساني است كه حداقل براي اعتبار بين المللي خود هم كه شده در مقابل هر واكنش كوچكي از آن استفاده نمي كنند. اما سلاح شيميايي كه تيتر يكي از روزنامه ها آن را سلاح هسته اي فقرا ناميده بود، مي تواند در دست هر بي سروبي پايي نظير صدام باشد تا به هر دليل از آن استفاده كند. استقبال مردم حلبچه از ايرانيان وجود حقير او را به خشم آورد و دستور استفاده از گاز اعصاب با مرگ آسان را داد و معلوم نيست با چه خصومتي دستور بمباران وسيع اين روستا را داده تا از مرگ زجرآور آن ها لذت ببرد.
 
  • Like
واکنش ها: nmd

ranalean

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
برگ نهم

برگ نهم

امروز با يك دخترچه در بيمارستان ساسان آشنا شدم. از سردشت آمده است. سه سال از پايان جنگ مي گذرد و يك دختر بچه پنج ساله كه به شدت دچار عارضه هاي شيميايي است. از مادرش پرسيدم، گفت در حادثه هفتم تيرماه 66 شيميايي شده.
بعد توضيح داد آن روز صدام با 9 بمب خردل شهر مرزي سردشت را مورد حمله قرار داده كه حدود صدنفر به شهادت رسيده اند و چند هزار نفر شيميايي شدند.
يادم آمد حلبچه در اسفند همان سال مورد حمله شيميايي قرار گرفت. گاز اعصاب همه مردم شهر حلبچه را در جا كشت و صحنه هاي دلخراشي به وجود آورد. به همين دليل همه جا ي دنيا حلبچه را شناختند. اما چون سردشت يك شهر ايراني بود و تبليغ در مورد آن ممكن بود روحيه مردم را تضعيف كند، در سكوت ماند. الان چه بايد كرد؟
دخترك، سرفه هاي شديدي مي كند. مادرش براي پزشك مشكلاتش را مي شمارد. سرماخوردگي هاي پياپي، سوزش چشم و بوي بد دهان، و شايد مشكلاتي كه خودش هم نمي دانست.
مادرش مي گفت سالي دو سه بار مجبور است براي درمان به تهران بيايد و بنياد مستضعفان و جانبازان هنوز آن ها را جانباز نشناخته است. او مي گفت مثل او صدها نفر در سردشت هستند و چون سردشت امكانات تخصصي ندارد مجبورند به اروميه يا تهران يا شهرهاي ديگر بروند. اين ديگر يك مظلوميت مضاعف است.
 
  • Like
واکنش ها: nmd

nmd

عضو جدید


تختی کنج دیوار، رادیویی کوچک، کیسه‌ای پر از دارو و چند کپسول اکسیژن!


یکی از عکس‌های قدیمی‌اش را می‌گیرد جلوی رویش؛ چهره درون عکس سن و سالی ندارد؛ مربوط به زمانی است که تازه پشت لبش سبز شده؛ لحظه‌ای در سکوت به چشم‌های جوان درون عکس خیره می‌شود؛ کمی دستش می‌لرزد؛ نگاهی به همسرش و بعد به ما می‌اندازد و می‌گوید: 18 سال داشتم؛ سال 64؛ چند ماهی بود شیمیایی شده بودم!
صدیقه، همسرش، ناگهان نگاهی به بچه‌ها می‌اندازد و وقتی مطمئن می‌شود خواب هستند، آرام می‌گوید: ماشاالله جوان رشیدی بوده، نه؟
عبدالله ولی‌شرف، یکی از هزاران سینه‌سوخته‌ای است که جوانی خود را معامله کرده‌اند؛ با خدا؛ با غیرت؛ با شرف! جوانی خود را پشت خاک‌ریزها و با کاتیوشا گذرانده و حالا هم در خاطراتش غرق شده روی تختی، کنج خانه.
«کلاس سوم راهنمایی بودم که برای اولین‌بار رفتم جبهه؛ آن موقع رفتیم آموزشی. ولی جبهه اصلی را 18 ساله بودیم که دیدیم؛ با سه‌تا از بچه‌های مدرسه، آن موقع حمیدیه درس می‌خواندیم، جمع کردیم و رفتیم. یکی از بچه‌ها ترسید و چند روز بعد برگشت؛ ولی من و محمد بیت‌سیاح ماندیم و سوغاتی گرفتیم؛ من 70 درصد، محمد 30 درصد!»
صدیقه زیر لب و آرام می‌گوید: دکترها گفته‌اند بدون اکسیژن فقط نیم‌ساعت دوام می‌آورد؛ این لوله‌ها همیشه باید درون بینی‌اش بمانند. سخت است. خسته می‌شود بنده خدا، ولی چیزی نمی‌گوید.
«آن زمان امدادگر بودم؛ رفتم بیمارستان صحرایی پشت جبهه به زخمی‌ها و مجروحان خط مقدم کمک می‌کردم؛ عملیات والفجر 8 بود، فقط چند روز از اعزامم به جبهه می‌گذشت که نامردها اف‌14‌ها را فرستادند. چند دقیقه بالای بیمارستان مانور ‌دادند و بعد خردل‌ها را ریختند روی سرمان.»
صدیقه باز هم آرام می‌گوید: این چند سال هر روز کپسول‌های اکسیژن را می‌بردم بیمارستان پر می‌کردم؛ باید پر شوند؛ زندگی عبدالله به آنها بسته است. گفتم آخر من هم توانی دارم؛ کمردرد گرفته بودم؛ ولی تا اسم بنیاد را می‌آوردم ناراحت می‌شد و نمی‌گذاشت بروم؛ آخر یک روز رفتم بنیاد و این دستگاه اکسیژن‌ساز را گرفتم.


عبدالله زیرچشمی نگاهی به ما می‌اندازد و انگار ناراحت شده که صدیقه دوباره این بحث را از سر گرفته، حرفش را قطع می‌کند و دوباره برمی‌گردد زیر خمپاره‌های اف‌14؛ «بمب‌ها را که ریختند روی سرمان، دیگر کاری نمی‌شد کرد؛ مجبوری بوی تلخ خردل را تنفس کنی؛ ماسک نداشتم؛ یعنی جا گذاشته بودم توی سنگر؛ 15 دقیقه آن گاز لعنتی بدبو را تنفس کردم و این هم نتیجه‌اش.»
صدیقه می‌نشیند روی زمین کنار پسرهایش؛ جلوی تلویزیونی که یک گوشه خانه، روی زمین قرار گرفته. چهره هر سه پسرش را می‌بوسد و می‌گوید: این بندگان خدا تا حالا حتی یک مسافرت هم نرفته‌اند؛ خودمان هم نرفته‌ایم؛ 15 سال است ازدواج کرده‌ایم، ولی نمی‌توانیم جایی برویم؛ حاجی نمی‌تواند.

این را که می‌گوید، یکی از بچه‌ها که از بقیه بزرگ‌تر و مثل عکس جوانی‌ پدرش، تازه پشت لبش سبز شده سرش را از زیر پتو بیرون می‌آورد و نیم‌نگاهی به ما می‌اندازد؛ مادرش می‌گوید: این بچه‌ها هم گاهی از این شرایط خسته می‌شوند؛ حق دارند؛ همکلاسی‌هایشان را می‌بینند.
عبدالله این را که می‌شنود می‌گوید: «حق دارند، من نمی‌توانم از خانه خارج شوم؛ چند روز پیش گرد و خاک بود، از کنج خانه خسته شده بودم، دو هفته‌ای که بستری بودم، 60 تا آمپول به من تزریق کردند. صدیقه هم خسته می‌شود، ولی خستگی‌اش با آن چیزی که فکر می‌کنید فرق دارد؛ از من و شرایط من خسته نمی‌شود، فقط به فکر بچه‌هاست و می‌گوید آنها را ببریم گردش.» صدیقه هم سرش را پایین می‌اندازد.
حرفش که تمام می‌شود، دستش را می‌گذارد روی دستگاه اکسیژن‌ساز و بلند می‌شود؛ می‌گوید این موتور پر سر و صدا و این درد سینه خاطرات جوانی‌اش هستند که آویزانش شده‌اند و یک لحظه هم طاقت دوری‌اش را ندارند. می‌نشیند روی تخت کنج دیوار، زیر پنجره و کیسه دارو را رها می‌کند روی تخت؛ پیچ رادیوی کوچک و قدیمی‌اش را می‌چرخاند. صدای خفه‌ای بلند می‌شود. «جنگنده‌های ناتو شب گذشته شهر طرابلس را بمباران کردند؛ در این حمله هوایی چندین نفر، از جمله چند زن و کودک کشته شدند.» جواد، پسر بزرگ عبدالله دوباره چشمانش را باز می‌کند. صدیقه نهیب می‌زند که بچه‌ها خوابند و می‌گوید: زندگی‌اش همین رادیوی کوچک است؛ صبح به صبح صدایش را بلند می‌کند و به اخبار گوش می‌دهد. و بعد آهسته‌تر، جوری که عبدالله نشنود به ما می‌فهماند که: چشم‌های عبدالله پیوندی است؛ شیمیایی که شده، چشم‌هایش را از دست داده و حالا با چشم‌های پیوندی‌ می‌بیند. بینایی‌اش ضعیف است، تلویزیون را خوب نمی‌بیند.
عبدالله تعریف می‌کند که بعد از جنگ چند سالی بی‌کار بوده و سال 74 در بیمارستان رازی اهواز استخدام شده؛ سال 78 هم کنکور داده و دانشگاه آزاد رشته حقوق خوانده. «با همین شرایط می‌رفتم دانشگاه و با معدل بالا هم درسم را تمام کردم. ولی چه فایده؛ حالا با این وضعیتی که دارم چند ماه است افتاده‌ام کنج خانه و نمی‌توانم بروم سر کار؛ بلاتکلیف هستم.»


صدیقه که نگاهش می‌کند، عبدالله با همه دردهایش می‌خندند؛ ولی سرفه‌های خشک و خشن، جا‌به‌جا می‌پرند میان کلمات عبدالله و یادش می‌آورند که درد سینه‌اش را فراموش نکند؛ معامله‌اش را فراموش نکند؛ اعتقادش را فراموش نکند. عبدالله از بعضی‌ها گله دارد و می‌گوید: «سوز سینه با همه دردهایش چیز بدی هم نیست، یاد آدم می‌آورد خیلی چیزها را که بعضی‌ها این روزها فراموش کرده‌اند!»
تختی کنج دیوار، یک رادیوی کوچک، یک کیسه پلاستیکی پر از دارو و چند کپسول اکسیژن این روزها شده‌اند وسائل زندگی مردی که می‌گوید اعتقاداتش موجب شد برود زیر توپ و تانک بعثی‌ها و حالا هم وقتی بعضی‌ها، جلوی بچه‌ها، می‌پرسند «پشیمان نیستی که رفتی؟» چشمان بخیه‌خورده‌ی پیوندی‌اش را گرد می‌کند و می‌گوید: «نه.»

صدیقه از کنار بچه‌ها بلند می‌شود؛ چادر مشکی‌اش را می‌اندازد روی سرش و می‌رود کنار عبدالله می‌نشیند لبه تخت؛ نگاهی به کپسول اکسیژن و بعد به چشم‌های کوچک عبدالله می‌اندازد، رو می‌کند به ما که: دلاوری‌ست برای خودش!
کنار هم نشسته‌اند، مثل شب عروسی‌شان؛ همان شبی که عبدالله مدام سرفه می‌کرد و صدیقه زیر نگاه‌های پر از کنایه اطرافیان مانده بود؛ ولی لحظه‌ای شک نکرد. خودش می‌گوید: زمان جنگ یکی از برادرهایم شهید شد و یکی دیگر جانباز؛ برای همین خیلی دوست داشتم با یک جانباز ازدواج کنم!
عبدالله گلایه‌هایی هم دارد؛ از خرمشهری که هنوز تنش سوراخ ترکش‌های سرکش است؛ از همکلاسی‌های پسرهایش که هی می‌گویند «سهمیه دارید» و او حتی نمی‌داند به چه چیزی سهمیه می‌دهند؛ از همکارانی که می‌گویند «جانباز بودی که استخدام شدی!» حتی از کارگردان‌هایی که فضای فیلم‌هایشان شده تصور بچه‌های عبدالله از جبهه، ولی خود عبدالله این فضا را نمی‌شناسد.
صدیقه کیف مدارک همسرش را می‌آورد، خالی‌اش می‌کند روی زمین؛ عکس‌های قدیمی عبدالله پخش می‌شوند روی فرش و دست آخر هم پلاک نقره‌ای‌رنگش از ته کیف می‌افتند روی عکس‌ها؛ عبدالله زیر لب زمزمه می کند: «457953» و صدیقه می‌گوید: شماره پلاکش را هنوز حفظ است. عبدالله پلاک را می‌گیرد جلوی چشم‌هایش و می‌رود به همان روزها...
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهادت انواع گوناگون دارد.
گاهی شهیدان خط دوست حتی یک خال هم بر نمی دارند.
گاه شهادت یعنی به شهادت نرسیدن.

گاه شهادت یک نوع زندگانی فجیع است.

من الان شهیدانی را می شناسم که صبح تا شب دنبال یک لیوان خنجر می دوند و هرگز به فیض نور نمی رسند.

من شهیدانی را می شناسم که شمشیرها از گردنهای افراخته آنان می گریزند.

شهیدانی را می شناسم که به دنبال یک گلوله احتمالی تمام کربلای پنج را زیر و رو کردند.

من شهیدانی را می شناسم که طناب دار از دیدار آنان می لرزد.

مردانی که مرگ برای آنان تا کمر خم می شود.

من شهیدانی را می شناسم که هشتاد سال در خون خود غلتیدند و هلال احمر شهادت، شربتی را به گلوی شوقشان نریخت.

من شهیدانی را می شناسم که روزی صد بار به شمشیرها تنه می زنند. بلکه جنگ مشیت، مغلوب شود و کسی قناری قلبشان را از قفسه سینه برباید.

مردانی بر این خاک می روند که مرگ حیفش می آید یکباره ماهی جان آنان را از حوض تن، بگیرد.

جانهایی در این تن ساکنند که مرگ دوست دارد آنان را توی تنگ بلوری بیندازد و به همه نشان بدهد.
نبض انسان در دست مرگست.اولیای خدا برای نوبت مرگ خود پارتی بازی می کنند.
«موتوا قبل أن تموتوا» یعنی اینکه مرگ خود را با پارتی بازی ریاضت، جلو بیندازید.

شهادت یعنی مرگ پارتی بازی شده.
اگر به منشی مرگ چشمک نزنی، اگر برای کلفت حقیقت، پشت ابروی معرفت نازک نکنی، اگر نوبت قلبت را به دلهای سوخته تعارف نکنی، اگر به پرستاران سیاهپوش عشق لبخند نزنی، تاریخ مرگت را جلو نمی اندازند.
شهادت، کارت ورود میهمانان اختصاصی به تالار وحدت وجودست...
 

alirezam

عضو جدید
دستنوشته جانباز شیمیایی شهید سید عنایت الله ناصری قبل از شهادت

دستنوشته جانباز شیمیایی شهید سید عنایت الله ناصری قبل از شهادت

31d7277a7d1d5aa9942919a23f32bd58-300.jpg
100920759249.jpg
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
http://www.www.www.iran-eng.ir/show...چگونه-معنا-پیدا-می-کند؟?p=4438334#post4438334
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
الو الو کربلا
دويدم و دويدم
سر کوچه رسيدم
بند دلم پاره شد
از اون چيزي که ديدم

بابا ميون کوچه
افتاده بود رو زمين
مامان هوار مي‌زد
شوهرمو بگيرين
مامان با شيون و داد
مي‌زد توي صورتش
قسم مي‌داد بابا رو
به فاطمه به جدش

تو رو خدا مرتضي
زشته ميون کوچه
بچه داره مي‌بينه
تو رو به جون بچه

بابا رو دوره کردن
بچه‌هاي محله
بابا يهو دويدو
زد تو ديوار با کله

هي تند و تند سرشو
بابا مي‌زد به ديوار
قسم مي‌داد حاجي‌و
حاجي گوشي‌و بردار

نعره‌هاي بابا جون
يه هو پيچيد تو گوشم
الو الو کربلا
جواب بده به گوشم

مامان دويدو از پشت
گرفت سر بابا رو
بابا با گريه مي‌گفت
کشتند بچه‌هارو

بعد مامان‌و هولش داد
خودش خوابيد رو زمين
گفت که: مواظب باشيد
خمپاره زد بخوابيد

الو الو کربلا
کمک مي‌خوام
حاجي جون
بچه‌ها قيچي شدن

تو سينه و سرش زد
هي سرشو تکون داد
رو به تماشاچيا
چشماشو بست و جون داد

بعضي تماشا کردن
بعضي فقط خنديدن
اونايي که از بابا
فقط امروزو ديدن

جلو بابا دويدم
بالا سرش رسيدم
از درد غربتِ اون
هي به خودم پيچيدم

درد غربت بابا
نشونه‌هاي درده
درد غربت بابا
غنيمت از نبرده

شرافت و خون و دل
نشونه‌هاي مرده
اي اونايي که هنوز
داريد بهش مي‌خنديد

براي خنده‌هاتون
دردشو مي‌پسنديد
امروزشو نبينيد
بابام يه قهرمونه

يه روز به هم مي‌رسيم
بازي داره زمونه
موج بابا کليده
قفل دره بهشته

يه روز پشيمون مي‌شيد
که ديگه خيلي ديره
گريه‌هاي مادرم
يقتونو مي‌گيره
 
آخرین ویرایش:

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
ترکش های سرکش ...

ترکش های سرکش ...


.
.
.


مي‌دونم داريد اين روزها سرکشي مي‌کنيد

و

مي‌خواهيد خودي نشون بديد!!

مي‌خواهيد به من بگيد ديدي سر حرفت نبودي و نتونستي تحملمان کن!!

کور خونديد!

اون وقتي که اومديد ، سرخ بوديد و پنجه‌هامو متلاشي کرديد ...

من که با شماها کاري ندارم!

چه شب‌هايي که تا صبح نخوابيدم!

براتون گفته بودم از اون شبي که به مهماني تنم اومديد!!

تازه تقصير من که نبود ، اگه دست من بود، مي‌بردمتون بهشت و تو آسمون ...

خدا خواست كه با شما باشم!!

بودم ، اما حالا داريد سرکشي مي‌کنيد!

لابد پيش خودتون مي‌گيد عجب آدم پوست‌کلفتي هست اين مرد!

اين‌ همه تنش ‌رو تکه‌تکه کرديم ، اما...

،


حق دارم دستم رو قايمش کنم!!

شما كه جاتون بد نيست!

به شما که بد نمي‌گذره . حالا زديد به سيم آخرو مي‌خواهيد کار رو يکسره کنيد؟!

خوب ، من تا آخرش ايستادم!

،



من بايد بنالم

من بايد رنج درد شما رو تابلو کنم

تحمل شما که برام خيلي آسونه

اما تحمل خيلي از آدم‌ها که سروته‌شون پشيزي نمي‌ارزه ، سخته ...

آدم ها ...

اين آدماي متقلّب و متظاهر و هيچي نفهم که از درد و رنج چيزي نمي‌فهمن ...

خنده داره؟!

مي‌خواهيد چي رو به من ثابت کنيد؟!

مردانگي ، وفا يا بي‌وفايي رو ...؟!

غصه نخوريد

من تا آخرش با شما هستم

تا بهشت ...







.
.
.


دست نوشته ای از یک جانباز ...​
 

مرتضی ساعی

کاربر فعال دفاع مقدس
کاربر ممتاز

.
.
.


مي‌دونم داريد اين روزها سرکشي مي‌کنيد

و

مي‌خواهيد خودي نشون بديد!!

مي‌خواهيد به من بگيد ديدي سر حرفت نبودي و نتونستي تحملمان کن!!

کور خونديد!

اون وقتي که اومديد ، سرخ بوديد و پنجه‌هامو متلاشي کرديد ...

من که با شماها کاري ندارم!

چه شب‌هايي که تا صبح نخوابيدم!

براتون گفته بودم از اون شبي که به مهماني تنم اومديد!!

تازه تقصير من که نبود ، اگه دست من بود، مي‌بردمتون بهشت و تو آسمون ...

خدا خواست كه با شما باشم!!

بودم ، اما حالا داريد سرکشي مي‌کنيد!

لابد پيش خودتون مي‌گيد عجب آدم پوست‌کلفتي هست اين مرد!

اين‌ همه تنش ‌رو تکه‌تکه کرديم ، اما...

،


حق دارم دستم رو قايمش کنم!!

شما كه جاتون بد نيست!

به شما که بد نمي‌گذره . حالا زديد به سيم آخرو مي‌خواهيد کار رو يکسره کنيد؟!

خوب ، من تا آخرش ايستادم!

،



من بايد بنالم

من بايد رنج درد شما رو تابلو کنم

تحمل شما که برام خيلي آسونه

اما تحمل خيلي از آدم‌ها که سروته‌شون پشيزي نمي‌ارزه ، سخته ...

آدم ها ...

اين آدماي متقلّب و متظاهر و هيچي نفهم که از درد و رنج چيزي نمي‌فهمن ...

خنده داره؟!

مي‌خواهيد چي رو به من ثابت کنيد؟!

مردانگي ، وفا يا بي‌وفايي رو ...؟!

غصه نخوريد

من تا آخرش با شما هستم

تا بهشت ...







.
.
.


دست نوشته ای از یک جانباز ...​


.
.
.


خوش بحالت باباجون

زائــر کــربـــلایـــــی

رو تـابـوتـت نوشـتـن:

"جانباز شیمـیایی" ...







.
.
.



جانبازای شیمیایی منو یاد ماهی های بیرون ازآب افتاده میندازند


شرمنده ام وقتی این دلاورای جبهه رو میبینم

دلگیرم وقتی سختی های این با غیرتا رو میبینم


خسته میشم وقتی بی مهری به این مردا رو میبینم


اما چیکار کنم .............
فقط میتونم بگم تا آخرین نفسم هرکاری براتون کنم بازم کمه
فقط خداکنه اگه اون دنیا سعادت داشتم و اومدم پیشتون بتونم سرمو بالا نگه دارم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]روایت آنانی که آسایش خویش را برای آرامش ما فدا کردند[/h]
اردبیل - خبرگزاری مهر: شاید تنها واژه «ایثار» بتواند تفسیرگر رشادتدلاورمردانی باشد که سالهای سال میان امروز و دیروز هروله عشق می کنند .چشمان نافذ و ابری و لبهای خشکیده و متبسم آنها گویای رنجی نهفته ازسالهای جنگ است که به خاطر آن روح بلندشان در آن فضای ملکوتی گاه متوقف میشود و گاه فریادشان در میان خانه ها و آسایشگاهها و خیابانها برای بیداریما از غفلتها به گوش می رسد آیا خبری از آنهایی که به خاطر آرامش ما آسایشخویش را فدا کردند، داریم...
 
بالا