تاپیک جانبازان (زینبیان)

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز

چه زیباست که پاهایت به زمین گرفتارت نکرده اند...اگر به زمین پابند نیستی،درعوض با بالهای عشق ،بر مرکب سجاده ی آسمانیت ،عارفانه به عرش پابندی!!

تو جانبازی چون جانت را باخته ای...نه نباخته ای...نیمی از جانت را با خدا معامله کرده ای!!وعجب سودی کردی...پای زمینی دادی و بال آسمانی گرفتی...

پس جانبازی،بازندگی نیست!!!

تورا غمی نیست!!اما مرا غمی هست به اندازه ضرر تمام معامله های روزانه ام با شیطان ،که روحم را دادم و لذتهای دنیایی خریدم....من لیاقت جانبازی نداشتم! پس

روحم را باختم!!
و...
روحبازی عین بازندگیست!!
 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
پرسیم از او خلاصه ی نامش را
با چفیه گرفت روی آرامش را
آن مرد شگفت شیمیایی ناگاه با سرفه به من رساند پیغامش را...

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ایسنا: حجت کردی جانباز شیمیایی ۳۰ درصد اعصاب و روان با نقل خاطره‌ای از ماه مبارک رمضان در جبهه گفت: اولین سحری زندگی‌ام را در زیر گلوله توپ و خمپاره خوردم.

وی افزود:اولین شب ماه مبارک رمضان، فرمانده گردان ما را جمع کرد و پس از قرائت دعا و سخن گفتن درباره فضیلت ماه مبارک رمضان خطاب به رزمندگان گفت:آنهایی مسوولیت‌های حساسی در منطقه دارند و یا توانایی جسمی مناسبی ندارند از روزه گرفتن خودداری کنند تا احیانا در جریان انجام وظیفه دچار مشکل و بیماری نشوند چرا که وظیفه ما دفاع از وطن است و برای انجام درست این وظیفه لازم است شرایط را در نظر بگیریم.

وی ادامه داد: در آن زمان به خاطر اینکه با سن پائین وارد جبهه شده بودم و جثه کوچکی داشتم در اول صف نشسته بودم که در این هنگام فرمانده در حین صحبت کردن نگاهی به من انداخت. در این لحظه احساس بدی داشتم و گویی که چیزی در درونم بشکند، متاثر شدم. در همین افکار غوطه‌ور بودم و با گلایه به خدا می‌گفتم خدایا اینجا هم ... . که ناگهان فرمانده که هنوز در حال سخنرانی بود گفت مگر کسانی که مانند حجت قوی و با اراده باشند. در همین لحظه که اسم خودم را از فرمانده شنیدم گویی سوار بر ابرها شده بودم. از اینکه مانند یک مرد از من سختن گفته شد احساس شعف فراوانی به من دست داد و همان شب با همان شور و حال نامه‌ای به مادرم نوشتم و موضوع را توضیح دادم.

این جانباز ۳۰ درصد دوران دفاع مقدس در ادامه گفت: در همان شب، اولین سحری زندگی‌ام را با صدای شلیک توپ‌ها و موشک‌اندازها برای دفاع از میهن آغاز کردم. سحری‌مان شامل یک کنسرو، یک تکه نان خشک و یک لیوان چای بود. معمولا در طول روز مجال گرسنگی و تشنگی نمی‌یافتیم به گونه‌ای که روزهایی متمادی پیش می‌آمد که به خاطر قرار گرفتن در شرایط سخت مجبور بودیم یکی دو ساعت بعد از اذان مغرب افطار کنیم چون دشمن به این علت که فکر می‌کرد ما در وقت اذان برای افطار کنار هم جمع می‌شویم بیشترین حملات را به مواضع ما می‌کرد.
وی گفت:اولین سالی که روزه گرفتم همین سال بود و با اینکه سنم از همه کمتر بود معمولا داوطلبانه برای تهیه بساط سحری بیدار می‌شدم و اکنون که سال‌ها از آن زمان می‌گذرد هنوز هم در حسرت آن روزها می‌سوزم چرا که در جبهه شیمیایی شده‌ام و امروز توان روزه گرفتن ندارم.
 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
پاهای بیجان ...

پاهای بیجان ...




.
.
.

حتی پاهای بی‌جان تو

تکیه‌گاه خستگی‌های من است ...












( حاشیه دیدار جانبازان هشت سال دفاع مقدس با رهبر معظم انقلاب ... )


.
.
.


 
آخرین ویرایش:

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
... ؟!

... ؟!




.
.
.


این چند خط را فقط برای تو می نویسم!!

برای تو كه این روزها بد جور سینه ات خس خس می كند

برای تو و به یاد سرفه های شبانه ات كه بدجوری پَكرت كرده ...






دلم تنگ شده ...

نمدونم چی میخوام دنبال چی میگردم؟!!

هدفم چیه و میخوام به کجا برسم؟!!

اطرافم رو که نگاه میکنم :

دغدغه های امروز ...

زمینه های گناه!!

شلوغی خیابونا و ...


،


بگذار حرف نزم!!

بهتر است ...
 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
"بسم رب الشهدا و الصدیقین"

عباس!من رویم نمیشود راه راست کنم به سمت بیمارستان ساسان!برای همین است ک راه کج میکنم این وری!!قلبم افسار قلم را گرفته و آدرس میدهد:باشگاه مهندسان،تالار دفاع مقدس،تاپیک جانبازان...
آقا نگه دار پیاده میشم!!

عباس اینجا مثل همیشه سوت و کور است...الان فقط خودم هستم و خودت!خوبی این محله همین است!
هیس..نکند صدای خس خس نفسهایت ،لواسان نشینان خوش نفس را بیدار کند!!
هیس...ساکت...نکند صدای قیژ قیژ چرخهای ویلچرت بر کف سوت و کور اینجا بد خواب کند بنزسواران را!!
هیس..!!نمیخواهم بی دردی بعضیها خراب کند این درد شیرین مارا!!

عباس!ما امروز واحدی را امتحان داشتیم به نام "ایستایی" که من یحتمل این واحد را پاس نخواهم کرد!!
مشکل من نبود عباس...مشکل از استاد بود که غصب کرد مسند استادی تو را در کلاس که مثلا به ما "ایستایی" بیاموزد!!
به حتم تو استاد کارآزموده تری هستی... "ایستایی"را تو فهمیده ای بعد از جاماندن از قافله ی شهدا!

اصلا عباس!دانشگاه ما به جای" ایستایی" باید واحدی ارائه دهد به نام "ایستادگی"!!که استادش تو باشی و کتاب مرجعش "کربلای 5-نوشته ی جمعی از شهدای ایستادگی"!!

آن وقت به حرمت ایستادگی تو هم که شده و به حرمت کتاب وزین کربلای 5 که نه با قلم که با خون نوشته شده ،این واحد را با نمره ی 20 پاس میکنم!!

در وصف ایستادگی تو عباس،همین بس:

قد خمیده ی ما سهلت نماید اما /بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد
 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آری بسیجیان و شهیدان زنده امروز ما:

می دانم که از آن روزی که تمام شهیدان را بدرقه کردید و برگشتید دلهایتان را در سنگرها جا گذاشتید

می دانم که هنوز هم دلهایتان هوای خاکریزهای جنوب را می کند و می دانم که دیگر کسی از بسیج نمی گوید

ولی بدانید که تا شما هستید ما می توانیم از همت بشنویم

و از خاطرات حسین خرازی لذت ببریم

تا شما هستید میدانم که رهبر تنها نیست

و تا شما هستید تنها عشق تنها میاندار این عرصه است ...

ما ماندیم تا امروز از آنان بگوییم

و فریاد برآوریم «ما از این گردنه آسان نگذشتیم ای قوم »
 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
موجی....

موجی....

"بسم رب الحسین"

حاج محمد....
شاید بشناسیش!
همرزمانش به او میگفتند "ممد 3پایی"
البته حاج محمد "سپاهی" نبود...ارتشی هم نبود...هویجی هم نبود...بسیجی هم نبود...!!
موجی بود...

خودش میگفت:"من موجی ام"!!
گاهی موج،او را می گرفت و گاهی هم او،موج را می گرفت!!

گاهی که موج،او را میگرفت،میگفت:
"خرشدیم رفتیم جنگ"!!
.
.
.
وگاهی که او موج را میگرفت،میگفت:
"خر شدیم که به شهادت نرسیدیم"!!!
.

.

نمیدانم 3سال پیش ،وقتی بعد از آن همه سال درد و رنج به شهادت رسید،موج او را گرفته بود یا او،موج را!!!

(قطعه 26)​
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=1]نفس های خسته[/h]
این فقط گوشه ای است از نگاه همسایگی ما به آنان که هنوز نفس های خسته شان عطر خوش شلمچه و تلخی گاز شیمیایی با خود دارد و ما، از هم سخنی با آنان گریزانیم​


فاصله‌ای‌ ندارد. دیوار به‌ دیوار هستیم‌. یکی ‌دو وجب‌ بیش‌تر نیست‌. یکی‌ دو تا آجر؛ البته‌ من‌ فکر نمی‌کنم‌ چیزی‌ غیر از یک‌ تیغه‌ باشد. روزهای‌ اول‌ که‌ آمدند توی‌ محل‌ ما خانه‌ اجاره‌ کردند، زیاد اهمیت ‌ندادم‌. گفتم‌ شاید "آسم‌" دارد و یا ناراحتی‌ای‌ دیگر. دو سه‌ شب‌ که‌ گذشت، ‌خیلی‌ کلافه‌ شدم‌؛ رفتم‌ زنگ‌ خانه‌شان‌ را زدم‌. طبقه‌ی دوم‌. زنش‌ بود، آمد دم‌ در. اولش‌ رویم‌ نشد چیزی‌ بگویم‌. ولی‌ وقتی‌ فکر سروصدا و سرفه‌ها افتادم،‌ به‌ خودم‌ جرأت‌ دادم‌ و گفتم‌:
- می‌بخشید‌ خواهر، آقاتون‌ تشریف‌ دارند‌؟
ناراحت‌ و شرمنده‌، انگار که‌ همسایه‌های‌ دیگر هم‌ قبل‌ از من‌ گفته‌ باشند، گفت‌:
- دارند‌ نماز می‌خونند‌، اگه‌ امری‌ هست‌ بفرمایید.
کمی‌ آرام تر گفتم‌: "خواهرِ من،‌ اگه‌ ایشون‌ ناراحتی‌ داره‌، مریضه‌، ببرینش ‌دکتر، خوب‌ نیست‌ آدم‌ِ مریض‌ همین‌ طوری‌ توی‌ خونه‌ بمونه‌؛ باعث ‌ناراحتی‌ اهل‌ خونه‌اس ‌...
سرش‌ را پایین‌ انداخت‌ و زیر لب‌ گفت‌: "چشم‌، حتماً می‌برمش ‌دکتر ...
با همسایه‌های‌ دیگر هم‌ صحبت‌ کردم‌؛ آنها هم‌ شاکی‌ بودند ولی‌ هیچ‌کدام‌ مثل‌ ما ناراحتی‌ نمی‌کشیدند. اتاق‌ خواب شان‌ درست‌ دیواربه‌دیوار اتاق‌ خواب‌ ما بود. یک‌بار دیگر که‌ رفتم‌ در خانه‌شان‌، خودش‌ آمددم‌ در. جوانی ‌بود شاید 30 ساله‌ که می‌گفتند بچه‌دار نمی‌شوند. شاید همین‌ مریضش‌ کرده‌ بود. یک‌ دستمال‌ جلوی‌ صورتش‌ گرفته‌ بود، و مدام‌ سرفه‌ می‌کرد و خلط‌ بالا می‌آورد. حالم‌ داشت‌ به‌هم‌ می‌خورد. خیلی‌ خودم‌ را نگه‌ داشتم‌، دیگر کلافه‌ شده‌ بودم‌، بهش‌ گفتم‌:
ـ آقاجون‌ اگه‌ حالت‌ بَده‌ برو دکتر. اگه‌ درمون‌ داره‌ که‌ خب‌، خوبش‌کن‌. اگه‌ نه‌ که‌ برو یه‌ جایی‌ خونه‌ بگیر، تو بیابونا یه‌ جایی‌ که‌ کسی‌ نباشه‌ که‌ حداقل‌ مزاحم‌ آسایش‌ و آرامش‌ مردم‌ نشی‌. مردم‌ خسته ‌هستند صبح‌ تا شب‌ جون‌ کندن‌، کار کردن‌ می‌خوان‌ یه‌ دقیقه‌ توی خونه‌شون‌ آرامش‌ داشته‌ باشند‌. آخه‌ درست‌ نیست‌ که‌ آسایش‌ مردم رو به‌هم‌ بزنین‌. والله‌ من‌ فقط‌ احترام‌ این که‌ خیلی‌ مؤمن‌ و مسجدی‌ هستید ‌نگه‌ داشتم‌ وگرنه‌ چندبار تا حالا شکایت‌ کرده‌ بودم‌. یه‌ شب‌ نشد ما راحت‌ بخوابیم‌. عین‌ بمب‌ و موشک‌، تاپ‌وتاپ‌ پنجره‌هامون‌ می‌لرزه. باور کنید‌ خدارو خوش‌ نمی‌یاد. اونم‌ از شما که‌ اهل‌ خدا و پیغمبرید ...
دیگر همه‌ی حرف هایم‌ را با او زدم‌. او فقط‌ سرفه‌ می‌کرد و سر تکان‌ می‌داد. یک‌بار که‌ خوب‌ نگاه‌ کردم‌، دیدم‌ توی‌ چشمانش‌ که‌ سرخ‌ شده ‌بود، اشک‌ جمع‌ شده‌. حتماً از سرفه‌هایش‌ بوده‌. می‌گفتند از بس ‌همسایه‌های‌ قبلی‌شان‌ ناراحت‌ و شاکی‌ بوده‌اند، این‌ خانه‌ را دربست ‌اجاره‌ کرده‌اند. همسایه‌ها می‌گفتند در عرض‌ یک‌ سال،‌ چند خانه‌ عوض‌کرده‌اند.
آن‌ شب‌ بدجوری‌ عصبانی‌ شدم‌. ساعت‌ 5/12 بود. یک‌ آن‌ یاد موشک‌باران ها افتادم‌. چی‌ کشیدیم‌ توی‌ آن‌ شب ها. رفتم‌ در خانه‌شان‌، زنگ‌ نزدم‌. محکم‌ با مشت‌ در را کوبیدم‌. همین‌ که‌ صدای‌ دویدن‌ کسی‌ راتوی‌ پله‌ها شنیدم‌، حتم‌ داشتم‌ خودش‌ است‌ و شاید می‌خواست‌ بیاید دعوا. خودم‌ را آماده‌ کردم‌. قصد داشتم‌ هر چی‌ که‌ از دهانم‌ درمی‌آید، بگویم‌:
ـ خجالتم‌ خوب‌ چیزی‌یه‌. شماها دیگه‌ شرف‌رو خوردید‌، حیارو تُف‌ کردید‌. بخواد این‌ جوری‌ باشه‌، همین‌ امشب‌ یه‌ کُلنگ‌ ورمی‌دارم‌ و دیوار رو خراب‌ می‌کنم‌ تا هم‌ شماها راحت‌ بشیند،‌ هم‌ ما. یا شب‌ سرفه ‌کن‌، روز مردم‌ راحت‌ باشند،‌ یا روز سرفه‌ کن‌ شب‌ مردم‌ آسایش‌ داشته‌ باشند‌، یه ‌ساعت‌ نباید خفه‌ خون‌ بگیری؟ اعصاب‌ مردمو خرد کردی‌. از بس‌ صدای ‌سرفه‌های‌ جناب‌ عالی‌ اومده،‌ مغزمون‌ وَرَم‌ کرده‌. اصلاً خواب‌ از خونه‌مون ‌رفته‌. اگه‌ یه‌ بار دیگه‌ صدای‌ سرفه‌ات‌ بلند شه‌، خونه‌رو روی‌ سرتون‌ خراب‌ می‌کنم‌. بگم‌ خدا اون‌ بی‌دینی‌ رو که‌ خونه ‌رو به‌ شما اجاره‌ داده‌، چی‌کار کنه‌. همینه‌ دیگه‌. آسایش‌ و امنیت ‌رو از مردم‌ گرفتید‌. همین ‌امشب‌ یه‌ استشهاد محلی‌ جمع‌ می‌کنیم‌ که‌ از این‌ محل‌ بیرون تون‌ کنند‌.
آمدم‌ با مشت‌ در را بکوبم‌ که‌ در باز شد. نزدیک‌ بود مشتم‌ بخورد توی‌ صورت‌ زنش‌ که‌ آمد در را باز کرد. سعی‌ کردم‌ خودم‌ را کنترل‌ کنم، ‌ولی‌ عصبانیتم‌ را از دست‌ ندهم‌. یک‌ دفعه‌ دیدم‌ زنش‌ دارد گریه‌ می‌کند؛ تا مرا دید، دست پاچه‌ شد. بُریده‌بُریده‌ با گریه‌ گفت‌:
ـ برادر خدا واسه‌ بچه‌هات‌ حفظت‌ کنه‌ ... آقامون‌ داره‌ از دست‌ می‌ره ‌... حالش‌ خیلی‌ خرابه ‌...
آن‌ شب‌ بدجوری‌ عصبانی‌ شدم‌. ساعت‌ 5/12 بود. یک‌ آن‌ یاد موشک‌باران ها افتادم‌. چی‌ کشیدیم‌ توی‌ آن‌ شب ها. رفتم‌ در خانه‌شان‌، زنگ‌ نزدم‌. محکم‌ با مشت‌ در را کوبیدم‌. همین‌ که‌ صدای‌ دویدن‌ کسی‌ راتوی‌ پله‌ها شنیدم‌، حتم‌ داشتم‌ خودش‌ است‌ و شاید می‌خواست‌ بیاید دعوا. خودم‌ را آماده‌ کردم‌. قصد داشتم‌ هر چی‌ که‌ از دهانم‌ درمی‌آید، بگویم‌​

گیر کردم‌. ماندم‌ چی‌کار کنم‌. بی‌اختیار گفتم‌:
- اگه‌ چیزی‌یه‌ من‌ برم‌ ماشینم‌ رو بیارم ‌...
ولی‌ او با هق‌هق‌گفت‌:
- نه‌ آقا ... تلفن‌ زدم‌ آژانس ‌ماشین‌ بفرسته ‌... شما بیایید‌ بالای‌ سرش‌ باشید؛‌ من‌ یه‌ زن‌ تنهام ‌...
رفتم‌ بالا. وسط‌ اتاق‌ یه‌ تُشَک‌ پهن‌ شده‌ بود. شده‌ بود مثل‌ نی‌. زردِزرد. سرفه‌هایش‌ خیلی‌ سخت‌ و جان خراش‌ بود. سطل‌ کنار دستش‌ پر بود از خلط‌ خونی‌. گفتم‌:
- آخه‌ خواهر، ورش‌ دارید‌ زود ببریمش‌ درمانگاه ‌سر کوچه ‌...
گفت‌: "آخه‌ اینو هر دکتری‌ نمی‌شه‌ ببریم ‌..."
اهمیتی‌ ندادم‌ و گفتم‌ شاید دکتر خصوصی‌ داشته‌ باشند، آن‌ هم‌ که ‌الان‌ توی‌ خانه‌اش‌ خواب‌ است‌. سرفه‌هایش‌ سخت‌ شد. شکمش‌ خیلی‌ تند بالا و پایین‌ می‌رفت‌. خیلی‌ سخت‌ و با سروصدا نفس‌ می‌کشید. یکی‌دوتا از همسایه‌ها هم‌ آمدند. زن‌ و دختر من‌ هم‌ آمدند. زنم‌ اولش‌ شاکی ‌بود، ولی‌ وقتی‌ اوضاع‌ را دید، رفت‌ طرف‌ زن‌ او. شروع‌ کرد به‌ دل داری‌ وگِلِگی‌:
- عیبی‌ نداره‌ خواهر، خوب‌ می‌شه‌ ... این‌ دور و زمونه‌ مریضی‌های‌ بدی‌ اومده‌. باید از همون‌ اول‌ می‌بردینش‌ دکتر. کوتاهی‌ کردید،‌ ولی‌ بازم ‌دیر نشده‌. همین‌ درمونگاه‌ سر کوچه‌ دکتر کشیک‌ خوبی‌ داره‌. از همون ‌اول‌ اگه‌ پی‌گیر می‌شدید حالا نه‌ خودتون‌ عذاب‌ می‌کشیدید‌، نه‌ همسایه‌ها ...
زدم‌ به‌ پهلوی‌ زنم‌. رویم‌ که‌ به‌ او بود، افتاد به‌ قاب‌ عکس‌ روی‌ طاقچه‌. کنار آینه‌ و شمعدان‌، بغل‌ قرآن‌، عکس‌ یک‌ جوان‌ قوی‌ و تنومند بود که ‌لباس‌ بسیجی‌ تنش‌ کرده‌ بود؛ توی‌ جبهه‌ بود. عجب‌ هیکلی‌ داشت‌. از آنها بود که‌ می‌گویند یک‌ تنه‌ 10 تا مرد را حریف‌ است‌. زن‌ همسایه‌مان‌که‌ دید من‌ دارم‌ به‌ عکس‌ نگاه‌ می‌کنم‌، رفت‌ آن‌ را برداشت‌ و گرفت‌ جلوی‌ صورتش‌ و شروع‌ کرد به‌ گریه‌ کردن‌. گفتم‌:
ـ می‌بخشید‌ آبجی‌، این‌ خدابیامرز کی‌یه‌؟
نگاهش‌ را که‌ بلند کرد، بدجوری‌ اشک‌ صورتش‌ را پوشانده‌ بود. مثل ‌این که‌ حرف‌ بدی‌ زده‌ باشم‌، یک‌ آه‌ بلند کشید که‌ زن های‌ همسایه‌ دویدند طرفش‌. سریع‌ آمدم‌ کنار. فکر کردم‌ که‌ باید برادرش‌ باشد که‌ این‌ جوری ‌برایش‌ گریه‌ می‌کند.
آن‌ مرد داشت‌ دست‌ و پا می‌زد، حالش‌ خیلی‌ بد شده‌ بود. با پنجه‌هایش‌ کم‌ مانده‌ بود تشک‌ را تکه‌پاره‌ کند. گفتم‌ که ‌بلندش‌ کنیم‌ و با ماشین‌ ببریمش‌ درمانگاه‌. تا آمدم‌ بلندش‌ کنم‌ مچ ‌دستم‌ را گرفت‌. فشار سختی‌ داد، تندتند نفس‌نفس‌ می‌زد، بدنش‌ تقلای‌ شدیدی‌ داشت‌. سعی‌ کردم‌ مچم‌ را از دستش‌ خلاص‌ کنم،‌ ولی‌ نشد. بدجوری‌ گرفته‌ بود. لبانش‌ به‌ ذکری‌ می‌جنبید. صدایی‌ به‌ گوش ‌نمی‌رسید جز خِرخِر نفس‌ زدن‌. خودش‌ را این‌طرف‌ و آن‌طرف‌ می‌انداخت‌. خون‌ از گلویش‌ بیرون‌ می‌زد. گرمای‌ تند و بدبویی‌ از دهانش ‌بیرون‌ می‌آمد.
مدام‌ با خِرخِر نفس‌ می‌گفت‌:
- سوختم‌ ... سوختم ‌...
یک‌ دفعه‌ خودش‌ را بلند کرد و کوبید زمین‌. به‌ سختی‌ نفسی‌ کشید و شکمش‌ از حرکت‌ باز ایستاد. بدنش‌ آرام‌ شد. خونابه‌ از گوشه‌ لبش ‌جاری‌ گشت‌. صدای‌ جیغ‌ همسرش‌ در اتاق‌ پیچید و همه‌ را به‌ وحشت ‌انداخت‌. همه‌ مات شان‌ برده‌ بود که‌ چی‌ شده‌. ناگهان‌ قاب‌ عکسی‌ که‌ دست ‌زنش‌ بود، پَرت‌ شد و صاف‌ افتاد بغل‌ تشک‌ او، روی‌ گل های‌ سرخ‌ِ قالی‌. شیشه‌ی قاب‌ عکس‌ خورد شد. ریزریزریز. خوب‌ که‌ به‌ عکس‌ توی‌ قاب‌ نگاه‌ کردم‌، دیدم‌ چشمانش‌ آشناست‌. سرم‌ گیج‌ رفت‌ یک‌ نگاه‌ انداختم‌ به‌ صورت‌ او که‌ چشمانش‌ باز مانده‌ بود، نگاه‌ همان‌ نگاه‌ بود . تسبیحی‌ سفید از آنهایی‌ که‌ حاجی‌ها از مکه‌ می‌آورند، در دست‌ چپش‌ بود. چشمم ‌افتاد به‌ چیزی‌ که‌ در میان‌ تصویر داخل‌ قاب‌ بود. خوب‌ که‌ خیره‌ شدم، ‌دیدم‌ یک‌ ماسک‌ ضدگاز شیمیایی‌ است‌.
چه‌قدر هوای‌ این‌ اتاق‌ گرفته‌. دارم‌ خفه‌ می‌شم‌. این‌ بوی‌ "سیر" ازکجاست‌؟
این ماجرا اصلا در کوچه و محله ما و شما اتفاق نیفتاده.
این داستان اصلا و ابدا واقعیت ندارد. فقط یک داستان واره است و بس!
این را، فقط و فقط نوشتم که خودم را تخلیه روحی کنم
بخش فرهنگ پایداری تبیان
 

...SPARTACUS

عضو جدید
کاربر ممتاز
♣*♣"جانبازان شیمیایی مظلوم ترین قشر بازمانده جنگ هستند ♣*♣

♣*♣"جانبازان شیمیایی مظلوم ترین قشر بازمانده جنگ هستند ♣*♣




درد دلهاي یک جانبازشيمايي :

جانبازان شیمیایی مظلوم ترین بازماندگان جنگ هستند
علی رضا یزدان پناه جانباز 70 درصد شیمیایی می گوید: جانبازان شیمیایی مظلوم ترین قشر بازمانده جنگ هستند، چرا که ظاهری آرام و سالم دارند ولی دردهای درونی شان امان آنها را بریده است و کمتر کسی متوجه آن را می شود...



سخنش را از اینجا آغاز کرد که متولد مشهد است، در دوران جنگ دانش آموز بوده و 16 سال داشته. او که عاشق رفتن به جبهه بوده در سال 65، بعد از گذراندن دوره های آموزشی در جنوب کشور به جمع رزمندگان لشگر 21 امام رضا (ع) پیوسته است.
این جانباز شیمیایی در ادامه گفت: قبل از اعزام به جبهه فوتبال بازی می کردم و شرایط جسمی ام خیلی خوب بود و به همین خاطر مسئولیت حمل مجروحین را به من دادند.
با صدای گرفته ای افزود:


در ماههای اول حضور جبهه در عملیات کربلای 5 شرکت کردم، عملیات با این که سختی های زیادی داشت اما خوشبختانه با موفقیت به پایان رسید.
بعد از عملیات برای استراحت به خرمشهر برگشتیم در معراج شهدا که مکانی مقدس برای همه رزمنده ها بود جمع شدیم، پیکر بچه های که شهید شده بودند را شناسایی و پیکرشان را به شهرشان اعزام می کردیم...



بعد از اینکه شهدا را منتقل کردیم متوجه شدم که چند جنگنده عراقی به طرف شهر آمدند. بمبارانی صورت نگرفت و صدای انفجاری نشنیدم، تعجب کرده بودم که چه اتفاقی افتاده است و بعد از چند دقیقه همان جنگنده ها دوباره آمدند و شروع به بمباران کردند...


از سنگر بیرون آمدیم یکی از بمب ها به کنار سنگر و دیگری به پشت سنگر اصابت کرد بعد از چند لحظه بمب دیگری را به تانکر آبی که کنار سنگر بود زد و رفت...



بغضی گلویش را فشرد و اشک هایش جاری شد، گویی آن صحنه ها دوباره تکرار شدند، بعد از چند لحظه ادامه داد:
بمباران شیمیایی بود، هیچ تجهیزاتی برای دفاع از خود نداشتیم حتی ماسک! بچه ها یکی پس از دیگری روی زمین می افتادند.
به همراه "شهید حسین محمدیان" و "سید عباس رضوی" و" کاظم نژاد " اطراف تانکر آب را که خاک گرفته بود را پاکسازی کردیم تا از آب آن استفاده کنیم.
ما بی آنکه بدانیم آب هم آلوده شده از آن آب خوردیم ...



این جانباز صبور و رنجدیده ادامه داد:
چند ساعتی طول کشید تا گروه امداد رسانی آمد و همه بچه های را به بیمارستان اهواز منتقل کردند...


احساس می کردم که بدنم سنگین شده، چشم هایم می سوخت و اشک می آمد، حالت تهوع و تنگی نفس پیدا کردم و ساعتی بعد تمام بدنم به شدت تاول زد.
هر چه زمان می گذشت حالم وخیم تر می شد. من و چند نفر از دوستانم را به بیمارستان لقمان در تهران منتقل کردند...


در بیمارستان بدنم را شستشو می دادند و بارها از شدت درد بیهوش می شدم. اینکار را روزی یکبار آنجام می دادند. چشمانم دیگر جایی را نمی دید.
مدت چهار ماه در بیمارستان بستری بودم بعد از آن هم در خانه تحت نظر بودم.
چندین بار چشم هایم تحت عمل جراحی قرار گرفت و از نظر ریه به شدت آسیب دیده ام .البته سوختگی بدنم تا حدی ترمیم شده است...



این جانباز دوران دفاع مقدس ادامه داد:


بیشترین مشکل من ریه و چشماهایم است، چشم چپم پیوند قرنیه شده است و تا چند وقت دیگر قرار است چشم راستم را هم پیوند بزنند.
هر روز باید بیشتر از 14 ساعت در زیر اکسیژن باشم تا بتوانم حداقل یک ساعت بخوابم و یا با فرزندانم حرف بزنم.
به خاطر شرایط جسمانی 12 سال در شمال کشور زندگی کردم امام به دلیل اینکه امکانات برای جانبازان شیمیایی در شهرستان ها بسیار محدود است مجبور شدم به تهران بیاییم ...


 

...SPARTACUS

عضو جدید
کاربر ممتاز




علیرضا از خانواده اش گفت:
سال 1371 با خانم "فاطمه نخعی" ازدواج کنم او فداکار و مهربان است. ثمره این زندگی مشترک دو فرزند به نام های "ریحانه" و "ملیکا" که هر دو محصل هستند.
شرمنده خانواده ام هستم چرا که هیچ گاه همچون پدرهای سالم نتوانستم کاری برای فرزندانم انجام بدهم. به یاد دارم سال 85 سه روز روزه گرفتم به قدری حالم بد شد که دو هفته در بیمارستان بستری شدم. مصدومیتم باعث شده که حتی از مسائل دینی هم دور بمانم. حسرت یک روز روزه گرفتن را دارم . با تمام این دردها زندگی می کنم تا روز موعود فرا رسد و من هم در کنار دوستان شهیدم آرام بگیرم...


از دوستان همرزمان قدیمش که بر اثر عوارض گازهای شیمیایی شهید شده اند هم یاد کرد:
صمیمی ترین دوستم که با هم از مدرسه اعزام شده بودیم " شهید حسین محمدیان" بود که در کربلای 5 شهید شد، یکی دیگر از دوستانم (شهید علی رضا محمد جعفری)که در اراک زندگی می کرد و از دوران جبهه با هم در ارتباط بودیم چندی پیش بر اثر عوارض گازهای شیمیایی شهید شد...


علیرضا یزدان پناه ادامه داد:
جانبازان شیمیایی مظلومترین قشر بازمانده از جنگ هستند چرا که ظاهری آرام و سالم دادند ولی دردهای درونیشان امان آنها را بریده است اما کسی آن را نمی بیند.
گاهی بی محبتی ها و بی توجهی های مردم بیشتر از دردها یم مرا آزار می دهد ولی با این حال هیچ ادعایی ندارم چرا که برای رضای خدا به جبهه و افتخار می کنم که یک جانباز شیمیایی هستم...



او معتقد است: جوانان نسل امروز جبهه و جنگ را لمس نکرده اند و چون در آن دوران نبودند برایشان سخت است که آن روز ها را باور کنند .
اما اگر بتوانیم هشت سال دفاع مقدس را در جامعه مثبت فرهنگ سازی کنیم کمک بزرگی به جامعه شده است...


جوانانی که دوران جنگ به جبهه های نبرد رفتند و مردانه و غیرتمند در مقابل ظلم ایستادگی کردند. در جبهه همه با هم برابر بودند فرمانده و سرباز با هم فرقی نداشتند، کنار هم ساده می نشستند و زندگی می کردند ولی امروزه فاصله طبقاتی زیاد شده است و مردم درک درستی از یک جانباز شیمیایی ندارند. چرا که جانبازان شیمیایی مشکلاتشان در درونشان است و کمتر کسی فکر می کنند که ما باید ساعت ها از اکسیژين استفاده کنیم تا بتوانیم کمی نفس بکشیم...



یزدان پناه تاکید کرد:
مهمترین مشکل خانبازان داور و محل زندگی آنهاست، اگر دارو های آنها تامین شود حداقل از لحاظ جسمی کمی بهتر می شوند. جانبازان شیمیایی نیاز دارند که در آب و هوایی مرطوب و خوش آب و هوا زندگی کنند چرا که آلودگی هوا بزرگترین سم است. زندگی در تهران برای جانبازان سخت است متاسفانه دسترسی به تجهیزات و امکانات کم است مجبور هستیم در تهران زندگی کنیم.
امیدوارم مسئولین به این مشکلات بیشتر توجه کنند و مردم درک خوبی نسبت به جانبازان داشته باشند و آنها را از جامعه دور نگه ندارند...



این رزمنده داوطلب دوران دفاع مقدس در پایان گفت:
ما شرمنده خانوادهانم نیز هستیم آنها هم بیمار شده اند و افسردگی در بین فرزندان جانبازان بسیار زیاد است چرا که هر لحظه با استرس و فشار روبه رو هستند چرا که مرگ را هر لحظه در مقابل چشمشان می بینند...


 

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز


.
.
.

جا مانده از شهدا...


.
.
.

شهدای زنده ، زنده...(به شرطی که بر سر آرمانشان بمانند...)


________________________
پ.ن: حال ما ماندیم وراهی سخت تر

یک جهاد اکبر و جنگی دگر

حال اینک این جهاد اکبراست

کار دشمن با صلاحی دیگر است...

 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
جانباز پورحسن
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]این را هم بنویس [/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif]تا همه بدانند:[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هزینه زندگی‌ام بعد از جنگ بر عهده همسرم بود[/FONT]

وبلاگ جانبازان شیمیایی ایران: ساعت اذان ظهر را نشان می داد و من در منطقه سعادت‌آباد تهران به دنبال بیمارستان عرفان می‌گشتم. قرارمان گفت‌وگو با جانبازی بود که می گفتند تاولهای خردلی‌اش هنوز او را آزار می دهد. وارد بیمارستان عرفان که شدم تصور می کردم برای پیدا کردن بخش جانبازان شیمیایی باید وقتی زیادی صرف کنم اما وقتی از کارکنان بیمارستان سوال کردم متوجه شدم که تمام کارکنان با بیماران این بخش آشنا هستند خصوصا بیماری به نام محمد‌رضا پور‌حسن که نصف بیشتر روزهای سال به خاطر عوارض گازهای شیمیایی جنگ تحمیلی مهمان این بیمارستان است.
محمدرضا پورحسن متولد گیلان است. 17 ساله بود که خبر تجاوز بعثی‌ها آرامش روح و روانش را گرفت و به‌رغم مخالفتهای خانواده عازم جبهه جنوب شد. وقتی شلمچه مورد اصابت عامل شیمیایی قرار گرفت پورحسن که مشغول دیده بانی نیروهای دشمن بود مجروح شد و15 سال بعد تنگی نفس، زخمهای عفونی که همگی حاصل مجروحیت گاز خردل بود در بدنش نمایان شد. در یک ساعت گفت‌وگو ما با این سرباز سرافراز وطن به مرور خاطرات او نشستیم.
گفت و شنودی که به علت قطع تارهای صوتی ودستگاه اکسیژنی که همیشه همراه این جانباز است به سختی صورت گرفت. آری جانباز پورحسن قادر به تکلم نیست و به سختی می تواند صحبت کند. محمد رضا پورحسن 1348 در روستای اشرفیه استان گیلان متولد شد. هنگام شروع جنگ تحمیلی وی نوجوانی 17 ساله بود.
در مورد روزهای نخست جنگ می‌گوید: پدرم کشاورز بود ومن دردوران کودکی‌ام همیشه همراه اوبودم البته بزازی کوچکی هم داشت که من آنجا راهم اداره می کردم. ما سه برادر بودیم که وقتی جنگ شروع شد دو برادر دیگرم که 20‌ساله و 19‌ساله بودند عازم جبهه شدند. یکی در آزاد‌سازی خرمشهر حضور داشت ودیگری در منطقه اروند رود از کشور دفاع می‌کرد.

در بحبوحه جنگ من برای رفتن به جبهه روز شماری می‌کردم و با شروع خدمت سربازی بالاخره عازم مناطق نبرد شدم. دوره آموزشی من 45 روز در نوشان بود بعد از سه روز مرخصی مارا تقسیم کردند و پس از آن به دزفول منتقل شدیم وازآنجا به شوشتر رفتیم وبعد به شط علی که جزیره‌ای بود که بچه‌ها روی آب شناور بودند.
روزهای نخست جبهه
پورحسن می گوید: من به خاطر مهارت قایقرانی روی آب مسئول شناسایی شدم که اولین مجروحیتم همان زمان اتفاق افتاد. یادم هست بر اثر اصابت خمپاره آسیب دیدم ولی زیاد جدی نبود و بعد از بهبودی دوباره عازم منطقه شلمچه شدم. یک روز نزدیک ظهر بود ومن مشغول دیده بانی منطقه عراقیها بودم که که هواپیماهای عراقی عامل شیمیایی زدند در حالی که داشتم ماسکم را به صورتم می زدم بیهوش شدم. وقتی در بیمارستان چشم باز کردم تمام بدنم پر از تاول بود. انگار بدنم دچار سوختگی شدیدی شده بود. 40 روز در بیمارستان بستری بودم اما با وجود اصرار اطرافیان بازهم به خانه ماندن راضی نشدم و دوباره به جبهه رفتم.

 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
سه فرمانده شهید شدند
این جانباز شیمیایی در حالی که به دلیل تنگی نفس مجبور بود هر چند لحظه یک بار از اسپری استفاده کند می گفت: منطقه بعدی فعالیت من پاسگاه زید بود. ما در حال بررسی منطقه بودیم وقصد پیشروی داشتیم که عراقیها حمله کرده وغافلگیر شدیم. در آن عملیات اکثر بچه‌ها قتل عام شدند. من درشعاع دو کیلومتری فرمانده مان بودم که با چشمانم دیدم که چگونه شهید شد. فرمانده بعدی ما حاج کامکار بود که به دلیل اصابت مستقیم تیر به شهادت رسید.

زندگی جانباز پورحسن بعد از جنگ
محمدرضای قصه ما در حالی که سرفه های خشکی می کرد روایت تلخ دوران بعد از جنگش را برای من بازگو کرد. وی گفت: بعد از اتمام دوران جنگ در اهواز زندگی کرده و در بیمارستان شهید محمدی مشغول کار شدم. یادم هست که عصرها هم در کلینیک کوچکی کار می کردم.
آرام آرام بدنم شروع به خارش کرد. نمی‌دانستم چرا؟ گاهی فکر می کردم به خاطر شرجی بودن هواست اما پزشکان تایید کردند که عوارض گازهای شیمیایی خردل در دوران جنگ است که امروز نمایان شده است.
از بنیاد شهید حقوقی نمی‌گیرم
من ابتدا به دنبال درصد نبودم با اوج‌گیری بیماری وقتی به سپاه مراجعه کردم درصد من را 25 درصد اعلام کردند که البته بنیاد شهید قبول نمی کرد اما خوشبختانه چون چندین نفر از سرداران جنگ وضعیت مرا دیدند ومن را می‌شناختند خودشان من را زیر پوشش گرفتند. الحمد لله بنیاد من را بیمه کرد اما حقوقی دریافت نمی کنم.
همسرم بنیاد شهید من است
پورحسن در حالی که چشمانش بارانی شده به من نگاهی کرد و گفت: این را هم بنویس تا همه بدانند هزینه زندگی‌ام بعد از جنگ بر عهده همسرم بود. این زن فداکار با خیاطی و کار کردن روی زمینهای کشاورزی تا امروز دست مرا گرفته و به پای من سوخته و ساخته است که از رویش شرمنده‌ام.

انگار همسرم بنیاد شهید من است. من همسرم را قبل از ازدواج می شناختم. وقتی از جبهه برگشتم به ایشان گفتم که شیمیایی شده‌ام و ممکن است زیاد زنده نباشم اما ایشان گفتند این مسائل برایشان مهم نیست. ثمره ازدواج ما یک پسر ویک دختر است و ایشان طی 25 سال بیماری من لحظه‌ای لب به شکایت نگشود با اینکه خودشان بیمار بودند.
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
تايید جانبازی بعد از 22 سال
امروز حدود یک سالی است که همسرم بیمار است ودیگر نمی تواند کار کند. دکتر قربانی که برادرشان بامن همرزم بودند ومرا می شناختند من را دیدند وتاولها وزخمهای بدنم را مشاهده کردند. با مهندس اسماعيلیان رئیس کل بنیاد شهید استان گیلان صحبت کردند و ایشان شخصا پرونده من را به تهران آوردند تا اینکه بالاخره بعد از سالها شدم جانباز 50 درصد!
دکترم هزینه های داروهایم را می‌دهد. داروهای ما خیلی گران است و گاهی ممکن است ماهی 700 هزار تومان هزینه داروهای ما باشد که هیچ کس عهده دار نیست. قبلا همسرم هزینه های درمان من را می‌پرداخت ولی حالا با وجود بیماری ایشان دکترم بخشی از هزینه داروها را تامین می کند در این سالها که من کاملا غیر شاغل محسوب می شدم حقوقی دریافت نمی‌کردم وخیاطی همسرم زندگی ما را احیا می‌کرد اما اخیرا وعده‌ای داده شده که به عنوان جانباز از کار افتاده حقوقی برای من تعیین کنند.
ناملایمات جانبازان شیمیایی را می نویسم
پورحسن در ادامه می گوید من در حال حاضر مشغول نوشتن کتابی هستم که سرگذشت زندگی‌ام را از کودکی تا به حال شرح مي‌دهم. وی هدفش ازنگارش این کتاب را دردها و غمهای ناگفته از زندگی جانبازان شیمیایی توصیف می کند و می‌گوید برای نوشتن این کتاب مصمم هستم.
وی در حالی‌که اشک از چشمانش جاری است می گوید: دخترم هر روز که به دیدنم می آید ‌‌و عفونت زخمهای بدنم را می بیند مانند شمع آب می شود. این رنجها ودردها که اطرافیان به خاطر ما می کشند گاهی بیشتر از خود بیماری ما را می آزارد و من به خاطر مشکل قلبی باید به سي‌سي‌يو بروم اما آنجا امکان حمام کردن من نیست به همین دلیل با تعهد شخصی خودم نمی روم.
وی درباره هدفش از رفتن به جنگ می گوید: اگر دوباره زمان به عقب برگردد من به جنگ می‌روم فقط باید بگویم در این سالها در حق جانبازان بسیار بی‌معرفتی شده است وما لایق خیلی رفتارها نبودیم.
مهمانان خانگی
یکی از کارکنان بخش جانبازان شیمیایی عرفان می گوید: ما در سال پذیرای جانبازان شیمیایی زیادی هستیم کسانی كه به نحوی مهمانان خانگی ما محسوب می شوند چون اکثر روزهای سال را با ما ودر این بیمارستان می‌گذرانند که ما گه گاه به شوخی به آنان می‌گوییم شما باید در اینجا سهام بخرید!
این پرستار وضعیت رسیدگی به جانبازان را مناسب نمی‌داند ومی‌گوید ایثارگران جنگ تحمیلی سروران جامعه هستند و این درست نیست که خیلی از آنها مشکل اقتصادی داشته باشند. از بیمارستان عرفان که خارج می شوم هوا اندکی رو به خنکی رفته است.
به پور‌حسن فکر می کنم و بسیاری از جانبازان شیمیایی دیگر که ریه هایشان دیگر توان نفس کشیدن ندارد اما این تنها دردشان نیست غم نان وغم گرانی داروها وهزینه های سر‌سام آور دیگر غمی دردناک‌تر از مشکلات جسمی آنهاست که همچنان بر زندگی این قهرمانان سایه افکنده است. قهرمانانی که معلوم نیست تا کی مهمان وطن هستند.
وقت آن رسیده که به رسم مهمان نوازی خود نگاه دیگری بیندازیم و وجود دلاوران وطن را به گونه‌ای دیگر پاسدار باشیم.
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=1]دختری که جانباز هفتاد درصد شد[/h]

«مهناز دارابی» فقط 14 سال داشت می‌دید روزهایی را که روی نیمکت کلاسشان به جای اینکه همکلاسی‌هایش بنشینند، گل‌های لاله نشسته بودند. چند روز قبل از جانبازی‌اش با دیدن فضای شهر، وصیت‌نامه نوشت. او حتی جرأت فکر کردن به مجروحیت از دوچشم را هم نداشت اما امروز صبوری‌اش در تحمل رنج‌ها از او اسطوره ساخته است.

شعر خیلی زیبایی برای جانبازان خواند. به سن و سالش نمی‌خورد اما بعد فهمیدیم که خودش هم جانباز است. جانباز دوچشم که در بمبارن‌های هوایی صدام در کرمانشاه مجروح شده. «مهناز دارابی» را می‌گویم او وکیل پایه یک دادگستری هم هست؛ فرزند آخر خانواده بوده و با مادرش زندگی می‌کند.
تن به مصاحبه نمی‌داد و می‌گفت بروید سراغ جانبازهای دیگر که در معرکه مجروح شدند. اما او هم در دل معرکه بود و می‌دید روزهایی را که روی نیمکت کلاسشان به جای اینکه همکلاسی‌هایش بنشینند، گل‌های لاله نشسته بودند. او هم در دل معرکه بود و سه روز قبل از جانبازی‌اش با دیدن فضای شهر، با زبان نوجوانی‌اش وصیت‌نامه خود را نوشته بود. نوشته بود که «در حال حاضر موشک‌باران شهرها خیلی شدت گرفته و احساس می‌کنم اسمم در لیست شهدا هست. بعد از شهادتم مرا در جوار حرم حضرت فاطمه معصومه(س) در قم دفن کنید و نگذارید مادرم بی‌تابی کند».
او چشم‌هایش را به درگاه حضرت دوست هدیه داده اما بابصیرت‌تر از همه کسانی است که می‌بینند اما عبرت نمی‌گیرند.
[h=2]* گل‌هایی که روی نیمکت‌های خالی دوستانمان گذاشته بودند[/h]پدرم نظامی بود و چند سال پس از تولد من بنا به دلایل شغلی از شهر بروجرد به کرمانشاه منتقل شدیم. سال 1364 من در کلاس اول دبیرستان مشغول به تحصیل بودم.
در آن روزها اوضاع شهر کاملاً نظامی بود اما هنوز به مدرسه می‌رفتیم و هر روز با نیمکتی که جای خالی دوستانمان گل گذاشته بودند، مواجه می‌شدیم. حتی شنیده بودم که سر یکی از دوستانم از تن جدا شده بود. چهره شهر کاملاً نظامی بود. من هم احساس می‌کردم که در همین روزها به همکلاسی‌های شهیدم خواهم پیوست و وصیت‌نامه‌ای نوشتم.
روز میلاد حضرت علی(ع) با مادرم در خانه بودیم؛ مادرم در زیر زمین و من در اتاق مشغول نوشتن تکالیف درسی‌‌ام بودم؛ یک لحظه صدای وحشتناکی به گوشم رسید و بعد فقط صدای شکسته شدن جمجمه‌ام را شنیدم و از هوش رفتم.
در واقع بر اثر انفجار موشک دشمن در 15 متری منزل ما و برخورد ترکش‌های به خانه‌، سر و صورتم دچار جراحت شدید شده و همان لحظه دو چشمم تخلیه شد. پیکر تمام کسانی که در اطراف ما بودند، حتی ناپدید شده بود.
[h=2]* فکر نمی‌کردم چشمانم را از دست بدهم[/h]من این امکان را داده بودم که شهید شوم اما هیچ وقت فکر نمی‌کردم، روزی فرا برسد که نتوانم دنیا را ببینم؛ حتی جرأت فکر کردن به این موضوع را نداشتم. شاید ترجیح می‌دادم کشته شوم ولی چشم‌هایم را از دست ندهم. اما خداوند خواست تا چشم‌هایم را بگیرد.
اولین روزها در بیمارستان به هوش نبودم و فقط ناله می‌کردم و فریاد می‌کشیدم؛ تمام سر و صورتم مانند گلوله سفید بود و حتی یک سانت هم جای خالی از پانسمان نداشت و چون جای قطعات ریز و درشت ترکش تمام صورتم را مجروح کرده بود.
شنیده‌ام وقتی که مصبیتی برای بنده‌ای پیش می‌آید، چهار ملک چهارگوشه قلب انسان را می‌گیرند که آن مصیبت او را به زمین نزد؛ من حضور چهار فرشته از سوی خداوند را در آن لحظه به خوبی احساس کردم. آن چهار ملک روحم را گرفتند و نگذاشتند این حادثه تلخ که تا آخر عمرم نمی‌توانم دنیا را ببینم، مرا زمین بزند.
*بعد از مجروحیتم به فکر ادامه تحصیل بودم
زمانی که در بیمارستان شهید لبافی‌نژاد تهران بستری بودم، می‌شنیدم که یک مدرسه شبانه‌روزی برای افرادی مثل من وجود دارد. چند وقت بعد به بروجرد رفتیم. وقتی موضوع ادامه تحصیل در تهران را مطرح کردم، خانواده راضی نبودند. در طی دوران نقاهت همواره فکر و خیالم به دنبال درس و مدرسه و ادامه تحصیل بود بالاخره آنها را راضی کردم و به تهران آمدم.
همکلاسی‌ام دختری بود که بر اثر بیماری مننژیت، بینایی‌اش را از دست داده بود که او بعد از مدتی از دنیا رفت. دوری از خانواده برایم بسیار دشوار بود. مدت یک سال در مجتمع آموزشی شبانه‌روزی در تهران، مشغول به کسب مهارت‌های لازم و یادگیری خط بریل شدم.
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
در 15سالگی حروف الفبا به خط بریل را یادگرفتمدر آغاز این دوره، «بابا آب داد» را با خط بریل یاد گرفتم و اما با توجه به اینکه از ابتدا با این خط آشنا نبودم، هنوز هم حس لامسه‌ام برای تند خواندن مطالب با خط بریل یاری‌ام نمی‌کند و بیشتر از طریق نوارهای ضبط شده درس می‌خواندم. مرحوم پدرم در دوران تحصیل خیلی مرا کمک می‌کرد هر روز با ماشین مرا به دانشگاه می‌برد و بعد از ظهر مرا به منزل برمی‌گرداند.
با تمام سختی‌های راه که جز به استعانت خداوند نمی‌توانستم این مسیر را طی کنم، درسم را ادامه دادم. بعد از یک سال خانواد‌ه‌ام به خاطر ادامه تحصیلم به تهران نقل مکان کردند و در این موقع به لطف خداوند موفق شدم هر یک از سال‌های دوم و سوم دبیرستان را در مقطع زمانی 3 ماهه با معدل حدود 19 و 75 صدم به پایان برسانم. مطالعه برای آمادگی در کنکور را از سال چهارم دبیرستان به جدیت شروع کردم.
به کمک خداوند در اولین مرحله در رشته حقوق قضایی دانشگاه تهران پذیرفته شدم و پس از اتمام دوره لیسانس در مقطع کارشناسی ارشد با گرایش حقوق جزا و جرم‌شناسی در همین دانشگاه پذیرفته و مشغول به تحصیل شدم.
رشته حقوق را دوست داشتم چون می‌دانستم از طریق زبان حامی خیلی از افراد باشم و بتوانم راه را نشان دهم. در دانشگاه دوست‌های خوبی داشتم. آنها همیشه حواس‌شان به من هم بود. یادداشت‌های سر کلاس را برای من تبدیل به نوار می‌کردند یا در اینکه در فورجه‌های آنها مطالب را می‌خواندند و من هم یاد می‌گرفتم. در حال حاضر وکیل پایه یک دادگستری هستم.
[h=2]* اولین شعرم مناجات با خدا بود[/h]در ابتدای راه بودم؛ سراغ خانم نوابی که امروز شاعر معروفی است و معلم ادبیاتم بود، رفتم و از وی خواستم یک مناجات از زیان یک جانباز بنویسد؛ وی گفت چند روز به من مهلت بده. سه روز گذشت و دوباره از خانم نوابی پرسیدم «توانستید مناجات را بنویسید» وی گفت «نه نتواستیم. این مناجات را برای چه می‌خواهی؟» گفتم «می‌خواهم در ذهنم داشته باشم تا بعد از نماز با خداوند مناجات کنم» او گفت «سعی کن خودت بنویسی» این اولین کارم بود.
بنده علاوه بر تحصیل گاهی اوقات اشعاری را می‌سرودم و نخستین شعر من، شعر نو بود که مناجات با خداوند بود. بخشی از اولین شعرهایم روی میزم در مدرسه شبانه‌روزی جا ماند و سرایدار مدرسه هم کاغذها را دور انداخته بود و نتوانستم آن را پیدا کنم.
[h=2]* خداوند مسیر پیشرفت مرا باز کرد[/h]همه می‌دانیم که این سنت خداوند است در بین بندگان تا هر راه و هدفی را به نحوه جدی در پیش گرفته و برای رسیدن به آن مجاهدت و تلاش کنند، به خواست خداوند آن راه و مسیر طی خواهد شد اما در اینجا آنچه که توجه آن برای ما به عنوان یک مسلمان و علاقمند به خواست و وجود نازنین خداوند مهم است، این است که در ابتدا موفقیت در زندگی را برای خود تعریف کنیم. یعنی در بیاییم که ما با توجه به شرایط، موقعیت و استعدادهای خدادادی در چه مسند و جایگاهی می‌توانیم به وظایف خرد و کلانی که در طی سفر کوتاه زندگانی مأمور به انجام آنها هستیم، عمل کنیم.
وظایفی که عمل به آنها منجر به نیک‌بختی در دنیا و آخرت و شاه‌کلید نیل به تمام زیبایی‌هاست که خداوند فیاض به بندگان موهبت فرموده است.
در این مرحله پس از هدف‌گذاری باید با ارزیابی تمام جوانب، بهترین و صحیح‌ترین راه‌ها را برای رسیدن به هدف پیدا کنیم. در این راستا یک برنامه‌ریزی صحیح که ضمن آن بتوان از تمام اوقات بهترین استفاده‌ها را در پیشبرد امور و پیشرفت کارها کرد، باید اتخاذ کنیم که با جمع این شرایط می‌توان، امید به موفقیت داشت. البته انجام
آنچه که لازم است در حد مقدورات و همراه با تلاش و تحمل سختی‌هاست.
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
مقام ایثار یکی از راه‌های مهم به اوج رسیدن و کمال یافتن استنگارگری خداوند در عرصه آفرینش گستره‌ای عظیم، خارق‌العاده، پیچیده، گسترده و بی‌نهایت را رقم زده است. در این فضای لایناهی خلقت، زمین تنها نقطه‌ای از بی‌نهایت است و در این میان لطف خداوند ارکان جایگاه‌ها و مقام‌هایی وسیع را برای بشر پیش‌بینی فرموده است.
جایگاهی که تنها برای کسانی که به شهود رسیده‌اند یا آنهایی که به اوج رفته‌اند یا از دایره تنگ دنیا خارج شده‌اند، قابل لمس و دیدنی است. در این‌باره یکی از راه‌های مهم به اوج رسیدن و کمال یافتن قابل لمس و مقام ایثار است. یعنی مرحله‌ای که انسان در آن از نفس و مال خود دل بریده و در به رشته مهر لایتناهی خداوند دل می‌بندد. این حقیقت انکارناپذیر، در وجود و هستی ماست واقعیتی که بی‌توجهی به آن موجب خسرانی عظیم است و پایبندی به آن باعث درک جایگاهی زیبا در اوج است.
در این باره آیه شریفه چه زیبا می‌فرماید: «الذین آمنوا و هاجروا و جاهدوا فی سبیل الله باموالهم و انفسهم اعظم درجه عندالله و اولئک هم الفائزون» البته منظور از جهاد در این آیه می‌تواند هم عرصه جهاد اکبر و هم تلاش برای جهاد اصغر است. یعنی انسان بتواند در زندگی خود را به درجه‌ای برساند که عشق به خداوند و خواسته‌های او برتر باشد و از حب به نفس به جان به مال و به زندگی بگذرد. اینجاست که انسان می‌تواند پر و بال به آتش بسپارد و ببیند آتشی در کار نیست هر آنچه که هست نور است و نور.
[h=2]* پایبندی به ارزش‌ها موجب عروج انسان به فلک‌الافلاک می‌شود[/h]قبل از ورود به بحث ارزش‌ها باید به این نکته عظیم توجه داشته باشیم که ما انسان‌ها در جایگاهی هستیم که هم عبد خداوند، هم مخلوق او و هم مهمان خان ‌گسترده‌ای او هستیم؛ او خالق ما مولای ما و میزبان ما در این سرای فانی و هم در سرای جاودانه است. لذا تنها ملاک و معیار ارزش‌گذاری در زندگی ما فرمان و خواست اوست. بنابراین هیچ‌یک از ما در جایگاهی نیستیم که بتوانیم ارزش را تعیین یا جابجا کنیم. در این میان پایبندی به ارزش‌های تعیین شده از جانب خداوند می‌تواند موجب عروج از زمین تا فلک الافلاک باشد و عدم پایبندی به این ارزش‌ها می‌تواند، باعث سقوط از اوج آسمان‌ها به غربتکده خاک شود.
پیامد شیرین پایبندی به این ارزش‌ها قابل مقایسه با آسودگی هیچ فراغتی و نه شور هیچ غوغایی نیست و می‌تواند موجب نشئه موج‌خیز در متن رؤیای بهشتی باشد. این ارزش‌ها آن قدر زیباست که اگر آنها را به خوبی بشناسیم، مستونشان خواهیم شد.
[h=2]* کسی که پایبند به ارزش‌ها نباشد در قافیه شعر زندگی بازنده است[/h]کسی که پایبند به ارزش‌های آسمانی نباشد، دیر یا زود در قافیه کار در می‌ماند یا قافیه شعر زندگی را می‌بازد. توجه به این مفهوم عمیق برمی‌گردد به رابطه فضایی بین زیبایی و اندیشه افراد، اندیشه زیبایی‌شناسی که قدرت آن بستگی به میزان درخشش یا غبار آلودگی‌اش دارد. کسانی که گرفتار استهاله ذهن و دگرگونی پندار و رفتار نشده باشند، با لحاظ فطرت پاک خدادادی به خوبی قدرت درک این زیبایی را دارند. تجلی ایمان، عشق ساحی و قابل باور به خداوند در گرو پایبندی به این ارزش‌هاست.
[h=2]* رتبه هر جامعه به میزان پایبندی به ارزش‌هاست[/h]شأن و رتبه هر جامعه بسته به میزان جاری بودن این ارزش در آن جامعه است. زیباترین آرزو این است که روز به روز بیشتر و بیشتر حضور و وجود ارزش‌های آسمانی را در جامعه اسلامی‌مان نظاره‌گر باشیم و امیدواریم این آرزو به پایانی نامنتظر نیانجامد.
در این راستا یکی از راه‌های پیروزی، برگزیدن الگویی بزرگ و ارزشی در زندگی است؛ تا یاد بگیریم در زندگانی ما ارزش هر عمل بستگی به ایفای صحیح آن کار دارد. در این مورد اگر ذهن معیار بالایی برای ارزش‌گذاری داشته باشد، عیار بالایی لازم است تا قابلیت سنجش در این محک و پیمانه را داشته باشد. چرا که باقی برایش قلب و بدل و ناسره است.
در نتیجه کسی که برای شأن انسانی خود ارزش و اهمیتی قائل است‌ با پایبندی به این اصول می‌تواند یکی از طلایه‌داران ارزش‌های ناب در جامعه باشد.
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهر فراموش شده شيميايي
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سردشت؛ شهری با 8 هزار جانباز شیمیایی[/FONT]

بر‌اساس اعلام انجمن دفاع از مصدومان شیمیایی سردشت بیش از هشت هزار مصدوم شیمیایی دارد که از این تعداد 3 هزار جانباز زیر 25 درصد هستند. همچنین 110 جانباز 70 درصد، 300 جانباز 50 درصد و 1200 جانباز بالای 25 درصد تحت پوشش بنیاد شهید سردشت هستند .


اینجا سردشت است. شهری مرزی در استان آذربایجان غربی که در 7 تیرماه 1366 مورد اصابت 7 بمب شیمیایی قرار گرفت. در این حمله شیمیایی 130 نفر شهید و بیش از هشت هزار نفر قربانی سلاح شیمیایی شدند. ساکنان این شهر همیشه در دفاع از مرزهای کشور پیش‌قدم و حافظ نظام بوده‌اند.
امروز حدود 25 سال از آن حادثه تلخ می گذرد و طبعا هر ایرانی توقع دارد بهترین خدمات به قربانیان بی دفاع حملات شیمیایی به سردشت ارائه شود ولی افسوس که حتی حداقل امکانات برای این عزیزان از سوی دستگاه‌ها ارائه نشده است. کلینیک بدون پزشک، بیکاری، آسیبهای اجتماعی، بی‌توجهی مسئولين مربوطه به افرادی که مدرکی برای اثبات مصدومیت خود ندارند، مشکلات خدمات شهری و حمل و نقل، نداشتن گمرک، بازارچه های مرزی پویا، راه نامناسب و همه و همه موجب شده تا زیباترین شهر مرزی کشورمان که ید طولایی در دفاع از این آب و خاک دارد در بوته ای از فراموشی سپرده شود.
بر اساس این گزارش، شهر سردشت بر‌اساس اعلام انجمن دفاع از مصدومان شیمیایی سردشت بیش از هشت هزار مصدوم شیمیایی دارد که از این تعداد 3 هزار جانباز زیر 25 درصد هستند. همچنین 110 جانباز 70 درصد، 300 جانباز 50 درصد و 1200 جانباز بالای 25 درصد تحت پوشش بنیاد شهید سردشت هستند. گزارش‌ها حاکی از آن است که بنیاد شهید در بهبود وضعیت اشتغال جانبازان تحت پوشش خود اقدامات مطلوبی را انجام داده است و با توسعه مشاغل خانگی برای 120 نفر و وامهای 5 میلیونی و استخدام در آموزش و پرورش گامهای بلندی برداشته است. ولی همچنان تعداد زیادی از جانبازان این شهر جنگ‌زده حیران از این هستند که چرا عدالت در حق آنها به درستی انجام نمی شود. وقتی پای درد دلشان می نشینیم می گویند: ما 25 سال است که فراموش شده‌ایم.
وضعیت شهر روز به روز وخیم‌تر می شود. قاچاق کالا از یک سو و افزایش تولیدات مواد مخدر صنعتی از سویی دیگر این شهر را تهدید می کند. وقتی در شهر سردشت قدم می‌زنیم آثاری از توسعه نیست و انگار اینجا سالهاست در زمان متوقف شده است. هر چند شاید تعویض بلوکهای خیابان یا نصب چند پارچه نوشته نشان از تحرک باشد ولی وقتی بزرگ‌ترین میدان شهر را با هزینه ژاپنی‌ها ساخته‌اند آدم احساس شرمندگی می کند. سردشت به زبان کردی یعنی سرچاوه شهری که در آن مردانی متولد می شوند که رگ مردانگی شان مرد و زن نمی شناسد و این را در دوران جنگ بارها و بارها اثبات کرده‌اند.
مردم سردشت در مهمان نوازانی منحصربه‌فرد هستند، سلامت را با صد سلام پاسخ داده و برایت به عنوان مهمان به قول معروف گوسفند سر می برند.
کاری ندارند مسلمانی یا غیر مسلمان، شیعه هستی یا سنی، کرد هستی یابلوچ همه را هموطن مي‌دانند و همه را دوست می‌نامند. سردشت را نمی توان در نوشته و گزارشات به تصویر کشید. این شهر زیبا با کوهستانهای بکر و آبشاری بلند و هوایی پاک می‌تواند به عنوان یک شهر توریستی معرفی شود. شهری مانند هیروشیما و ناکازاکی که مورد حمله وحشیانه دشمن قرار گرفته است.
سردشت شهری ماندگار است به نام مقاومت و ایستادگی و این نشان و افتخار باید به جهانیان معرفی شود.
وقتی با مردم شهر سخن می گويیم سرشان را تکان می دهند و می گویند: چه کنیم؟ همینی هست که هست! مگر اینکه خبرنگاران کاری انجام دهند. این حق شهر جنگزده و قربانی سلاح شیمیایی نیست. اگر سردشت جاي ديگري شیمیایی شده بود امروز بزرگ‌ترین مرکز توریستی بود و پر از موزه هايی كه برای آجر به آجرش صف می کشیدند.
در حالی که شهرما حتی اداره میراث فرهنگی و گردشگری ندارد. ما که دیگر هیچ درخواستی نداریم تنها سلامتی جانبازان شیمیایی را مي‌خواهيم که آن هم به رویا تبدیل شده است.
مردم سردشت نه فرهنگسرایی دارند و نه ورزشگاهی و تنها نظاره گر تغییر شهرداران و فرمانداران هستند تا مگر اینکه یک مسئولي حداقل حرکتی انجام دهد.
اینکه می گویم اینها مشکلات شهر است سیاه نمایی نیست زیرا واقعا آنچه از قدم زدن در شهری 50 هزار نفری می بینم را می نویسم. وقتی کوچه ای نیست و کوچه‌ها تابلویی ندارد در مورد دیوار نویسی و زیبا سازی بحثی نمی‌کنم.
وقتی شهرداری سردشت معاونت فرهنگی و اجتماعی ندارد دیگر بحثی نیست. وقتی برای برگزاری مراسم 7 تیر (سالروز بمباران شیمیایی سردشت) مسئولان دولتی پا روی انجمن دفاع از مصدومان گذاشته و برای خودنمایی می‌گویند ما هستیم و ما وجود داریم دیگر حرفی برای نقل قول نمی ماند.
شاید باید اینگونه نوشت که سردشت باید توسط دولت احیا شود. سردشت نیاز به مدیریت دارد، نیاز به توسعه و نگاهی دوباره چرا که این شهر تنها شهری مرزی نیست بلکه شهری است که تاریخ ایران به آن افتخار می کند.
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
رئیس سازمان بازرسی هم نتوانست آرزوی يك جانباز را برآورده کند
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]
روزگار سخت "ظفر علی" در آسایشگاه کهریزک
[/FONT]


مردادماه سال 90 بود که به واسطه یکی از اهالی روستای عباس آباد ورامین مطلع شدم جانبازی افغانی در حمامی متروکه زندگی می‌کند. به سرعت خودم را به آن روستا رساندم. غلامعلی ظفرعلی جانبازی افغانی بود که هفت ماه و 23 روز سابقه حضور در جبهه داشت و حدود دو‌سالی بود که در حمامی متروکه در حاشیه شهر ورامین زندگی می‌کرد. این جانباز 48 ساله از ناحیه دو چشم نابینا و تنها طعامش غذایی بود که همسایه‌ها به او می‌دادند.

رزمنده چالاک گردان مقداد تیپ محمد رسول الله (ص) در سایه سهل انگاری مسئولان زندگی می کرد. وقتی از او پرسیدم پدرجان آیا مدرکی داری که ثابت کند در جبهه بودی و جانباز شدی؟ از زیر پتویی که سالها شسته نشده بود کیسه حاوی مدارکش را بیرون آورد و گفت: همین کاغذ‌پاره‌ها از زندگی من مانده است.
کارت شناسایی سابقه جبهه با مهر بسیج که تمامی سوابقش را ثبت کرده بود همراه با برگه ای که بنیاد جانبازان گواهی می‌داد غلامعلی ظفرعلی دارای 30 درصد از کار افتادگی است.
از این جانباز افغانی پرسیدم چه آرزویی داری گفت: مرگ تنها آرزوی من است. جایی را نمی بینم. کسی را ندارم حتی همسرم هم سالهاست از من جدا شده و فرزندی ندارم و مسئولان هم مرا فراموش کرده‌اند و در این حمام متروکه بیتوته کرده‌ام و هرشب منتظرم یا درندگان مرا پاره کنند و یا ماری یا گزنده ای مرا نیش بزند... آیا مرگ توقع زیادی است؟

به راستی اگر حاج رضا باصری فرمانده گردان مقداد ظفرعلی را پیدا نمی‌کرد کسی سراغی از این سرباز هشت سال دفاع مقدس می‌گرفت؟ روایت جانبازانی مانند غلامعلی ظفرعلی سالهاست در کشور تکرار می‌شود. فرمانده‌اش که پیگیر پرونده اوست می گوید: نهایت پاسخی که به من دادند این بود باید تحت پوشش کمیته امداد قرار بگیرد.
پیرمرد گوشهایش سنگین شده بود و یک سوال را چند بار تکرار می‌کردم. برای پاسخ به هر سوال کمی تامل می کرد و بعد پاسخ می‌داد. پس از هر مرتبه پاسخ دادن به سوالاتم می گفت: حالا چه‌کار می کنند، وضع من تغییر می کند؟ نه می توانستم قولی بدهم و نه او را امیدوار کنم زیرا گزارش‌ها و گفت‌وگوهایی مانند شرح حال ظفرعلی را بارها نوشته بودم اما وضعیت زندگی آنها هیچ تغییری نکرده بود.
پیراهنش را بالا زد و گفت: جوون لاغر شدم... ولی یک روز بدن قوی داشتم و به تنهایی با تیربار یک گردان را حریف بودم. ظفرعلی در حالی که با تیربار از ورود تانکهای عراقی به خط مقدم جلوگیری می کرده بر اثر اصابت گلوله تانک مجروح شده بود.
به او گفتم آقا ظفرعلی چای داری؟ گفت: نه برای چند روز قبل است. بعد از زیر پتو یک کیسه کوچک بیرون آورد و گفت: یک تکه نان و یک عدد گوجه دارم برای شام... بفرمايید شام...
وقتی که از این جانباز نابینا خداحافظی می کردم غروب شده بود و او با چوب‌دستی که به دست داشت لنگان لنگان مرا تا در حمام بدرقه کرد...
پس از رسانه ای شدن وضعیت ظفرعلی بنیاد شهید و امور ایثارگران اعلام کرد: بر اساس بررسیهای به عمل آمده نامبرده به دلیل نداشتن شرایط منطبق با مصادیق جانبازی و عدم احراز شرایط جانبازی تحت پوشش این بنیاد قرار نمی گیرد و بنیاد شهید و امور ایثارگران قانونا قادر به ارائه خدمات به ایشان نیست. این در حالی بود که مدارک ظفر علی نشان می‌داد که جانباز 30 درصد بوده و حتی کارت ایثارگری هم داشت!
در آن سال مسئولان زیادی از سوی مقامات برای دیدن ظفر‌علی پا به حمام متروکه گذاشتند ولی در نهایت این بهزیستی تهران بود که در اقدامی خدا پسندانه ظفر علی را به آسایشگاه کهریزک منتقل کرد. امروز حدود یک سالی است از این اتفاق تلخ می گذرد و ظفر علی مهمان آسایشگاه کهریزک است.
وقتی وارد آسایشگاه بنفشه در آسایشگاه کهریزک شدم هوای سالن بسیار گرم بود. بوی ادرار و گرمای هوا هر بازدید کننده‌ای را ناراحت می‌کرد. با چند پرسش توانستم ظفر علی را پیدا کنم. همه او را می‌شناختند. کافی بود بگويیم جانباز افغانی! وقتی وارد اتاق شدم حدود 6 مددجو روی تخت بودند. دستانم را به سمت شانه های ظفر علی بردم و گفتم سلام آقا ظفر علی... چشمان بسته‌اش را به سوی من چرخاند و گفت: سلام! گفتم من همان خبرنگار‌ی هستم كه آمدم حمام یادت هست؟ بعد مرا در آغوش گرفت و گفت: ای جوون کجا بودی؟ خیلی وقت است دنبال تو می گردم...
ظفر علی از نامهربانیها گفت. از اینکه برخورد مددیاران با او مناسب نیست و به او بی محلی می کنند. از گرمای هوا و خاموش بودن کولرها و اینکه اینجا کسی به داد او نمی‌رسد و تک و تنها و غریب است گلایه کرد. با خودم گفتم تنهایی باعث شده تا او به زمین و زمان گیر بدهد ولی گلایه های جانباز فراموش شده را دیگر هم اتاقیهای وی هم بازگو کردند. جالب اینجا بود که در کنار تخت ظفر علی جانباز دیگری خوابیده بود که می‌گفت در زمان جنگ جزو نیروی هوایی بوده است.
بعد از چند ساعت از ظفر علی خداحافظی کردم و به او قول دادم برایش کاری انجام دهم. متوجه شدم كه حجت‌الاسلام مصطفی پور محمدی قبل از حضور در همایش نشست اعضای شوراهای اسلامی شهرستانهای استان تهران با سازمان بازرسی در شهرداری کهریزک سری هم به آسایشگاه کهریزک بزند.

وقتی پور محمدی در محاصره مدیران آسایشگاه کهریزک در حال بازدید بود کنارش رفتم و گفتم: حاجی جان اینجا یک جانباز افغانی است که می‌خواهد شما را ببیند. رئیس سازمان بازرسی هم گفت حتما او را می‌بینم. به هر زحمتی بود توانستم پورمحمدی را به داخل اتاق ظفر علی هدایت کنم. عکاسان و خبرنگاران صحنه را ضبط می کردند و ظفر علی صحبت می کرد.
ماجرای ظفر علی را برای حجت‌الاسلام پور محمدی توضیح دادم و گفتم بنیاد شهید در حق این جانباز کوتاهی کرده است. هر چند رئیس سازمان بازرسی حواسش پی چیز دیگری بود ولی ظفر علی با صدای بلند گفت: حاجی من را از اینجا خلاص کن. می خوام دوباره به ورامین برگردم. می‌خواهم اینجا نباشم. پور محمدی هم به مدیر آسایشگاه کهریزک گفت: به‌مشکلات این جانباز گوش کنید.
در هر حال ديدار به پایان رسید ولی نه کاری برای جانباز ما صورت گرفت و نه خبری شد. همچنان ظفر علی تنهای تنها روی تخت آسایشگاه کهریزک نشسته و چشم انتظار اقدامی از سوی مسئولان است. این جانباز دوران دفاع مقدس تنها خواسته‌اش زندگی آن هم در جنوبی ترین و محروم ترین منطقه تهران است. او نمی‌خواهد مهمان مکانی باشد که در آن فراموش‌شدگان زندگی می کنند.
ظفر علی می‌گوید: چرا من باید فراموش شوم. مگر من رزمنده هشت سال دفاع مقدس نبودم. مگر من جانباز نیستم. من نه ماشین می خواهم و نه تسهیلات خاصی و حتی حق گمرکی برای واردات خودرو هم نمی‌خواهم. من می خواهم زندگی کنم فقط همین...
ظفر‌علي راست می‌گفت. رسم جوانمردی نبود تا او را اینگونه بعد از جنگ رها کنیم. رسم جوانمردی نبود که روزگارش سالها در فقر و بدبختی رقم بخورد. رسم جوانمردی نبود که خودمان را به خواب بزنیم و بگويیم خب اینکه افغانی است و صدایش را کسی نمی شوند. بی‌خیال بابا... به راستی اگر فرزند یا همسری داشت که پیگیر کارهایش بودند باز هم روزگار او چنین بود!
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=1]نفس های خسته[/h]
این فقط گوشه ای است از نگاه همسایگی ما به آنان که هنوز نفس های خسته شان عطر خوش شلمچه و تلخی گاز شیمیایی با خود دارد و ما، از هم سخنی با آنان گریزانیم​


فاصله‌ای‌ ندارد. دیوار به‌ دیوار هستیم‌. یکی ‌دو وجب‌ بیش‌تر نیست‌. یکی‌ دو تا آجر؛ البته‌ من‌ فکر نمی‌کنم‌ چیزی‌ غیر از یک‌ تیغه‌ باشد. روزهای‌ اول‌ که‌ آمدند توی‌ محل‌ ما خانه‌ اجاره‌ کردند، زیاد اهمیت ‌ندادم‌. گفتم‌ شاید "آسم‌" دارد و یا ناراحتی‌ای‌ دیگر. دو سه‌ شب‌ که‌ گذشت، ‌خیلی‌ کلافه‌ شدم‌؛ رفتم‌ زنگ‌ خانه‌شان‌ را زدم‌. طبقه‌ی دوم‌. زنش‌ بود، آمد دم‌ در. اولش‌ رویم‌ نشد چیزی‌ بگویم‌. ولی‌ وقتی‌ فکر سروصدا و سرفه‌ها افتادم،‌ به‌ خودم‌ جرأت‌ دادم‌ و گفتم‌:
- می‌بخشید‌ خواهر، آقاتون‌ تشریف‌ دارند‌؟
ناراحت‌ و شرمنده‌، انگار که‌ همسایه‌های‌ دیگر هم‌ قبل‌ از من‌ گفته‌ باشند، گفت‌:
- دارند‌ نماز می‌خونند‌، اگه‌ امری‌ هست‌ بفرمایید.
کمی‌ آرام تر گفتم‌: "خواهرِ من،‌ اگه‌ ایشون‌ ناراحتی‌ داره‌، مریضه‌، ببرینش ‌دکتر، خوب‌ نیست‌ آدم‌ِ مریض‌ همین‌ طوری‌ توی‌ خونه‌ بمونه‌؛ باعث ‌ناراحتی‌ اهل‌ خونه‌اس ‌...
سرش‌ را پایین‌ انداخت‌ و زیر لب‌ گفت‌: "چشم‌، حتماً می‌برمش ‌دکتر ...
با همسایه‌های‌ دیگر هم‌ صحبت‌ کردم‌؛ آنها هم‌ شاکی‌ بودند ولی‌ هیچ‌کدام‌ مثل‌ ما ناراحتی‌ نمی‌کشیدند. اتاق‌ خواب شان‌ درست‌ دیواربه‌دیوار اتاق‌ خواب‌ ما بود. یک‌بار دیگر که‌ رفتم‌ در خانه‌شان‌، خودش‌ آمددم‌ در. جوانی ‌بود شاید 30 ساله‌ که می‌گفتند بچه‌دار نمی‌شوند. شاید همین‌ مریضش‌ کرده‌ بود. یک‌ دستمال‌ جلوی‌ صورتش‌ گرفته‌ بود، و مدام‌ سرفه‌ می‌کرد و خلط‌ بالا می‌آورد. حالم‌ داشت‌ به‌هم‌ می‌خورد. خیلی‌ خودم‌ را نگه‌ داشتم‌، دیگر کلافه‌ شده‌ بودم‌، بهش‌ گفتم‌:
ـ آقاجون‌ اگه‌ حالت‌ بَده‌ برو دکتر. اگه‌ درمون‌ داره‌ که‌ خب‌، خوبش‌کن‌. اگه‌ نه‌ که‌ برو یه‌ جایی‌ خونه‌ بگیر، تو بیابونا یه‌ جایی‌ که‌ کسی‌ نباشه‌ که‌ حداقل‌ مزاحم‌ آسایش‌ و آرامش‌ مردم‌ نشی‌. مردم‌ خسته ‌هستند صبح‌ تا شب‌ جون‌ کندن‌، کار کردن‌ می‌خوان‌ یه‌ دقیقه‌ توی خونه‌شون‌ آرامش‌ داشته‌ باشند‌. آخه‌ درست‌ نیست‌ که‌ آسایش‌ مردم رو به‌هم‌ بزنین‌. والله‌ من‌ فقط‌ احترام‌ این که‌ خیلی‌ مؤمن‌ و مسجدی‌ هستید ‌نگه‌ داشتم‌ وگرنه‌ چندبار تا حالا شکایت‌ کرده‌ بودم‌. یه‌ شب‌ نشد ما راحت‌ بخوابیم‌. عین‌ بمب‌ و موشک‌، تاپ‌وتاپ‌ پنجره‌هامون‌ می‌لرزه. باور کنید‌ خدارو خوش‌ نمی‌یاد. اونم‌ از شما که‌ اهل‌ خدا و پیغمبرید ...
دیگر همه‌ی حرف هایم‌ را با او زدم‌. او فقط‌ سرفه‌ می‌کرد و سر تکان‌ می‌داد. یک‌بار که‌ خوب‌ نگاه‌ کردم‌، دیدم‌ توی‌ چشمانش‌ که‌ سرخ‌ شده ‌بود، اشک‌ جمع‌ شده‌. حتماً از سرفه‌هایش‌ بوده‌. می‌گفتند از بس ‌همسایه‌های‌ قبلی‌شان‌ ناراحت‌ و شاکی‌ بوده‌اند، این‌ خانه‌ را دربست ‌اجاره‌ کرده‌اند. همسایه‌ها می‌گفتند در عرض‌ یک‌ سال،‌ چند خانه‌ عوض‌کرده‌اند.
آن‌ شب‌ بدجوری‌ عصبانی‌ شدم‌. ساعت‌ 5/12 بود. یک‌ آن‌ یاد موشک‌باران ها افتادم‌. چی‌ کشیدیم‌ توی‌ آن‌ شب ها. رفتم‌ در خانه‌شان‌، زنگ‌ نزدم‌. محکم‌ با مشت‌ در را کوبیدم‌. همین‌ که‌ صدای‌ دویدن‌ کسی‌ راتوی‌ پله‌ها شنیدم‌، حتم‌ داشتم‌ خودش‌ است‌ و شاید می‌خواست‌ بیاید دعوا. خودم‌ را آماده‌ کردم‌. قصد داشتم‌ هر چی‌ که‌ از دهانم‌ درمی‌آید، بگویم‌:
ـ خجالتم‌ خوب‌ چیزی‌یه‌. شماها دیگه‌ شرف‌رو خوردید‌، حیارو تُف‌ کردید‌. بخواد این‌ جوری‌ باشه‌، همین‌ امشب‌ یه‌ کُلنگ‌ ورمی‌دارم‌ و دیوار رو خراب‌ می‌کنم‌ تا هم‌ شماها راحت‌ بشیند،‌ هم‌ ما. یا شب‌ سرفه ‌کن‌، روز مردم‌ راحت‌ باشند،‌ یا روز سرفه‌ کن‌ شب‌ مردم‌ آسایش‌ داشته‌ باشند‌، یه ‌ساعت‌ نباید خفه‌ خون‌ بگیری؟ اعصاب‌ مردمو خرد کردی‌. از بس‌ صدای ‌سرفه‌های‌ جناب‌ عالی‌ اومده،‌ مغزمون‌ وَرَم‌ کرده‌. اصلاً خواب‌ از خونه‌مون ‌رفته‌. اگه‌ یه‌ بار دیگه‌ صدای‌ سرفه‌ات‌ بلند شه‌، خونه‌رو روی‌ سرتون‌ خراب‌ می‌کنم‌. بگم‌ خدا اون‌ بی‌دینی‌ رو که‌ خونه ‌رو به‌ شما اجاره‌ داده‌، چی‌کار کنه‌. همینه‌ دیگه‌. آسایش‌ و امنیت ‌رو از مردم‌ گرفتید‌. همین ‌امشب‌ یه‌ استشهاد محلی‌ جمع‌ می‌کنیم‌ که‌ از این‌ محل‌ بیرون تون‌ کنند‌.
آمدم‌ با مشت‌ در را بکوبم‌ که‌ در باز شد. نزدیک‌ بود مشتم‌ بخورد توی‌ صورت‌ زنش‌ که‌ آمد در را باز کرد. سعی‌ کردم‌ خودم‌ را کنترل‌ کنم، ‌ولی‌ عصبانیتم‌ را از دست‌ ندهم‌. یک‌ دفعه‌ دیدم‌ زنش‌ دارد گریه‌ می‌کند؛ تا مرا دید، دست پاچه‌ شد. بُریده‌بُریده‌ با گریه‌ گفت‌:
ـ برادر خدا واسه‌ بچه‌هات‌ حفظت‌ کنه‌ ... آقامون‌ داره‌ از دست‌ می‌ره ‌... حالش‌ خیلی‌ خرابه ‌...

گیر کردم‌. ماندم‌ چی‌کار کنم‌. بی‌اختیار گفتم‌:

- اگه‌ چیزی‌یه‌ من‌ برم‌ ماشینم‌ رو بیارم ‌...

ولی‌ او با هق‌هق‌گفت‌:
- نه‌ آقا ... تلفن‌ زدم‌ آژانس ‌ماشین‌ بفرسته ‌... شما بیایید‌ بالای‌ سرش‌ باشید؛‌ من‌ یه‌ زن‌ تنهام ‌...
رفتم‌ بالا. وسط‌ اتاق‌ یه‌ تُشَک‌ پهن‌ شده‌ بود. شده‌ بود مثل‌ نی‌. زردِزرد. سرفه‌هایش‌ خیلی‌ سخت‌ و جان خراش‌ بود. سطل‌ کنار دستش‌ پر بود از خلط‌ خونی‌. گفتم‌:
- آخه‌ خواهر، ورش‌ دارید‌ زود ببریمش‌ درمانگاه ‌سر کوچه ‌...
گفت‌: "آخه‌ اینو هر دکتری‌ نمی‌شه‌ ببریم ‌..."
اهمیتی‌ ندادم‌ و گفتم‌ شاید دکتر خصوصی‌ داشته‌ باشند، آن‌ هم‌ که ‌الان‌ توی‌ خانه‌اش‌ خواب‌ است‌. سرفه‌هایش‌ سخت‌ شد. شکمش‌ خیلی‌ تند بالا و پایین‌ می‌رفت‌. خیلی‌ سخت‌ و با سروصدا نفس‌ می‌کشید. یکی‌دوتا از همسایه‌ها هم‌ آمدند. زن‌ و دختر من‌ هم‌ آمدند. زنم‌ اولش‌ شاکی ‌بود، ولی‌ وقتی‌ اوضاع‌ را دید، رفت‌ طرف‌ زن‌ او. شروع‌ کرد به‌ دل داری‌ وگِلِگی‌:
- عیبی‌ نداره‌ خواهر، خوب‌ می‌شه‌ ... این‌ دور و زمونه‌ مریضی‌های‌ بدی‌ اومده‌. باید از همون‌ اول‌ می‌بردینش‌ دکتر. کوتاهی‌ کردید،‌ ولی‌ بازم ‌دیر نشده‌. همین‌ درمونگاه‌ سر کوچه‌ دکتر کشیک‌ خوبی‌ داره‌. از همون ‌اول‌ اگه‌
پی‌گیر می‌شدید حالا نه‌ خودتون‌ عذاب‌ می‌کشیدید‌، نه‌ همسایه‌ها ...

زدم‌ به‌ پهلوی‌ زنم‌. رویم‌ که‌ به‌ او بود، افتاد به‌ قاب‌ عکس‌ روی‌ طاقچه‌. کنار آینه‌ و شمعدان‌، بغل‌ قرآن‌، عکس‌ یک‌ جوان‌ قوی‌ و تنومند بود که ‌لباس‌ بسیجی‌ تنش‌ کرده‌ بود؛ توی‌ جبهه‌ بود. عجب‌ هیکلی‌ داشت‌. از آنها بود که‌
می‌گویند یک‌ تنه‌ 10 تا مرد را حریف‌ است‌. زن‌ همسایه‌مان‌که‌ دید من‌ دارم‌ به‌ عکس‌ نگاه‌ می‌کنم‌، رفت‌ آن‌ را برداشت‌ و گرفت‌ جلوی‌ صورتش‌ و شروع‌ کرد به‌ گریه‌ کردن‌. گفتم‌:

ـ می‌بخشید‌ آبجی‌، این‌ خدابیامرز کی‌یه‌؟
نگاهش‌ را که‌ بلند کرد، بدجوری‌ اشک‌ صورتش‌ را پوشانده‌ بود. مثل ‌این که‌ حرف‌ بدی‌ زده‌ باشم‌، یک‌ آه‌ بلند کشید که‌ زن های‌ همسایه‌ دویدند طرفش‌. سریع‌ آمدم‌ کنار. فکر کردم‌ که‌ باید برادرش‌ باشد که‌ این‌ جوری ‌برایش‌ گریه‌ می‌کند.
آن‌ مرد داشت‌ دست‌ و پا می‌زد، حالش‌ خیلی‌ بد شده‌ بود. با پنجه‌هایش‌ کم‌ مانده‌ بود تشک‌ را تکه‌پاره‌ کند. گفتم‌ که ‌بلندش‌ کنیم‌ و با ماشین‌ ببریمش‌ درمانگاه‌. تا آمدم‌ بلندش‌ کنم‌ مچ ‌دستم‌ را گرفت‌. فشار سختی‌ داد، تندتند نفس‌نفس‌ می‌زد، بدنش‌ تقلای‌ شدیدی‌ داشت‌. سعی‌ کردم‌ مچم‌ را از دستش‌ خلاص‌ کنم،‌ ولی‌ نشد. بدجوری‌ گرفته‌ بود. لبانش‌ به‌ ذکری‌ می‌جنبید. صدایی‌ به‌ گوش ‌نمی‌رسید جز خِرخِر نفس‌ زدن‌. خودش‌ را ین‌طرف‌ و آن‌طرف‌ می‌انداخت‌. خون‌ از گلویش‌ بیرون‌ می‌زد. گرمای‌ تند و بدبویی‌ از دهانش ‌بیرون‌ می‌آمد.
مدام‌ با خِرخِر نفس‌ می‌گفت‌:
- سوختم‌ ... سوختم ‌...

یک‌ دفعه‌ خودش‌ را بلند کرد و کوبید زمین‌. به‌ سختی‌ نفسی‌ کشید و شکمش‌ از حرکت‌ باز ایستاد. بدنش‌ آرام‌ شد. خونابه‌ از گوشه‌ لبش ‌جاری‌ گشت‌. صدای‌ جیغ‌ همسرش‌ در اتاق‌ پیچید و همه‌ را به‌ وحشت ‌انداخت‌. همه‌ مات شان‌ برده‌ بود که‌ چی‌ شده‌. ناگهان‌ قاب‌ عکسی‌ که‌ دست ‌زنش‌ بود، پَرت‌ شد و صاف‌ افتاد بغل‌ تشک‌ او، روی‌ گل های‌ سرخ‌ِ قالی‌. شیشه‌ی قاب‌ عکس‌ خورد شد. ریزریزریز. خوب‌ که‌ به‌ عکس‌ توی‌ قاب‌ نگاه‌ کردم‌، دیدم‌ چشمانش‌ آشناست‌. سرم‌ گیج‌ رفت‌ یک‌ نگاه‌ انداختم‌ به‌ صورت‌ او که‌ چشمانش‌ باز مانده‌ بود، نگاه‌ همان‌ نگاه‌ بود . تسبیحی‌ سفید از آنهایی‌ که‌ حاجی‌ها از مکه‌ می‌آورند، در دست‌ چپش‌ بود. چشمم
‌افتاد به‌ چیزی‌ که‌ در میان‌ تصویر داخل‌ قاب‌ بود. خوب‌ که‌ خیره‌ شدم، ‌دیدم‌ یک‌ ماسک‌ ضدگاز شیمیایی‌ است‌.
 

...SPARTACUS

عضو جدید
کاربر ممتاز
درد دل جانباز!! یا صاحب الزمان!

من آنروز یک عشق داشتم ؛ پیروزی یا شهادت ، بعضی ها امروز هر ساعت ، عاشق و معشوق آدم های غریبه می شوند و به سادگی دل می دهند و دل ربایی می کنند!!​
من آنروز از گل و لای و خاک سنگرها بر لباسهای ساده ام لذت می بردم و بعضی ها امروز از شلوارهای لی خاک نما و پاره پوره خارجی !​
من آنروز در جبهه زیر آفتاب داغ ، چفیه بر سر می انداختم تا نسوزم ، بعضی ها امروز رو سری از سر انداخته اند که موی سر به نامحرم نشان داده و بسوزند ودیگران راهم بسوزانند !​
من آنروز در وصیت نامه ام می نوشتم : خواهرم حجاب تو بر علیه دشمن از خون من موثر تر است ، بعضی ها امروز حتی در پروفایل شان می نویسند : همیشه به روز هستم ، دوره و زمانه عوض شده و عشق من مد گرایی و تقلید از غربی هاست​
من آنروز در بیسیم از بچه های پشتیبان می خواستم از طرفم برای دشمن نخود و آجر و سنگ ( آتش) بفرستند ، بعضی ها امروز به هر ناشناسی می گویند : برایم شارژ بفرست !​
من آنروز خشاب و اسلحه ام را برای نابودی دشمن در بغل گرفته بودم و بعضی ها امروز سگ های نجس تزئینی گران قیمت را !​
من آنروز در جبهه ، اوقات فراغتم را در چاله هایی قبر مانند ، قرآن می خواندم و اسغفار می کردم و لذت می بردم ، بعضی ها امروز در چت رو م ها به دنبال عشق ناشناس و گمشده ساعتها به بطالت ، پرسه می زنند و روم عوض می کنند !​
من آنروز در هنگام عملیات ، در گوشی بیسیم ، یا زهرا(س) و یا حسین(ع) می گفتم و بعضی ها امروز در گوشی خود ،از نفس ، عشق ، ناز و فدایت شوم به نامحرم و ناشناس!​
من آنروز در خط مقدم حتی مراقب عطسه هایم بودم که حضور گروهانم را به دشمن راپرت ندهم ، بعضی ها امروز بی واهمه در خیابان قه قه می زنند و با بزک وآرایش و البسه رنگارنگ ، جلب تو جه نامحرم کرده و می گویند : مرا نیز به حساب آورید ، آدمم !​
من آنروز بعد از عملیات از بلندگوهای گوشه و کنار خط ، بهر نبردی بی امان ... را می شنیدم ، و بعضی ها امروز با سیستم گوش خراش ماشین بابا ، آهنگ های رپ با الفاظ رکیک به محارم !​
من آنروز به شوق شرکت در عملیات یا به یاد همسنگران شهیدم اشک می ریختم و قصد انتقام از دشمن را داشتم ، بعضی ها امروز برای شکستهای عشقی شان افسرده اند و قصد انتقام از تمام آدمها و زمین و زمان را دارند !​
نه ! این قرارمان نبود ! ما رفتیم تا شما نیز راهمان را ادامه دهید ، رفتیم تا امنیت امروز را به ارمغان بیاوریم و تو بتوانی عفت و حجاب فاطمی را بر گزینی ! رفتیم تا دشمن ، نتواند حیای شما را به بی حیایی تبدیل کند ،رفتیم تا اطاعت کنیم از قرآن و رسول و اولی الا مر ، تو هم مراعات کن ! بر گرد و اندکی بیاندیش ؛ ... ما خون دلها خورده ایم !
منبع : برگزیده ای از یادداشت های یک جانباز شرکت کننده در عملیات ، والفجر 8 ، کربلای5 ، نصر و ...
 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی با سه ترکش



با گذشت بیش از 20 سال از جنگ هنوز هم دیدن تصاویر حضور در جبهه، انسان را به حیرت وا می دارد.

حضور گسترده بچه های 12 و 13ساله و نوجوانان 15 و 16 ساله که قاعدتا درآن زمان می توانستند پشت میز به تحصیل بپردازند باعث شد بسیاری از قواعد جنگ به نفع کشور تغییر کند ولی آیا تا چه اندازه جانفشانی ها، از خود گذشتگی ها، ترکش خوردن ها و شیمیایی شدن های این افراد مورد نگاه تیز بین نهادهای مسئول قرار گرفته است.
با یک بررسی مختصر می توان بسیاری از این قبیل افراد که با لبیک به ندای جهاد رهبر و امام خود صحنه های جهاد و جنگ را برگزیدند تا سپری در برابر حملات همه جانبه دشمن باشند را دید که در گوشه ای از این کشور با تمام آلام و زخم های ناشی از حضور در جنگ، به امان خود رها شده اند و روزگار را به سختی می گذرانند.
حجت الاسلام «میرسید احمد موسوی هاشمی» یکی از این افراد است که به گفته خودش وقتی به جنگ رفت و درس حوزوی خود در حوزه علمیه قم را رها کرد، حتی یک تار مو در صورت نداشت و خیلی ها به او می گفتند «بچه اینجا جای بازی نیست» اما اکنون «سید احمد» در روستایی ناشناخته در شهری محروم در استان خوزستان به سختی در حال گذران رندگی است در حالیکه امروز باید به گونه ای نهادهای متولی به وی رسیدگی می کردند که زندگیش الگویی برای جوانان و نوجوانان امروز ما باشد و وی بتواند با فراغت بال، خاطرات، معجزات و درس های هشت سال جنگ که هنوز در سینه اش مانده را به نسل فعلی و نسل آینده منتقل کند.
«سید احمد» در سال 1344 در خانواده معروف سادات هاشمی موسوی در روستای آسیاب شهرستان امیدیه به دنیا آمد.
وی در سن 15 سالگی برای فراگیری علوم حوزوی به قم رفت و تنها یک سال بعد به دست آیت الله «مرعشی نجفی» معمم شد و به گفته خودش: «حالا می فهمم یکی از افتخارات دوران طلبگی من معمم شدن به دست آیت الله مرعشی نجفی است».
حضور در جبهه در سن 16 سالگی

هنگام شروع جنگ 16 سال بیشتر نداشت. آن زمان در قم طلبه بود و در حال فراگیری علوم حوزوی بود ولی با همان سن و سال نمی توانست در برابر فرمان جهاد امام خمینی(ره) بی تفاوت باشد در همان موقع یک دوره فشرده آموزش های نظامی شامل استفاده از اسلحه و برخی مهمات ابتدایی را گذراند و خود را به جبهه ها رساند.
سید احمد موسوی در این خصوص می گوید:«وقتی در سن 16 سالگی وارد جبهه شدم حتی ریش نداشتم ولی شوق حضور در جبهه و دفاع از کشور مرا به سمت مناطق عملیاتی کشاند. در آنجا ابتدا روحانی تبلیغی بودم ولی بعد که فرماندهان، شوق و علاقه ام به حضور در خط مقدم را متوجه شدند به من اجازه حضور در اینگونه عملیات را دادند».
برای اولین بار به همراه تیپ «المهدی» که بعدها به لشکر «المهدی» تغییر نام داد و اغلب نیروهای آن را بچه های استان فارس تشکیل می دادند در عملیات «طریق القدس» در منطقه «بستان» شرکت کرد.

محاصره در بین یک تیپ زرهی عراقی



در حالیکه عمامه به سر داشت به همراه 360 نفر از نیروهای تیپ «المهدی» به سمت منطقه عملیاتی طریق القدس راه افتاد و ساعت 12 شب روز هشتم آذر سال 1360 عملیات آغاز شد اما در حین عملیات در محاصره یک تیپ زرهی در همان منطقه قرار گرفتند. خودش در توصیف این واقعه می گوید: در حالی که تنها 200 نفر بودیم در برابر چهار هزار نفر از نیروهای بعثی با انبوهی از تجهیزات و تانک های مدرن آن زمان قرار گرفتیم ولی حال عجیب آن شب و از خودگذشتگی ها را نمی‌توان توسط کلمات بیان کرد.
محاصره تا ظهر روز بعد ادامه پیدا کرد ولی دسته «سید احمد» اجازه ندادند حتی یک عراقی به این سمت خاکریز بیاید چرا که در این صورت آنها متوجه می شدند عده این دسته کم است و به سمت مرزهای ایران و رزمنده هایی که در آن حوالی بودند حمله می کردند در حالیکه آنها فکر می کردند دسته سید احمد یک گردان است نه 200 نفر. در میان آنها یک پسر بچه 12 ساله شیرازی به نام «خاکی» بود که به تنهایی دو تانک را منهدم کرد.
«خاکی» بعدها شهید شد و «سید احمد» در موردش می گوید: یادم می آید عکس او را روی جلد یکی از مجلات آن زمان دیدم.
فرار ناگهانی تیپ زرهی عراق
از 200 نفر دسته «احد» آن روز، 150 نفر رخمی و شهید شدند اما مقاومت همچنان ادامه داشت و عراقی ها همچنان احساس می کردند در برابر یک گردان ایرانی قرار گرفته اند ولی ظهر جنگ تن به تن شد و تلفات روهای ایرانی همچنان ادامه پیدا کرده بود.
«سید احمد» در این خصوص می گوید: «ولی ناگهان دیدیم عراقی ها به سرعت در حال عقب نشینی هستند ولی کسی تا به امروز متوجه نشد علت آن عقب نشینی چه بود اما من اعتقاد به معجزه دارم زیرا در هر صورت همه ما در آن موقع شهید می شدیم و عراقی به اهداف خود دست پیدا می کردند».
وی افزود: بعد از فرار عراقی ها به علت ترکش هایی که در بدن داشتم و خستگی فراوان ناشی از بی خوابی، روی زمین افتادم و دیگر نتوانستم چیزی بفهمم. فقط متوجه شدم نیروهای ایرانی به ما رسیدند و در حال جمع آوری ما بودند و می شنیدم که در مورد من می گفتند «شهید شده است» و من احساس کردم واقعا شهید شده ام به همین دلیل من را در کنار اجساد شهدا گذاشتند و بردند ولی ناگهان یک نفر که در حال بررسی شهدا بود گفت که این رزمنده زنده است و اینگونه بود که من را به بیمارستان سینای اهواز بردند و بعد از مدتی به لطف خدا مجددا به جبهه ها بازگشتم.



مهمانی چندین ساله سه ترکش در سر سید احمد


دکترها هیچ وقت متوجه سه ترکشی که در سر سید «احمد موسوی هاشمی» جا خوش کرده بودند نشدند و این ترکش ها هنوز به یادگار در سر «سید احمد» هم نفس و یارش هستند و این خود برای هر کسی می تواند سند جانبازی و جانفشانی سید احمد باشد.
سید احمد بعد از آن جبهه ها را رها نکرد و در کنار تحصیل علوم حوزوی در بسیاری از عملیات مهم آن زمان همانند «کربلای پنج» و «بدر» شرکت کرد و در این بین بارها مواد اصابت ترکش قرار گرفت و در همین حین مواد شیمیایی که توسط عراقی ها مورد استفاده قرار گرفته بود را استنشاق کرد تا اینگونه به خیل عظیم جانبازان شیمایی ایران بپیوندد.
وی در خصوص حالات این روزهای خودش می گوید: ترکش ها هنوز در سرم هستند و با وجود مواد شیمیایی که در جنگ استنشاق کرده ام روزی چند بار می میرم و زنده می شوم. سرفه هم دارم و آنقدر سرفه ها سنگین است که وقتی سراغم می آیند از خدا می خواهم که فقط برای یک بار من را به زندگی برگرداند چرا که در آن حالت احساس می کنم در حال مرگ هستم.7
[h=2]توان رفتن به اهواز را برای درمان ندارم[/h]
این روحانی جانباز ادامه می دهد: وضع جسمانیم روز به روز به سمت وخیم تر شدن حرکت می کند و این در حالی است که این روزها حتی توان رفتن تا اهواز برای درمان را ندارم و معالجات پزشکی من که تنها در این مدت تسکین دهنده من بودند نه چیز دیگری نیز متوقف شده است.«سید احمد» که روحانی مستقر و امام جماعت روستای محل تولدش یعنی آسیاب در شهرستان امیدیه در استان خوزستان است، می گوید: از خدا می خواهم سلامتیم را به من بدهد تا بتوانم همانند سال های قبل، نماز جماعت که را به صورت ایستاده برای مردم بخوانم چرا که این روزها با زور و زحمت تنها یک رکعت را به صورت ایستاده می خوانم و بعد می نشینم و نماز را نشسته ادامه می دهم.وی که در این مدت حقوقی بابت جانبازی و حضور جبهه نمی گیرد در مورد معالجات خود می گوید: گفته اند برای اینکه بهبودیم حاصل شود باید به یک کشور اروپایی برای معالجه بروم که بی شک من که در حال حاضر توان رفتن به اهواز را نیز ندارم چنین کاری محال است.
سید احمد افزود: من منتی سر کسی ندارم و اگر دوبار تاریخ تکرار شود دوباره با اشتیاق کامل و با نیل به وضع این روزهای خود به جبهه ها می روم ولی همانگونه که وظیفه ما بود در آن زمان از کشور خود دفاع کنیم؛ این وظیفه دولت است که از امثال من حمایت کند و اجازه ندهد زندگی برای امثال من تنگ شود زیرا خیلی ها مثل من اکنون پرونده ای در مورد سوابق جنگ و حضور در جبهه ها ندارند در حالیکه هر جانباز سند حضور در جبهه ها را با خود دارد.

این روحانی اضافه کرد: در این مدت غیر از صدام و رژیم بعث کسی به ما ترکش نزد یا ما را شیمیایی نکرد به همین دلیل اعتقاد دارم هر جانباز سند جانبازی خود را به همراه دارد و نیازی به یک مشت کاغذ پاره نیست زیرا خودم در آن زمان به جمع آوری مدرک و این قبیل کارها اعتقاد نداشتم و صرفا برای ادای وظیفه به جنگ رفته ام و قرار نبود مدرک داشته باشم زیرا خدا شاهد حضور من در جبهه هاست ولی اکنون شرایط جسمانی من باعث شده که نیاز من به مراقبت و حمایت پیدا کنم.

[h=2]از هیچ ارگانی حقوق نمی گیرم[/h]وی که تمایلی برای ورود به مباحث مادی و مالی ندارد با اصرار ما می گوید: اکنون از هیچ جا حقوق نمی گیرم و تنها از محل حضور در شورای حل اختلاف روستا وضع زندگی خود را می گذرانم ولی همین کار را نیز نمی توانم انجام بدهم زیرا دیگر توان ندارم و بیشتر در خانه به پرونده ها رسیدگی می کنم.
امثال سید احمد موسوی در کشور زیاد هستند زیرا اصولا در جنگ هشت ساله نابرابری که علیه کشور ما صورت گرفت اگر حضور همه جانبه مردان مرد آن زمان در مناطق عملیاتی نبود بی شک جنگ اینگونه پیروزمندانه برای کشور به پایان نمی رسید.
اکنون نیز وظیفه سازمانهای مسئول برای شهدا و جانبازان است که به وضع افرادی که هنوز در گوشه گوشه این کشور ناشناخته مانده اند و اصولا در جنگ به فکر جمع کردن مدرک و کاغذ نبودند رسیدگی کنند و اجازه ندهد مثل حجت الاسلام «سید احمد موسوی هاشمی» عرصه زندگی را بر خویش تنگ ببینند
 
بالا