تاپیک جانبازان (زینبیان)

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ساحل آرامش

ساحل آرامش

باز هم موجی شدم عباس...به ربّ تو و شهدا و تمام صدیقین قسم که ما هم موجی می شویم!!

ولی فرقها دارد موجی شدن من و تو!

تو که موجی می شوی، پل می زنی از جزیره ی مجنون و می رسی به کربلا و آرام می گیری در جوار معشوقت...حسین!

ما امّا دلمان آنقدرها کربلایی نشده که حسین آراممان کند...حسین دست نوازش بکشد بر سرمان!! موجی که می شویم برای بهشتی شدن فقط" بهشت زهرا " می شناسیم و

"تپه ی نورالشهدا"یی که همین نزدیکیست...

برای تا کربلا رفتن، بلدِ راه می خواهیم و خوش به حال تو که این موج، دربست، پروازت می دهد تا کربلا!!

عبّاس! این بار که موج را گرفتی و رسیدی به کربلای جبهه ها..فقط نگو: یادش بخیر!

دو رکعت نماز عشق بخوان در آن سنگرِ آسمانیت، به نیابت از ما و همه ی نماز های مردودمان...اقتدا کن به اوّل عبّاسِ عالم...به ابوالفضل العبّاس و دعا کن...

دعا کن برای ما موجی های جنگ ندیده و جنگ نچشیده...دعا کن که این موج، برساند به ساحل آرامش...به کربلا...دلِ نا آرام و مجنونِ ما را!!

 

eng shimi

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
عاشقانه های یک کلمن!!(قسمت اول)

عاشقانه های یک کلمن!!(قسمت اول)

آقای جعفریان در ماه رمضان سال 1388 شعر "عاشقانه های یک کلمن" را در دیدار رهبر معظم انقلاب اسلامی ایران ؛ حضرت آیت الله خامنه ای ، با شاعران می خوانند كه ایشان می فرمایند :

"بدهید این شعر را خوش نویسی كنند و بدهید به بنیاد جانبازان و ایثارگران، آن جا آویزان كنند"

.
.
البته به قول یکی بنیاد شهید دیواراش رو اُپن کرده و دیگه جایی واسه آویزان کردنِ این شعر نیست!!

طولانیه...خلاصه ای ازش رو می نویسم و هر قسمت رو در یک پست، که جای بسی تأمّل است!

قسمت اوّل

ما را چه شده است؟!
این یك معمای پیچیده است!

همه در آرزوی كسب چیزی هستند
كه من با آن جنگیده ام!!

و جالب آنكه باید خدمتكارشان باشم
در حالیكه دست و پا ندارم
گاهی چشم، زبان و به گمان آنها حتی شعور!

***

من بی دست، بی پا، زبان، گاهی چشم
و به گمان آنها حتی شعور!!
در دور افتاده ترین اتاقِ بداخلاق ترین بیمارستان
وظیفه حفاظت از مرزهایی را دارم
كه تمام روزنامه ها و شبكه های تلویزیونی
حتی رفقای دیروزم- قربتا الی الله-
با تلاش تحسین برانگیز
سرگرم تجاوز به آنند!!!

جالب آنكه در مراسمِ آغازِ هر تجاوزی
با نخاع قطع شده ام
باید در صف اول باشم!!
و همیشه باید باشم
چون تریبون، گلدان و صندلی!!

باشم تا رسیدن نمایندگان بانك ها
سپس وظیفه دارم فوراً به اتاقم برگردم.

***

من وظیفه دارم قهرمان همیشگی فدراسیون های درجه چهار باشم!!
بی دست و پا بدوم، شنا كنم و...
دفاع از غرور ملی-اسلامی در تمام میادین!!

چون گذشته كه با یازده تیر و تركش در تنم
نگذاشتم آن ها از پل «مارد» بگذرند!


حالا یك پیمانكار آن پل را بازسازی كرده است
مرا هم بردند...

خوشبختانه دستی ندارم!
اگر نه باید نوار را من می بریدم...نشد!

وزیر این زحمت را كشید
تلویزیون هم نشان داد
سپس همه برگشتند
وزیر به وزارتخانه اش
پیمانكاران به ویلاهایشان
و من به تختم.
.
.
.

 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
عاشقانه های یک کلمن!! (قسمت دوم)

عاشقانه های یک کلمن!! (قسمت دوم)

.
.
.
من نمی‌دانم چه هستم
نه كیفی و نه كمی
بی دست و پا و چشم و گوش و به گمان آن‌ها حتی ... !

به قول مرتضی؛ كلمنم!

امّا این كلمن یك رأی دارد
كه دست بر قضا خیلی مهم است
و همواره تلویزیون از دادنش فیلم می‌گیرد!!!

خیلی جای تقدیر و تشكر دارد
امّا هرگز ضمانتی نیست
شاید تغییر كنم
اینجاست كه حال من مهم می‌شود.

شاید حالا پیمانكاران، فرشتگان شب‌های شلمچه
پاسداران پل مارد
و تركش خوردگان خرمشهرند!!

شاید من
حال یك اختلاس‌پیشه خودفروخته ی جاسوسم
كه خودم خرمشهر را خراب كرده‌ام
و لابد اسناد آن در یك وزارتخانه مهم موجود است!!

برای همین باید، همین‌طور بای
د
در دور افتاده‌ترین اتاق بداخلاقترین بیمارستان
زمان بگذرد
من پیرتر شوم
تا معلوم شود چه كاره‌ام!!



 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
عاشقانه های یک کلمن!!(قسمت سوم)

عاشقانه های یک کلمن!!(قسمت سوم)

.
.
.
سرمایه ی من كلمات است

گردانم مجنون را حفظ كرد
یكصد و شصت كیلومتر مربع با پنجاه و سه حلقه چاه نفت
امّا بعید می‌دانم تختم
یكصد و شصت سانتی‌متر مربع مساحت داشته باشد!

چند بار از روی آن افتاده‌ام
یكبار هم خودم را انداختم
بنا بود برای افتتاح یك رستوران ببرندم!

من یك نام باشكوهم
امّا فرزندانم از نسبتشان با من می‌گریزند
با بهره‌ هوشی یكصد و چهل
آنها متّهمند از نخاع شكسته من بالا رفته‌اند!!!

زنم در خانه یك دلال باغبانی می‌كند
و پسرم می‌گوید:
"ما سهم زخم از لبخند شاداب شهریم"

فرو بریزید ای منوّرهای رنگارنگ!

گمانم در این تاریكی گم شده‌ام
و بین خطوط دشمن سرگردان...

آه! پس چرا دیگر اسیرم نمی‌كنند؟!
آه! چه كسی یك قطع نخاعی بی‌مصرف را اسیر می‌كند؟!
و باز آه! چه كسی یك اسیر را اسیر می‌كند؟!
آه و آه كه از یاد بردم، من اسیرم

زندانی با اعمال شاقه
آماده برای هر افتتاح، اعلام رأی
و رقصیدن به سازها و مناسبت‌های گوناگون
و بی‌اختیار در انتخاب غذا
انتخاب رؤیاها
حتّی در انشای اعترافاتم!!



 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
عاشقانه های یک کلمن!! ( پایانی)

عاشقانه های یک کلمن!! ( پایانی)

.
.
.
و
شهید
شهید كه چه دور است و بزرگ

با تمام داراییش؛
یك شیشه شكسته
یك قاب آلومینیومی
و سكوت گورستان!

خدا را شكر! لااقل او غمی ندارد
و همیشه می‌خندد!!

و شهید كه بسیار دور است
از این خطوط ناخوانا
از این زبان بی‌سابقه نامفهوم
و این تصاویر تازه و هولناك،

خدا را شكر! لااقل او غمی ندارد
و همیشه می‌خندد!!
و
بسیار خوشبخت است
زیرا او مرده است!

و

من امّا هر صبح آماده می‌شوم
برای شكنجه‌ای تازه
در دور افتاده‌ترین اتاق بداخلاق‌ترین بیمارستان

در باغ وحشی به نام كلینیك درد

تا مواد اولیه شكنجه‌ای تازه باشم

برای جانم
تنم
وطنم

تا باز خودم را از تخت یك متر و شصت سانتی‌ام به خاك بیندازم...
امّا نمیرم!

دردِ این ستون فقرات کج

و

فراق

لهم کند...

امّا همچنان شهیدی زنده باقی بمانم!!







 
آخرین ویرایش:

Samaneh

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

مانده‏ای درکنار ابراهیم
مانده ای سوختن بیاموزی

تو که پروانه بدی هستی
تو که در پای شمع می‏سوزی

چشم های تو آبی روشن
سرفه های تو قرمز تیره

هر دو پایت برای استقلال
هر دو پایت برای پیروزی

تو نماز شکسته ای هستی
که نخواندست هیچ کس هرگز

تو کتاب نخوانده ای هستی
که ندیدست دانش آموزی

آب افتاد از آسیاب امروز
مردم کم حواس بسیارند

یادشان رفته است یک وقتی
یادشان رفته است یک روزی

***

از جنگ مانده است

بغضی که مثل فندک و خودکار

در جیب می‏گذاری و تا کوچه می‏بری

تا خنده های رهگذران

تاگریه های تو

تا ایستگاه‏ غمزده مترو

آشفته‏ای رفیق!

تهران چقدر شانه ندارد برای تو

با این که در حساب و کتاب‏اند مردمان

حرف حساب، حالی شان نیست

در آسمان، دروغ وزیدن گرفته است

طوفان کلاه را

همراه هوش از سر این شهر برده است

از مصر مانده است

پیراهنی که از تو شبی پاره می‏شود

با بغضی که در گلوی تو خمپاره می‏شود

با بغض توی جیب چه باید کرد

با حرف‏ها که روی دلت مانده؟

آماده باش

وقت گریستن شده آیا؟

آرش پورعلیزاده
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گزارشی از بیمارستان خاتم الانبیا تهران
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]مناظره يك جانباز شيميايي با پزشك آلماني[/FONT]

وبلاگ جانبازان شیمیایی- سامیه امینی: ما می‌خواهیم امکانات در اختیار پزشکان متبحر خودمان قرار گیرد تا هم از خروج ارز جلوگیری شود و هم آلمان ما را با موش‌های آزمایشگاهی‌ خود اشتباه نگیرد. البته نسبت به استفاده از لفظ موش آزمایشگاهی رضایت ندارم



در يك عصر زمستاني با دعوت رزمنده 13 ساله جبهه‌هاي جنگ در بيمارستان خاتم‌الانبياي تهران مهمانش شديم. غلام دلشاد جانباز شيميايي 70 درصدي شيرازي كه امروز گفته‌هايش را در وبلاگ مظلومان شیمیایی می‌نویسد، روي تخت بيمارستان همراه باسرفه‌هاي خشك از ما ميزباني مي‌كرد.

كمي نگران بود و عصباني، از روي تخت نيم خيز شد و گفت: سایه سیاست هم بر سر جانبازان شیمیایی سنگینی می‌کند. چرا که سازندگان، تولید کنندگان، صادرکنندگان و فروشندگان سلاح‌های شیمیایی شناسایی شده‌اند ولي تاکنون متولی احقاق حقوق جانبازان شیمیایی مشخص نشده چون مسئولان مصلحت نمی‌دانند، هنوز حقوق حقه آنان مطالبه نشده هر چند «وان آراد» تاجر هلندی محکوم شد ولي غرامت به جانبازان شیمیایی پرداخت نشده است.

وی افزود: قرار است يك پزشك آلماني به بيمارستان بيايد و من و همراهانم را معاينه كند. اشتانسل تخصص تنگي مجاری تنفسی دارد، در ایران علم آن را نداریم و مجبور به پذيرش حضور او در بیمارستان شده‌ایم. این جانباز اظهارکرد: ما می‌خواهیم امکانات در اختیار پزشکان متبحر خودمان قرار گیرد تا هم از خروج ارز جلوگیری شود و هم آلمان ما را با موجود آزمایشگاهی‌ خود اشتباه نگیرد. البته نسبت به استفاده از اين لفظ آزمایشگاهی رضایت ندارم. رفتن به آلمان ارزشی ندارد و در تمام مدت حضور در آلمان، فقط از ما آزمایش می‌گیرند و از درمان و پادزهر خبری نیست.

كسي جاي جانباز شيميايي نفس نمي‌كشد

غلام دلشاد در توصیف حال جانبازان شیمیایی گفت: آنان مظلوم هستند، مانند شمع می‌سوزند و آب می‌شوند، ویلچر مددکار جانباز قطع نخاعی است، عصا به كسي كه از ناحيه پا دچار قطع عضو شده، كمك زيادي مي‌كند يا كسي كه دو چشم خود را از دست داده با عصاي سفيد تا حدودي مي‌تواند راه برود اما چه کسی می‌تواند جای جانباز شیمیایی نفس بکشد؟ شیمیایی هم عارضه مخفی دارد و هم شخص باید به تنهایی عوارض آن را تحمل کند و کاری از کسی ساخته نیست.

دعوا سرخاكريز بود نه پشت‌ميزنشینی

دلشاد در سن14 سالگی، توانست وارد جبهه شود و 17 سال بیشتر نداشت که مجروح شد، وی به‌خاطر عشق و علاقه به جبهه و دیدن شهامت رزمندگان شناسنامه‌اش را دستکاری می‌کند تا به جبهه برود. این جانباز مي‌گويد: «اگر یک ویلای مجلل با امکانات خوب به من بدهند آنقدر خوشحال نمی‌شوم که اجازه حضور در جبهه را پیدادکردم. آن زمان اطلاعاتم در رشته الکترونیک توجه مسئولان اعزام را جلب کرد و به من اجازه دادند که کنار فرماندهان در خط‌های مقدم حاضر شوم.» وی بی‌سیم‌چی فرماندهان گردان و لشكر بود. او مي‌گويد: «در آن زمان مسئولیت مهم نبود و در جبهه کسی به فکر پشت‌میز نشستن نبود، همه رقابت می‌کردند تا پشت خاکریز باشند.»

جهانی عاری از سلاح‌های شیمیایی و میکروبی

در كنار دلشاد جانباز ديگري هم بستري بود و به جمع ما پيوست. اسدالله محمدی اولین بار در سن 18 سالگی، سال 61 هنگام عملیات رمضان به جبهه اعزام شد و سال 65 بر اثر گاز خردل شیمیایی شد. وی گفت: ما در پی جهانی عاری از سلاح‌های شیمیایی و میکروبی هستیم. وی افزود: در عملیات کربلای 5 در حال پیشروی بودیم که صدام برای جلوگیری از پیشرفت رزمندگان دستور حمله شیمیایی داد. محمدی که براي ادامه درمان در بیمارستان خاتم‌الانبیاء حاضر شده گفت: چند بار به آلمان اعزام شدم و برای تنگی‌ نای از تراشه استفاده کردند و حال پروفسور اشتانسل از آلمان آمده تا وضعیت را بررسی کند. پس از بررسی گفته شد مشکل پیدا شده و باید به آلمان اعزام شوم، تنگی نفس و عفونت ریه هایم افزایش پیدا کرده است. آرام آرام دوستان و همرزمان غلام دلشاد وارد اتاق شدند و جمع بسيجي‌هاي جنگ جمع شد. يكي از آنها جانباز شيخي بود.

سرفه‌هايم را با هيچ چيز عوض نمي‌كنم

حبیب‌الله شیخی که اکنون مدیر کل گزینش و امور ایثارگران بانک سپه است در سن 19سالگی به جبهه می‌رود و سال 64 درعملیات والفجر 8، آزادسازی فاو مجروح شیمیایی می‌شود. شیخی گفت: ما سرفه‌هایمان را به دنیا نمی‌فروشیم. او مي‌گويد:عملیات در بهمن ماه بود که به مناسب ایام دهه فجر پیروزی‌های خوبی هم حاصل شد. از کردستان تا جنوب در عملیات‌های متفاوتی شرکت کردم اما هیچ‌کدام مثل والفجر 8 نبود. شیخی اذعان کرد: چنان فتح عظیمی بود که یادم می‌آید.

پس از فتح تمام شهر را توانستم بگردم و اگر شیمیایی نمی‌زدند به هیچ وجه نمی‌توانستند جلوی پیشروی را بگیرند. وی به علت اینکه متأهل نبوده ماسک خودش را به همرزمی که زن و فرزند داشته می‌دهد و می‌گوید من تعلقی ندارم تو متعهد هستی. اين جانباز جنگ مي‌گويد: هنگامی که شیمیایی زدند احساس کردم دیوار سفیدی جلویم سبز شد، یک لحظه تصور کردم دیگر در جهان مادی نیستم و اینجا بهشت است. در حقیقت هم برای من بهشت بود و حاضر نیستم این سرفه‌ها را به هیچ قیمتی از دست بدهم.

انسانی زمانی یاد خدا می‌کند که در تنگنا باشد و این تنگنا شب و روز با من است و نفس را تنگ می‌کند و دست‌هایم را به سوی خدا دراز می‌کنم و ناله‌هایم را با او درمیان می‌گذارم. این جانباز اظهار کرد: این نعمت عطا شده را که یاد خدا را برای من زنده می‌کند، با هیچ چیزی عوض نمی‌کنم. اما درمان و مراقبت از جسم هم از وظایفی است که خدا بر دوش بنده گذاشته، از این جهت در راه درمان هم کوتاهی نمی‌کنم. تنها برای همین انجام وظیفه در بیمارستان حاضر شدم؛ به این پروفسور آلمانی اعتمادی ندارم و می‌دانم که آنها پادزهر دارند و نمی‌دهند و تنها از ما به عنوان ابزار آزمایشی استفاده می‌کنند.

از ایران پول گرفته و آمده اما هدف اصلی او جمع‌آوری نتایج عملکردشان است نه کمک و درمان جانبازان. وی بیان کرد: برای ملاقات غلام دلشاد آمدم بیمارستان خاتم‌الانبیاء که به‌خاطر داشتن پرونده بستری شدم.

صبحدم خير و بركت

حالا نوبت محمد صادق روشنی بود تا صحبت كند. مي‌گويد: «افتخار می‌کنم که در دانشگاه جبهه حاضر شدم و کسب معرفت کردم.» سال 59 در جبهه آبادان حضور پیدا می‌کند كه آن زمان تنها 19 سال داشت و درخواست حضور داوطلبانه داد. این جانباز شیمیایی افزود: در عملیات خیبر جزیره مجنون، خدا قطره‌اي از عشقش را به عنوان زخم در وجودم قرار دارد. خدا می‌گوید هر صبح که بیدار می‌شوید من به شما رزق و روزی می‌دهم و صبح آن روز، این برکت را روزی من کرد.

کتاب این دانشگاه دین و تیراندازی و تیر و ترکش بود.وی که عفونت تن نیرومندش را نحیف کرده و صدایش را لرزان، گفت: ما ماندیم تا بتوانیم پاک‌سازی وجود کنیم و خدا لایق رفتن‌مان کند، صرفا برای افزایش سطوح علمی دانشمندان در مراکز درمانی حاضر می‌شوم و تنها در قبال بدن موظف به پیگیری درمان هستم و الحمدالله تا الان بهبودی حاصل نشده است و از این موضوع خرسندم.

آلمان خود لطف کرد گاز خردل را در اختیار صدام گذاشت و الان به‌دنبال ادامه تحقیقات، درمان جانبازان شیمیایی را بهانه کرده است. روشنی اذعان کرد: با صراحت به پروفسور اشتانسل گفتم ما فیلمی را که 3 دختر آلمانی شیمیایی شدند و شما آنان را درمان کردید، دیده‌ایم. شما 3 تا 4 ماه در بیمارستان ارتش آنها را قرنطینه کردید و خوب شدند، من خوشحالم که این سه خواهر سلامتی خود را به‌دست آورده‌اند. فقط می‌خواستم بگویم ما می‌دانیم شما پادزهر را در اختیار دارید.

پاسخ پزشك آلماني به سوال جانباز شيميايي

محمد صادق روشني ادامه داد: پس از 20سال هنوز باید بیایم بیمارستان بستری شوم، شما خود اعلام کردید که آلودگی با گاز خردل است. ازپروفسور پرسیدم چرا پادزهر را به ما نمی‌دهید که پروفسور اشتانسل در برابر حقایقی که بیان کردم، گفت: شما بحث را سیاسی می‌کنید، حق این کار را ندارید. اما حرف من اصلا سیاسی نبود و عملکرد آنها سیاسی است و در ادامه صحبت هایم به او گفتم: نیامده‌ام برای گرفتن دارو گردن کج کنم، من برای نظام و كشورم رفتم. نظام من نظام توحیدی است.

می‌دانم این حرف‌ها برای آنها قابل فهم نیست. من از بیماری شکایت ندارم از کرده آنها شاکی هستم و این برای آنان که توحید را نمی‌شناسند قابلیت فهم ندارد. عشق می‌کنم که برای ولایت و امامت و توحید رفتم و جان دادم. ابایی از اعزام به آلمان ندارم و می‌روم چون وظیفه‌ام است، اما می‌دانم که آنها هدفی جز بررسی و تحقیقات خود ندارند. این جانباز تاکید کرد: بدانید و بگویید که هر آزمایش را در آلمان 10سال نگهداری می‌کنند و 2 نسخه از آن بر می‌دارند، یکی برای بیمارستان و دیگری را برای سازمان امنیت آلمان تهیه می‌کنند.

وی در انتها با اشاره به هدف ترویج فرهنگ ایثار و شهادت، خطاب به جوانان گفت: «ان مع‌العسر یسری»؛ من سختی نمی‌بینم اگر سختی و زکات، بدنم است آن را در راه خدا می‌دهم. اصل زکات، زکات جسم است که من آن را برای خدایم می‌دهم. وقتی جامعه دین را به شما معرفی می‌کند نسبت به دین، دین پیدا می‌کنید. من چیزی از دست ندادم بلکه به دست آوردم.

سید هادی کسایی زاده | 9:39 - 91/10/21
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هي مرد! کربلاي۵ را يادت هست[/FONT]
وبلاگ جانبازان شیمیایی - غلامرضا بني اسدي: آن هايي که يادشان مانده است، مي دانند مثل اين روزها در سال ۱۳۶۵ در شلمچه کربلا بود به حرمت غيرت بچه هايي که در عمليات کربلاي۵، تسمه از گرده دشمن بعثي مي کشيدند، کربلا بود به حرمت زلال ترين خون هاي قرن بيستم که در امتداد عاشورا بر زمين مي ريخت و کربلا بود به حرمت اقتداي پاک ترين فرزندان روح ا... به سيدالشهدا(ع) از آن حماسه ۲۶ سال مي گذرد اگر خيلي ها فراموش کرده اند، بعضي ها هم به ياد دارند آن روزها را، اين درست که کربلاي۵، نوزدهم دي ماه آغاز شد اما تا واپسين روزهاي سال، شب و روز در چند مرحله ادامه داشت تا ماشين جنگي شرقي و غربي صدام به گل بنشيند و نشست.
قطعنامه ۵۹۸ که تا حدودي حقوق ايران را در برداشت، با پيروزي اين عمليات نهايي شد. حالا اگر از ياد خيلي ها رفته، لااقل آن هايي که با دفاع مقدس هم خانواده اند يادشان مانده است، لذا نجيب ترين واژه ها را کنار هم مي چينند، تا پيام يادآوري را بر بال امواج پيامک کنند و اين چند پيغام مبارک را من اين روزها دريافت کرده ام؛ «جنگ يک طرف، کربلاي ۵ يک طرف.
عمليات کربلاي۵ يک طرف، حماسه غواصان يک طرف... سالروز حماسه بي نظير غواصان شهيد، در آستانه شهادت شهيد کريم خوش قلب طوسي، گرامي...» اين را خواهر شهيدان خوش قلب طوسي برايم فرستاده بود، تا مرا و ما را که دچار غفلت زمانه ايم، به ياد آيات خدا بيندازد، آيات شهيد حضرت شاهد و... سيدحميد هم همه دلتنگي هايش را در جان کلمات ريخته بود؛
«هي مرد!/ جبهه را يادت هست/ و جنگ را/شلمچه را/کربلاي۵را/ رمز يا زهرا(س) را/ صفير ترکش ها را/که دنده هامان را خرد مي کرد/و تيرهاي مستقيم تانک/که گل ها را پرپر مي کرد/کربلاي۵ يادت هست/و غواصاني که به قصد نيامدن به آب مي زدند/... هي مرد!/ برخيز/ دير شده است/ خدا منتظر ماست/ براي انشاي امروز/ديروز وقت داده بودند /فردا حساب داريم/يادت باشد/دو دو تا پنج نمي شود/... سيدحسين احمدي هم به ياد شهداي کربلاي۵ نوشت؛«وقتي دنيا مشتش را باز کرد، شهدا گل بودند، ما پوچ... خدا آن ها را برد و زمان ما را...» راست مي گويد سيد، زمان ما را برد به وادي غفلت و... خدا کند به حرمت شهدا، خدا خودش بيايد و ما را هم ببرد، خدا کند... يکي را هم «منصوب» فرستاده بود که رشک قلم هنرمندش به برکت سيماي مبارک شهدا بر ديوارهاي شهر است، او براي آغاز عمليات نوشته است اما من آخر مطلب آوردم تا يادمان بماند عاشورا هر روز بايد براي ما تکرار شود؛ «لحظاتي ديگر رمز يا فاطمة الزهرا(س) عمليات کربلاي۵ از بي سيم ها اعلام مي شود.
الان بچه هاي گردان تخريب دارند معبر مي زنند. آرام باش و توي صورت قشنگ بچه ها نگاه کن، تماشا کن آيات خدا را. شايد تا لحظاتي ديگر، آن ها را نبيني... شادي روح همه شهدا، صلوات»... راست مي گفت، کاش نگاه مي کرديم. کاش آيات خداوند را که در چهره خاکي اما خداباور بچه هاي کربلاي۵ متجلي شده بود سير نگاه مي کرديم تا ديگر با اين چشم ها گناه نمي کرديم.
کاش «حساب» را از شهدا ياد مي گرفتيم، تا يک روز، حاصل ضرب دو دو تا، را ۵، يک روز ۳ ، يک روز ۶ در نياوريم و نگذاريم بعضي ها، هزار دربياورند. کاش از شهدا ياد مي گرفتيم که بايد ذره اي شد در خاکريز انقلاب، نه اين که پشت انقلاب را خاکريز خود کرد، کاش ... بگذريم، کسي عصباني نشود، از اين حرف ها! ياد شهدا بخير...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطره یک جانباز از اولین سحری زندگیش

ایسنا: حجت کردی جانباز شیمیایی ۳۰ درصد اعصاب و روان با نقل خاطره‌ای از ماه مبارک رمضان در جبهه گفت: اولین سحری زندگی‌ام را در زیر گلوله توپ و خمپاره خوردم.

وی افزود:اولین شب ماه مبارک رمضان، فرمانده گردان ما را جمع کرد و پس از قرائت دعا و سخن گفتن درباره فضیلت ماه مبارک رمضان خطاب به رزمندگان گفت:آنهایی مسوولیت‌های حساسی در منطقه دارند و یا توانایی جسمی مناسبی ندارند از روزه گرفتن خودداری کنند تا احیانا در جریان انجام وظیفه دچار مشکل و بیماری نشوند چرا که وظیفه ما دفاع از وطن است و برای انجام درست این وظیفه لازم است شرایط را در نظر بگیریم.

وی ادامه داد: در آن زمان به خاطر اینکه با سن پائین وارد جبهه شده بودم و جثه کوچکی داشتم در اول صف نشسته بودم که در این هنگام فرمانده در حین صحبت کردن نگاهی به من انداخت. در این لحظه احساس بدی داشتم و گویی که چیزی در درونم بشکند، متاثر شدم. در همین افکار غوطه‌ور بودم و با گلایه به خدا می‌گفتم خدایا اینجا هم ... . که ناگهان فرمانده که هنوز در حال سخنرانی بود گفت مگر کسانی که مانند حجت قوی و با اراده باشند. در همین لحظه که اسم خودم را از فرمانده شنیدم گویی سوار بر ابرها شده بودم. از اینکه مانند یک مرد از من سختن گفته شد احساس شعف فراوانی به من دست داد و همان شب با همان شور و حال نامه‌ای به مادرم نوشتم و موضوع را توضیح دادم.

این جانباز ۳۰ درصد دوران دفاع مقدس در ادامه گفت: در همان شب، اولین سحری زندگی‌ام را با صدای شلیک توپ‌ها و موشک‌اندازها برای دفاع از میهن آغاز کردم. سحری‌مان شامل یک کنسرو، یک تکه نان خشک و یک لیوان چای بود. معمولا در طول روز مجال گرسنگی و تشنگی نمی‌یافتیم به گونه‌ای که روزهایی متمادی پیش می‌آمد که به خاطر قرار گرفتن در شرایط سخت مجبور بودیم یکی دو ساعت بعد از اذان مغرب افطار کنیم چون دشمن به این علت که فکر می‌کرد ما در وقت اذان برای افطار کنار هم جمع می‌شویم بیشترین حملات را به مواضع ما می‌کرد.
وی گفت:اولین سالی که روزه گرفتم همین سال بود و با اینکه سنم از همه کمتر بود معمولا داوطلبانه برای تهیه بساط سحری بیدار می‌شدم و اکنون که سال‌ها از آن زمان می‌گذرد هنوز هم در حسرت آن روزها می‌سوزم چرا که در جبهه شیمیایی شده‌ام و امروز توان روزه گرفتن ندارم.
 

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز تولد.......

روز تولد.......

سلام مامان قهرمانم :

.
.
.

میدونی ....!
حالا که روز تولدته من و آبجی می خواستیم قشنگ ترین هدیه رو برات بخریم ولی نمی
دونستیم چی بخریم.
دختر خاله می گفت برات یه دست کامل لوازم آرایش بخریم.
می گفت اگه مامانت آرایش کنه زخم های روی صورتش کمتر معلوم می شه...
می گفت :
زشته یه معلم با سرو صورت زخمی سر کلاس بره
می گفت:
شاگردهاش می فهمند شوهرش...
میدونم تو هیچ وقت برای خودت از این چیزها نمی خری
آخه همش رو می دی پول دارو و بیمارستان بابا...
بابا هم که تو رو کتک میزنه...
فحش می ده...
حرف هایی می زنه که ما نمی فهمیم
فقط می بینیم و گریـــــه می کنیم.
من و آبجی خوب می فهمیم که وقتی بابا موجی می شه تو دستای مارو می گیری و می
بری تو اتاق دیگه...
بعد می ری تا بابا کتکت بزنه
و موهای قشنگتو بکشه...
من و اون خوب می دونیم چرا این کارو می کنی .
آخه اگه تو نری جلوی بابا خودشو می زنه
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]شما جانبازان با همه فرق دارید!![/h][h=3]مدال‌ها همینطور به ردیف روی دیوار اتاق نصب شده بود و هرکدوم یه رنگ ویه موضوعی داشت.رضا خیره شده بود به مدال‌ها و رو‌ی اونارو می خوند...مدال طلای مسابقات ویلچررانی کل استان تهران...
[/h]
همینطور که رضا دور اتاق می گشت و با دقت به همه چیز نگاه می کرد، یک دفعه حاج رسول وارد اتاق شد وسلام وعلیک گرمی کرد و گفت: چرا نمی شینید؟!... رضا رو‌ی صندلی چوبی گوشه اتاق نشست. دانشجوی سال آخر روان‌شناسی بود و داشت روی پایان نامه‌اش کار می کرد که موضوعش بررسی روان‌شناختی احساس بازماندگان جنگ بود و قرار بود چندتا مورد عینی هم تو تحقیقش باشه.
تا اون روز نتیجه تحقیقات واطلاعاتی که جمع آوری کرده بود نشون دهنده عوارض روحی و روانی سنگینی بود که زندگی خیلی ازجانبازا و ایثار گرا رو تحت تأثیر قرار داده بود.
رضاگفت: شما چقدر مدال دارید حاج آقا! قهرمانید دیگه...! یکدفعه حالت چهره حاج رسول تغییر کرد و گفت: قهرمانی که به مدال نیست، قهرمان اونیه که به خط پایان برسه. ماکه وسط راه، به خاطر بی لیاقتیمون،خدا برای همیشه نشوندمون رو این صندلی وخیلی ساله منتظر دیدن خط پایانیم. به ما نمی گن قهرمان، می گن جامونده...
رضا بالحنی حق به جانب گفت: شما که همه جا اولین...فرق دارین...سهمیه دارین... وقتی می خواین یه کاری بکنین،مانعی جلوتون نیست...! حاجی لبشو با دندون گزید و هیچی نگفت.چند لحظه سکوت حکمفرما شد که یکدفعه خانوم حاج رسول با یه سینی چای اومد جلو در اتاق. حاج رسول رفت دم در اتاق وخواست سینی رو بگیره که یکدفعه چرخ ویلچرش کمی به چار چوب در کشیده شد و تسلط حاج رسول‌رو کمی به هم زد و باعث شد چایی‌ها بریزه تو سینی. صورت خانوم حاجی از خجالت کمی سرخ شد و ساکت برگشت طرف آشپزخونه.
رضا استکانش‌ رو گذاشت روی میز کوچک بغل دستش وگفت: خب حتما شما رو همینطوری قبول کردن دیگه....! حاجی کمی چهره‌اش رو در هم کشید وگفت: بله قبول کرده، اون با یه هدف الهی اومد تو زندگی من اما از این زندگی بیشتر سختی نصیبش شده... رضا با سرعت پرسید: چرا سختی؟! شماکه بهتون امکانات زیادی میدن،پول، سهمیه و خیلی چیزای دیگه؛ مگه اینطور نیست؟!
حاج رسول با لحنی مظلومانه انگار که نتونه از خودش دفاع کنه گفت: به خاطر شرایط من، همسرم مجبوره خیلی کارا رو خودش انجام بده، تو جابه‌جا شدن من کمکم کنه، وقتی می ریم بیرون من نمی تونم شونه به شونه اش راه برم و خیلی از کارایی که همه مَردا واسه همسرشون انجام میدن رو براش انجام بدم، تازه خیلی از بارای منم رو دوش اونه. به نظر شما اینا با پول جبران میشه؟! رضا بعد از مکث کوتاهی که پشیمونیش‌ رو از حرفی که زده بود نشون می داد پرسید: شما سال هاست رو این چرخ نشستید، دلتون واسه راه رفتن تنگ نشده ؟ از این چرخ خسته اید، نه؟ حاج رسول لبخندی زد وگفت: اگه این چرخ از ما خسته نشده باشه که این همه ازش کار می کشیم،من نشدم.خدا اینطوری راضیه، هرچه از دوست ‌رسد نیکوست...
به نقل از جانباز نیوز

 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سيدحسين احمدي هم به ياد شهداي کربلاي۵ نوشت:

«وقتي دنيا مشتش را باز کرد،
شهدا گل بودند، ما پوچ... خدا آن ها را برد و زمان ما را...»

راست مي گويد سيد، زمان ما را برد به وادي غفلت و... خدا کند به حرمت
شهدا، خدا خودش بيايد و ما را هم ببرد، خدا کند...

خیلی زیبا بود...:gol::cry:
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ایسنا: حجت کردی جانباز شیمیایی ۳۰ درصد اعصاب و روان با نقل خاطره‌ای از ماه مبارک رمضان در جبهه گفت: اولین سحری زندگی‌ام را در زیر گلوله توپ و خمپاره خوردم.
وی افزود:اولین شب ماه مبارک رمضان، فرمانده گردان ما را جمع کرد و پس از قرائت دعا و سخن گفتن درباره فضیلت ماه مبارک رمضان خطاب به رزمندگان گفت:آنهایی مسوولیت‌های حساسی در منطقه دارند و یا توانایی جسمی مناسبی ندارند از روزه گرفتن خودداری کنند تا احیانا در جریان انجام وظیفه دچار مشکل و بیماری نشوند چرا که وظیفه ما دفاع از وطن است و برای انجام درست این وظیفه لازم است شرایط را در نظر بگیریم.
وی ادامه داد: در آن زمان به خاطر اینکه با سن پائین وارد جبهه شده بودم و جثه کوچکی داشتم در اول صف نشسته بودم که در این هنگام فرمانده در حین صحبت کردن نگاهی به من انداخت. در این لحظه احساس بدی داشتم و گویی که چیزی در درونم بشکند، متاثر شدم. در همین افکار غوطه‌ور بودم و با گلایه به خدا می‌گفتم خدایا اینجا هم ... . که ناگهان فرمانده که هنوز در حال سخنرانی بود گفت مگر کسانی که مانند حجت قوی و با اراده باشند. در همین لحظه که اسم خودم را از فرمانده شنیدم گویی سوار بر ابرها شده بودم. از اینکه مانند یک مرد از من سختن گفته شد احساس شعف فراوانی به من دست داد و همان شب با همان شور و حال نامه‌ای به مادرم نوشتم و موضوع را توضیح دادم.
این جانباز ۳۰ درصد دوران دفاع مقدس در ادامه گفت: در همان شب، اولین سحری زندگی‌ام را با صدای شلیک توپ‌ها و موشک‌اندازها برای دفاع از میهن آغاز کردم. سحری‌مان شامل یک کنسرو، یک تکه نان خشک و یک لیوان چای بود. معمولا در طول روز مجال گرسنگی و تشنگی نمی‌یافتیم به گونه‌ای که روزهایی متمادی پیش می‌آمد که به خاطر قرار گرفتن در شرایط سخت مجبور بودیم یکی دو ساعت بعد از اذان مغرب افطار کنیم چون دشمن به این علت که فکر می‌کرد ما در وقت اذان برای افطار کنار هم جمع می‌شویم بیشترین حملات را به مواضع ما می‌کرد.
وی گفت:اولین سالی که روزه گرفتم همین سال بود و با اینکه سنم از همه کمتر بود معمولا داوطلبانه برای تهیه بساط سحری بیدار می‌شدم و اکنون که سال‌ها از آن زمان می‌گذرد هنوز هم در حسرت آن روزها می‌سوزم چرا که در جبهه شیمیایی شده‌ام و امروز توان روزه گرفتن ندارم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


قرار اين بود عاشق باشي اي دل
به دنبال حقايق باشي اي دل
چو فرياد از گلوي عشق برخاست
تو با ياران عاشق باشي اي دل
نمي‌خواهم كه مثل حيله‌ورزان
مخالف يا موافق باشي اي دل
تو بايد رمز باران را بداني
ابر اين خلايق باشي اي دل
براي بندگي در محضر عشق
مثال صبح، صادق باشي اي دل
نمي‌گويم به كار ديده و دل
تو سرگرم دقايق باشي اي دل
تو بايد دامن زهرا بگيري
خلايق هر چه لايق باشي اي دل ؟!
به ياد لاله‌هاي خفته در خون
علمدار شقايق باشي اي دل
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]روایت زندگی یکی از جانبازان 8 سال دفاع مقدس در «صدای فاصله‌ها»[/h]
روایت زندگی یکی از جانبازان 8 سال دفاع مقدس در «صدای فاصله‌ها»

خبرگزاری فارس: تولید فیلم «صدای فاصله‌ها» به کارگردانی «علیرضا محمدی» که روایت زندگی یکی از جانبازان 8 سال دفاع مقدس است، در مرحله تدوین و صداگذاری به سر می‌برد.

به گزارش خبرنگار سینمایی فارس، فیلم «صدای فاصله‌ها» تلاش برای بر طرف کردن فاصله میان نسل‌هاست و در این راستا یک‌سری از واقعیت‌های بعد از جنگ را به تصویر می‌کشد.

این فیلم روایتگر داستانه زندگی یکی از جانبازان 8 سال دفاع مقدس است.
«صدای فاصله‌ها» به مدت 9 روز جلوی دوربین علیرضا عباسی و یاسر حدادیان رفت و در حال حاضر ساخت فیلم در مرحله تدوین و صدا‌گذاری است.
این فیلم بعد از فیلم «قضاوت» چهارمین اثر «علیرضا محمدی» در مقام کارگردانی است و در حال حاضر وی مشغول پیش‌تولید فیلمی به نام «تیک‌تاک» است.

عوامل فیلم «صدای فاصله‌ها» عبارتند از: کارگردان: علیرضا محمدی، تهیه‌کننده: شاپور محمدی، نویسنده: کیوان چگینی، دستیار کارگردان و برنامه‌ریز: امیر‌حسین حسن‌پور، منشی صحنه: عسل باقری، تصویربرداران: علیرضا عباسی و یاسر حدادیان، صدابردار: عرفان طاهری، طراح گریم: فرحناز ربانی، طراح صحنه و لباس: احسان طاهری، عکاس: میترا امینی، مدیر تولید: رسول حدادیان، بازیگران: رضا فلاح، کیوان چگینی، آزاده سبزه‌ها، محدثه سبزه‌ها، الناز قربانی.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خاطرات ویژه از بمب های شیمیایی

اولین بمب شیمیایی :

... جزیره مجنون که آزاد شد، من هم جزو اکیپ های جمع آوری غنائم و تجهیزات، به آنجا اعزام شدم.
یکی از روزهای آخر ماموریت، در حالی که یک کانتینر12 متری را بُکسل کرده بودم به پشت خودوری تویوتا و داشتم برمی گشتم به طرف مقر، وسط های راه دیدم جلوی ماشین یک چیزهایی است درست مثل حباب روی سطح آب.
حدس زدم هواپیماهای دشمن آمده اند و من متوجه نشده ام و حالا دارند با تیربار به طرفم شلیک می کنند. زدم روی ترمز و پریدم پایین. تا پیاده شدم هواپیماها، اطرافم را بمباران کردند. سریع رفتم زیر تویوتا تا حداقل سنگری داشته باشم. بمب ها صدای چندانی نداشتند وقت منفجر شدن به یکباره نفسم تنگ شد. پیش خودم گفتم؛ حتماً از گاز باروت است.
بمباران که تمام شد آمدم بیرون. هنوز نفسم تنگ بود. بی توجه نشستم پشت فرمان و به مقر رفتم. می خواستم کانتینر را جا به جا بکنم که هواپیماها دوباره آمدند. به قدری سریع که حتی فرصت نکردم از ماشین پیاده شوم. بمباران کردند. یک بمب درست افتاد روی صندلی گریدری که نزدیکم بود. دوباره احساس نفس تنگی کردم، این بار شدیدتر از بار اول. تا آن زمان عراق آن صورت از بمب شیمیایی استفاده نکرده بود و به همین خاطر هیچکداممان از این سلاح اطلاع کاملی نداشتیم. هر چه زمان بیشتر می گذشت حالم بدتر می شد. شب حالم به قدری خراب بود که بچه ها من را به بیمارستان منتقل کردند و اینگونه بود که سرفه و خلط های شیمیایی رفیق راه زندگی ما شد.
راوی: سید محمد رضا تقوی



خاطرات یكی از پزشكان سوئدی از رزمندگان شیمیایی شده ایران در جنگ تحمیلی :

«پروفسور یوستا آرتورسون» از خاطراتش می نویسد: در 27 فوریه سال 1984 پنج نفر از رزمندگان ایرانی كه در جنگ با عراق دچار مصدومیت شده بودند در شبی تاریك و سرد به فرودگاه آرلاندو سوئد رسیدند. هیچ كدام به زبان ما حرف نمی‌زدند و ما نمی‌دانستیم كه از كجا آمده‌اند و چه بر سرشان آمده است.؟ فقط پمادهایی به پوستشان مالیده شده و دیگر هیچ اقدامی انجام نگرفته بود. تاول‌های زیادی روی پوست سربازان جوان دیده می‌شد كه ما را به شدت متاثر كرد.
مترجمی در آنجا حضور نداشت. بنابراین من نقشه‌ای آوردم و خواستم جایی را كه آنها از آنجا آمده‌اند با دست نشان دهند و آنها دست روی ایران گذاشتند.

سربازان خونریزی زیادی داشتند و بعضی تمام بدنشان سوخته بود. دو تن از آنها 17 ساله، دو تن دیگر 23 ساله و یكی از سربازان 21 ساله بودند. سه نفر آنها به خاطر استنشاق گاز خردل آسیب ریوی هم دیده بودند كه هر سه در بیمارستان شهید شدند.
با ورود پنج بیمار به بیمارستان، ما به سرعت اقدامت درمانی را آغاز كردیم. از اكسیژن، پماد و دیگر داروهای لازم استفاده كردیم.
به تغذیه آنها رسیدگی كردیم و یكی از آنها را دیالیز نمودیم و در ICU قراردادیم. مغز استخوان آنها آسیب دیده و سلول‌های خونی‌شان كم شده بود. در دو نفری كه زنده ماندند به تدریج مغز استخوان ترمیم شد.
سه نفری كه جان باختند دچار قطع فعالیت مغز استخوان، ریه، كبد و كلیه شدند و بعد از مدتی تمام سیستم بدنی آنها از كار افتاده و عفونت در تمام بدنشان گسترش یافت. نمونه‌هایی از این بیماران گرفتیم و به بیمارستانی در بلژیك فرستادیم تا بفهمیم چه اتفاقی برای این پنج نفر افتاده است.؟
نتیجه‌ای كه حاصل شد به ما فهماند بدون شك گاز خردل، سیاناید و دیگر مواد شیمیایی باعث بروز این مشكلات شده است . در حالیكه غربی‌ها می‌گفتند بر اثر حادثه‌ای در یك كارخانه این مواد پراكنده شده است و هیچ سلاح شیمیایی در كار نبوده است.
ما خیلی متاثر شدیم با ده نفر از اساتید دانشگاه بیانیه‌ای صادر كرده و به عراق فرستادیم و مخالفت خود را با استفاده از اینگونه سلاح‌ها اعلام كردیم و خواستار توقف استفاده از آنها شدیم ولی هیچ وقت پاسخی دریافت نكردیم





من یکی می مونم :
بچه ها معتقد بودند بهتر است اورژانس تعطیل شود. مسئول اورژانس از روی نقشه یک کم حساب و کتاب کرد. گفت ( فکر نکنم.)بعد به قرارگاه بی سیم زد که ( منطقه را شیمیایی کرده ند. بهتره اورژانس را تخلیه کنیم.)
جواب دادند ( اون جا اورژانس اصلیه. نمی شه.)

مسئول اورژانس یک نگاه به بچه ها کرد. بعد سرش را انداخت پایین. گفت (( من یکی می مونم.))
بقیه هم ماندند. عملیات که فروکش کرد، اورژانس را تعطیل کردند. یک جا رفتند بیمارستان مریوان، بستری شدند. از آنجا هم سنندج. بعد هم تهران. بخش مصدومین شیمیایی.


بوی شکلات :

از اولین گازهایی که دشمن علیه ما استفاده کرد، گاز اعصاب بود. در همین عملیات به علت اینکه بچه ها هنوز آشنایی کاملی با مواد شیمیایی نداشتند، اتفاقات جالبی رخ می داد، از جمله اینکه روز اول که عراق منطقه را شیمیایی کرد، بوی خوشی به مشام رسید. بچه ها می گفتند که کارخانه شکلات سازی عراق را منهدم کرده اند و این بوی کارخانه است، در صورتی که بوی گاز شیمیایی بود و کسی هم آشنایی به آن نداشت.
امدادهای غیبی برای ما امری حیاتی است که نمونه آن را به دفعات در عملیات های مختلف مشاهده نموده ایم.
در عملیات والفجر 8 منطقه درگیری وسعت کوچکی داشت و حملات دشمن هم بسیار زیاد بود. تقریباً روز سوم عملیات بود که دشمن با 30 فروند هواپیما منطقه را آلوده به مواد شیمیایی نمود. حجم و وسعت آن به حدی بود که تا این سوی اروند رود هم کشیده شده بود و تا مدت 3 روز کسی نمی توانست تکان بخورد. همه مستاصل شده بودند و هیچ کس با هیچ وسیله ای قدرت پاکسازی منطقه را نداشت.
خداوند مانند همیشه به یاری رزمندگان اسلام آمد و مدت 2 روز منطقه را باران شدیدی فرا گرفت که به غیر از آن با چیزی دیگر نمی توانستیم رفع آلودگی کنیم.
 

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
‫دلی سر بلند وسری سر به زیر ... از این دست؛عمری به سر برده ایم



*************************

جانبازی شیمیایی در خاطراتش چنین گفته است:
تاکسی که مرا از ترمینال جنوب تا خانه ام آورد 100 تومان بیشتر گرفت .

چون می گفت باید ماشینش را ببرد کارواش . ...گرد و غبار لباس خاکی من را میخواست بشوید !!!
همان روز باید می فهمیدم که چه اتفاقی افتاده ...اما طول کشید ...زمان لازم بود ...همین چندی پیش آژانس گرفته بودم تا بروم جائی ..راننده پسر جوانی بود که حتی خاطره آژیر خطر را هم در ذهن نداشت . ریه هایم به خاطر هوای بد تحریک شد و سرفه ها به من حمله کردند . از حالم سوال کرد.

( کم پیش می آید که وضعیت جسمانیم را برای کسی توضیح بدهم ...اما آن شب انگار کسی دیگر با زبان من گفت ...گوئی قرار بود من چیزی را درک کنم و بفهمم با تمام وجود ) گفتم که جانباز شیمیائی هستم و نگران نباشد و این حالم طبیعی است .
سکوت کرد ...به سرعت ظبط ماشینش را خاموش کرد و خودش را جمع و جور نمود ...وارد اتوبان که شدیم ...حالم بدتر شد ...سرفه ها امانم را بریده بودند ...

ایستاد و مرا پیاده کرد و گفت که ممکن است حالم بهم بخورد و ماشینش کثیف شود و او چندشش میشود ...و...رفت ...من تنها در شبی سرد ..کنار اتوبان ایستاده بودم و با خودم فکر میکردم که: چرا ؟ پدر و مادر او مگر از ما برایش نگفته اند ؟ معلمانش چه؟ ..............‬




 

smart student

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
‫دلی سر بلند وسری سر به زیر ... از این دست؛عمری به سر برده ایم



*************************

جانبازی شیمیایی در خاطراتش چنین گفته است:
تاکسی که مرا از ترمینال جنوب تا خانه ام آورد 100 تومان بیشتر گرفت .

چون می گفت باید ماشینش را ببرد کارواش . ...گرد و غبار لباس خاکی من را میخواست بشوید !!!
همان روز باید می فهمیدم که چه اتفاقی افتاده ...اما طول کشید ...زمان لازم بود ...همین چندی پیش آژانس گرفته بودم تا بروم جائی ..راننده پسر جوانی بود که حتی خاطره آژیر خطر را هم در ذهن نداشت . ریه هایم به خاطر هوای بد تحریک شد و سرفه ها به من حمله کردند . از حالم سوال کرد.

( کم پیش می آید که وضعیت جسمانیم را برای کسی توضیح بدهم ...اما آن شب انگار کسی دیگر با زبان من گفت ...گوئی قرار بود من چیزی را درک کنم و بفهمم با تمام وجود ) گفتم که جانباز شیمیائی هستم و نگران نباشد و این حالم طبیعی است .
سکوت کرد ...به سرعت ظبط ماشینش را خاموش کرد و خودش را جمع و جور نمود ...وارد اتوبان که شدیم ...حالم بدتر شد ...سرفه ها امانم را بریده بودند ...

ایستاد و مرا پیاده کرد و گفت که ممکن است حالم بهم بخورد و ماشینش کثیف شود و او چندشش میشود ...و...رفت ...من تنها در شبی سرد ..کنار اتوبان ایستاده بودم و با خودم فکر میکردم که: چرا ؟ پدر و مادر او مگر از ما برایش نگفته اند ؟ معلمانش چه؟ ..............‬





بعضی حرفها چشم هایم را می سوزاند

نفسم را سخت می کند

سنگین می شود برایم...

"چطور می بینی خلاف اعتقادت را و دم نمی زنی؟

منت نمی گذاری بر من و امثال من...

دل دریاییت متلاطم و لبخندت آرام بخش من..."

کاش ناامیدت نکنم...

پشیمانت نکنم از ایثارت...

کاش...
 

V A H ! D

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع ,
کاربر ممتاز
دوستش دارم ...

دوستش دارم ...


.
.
.






تو بیمارستان که بودیم یه جانباز رو آوردن

موجی بود . 20 سال با این درد زندگی کرده بود!!



بستری که شد همسرش نشست کنارش و شروع کرد به گریه کردن


پرستار پرسید چی شده ؟


با صورتی کبود و تنی رنجور پرسید :


نمیشه خودم تو خونه مراقبش باشم ؟


پرستار گفت : باز حالش بد بشه کتکت بزنه چیکار میکنی ؟


در حالیکه چشمش به همسرش بود جواب داد :


خوب منو بزنه بهتر از اینه که خودشو بزنه


شوهرمه . عشقمه . دوسش دارم ...


و

باز گریه کرد!!


،



از پنجره به بیرون نگاه کردم

آسمون هم تاب شنیدن نداشت

شروع کرد به باریدن ...


 

smart student

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

.
.
.



تو بیمارستان که بودیم یه جانباز رو آوردن

موجی بود . 20 سال با این درد زندگی کرده بود!!



بستری که شد همسرش نشست کنارش و شروع کرد به گریه کردن


پرستار پرسید چی شده ؟


با صورتی کبود و تنی رنجور پرسید :


نمیشه خودم تو خونه مراقبش باشم ؟


پرستار گفت : باز حالش بد بشه کتکت بزنه چیکار میکنی ؟


در حالیکه چشمش به همسرش بود جواب داد :


خوب منو بزنه بهتر از اینه که خودشو بزنه


شوهرمه . عشقمه . دوسش دارم ...


و

باز گریه کرد!!


،



از پنجره به بیرون نگاه کردم

آسمون هم تاب شنیدن نداشت

شروع کرد به باریدن ...




گاهی بعضی پدیده ها به هیچ نحوی توجیه نمی شوند،

آن هم با گزاره های به ظاهر منطقیِ من...

فقط می توان با دنیایی افتخار به احترام بزرگی شان سکوت کرد!

...
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
جانباز شیمیایی


در سکوت شب بود گفت با من بابا
سینه ام می سوزد نفسم تنگ شده
اسپری خالی بود تشکش خونی بود


پیش خود می گفتم کاش بابا مثل شهدا در قابی گوشه تاقچه بود
آن زمان نام من دختر شاهد بود
هم حقوقی داشتم هم مقام و منسب
سهمیه دانشگاه کربلا و مشهد
توی رویا بودم سایه ای را دیدم
رفت بیرون اتاق من به دنبال پدر
گوشه حال نشست صورتش را روی بالش نرم گذاشت
شانه هایش لرزید صورتش خیس شد از دردهای جاری
من پدر را دیدم داد و فریادش را
از درون بالش در سکوتی مطلق
با خودم می گفتم وای بر تو دختر
پدرت پیر شد از تاول تنهایی ولی تو در فکر فتح این دنیایی
پدرم جانباز است نه به روی کاغذ نه حقوقی دارد نه سهامی دارد
روی کاغذهای
کهنه و پوسیده
در کنار مهر قرمز بنیاد شهید جای درصد خالی است

پوشه ای پوسیده با هزاران برگه نتوانست بگوید که منم جانبازم
ولی او جانباز است
دور یک میز سفید با حضور مادر
من و عباس و سعید
برگه ها را دیدیم عکسها را دیدیم

مادرم خاطره گفت
از لباس خاکی از شب تنهایی
از وصیتانامه
از پلاک خالی

من و عباس و سعید
مشورت می کردیم
بررسی می کردیم
نسخه را دیدیم قرصها را دیدیم

۴ رای مثبت ۴ رای آری
پدرم جانباز است
نه تو بنیاد شهید
بلکه در خانه ما
پدرم جانباز است

 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
شهید زنده

شهید زنده

روزي چند بار شهيد مي شوي؟ با هر سرفه؟ يا با هر نگاه خيره در خيابان؟ يا وقتي که دختر کوچکت به جاي دستت ، آستينت را مي گيرد و با هم راه مي رويد. يا وقتي دکمه آخر پيراهن سفيدت بسته نمي شود؟
هر بار که سر کلاس تفسير، آيه اي را مي گويي و همه مبهوت مي شوند، يا خاطره اي در دهانت گل مي کند و نگاه ها باراني مي شود، شهيد مي شود، همه ياد شهدا مي افتند. مخصوصاً وقتي دعاي کميلت از بلندگو پخش مي شود يا به کسي مي گويي «برادر»!-هر چند او از اين اصطلاح تو تعجب کند-ياوقتي به همه سلام مي کني.
با نفس هاي زخمي ات، هوا متبرک مي شود و از عطر گلاب تو دوباره متولد مي شوند. تو فرصت شناخت فرهنگ دوستي و صميميتي. تو سهم نسل تکنولوژي از ماوراءالطبيعتي. تو درکي از تمام خوبي ها براي شعرهاي متجددي .
تو تنها يک باد نيستي. فريادي بلند در سکوتي. تو لذت يک آفتاب کم ياب در زمستاني. تو مثل لانه مطمئن يک پرنده خيسي. چه خوب شد که هستي، هر چند نمي دانيم که روزي چند بار شهيد مي شوي.





نويسنده: محمد علي کعبي
منبع: اشارات، شماره 123
 

nafis...

مدیر بازنشسته

نگاه همه به پرده سینما بود.
جشنواره فیلم های 10دقیقه ای بود به گمانم...
اکران فیلم شروع شد.
شروع فیلم: تصویر سقف یک اتاق...
دو دقیقه از فیلم گذشت
سه ، چهار، پنج ...
هشت دقیقه ی اول فیلم تنها تصویر سقف اتاق!
صدای همه درآمد.
اغلب حاضران سالن سینما را ترک کردند.
ناگهان دوربین حرکت کرد و آمد پایین
و به جانباز قطع نخاع خوابیده روی تخت رسید..

جمله زیرنویس فیلم: این تنها 8 دقیقه از زندگی این جانباز بود و شما طاقتش را نداشتید
.
:(
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شهيد زنده؛

قطعه شعری تقديم به همه جانبازان شيميايي



خواب مي­بيني که در «سردشتي» و «گيلان غرب»
خواب مي­بيني که بر آتش کبابت کرده­اند
خواب مي بيني مي­آيد بوي ترش سيب کال
پس براي آزماشي انتخابت کرده­اند
«هيروشيما» تا «حلبچه» وسعت کابوس توست
خواب مي­بيني مورخها کتابت کرده­اند
از خدا مي­خواستي محشور باشي با حسين(ع)
خواب مي­بيني دعايت را اجابت کرده­اند
خواب مي­بيني کنار صحن «بابا يادگار»
بمبها بر قريه «زرده» اصابت کرده­اند
قصر شيريني که از شيريني­ات چيزي نماند!
يا پلي هستي که چون سر پل خرابت کرده­اند؟
خوشه خوشه بمبهاي خوشه­اي را چيده­اي
باد خاکي با کدامين آتش آبت کرده­اند؟
با کدامين آتش اي شمعي که در خود سوختي!
قطره قطره در وجود خود مذابت کرده­اند؟
مي­پري از خواب و مي­بيني شهيد زنده­اي
با چه معياري _نمي دانم_ حسابت کرده­اند
پایان
اصغر عظيمي مهر
 

مسروری

عضو جدید
کاربر ممتاز
درد دل یک جانباز شیمیایی با امام زمان (عج)

درد دل یک جانباز شیمیایی با امام زمان (عج)

باسمه تعالی
مرا می‌شناسی.
من یک روستایی‌ام.
یکی از روستاهای دور دست سرزمینمان ایران.
از مهد نام آوران و دلیران آذربایجان.
شاید مرا نشناسی!
خیلی ها مرا نمی‌شناسند.
اهل زمین که با یک روستایی دورافتاده و ساده کاری ندارند.
اصلا برایشان مهم نیست که کسی اینجا دردی داشته باشد.
اینان بزرگان را می‌شناسند حاکمان را دوست دارند، مسئولان را می‌شناسند، کسی با ما کاری ندارد.
خیلی وقتها دوستان و رفیقان هم آدم را فراموش می کنند.
ارباب من؛
آیا تو هم مرا فراموش کرده‌ای؟
تو هم مرا نمی شناسی.
البته که خوبان را می شناسی. تو را با ما چه‌کار!
ولی من تو را می شناسم.
با عقل و قلب کوچک خود تورا شناخته‌ام.
پیامبرمان (ص) نیز فرموده است که "هرکس امام زمان خویش را نشناسد به مرگ جاهلیت مرده است".
مولای من مرا بیاد بیاور؛ آن لحظه‌ای که در شب تاریک در فاو، شلمچه، جزیره مجنون و... با آنانی که می شناختیشان، یک‌صدا تو را فریاد می زدیم.
من همان فرد کوچک و ناچیزی بودم که با لحن ساده خود یابن الحسن می‌گفتم و سرود العجل سر می‌دادم.
آری من همان بچه بسیجی هستم که به امر نائب تو آمده بودم.
همانی که تفنگ "ام یک" از من بلندتر بود.
همانی که وقتی کلاه آهنی می‌گذاشتم چشمانم را نیز می‌پوشاند.
همانی که در جزیره مجنون و شلمچه به دنبال بمباران شیمیایی صدام، مزه شیمیایی را چشیدم.
چند لحظه‌ای می‌شد که هیچ چیز نمی‌دیدم، نفسم به سختی بالا می‌آمد.
آری مولای من، همان لحظه نیز تو را صدا می زدم.
درست است که از مقربین نبوده‌ام، ولی در حد توان از مریدانت بوده و هستم.
ای کاش مرا نیز از پیروانت به حساب می‌آوردی.
چرا که خود فرموده ای: "من در همه حال از احوال پیروانم آگاهم".
مولای من، روز به روز وضعم دشوارتر می‌شود.
دیگر زندگی برایم به سختی می‌گذرد.
قلبم یاریم نمی کند.
پزشکان کارآیی ریه‌هایم را روز به روز کمتر گزارش می‌دهند.
امسال 68% اعلام کرده‌اند.
اعصابم دیگر توان هیچ چیزی را ندارد.
بسیاری مواقع ، به دنبال درگیری و مشاجره با اعضای خانواده گریه‌ام می‌گیرد.
از خشونتی که چند لحظه قبل انجام داده‌ام از خودم بدم می‌آید.
به خدا دست خودم نیست.
فکر کنم همان شیمیایی که آن موقع خورده‌ام مرا متلاشی کرده است.
از رنجها نمی‌نالم، چرا که خود پذیرفته و رفته ام.
از مشکلات مالی نمی‌گویم.
نمی گویم که هزینه یکبار مراجعه به پزشک نیم میلیون تومان می‌شود، چون اینها را هم با قرض و وام پرداخت می‌کنم.
از طعنه عوام نمی‌گویم که زیاد ناراحتم نمی‌کنند.
آقای من، یادت هست موقعی که ما اعزام می‌شدیم؛ کسانی پشت میزها نشسته بودند؟
یادت هست افرادی خوش سیما ما را به شرکت در جبهه‌ها فرا می خواندند؟
یادت هست که بعضی‌ها می‌گفتند امام تکیف کرده که همه به جبهه بروند، ولی خودشان نمی رفتند!!؟
حتما که یادت هست.
آری همانان الان نیز هستند!
البته کمی فرق کرده‌اند، میزهایشان بزرگ‌تر و رنگین‌تر شده، اتاقشان را مبلمان کرده‌اند، گلهای چند صدهزار تومانی گوشه اتاق چشم را خیره می‌کند.
رقص صندلی گردانشان دل را می‌نوازد.
همانان که رفته رفته اندازه ریش‌هایشان کوتاهتر شده و صورت‌هایشان صافتر و خوش سیماتر!
اصلا به من چه، به من چه ارتباطی دارد.
حتما لیاقتش را دارند.
آری اینان وقتی ما را در اداره و بنیاد جانبازان یا بهتر بگویم بنیاد و اداره خودشان! می‌بینند، دعوایمان می‌کنند، ما را دیوانه خطاب می‌کنند.
از یقه ما می‌گیرند و مثل ... از اتاق مجللشان بیرون می‌اندازند.
تو را به خدا بگذارید چند لحظه ای نیزما در اتاقتان روی مبل سلطنتی، زیر کولر گازی بنشینیم، ما که در روستایمان کولر ندیده ایم.
نه آقای من، ما لیاقت نشستن در آنجا را نیز نداریم.
اینان مسئول، امید و مشاور خانواده جانبازان هستند!
اینان به عنوان مشاوره به زنانمان می‌گویند که برو از شوهرت طلاق بگیر! تو چه گناهی داری که زن جانباز شدی.
آری مولای من وضع این گونه است.
خود بهتر می‌دانی که چه نامه‌ها ننوشتم، با چه کسانی درد دل نکرده ام.
دیگر خسته شده ام، شاید این آخرین انشاء من باشد.
ای عزیزتر از جان؛
برگ‌ها و اسنادم را در پوشه سبزرنگ در گوشه اتاقمان دیده‌ای؟
اسم اداره کل بنیاد هم آنجا هست.
همان جائی که به زن بنده مشاوره داده بودند.
خدا پدرشان را رحمت کند.
نام فرد مسئول درمانی استانمان که با تهدید و توهین مرا از اتاقش بیرون انداخت هم آنجا هست.
حتماً برگه‌های پزشکی و نسخه‌هایم را نیز دیده‌ای.
پس به هر که بتوانم دروغ بگویم به تو و خودم که نمی‌توانم.
دیگر خسته شده‌ام.
از مسئولین چیزی نمی خواهم چون دیگر برایم ارزشی ندارند.
آخرش مثل خیلی از همرزمانم که بعد از جنگ به خاطر همین مشکل راحت شده و به آرزویشان رسیدند، من نیز تمام خواهم کرد.
پس زیاد نمانده است.
خواستم قلبم خالی شود.

حمید باکری گفته بود: دعا کنید شهید شوید که بعد از جنگ چه مشکلاتی به سرمان خواهد آمد. حیف که آن موقع نشد ، البته لایق نبودیم. پس اربابم مرا از همرزمانم جدا مکن.
جانباز شیمیایی ، محمد برقی - ۱۲/۹/۸۹
استان آذربایجان شرقی - شهرستان شبستر- روستای شیخ ولی​
 
بالا