mani24
پسندها
36,402

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • در رویاهایم سیر می کنم

    جایی که تورا پیدا کردم و جائی که ...

    گم شدم درهرچه هیاهو بود.

    گم شدم یا دست روزگار دورت کرد و ...

    همان روزها بود که بزرگ شدم،با تمام کودکیم بزرگ شدم و حالا که میخواهم ...

    یک ربع قرن بودن را تجربه کنم. چیز جدیدی نیست. همه اینها همان زمان تجربه شد.

    من خیلی وقت است که بزرگ شدم... شاید یک بانوی بیست و چند ساله...

    این روزها...

    ماههای آخر بیست و سومین سال عمرم عجیب ذهن بی قرار مرا درگیر کرده است.

    این روزها را ...

    با دوستانی که شادیشان را در چند پک قلیان و چای میوه هست می گذرانم .

    من عجیبم یا اینها؟؟!!

    اینجا هم سکوت می کنم همه حرف میزنند و من در فکر بی فکریم.

    دیوانه شدم یا .... ؟!!

    جای چیزی اینجا کم است...

    جای کسی کم است... نمیدانم!

    من این روزها وجودم را به بانوئی تبدیل می کنم که هنوز سرشار از احساسات است.
    مينويسم از تو...


    مینویسم ، مینویسم از تو تا تن کاغذ من جا دارد



    با تو از حادثه ها خواهم گفت ، گریه این گریه اگر بگذارد



    گریه این گریه اگر بگذارد با تو از روز ازل خواهم گفت



    فتح یک معراج ازل کافی نیست ، با تو از اوج غزل خواهم گفت



    می نویسم همه ی هق هق تنهایی را ، تا تو از هیچ به آرامش دریا برسی



    تا تو در همهمه همراه سکوتم باشی به حریم خلوت عشق تو تنها برسی



    مینویسم همه ی با تو نبودن ها را ، تا تو از خواب مرا به با تو بودن ببری



    تا تو تکیه گاه امن خستگی هام باشی ، تا مرا باز به دیدار خود من ببری



    مینویسم ، مینویسم از تو ... گریه این گریه اگر بگذارد
    چقدر سخته
    چقدر سخته که عشقت روبه روت باشه
    نتونی هم صداش باشی
    چقدر سخته که یک دنیا بها باشی
    نتونی که رها باشی
    چقدر سخته….
    چقدر سخته که بارونی بشی هر شب
    نتونی آسمون باشی
    چقدر سخته که زندونی بمونی
    بی در و دیوار نتونی هم زبون باشی
    چقدر سخته….
    چه بد بخته قناری که بخونه
    اما رؤیاش حس بیرونه
    چه بد بخته گلی که مونده تو گلدون
    غمش یک قطره بارونه
    چقدر سخته که چشمات رنگ غم باشه
    ولی ظاهر پر از خنده
    چقدر سخته که عشقت آسمون با باشه
    ولی آسون بگن چنده
    چقدر سخت کلامت ساده پرپر شه
    نتونی ناجیش باشی
    چقدر سخته که رفتن راه آخرشه
    نتونی راهیش باشی
    چقدر سخته تو خونت عین مهمون شی
    بپوسی قصد بیرون شی
    چقدر سخته دلت پر باشه ساکت شی
    ولی ، تو سینه داغون شی
    چقدرسخته که یک دنیا صدا باشی
    ولی از صحنه خوندن جدا باشی
    چقدر سخته که نزدیک خدا باشی
    ولی غرق ادا باشی
    از این همه فاصله

    از انتهای نامعلوم این کوچه های بی چراغ و چلچله

    چرا .........می ترسم ...... ؟

    من از لحظه ای که چشم های تو

    بین آوار این همه نگاه معنا دار گم شوند

    من از دمی که بازدم تو پاسخش نباشد

    می ترسم

    اما اگر راستش را بخواهی

    نمی دانم که از عاقبت این همه ترانه های بی جواب

    می ترسم یا نه؟!

    فقط می دانم که.....عاشقم

    عاشق سکوت ستاره

    عاشق لطافت صبح

    عاشق صبر خدا

    من عاشق ترانه های بی قفس ِ پر از کبوترم

    من عاشق واژه های ساده و بی تکلفم

    واژه هائی که بشود با آب غسلشان داد

    من عاشق نگاهی از جنس آب

    و

    لبخندی از جنس صداقتم!

    من عاشق عطر یک احساس باران زده ی نمناکم

    من عاشق یک دنیا آسمان زلالم

    که ببارد .... که برای من بشود ،

    بهانه ای از جنس معجزه

    تا بگویم تو را به حرمت این ابرها که می گریند قسم....

    از این ساده تر و بی تکلف تر در کلام من نمی گنجی



    ای معنای عاشق بودنم
    ای کاش زبان نگاهم را می دانستی

    و با این همه سکوت

    مرا به خاموشی متهم نمی کردی

    کاش می دانستی من همیشه

    با زبان چشمانم با تو سخن می گویم

    چشمانی که از ندیدنت

    سیل ها دارند برای جاری ساختن

    سخن ها دارند برای گفتن

    غزل ها دارند برای از تو سرودن و

    عشق ها دارند برای از تو فریاد کردن

    کاش می دانستی که من تو را

    دوست دارم

    کاش می دانستی
    این چه رازیست که در میکده، عشاق به آن می خندند.

    نکند راز من و تو باشد.

    نکند عهد شکستی و...

    یادمان باشد:

    آسمان شاهد عهدیست که با هم بستیم

    ابرها در سفرند

    آسمان

    اما

    هست
    نمیدانم..


    نمي دانم پس از مرگم چه خواهد شد ؟

    نمي خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم

    چه خواهد ساخت ؟

    ولي بسيار مشتاقم ،

    که از خاک گلويم سوتکي سازد.

    گلويم سوتکي باشد به دست کودکي گستاخ و بازيگوش

    و او يکريز و پي در پي ،

    دَم گرم خوشش را بر گلويم سخت بفشارد ،

    و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد .

    بدين سان بشکند در من ،

    سکوت مرگ بارم را
    روز پاییزی میلاد تو در یادم هست

    روز خاکستری سرد سفر یادت نیست

    ناله ناخوش از شاخه جدا ماندن من

    در شب آخر پرواز خطر یادت نیست

    تلخی فاصله ها نیز به یادت ماندست

    نیزه بر باد نشسته است و سپر یادت نیست

    یادم هست ، یادت نیست

    یادم هست ، یادت نیست

    خواب روزانه اگر در خور تعبیر نبود

    پس چرا گشت شبانه در به در یادت نیست

    من به خط و خبری از تو قناعت کردم

    قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست

    یادم هست ، یادت نیست

    یادم هست ، یادت نیست

    عطش خشک تو بر ریگ بیابان ماسید

    کوزه ای دادمت ای تشنه مگر یادت نیست

    تو که خودسوزی هر شبپره را می فهمی

    باورم نیست که مرگ بال و پر یادت نیست

    تو به دل ریختگان چشم نداری بیدل

    آنچنان غرق غروبی که سحر یادت نیست

    یادم هست ، یادت نیست

    یادم هست ، یادت نیست

    خواب روزانه اگر در خور تعبیر نبود

    پس چرا گشت شبانه در به در یادت نیست

    من به خط و خبری از تو قناعت کردم

    قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست

    یادم هست ، یادت نیست

    یادم هست ، یادت نیست
    دریا

    صبور و سنگین

    می خواند و می نوشت

    خواب نیستم

    خاموش اگر نشسته ام

    مرداب نیستم

    روزی که برخروشم و زنجیر بگسلم

    روشن شود که آتشم و آب نیستم
    من یقین دارم که برگ

    کاین چنین خود را رها کردست در اغوش باد

    فارغ است از یاد مرگ

    لا جرم چندان که در تشویش از این بیداد نیست

    پای تا سر،زندگیست

    ادمی هم مثل برگ

    میتواند زیست بی تشویش مرگ

    گر ندارد همچو او ،اغوش مهر باد را

    می تواند یافت لطف هرچه بادا باد را
    چرا دنیا نمی فهمد

    که انجا پای دیوار دختری ارام و غمگین میدهد جان

    مردکی با صورتی ارام و مهتابی امان میخواهد از طوفان

    نسیمی سرد و بی پروا میزند سیلی به گوش کودکی تنها

    چرا دنیا نمی فهمد

    که در خانه ای در انتهای کوچه ای تاریک و تنگ

    عده ای هستند که می خواهند مرگ خود را از خدا

    یا کلاغی روی بام میکند راز و نیاز

    یا که انجا اسب تنها می دود شیهه کشان

    چرا دنیا نمی فهمد

    که انها با دلی غمگین و درد الود به او دل بسته اند
    تو به من خنديدي و نمي دانستي
    من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
    باغبان از پي من تند دويد
    سيب را دست تو ديد
    غضب آلود به من كرد نگاه
    سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
    و تو رفتي و هنوز،
    سالهاست كه در گوش من آرام آرام
    خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
    و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
    كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت
    من به تو خنديدم
    چون كه مي دانستم
    تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي
    پدرم از پي تو تند دويد
    و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
    پدر پير من است
    من به تو خنديدم
    تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
    بغض چشمان تو ليك
    لرزه انداخت به دستان من و
    سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
    دل من گفت: برو
    چون نمي خواست به خاطر بسپارد
    گريه تلخ تو را
    و من رفتم و هنوز
    سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
    حيرت و بغض تو تكرار كنان
    مي دهد آزارم
    و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
    كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت
    دخترک خندید و
    پسرک ماتش برد !
    که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
    باغبان از پی او تند دوید
    به خیالش می خواست،
    حرمت باغچه و دختر کم سالش را
    از پسر پس گیرد !
    غضب آلود به او غیظی کرد !
    این وسط من بودم،
    سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
    من که پیغمبر عشقی معصوم،
    بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
    و لب و دندان
    تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
    و به خاک افتادم
    چون رسولی ناکام !
    هر دو را بغض ربود...
    دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
    " او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
    پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
    " مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
    سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
    عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
    جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
    همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
    این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
    دو جام يك صدف بودند،

    « دريا » و « سپهر »

    آن روز

    در آن خورشيد،

    - اين دردانه مرواريد -


    مي تابيد !

    من و تو، هر دو، در آن جام هاي لعل

    شراب نور نوشيديم

    مرا بخت تماشاي تو بخشيدند و،

    بر جان و جهانم نور پاشيدند !

    تو را هم، ارمغاني خوشتر از جان و جهان دادند :

    دلت شد چون صدف روشن،

    به مرواريد مهر

    آن روز !

    ...

    چشم صنوبران سحر خيز

    بر شعله بلند افق خيره مانده بود .

    دريا، بر گوهر نيامده ! آغوش مي گشود .

    سر مي كشيد كوه،

    آيا در آن كرانه چه مي ديد ؟

    پر مي كشيد باد،

    آيا چه مي شنيد، كه سرشار از اميد،

    با كوله بار شادي،

    از دره مي گذشت ،

    در دشت مي دويد !

    ***

    هنگامه اي شگفت ،

    يكباره آسمان و زمين را فرا گرفت !

    نبض زمان و قلب جهان، تند مي تپيد

    دنيا،

    در انتظارمعجزه ... :

    خورشيد مي دميد !
    باز باران با ترانه، می چکد از چشم خیسم

    با گهر های فراوان قصه ام را می نویسم

    می خورد بر بام گونه اشک های بی درنگم

    می چکد بر روی کاغذ لحظه های رنگ رنگم

    یادم آرد روز باران چشم در چشم سیاهش

    گردش یک روز دیرین در بلندای نگاهش

    شاد و خرّم، نرمو نازک، عاشقی دیوانه بودم

    توی جنگل های احساس از نگارم می سرودم

    می دویدم همچو آهو گرد قلب مهربانش

    می پریدم از لب جوی بلند گیسوانش

    می شنیدم از پرنده قصّه های مرگ فرهاد

    از لب باد وزنده عشق های رفته بر باد

    داستانهای نهانی گشت بر من آشکارا

    رازهای زندگانی کرده بودش سنگ خارا

    پیش چشم مرد فردا دستش از دستم جدا شد

    زندگانی خواه تیره، خواه روشن بر فنا شد

    باز باران با ترانه در دو چشمانم نشسته

    از وجودم مانده تنها تکه قلبی سرد و خسته

    خسته از نامردمی های فراوان زمانه

    خسته از احساس دوری از نگارم بی بهانه

    حال پرسم روز باران، قصۀ یک مرد تنها

    پیش چشم مرد فردا چیست زیبا؟ چیست زیبا؟
    ادامه شعر بس که دادم همه جاشرح دل ارایی او/// شهر پرگشته ز غوغای تماشایی او این زمان . عاشق سرگشته فراوان دارد///کی سر برگ من بی سرو سامان دارد....وحشی بافقی
    دوستان دوستان شرح پریشانی من گوش کنید///داستان غم پنهانی من گوش کنید قصه ی بی سرو سامانی من گوش کنید///گفت و گوی منو حیرانی من گوش کنید شرح این اتش جان سوز نگفتن تا کی؟/// سوختم سوختم این راز نگفتن تا کی؟ روزگاری من ودل ساکن کویی بودیم/// ساکن کوی بت عربده جویی بودیم عقل و دین باخته دیوانه ی رویی بودیم/// بسته ی سلسله ی م.یی بودیم کس در ان سلسله غیرازمن و دل بند نبود/// یک گرفتار از این جمله که هستند نبود نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت/// سنبل پرشکنش این همه بیمار نداشت اول ان کس که خریدار شدش.من بودم///باعث گرمی بازار شدش من بودم عشق من ش سبب خوبی و رعنایی او ///داد رسوایی من شهرت زیبایی او
    ممنونم دوست خوب
    زیبا بود



    باز امشب میان واژه ها انگار
    درگیرم
    من از این واژه های تلخ و تکراری
    دلگیرم
    شب رویا و کابوسش
    تن تب دار و درمانش
    طلوع صبح و بیداری
    من و تکرار تنهایی
    هوای تازه و نم دار
    شکایت های بس غم دار
    دل بی تاب یک عاشق
    نوای ناله های دل
    کبوترهای آزادش
    رها،در اوج،بر بامش
    من و این زورق تنها
    تو و این ناخدایی ها
    حضور تازه ی فانوس
    و قلبم با غمت مأنوس
    سخن از آرزوهایم
    نهان در قلب ،رویایم
    هوای دیدنت در دل
    امید ِعاشق بیدل
    دوباره بیقراریهای یک نامه
    دوباره این من ِ درگیر یک ناله
    و باز هم انتهای شب...
    سکوت سرد و اجباری
    خداحافظ
    و دلداری
    امیدم، بودن ِ فردا
    بهانه
    خواب و یک رویا
    ...
    تنهایی به مقصود نمیرسم...همراهم باش که اگر باشی هستم و می مانم...

    بی هیچ ترسی...!

    فقط تو بخواه تا من زندگی کنم...!
    توکه با من خودی هستی
    همه دنیامو میشناسی
    بدون تو نمیتونم ، بدون تو نمیتونم
    بگو با من هم احساسی ، بگو با من هم احساسی

    توجه کن به حال من
    منی که بی تو دلگیرم
    بدون تو دل آشوبم ، بدون تو دل آشوبم
    دیگه آروم نمیگیرم ، دیگه آروم نمیگیرم

    نمیدونی که این روزا چه بارونی تو چشمامه
    هنوزم عطر دست تو رفیق خوب دستامه

    تعجب میکنم از تو
    که از فردا نمیترسی
    تو انگار با شب و گریه
    علیه عشق همدستی ، همدستی

    بدون تو نمیتونم
    خیلی وقته میدونی
    بیا احساستو رو کن
    بگو با من تو میمونی

    بگو با من تو میمونی

    توجه کن به حال من
    منی که بی تو دلگیرم
    بدون تو دل آشوبم ، بدون تو دل آشوبم
    دیگه آروم نمیگیرم ، دیگه آروم نمیگیرم

    نمیدونی که این روزا چه بارونی تو چشمامه
    هنوزم عطر دست تو رفیق خوب دستامه

    تعجب میکنم از تو
    که از فردا نمیترسی
    تو انگار با شب و گریه
    علیه عشق همدستی ، همدستی

    بدون تو نمیتونم
    تو خیلی وقته میدونی
    بیا احساستو رو کن
    بگو با من تو میمونی

    بگو با من تو میمونی
    وقتی کسی رو دوست داری از همه دنیا می گذری

    تولد دوبارته اسم اونو که می بری

    وقتی کسی رو دوست داری میخوای بهش تکیه کنی

    بگی که محتاجشیو به خاطرش گریه کنی



    وقتی کسی رو دوست داری حاضری دنیا بد باشه

    فقط اونی که دوست داری عاشقی رو بلد باشه

    حاضری که بگذری از مقررات و دین و درس

    وقتی کسی رو دوست داری معنی نداره دیگه ترس



    وقتی کسی رو دوست داری به خاطرش می ری به جنگ

    قلبت میشه یه تیکه سنگ

    وقتی کسی رو دوست داری دنیا رو از یاد می بری

    دار و ندارتو می دی تا اونو به دست بیاری



    حاضری هرچی دوست نداشت به خاطرش رها کنی

    حسابتو حسابی از مردم شهر جدا کنی

    حاضری هر روز سر اون با آدما دعوا کنی

    غرورتو بشکنی و باز خودتو رسوا کنی



    وقتی کسی رو دوست داری از همه دنیا می گذری

    وقتی کسی رو دوست داری ...
    تو رو به خدا بعد من مواظب خودت باش

    به فکر زندگیت باش

    غصه ام میشه اگه بفهمم داری غصه میخوری

    شکایت از کسی نکن با اینکه خیلی دلخوری

    دلت نگیره مهربون ، عاشقتم اینو بدون

    دلم گرفته میدونی ، از هم جدا کردنمون

    دل نگرونتم همش ، اگه خطا کردم ببخش

    بازم منو به خاطر تموم خوبیهات ببخش

    منو ببخش ، منو ببخش . . .

    اصلا فراموشم کن و فک کن منو نداشتی

    اینجوری خیلی بهتره بگو منو نخواستی

    برو بگو تنهایی رو خیلی زیاد دوسش داری

    اگه تو تنها بمونی با کسی کاری نداری

    دلت نگیره مهربون ، عاشقتم اینو بدون

    دلم گرفته میدونی ، از هم جدا کردنمون

    دل نگرونتم همش ، اگه خطا کردم ببخش

    بازم منو به خاطر تموم خوبیات ببخش

    منو ببخش ، منو ببخش . . .
    دعا می کنم که هیچگاه چشمهای زیبای تو را

    در انحصار قطره های اشک نبینم

    و تو برایم دعا کن ابر چشم هایم همیشه برای تو ببارد

    دعا می کنم که لبانت را فقط در غنچه های لبخند ببینم

    و تو برایم دعا کن که هر گز بی تو نخندم

    دعا می کنم دستانت که وسعت آسمان و پاکی دریا و بوی بهار را دارد

    همیشه از حرارت عشق گرم باشد

    و تو برایم دعا کن دستهایم را هیچگاه در دستی بجز دست تو گره ندهم

    من برایت دعا می کنم که گل های وجود نازنینت هیچگاه پژمرده نشوند

    برای شاپرک های باغچه ی خانه ات دعا می کنم

    که بال هایشان هرگز محتاج مرهم نباشند

    من برای خورشید آسمان زندگیت دعا می کنم که هیچگاه غروب نکند

    و بدان در آسمان زندگیم تو تنها خورشیدی

    پس برایم دعا کن ، دعا کن که خورشید آسمان زندگیم هیچگاه غروب نکند
    شاید غزلی بگویم...
    شاید غزلی بگویم دراین کوچه های تنگ دنیا
    شاید از درددلی بگویم با خدای این دو دنیا
    شاید روزگاری من هم سکوت خدا را بشنوم
    شاید روزگاری من هم به آن آیین بگروم
    شاید امشب شاید امروزو شایدم فردا نمی دانم
    اما غزلی می گویم ...
    غزلی می گویم که در آن وسعت ثانیه ها پیداست
    غزلی می گویم که در آن ارزش انسانها به وفاست
    که در آن هیچ کس تنها نیست همه چیز زیباست
    در شعرم باران را به تصویر می کشم باد را به مهمانی می خوانم و خدا را
    پادشاه قصرم می سازم
    خاطره ها را در گوشه ای از تصویر می کشم
    شاید آبی باشند نمی دانم ولی اکنون شعر من خیس شدست از باران خاطرات
    .....و بوی کاه گل می آید از کلماتم بوی ده و روستا و خدا
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا