mani24
پسندها
36,402

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • تو به من خنديدي و نمي دانستي
    من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
    باغبان از پي من تند دويد
    سيب را دست تو ديد
    غضب آلود به من كرد نگاه
    سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
    و تو رفتي و هنوز،
    سالهاست كه در گوش من آرام آرام
    خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
    و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
    كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت
    من به تو خنديدم
    چون كه مي دانستم
    تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي
    پدرم از پي تو تند دويد
    و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
    پدر پير من است
    من به تو خنديدم
    تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
    بغض چشمان تو ليك
    لرزه انداخت به دستان من و
    سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
    دل من گفت: برو
    چون نمي خواست به خاطر بسپارد
    گريه تلخ تو را
    و من رفتم و هنوز
    سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
    حيرت و بغض تو تكرار كنان
    مي دهد آزارم
    و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
    كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت
    دخترک خندید و
    پسرک ماتش برد !
    که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
    باغبان از پی او تند دوید
    به خیالش می خواست،
    حرمت باغچه و دختر کم سالش را
    از پسر پس گیرد !
    غضب آلود به او غیظی کرد !
    این وسط من بودم،
    سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
    من که پیغمبر عشقی معصوم،
    بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
    و لب و دندان
    تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
    و به خاک افتادم
    چون رسولی ناکام !
    هر دو را بغض ربود...
    دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
    " او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
    پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
    " مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
    سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
    عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
    جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
    همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
    این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
    باغ من.
    آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

    ابر ، با آن پوستین سرد نمناکش.

    باغ بی برگی، روز و شب تنهاست،

    با سکوت پاک غمناکش.



    ساز او باران ، سرودش باد.

    جامه اش شولای عریانی ست.

    ور جز اینش جامه ای باید،

    بافته بس شعله ی زر تار پودش باد.

    گو بروید ، یا نروید ، هر چه در هر جا که خواهد یا نمی خواهد.

    باغبان و رهگذاری نیست.

    باغ نومیدان ،

    چشم در راه بهاری نیست.



    گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد،

    ور به رویش برگ لبخندی نمی روید،

    باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟

    داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید



    باغ بی برگی

    خنده اش خونیست اشک آمیز.

    جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن

    پادشاه فصلها،پاییز.
    زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن
    گردشـــی در کوچــه باغ راز کن

    هر که عشقش در تماشا نقش بست
    عینک بد بینی خود را شکسـت

    علـت عـاشــــق ز عـلتــها جــداســـت
    عشق اسطرلاب اسرار خداست

    من مـیـــان جســـمها جــان دیـــده ام
    درد را افکنـــده درمـان دیـــده ام

    دیــــده ام بــر شـــاخه احـســـاســها
    می تپــد دل در شمیــــم یاسها

    زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست
    زندگی باغ تماشـــای خداســت

    گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود
    می تواند زشــت هم زیبا شــود

    حال من، در شهر احسـاسم گم است
    حال من، عشق تمام مردم است

    زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا
    صبـــح هـا، لبـخند هـا، آوازهـــا

    ای خــــطوط چهــــره ات قـــــــرآن من
    ای تـو جـان جـان جـان جـان مـن

    با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــی شـود
    مثنوی هایـم همــه نو می شـود
    برو و پشت سرت را هم نگاه نکن ، از تو بیزارم ، بهانه هایت را برایم تکرار نکن
    حرفی نزن ، بی خیال ، اصلا مقصر منم ، هر چه تو بگویی ، بی وفا منم!
    نگو میروی تا من خوشبخت باشم ، نگو میروی تا من از دست تو راحت باشم…
    نگو که لایقم نیستی و میروی ، نگو برای آرامش من از زندگی ام میروی….
    این بهانه ها تکراریست ، هر چه دوست داری بگو ، خیالی نیست….
    راحت حرف دلت را بزن و بگو عاشقت نیستم ، بگو دلت با من نیست و دیگر نیستم!
    راحت بگو که از همان روزاول هم عاشقم نبودی ، بگو که دوستم نداشتی و تنها با قلب من نبودی
    برو که دیگر هیچ دلخوشی به تو ندارم ، از تو بدم می آید و هیچ احساسی به تو ندارم
    سهم تو، بی وفایی مثل خودت است که با حرفهایش خامت کند، در قلب بی وفایش گرفتارت کند ، تا بفهمی چه دردی دارد دلشکستن!
    برو، به جای اینکه مرحمی برای زخم کهنه ام باشی ،درد مرا تازه تر میکنی !
    حیف قلب من نیست که تو در آن باشی ،تمام غمهای دنیا در دلم باشد بهتر از آن است که تو مال من باشی….
    حیف چشمهای من نیست که بی وفایی مثل تو را ببینند ، تو لایقم نیستی ، فکرنکن از غم رفتنت میمیرم!
    برو و پشت سرت را هم نگاه نکن
    يكي هست تو قلبم كه هر شب واسه اون مي نويسم
    اون خوابه
    نمیخوام
    بدونه
    واسه اونه که قلب من اینهمه بیتابه
    یه کاغذ
    یه خودکار
    دوباره شده همدم این دل دیونه
    یه نامه
    که خیسه
    پر از اشک و باز کسی اون و نمیخونه
    یه روز همین جا توی اتاقم
    یدفعه گفت داره میره
    چیزی نگفتم اخه نخواستم دلشو غصه بگیره
    گریه میکردم درو که می بست
    میدونستم که میمیرم
    اون عزیزم بود نمی تونستم جلوی راشو بگیرم
    می ترسم
    یه روزی
    برسه که اونو نبینم بمیرم تنها
    خدایا
    کمک کن نمیخوام بدونه دارم جون میکنم اینجا
    سکوت
    اتاقو
    داره میشکنه تیک تاک ساعت رو دیوار
    دوباره نمیخواد بشه باور من که دیگه نمی یاد انگار

    یه روز همین جا توی اتاقم
    یدفعه گفت داره میره
    چیزی نگفتم اخه نخواستم دلشو غصه بگیره
    گریه میکردم درو که می بست
    میدونستم که میمیرم
    اون عزیزم بود نمی تونستم جلوی راشو بگیرم
    يكي هست تو قلبم كه هر شب واسه اون مي نويسم
    اون خوابه
    نمیخوام
    بدونه
    واسه اونه که قلب من اینهمه بیتابه
    یه کاغذ
    یه خودکار
    دوباره شده همدم این دل دیونه
    یه نامه
    که خیسه
    پر از اشک و باز کسی اون و نمیخونه
    گفتند

    شعر‌های من

    جوشش دریاست

    بی شک

    کمی‌بالاتر

    به چشمه ای می‌رسند

    که تو هستی.
    سرنوشتم را

    به ســتــــاره های چشمـــان تــــــو

    چسباندم

    یادت هست ؟

    آن عصر پاییـــــزی را

    که روی آینه

    عکسی از لبـــخند من و تـــو به یــادگار ماند...

    اگر از دوست داشتن

    برایت نگویم

    قلبـــــم جریـــحه دار می شود ....
    می خواهم از تو بگویم

    بی آن که در جستجوی قافیه باشم

    و بی آن که حتی در جستجوی واژه ها باشم

    می خواهم از تو بگویم

    از تو که عاشقانه دوستت دارم و می دانم که دوستم داری

    با ساده ترین کلمات

    همراه با همین اشکی که دارد می غلتد و فرو می افتد

    می خواهم بگویم دوستت دارم

    امشب نه می خواهم برایت از آسمان خورشید بیاورم

    نه می خواهم ستاره ها را برایت بچینم

    و نه می خواهم به شهر آرزوها و رؤیاها بروم

    فقط ساده و با صداقت

    همراه با شاهدی صادق

    از اعماق جانی سوخته

    با چشمانی بارانی

    می خواهم بگویم دوستت دارم

    و می خواهم بگویم این نه سخنی است که تنها بر زبان آید

    من تقدس عشقت را

    بر کرامت وجودم نشانده ام
    در قلبم غوغایی است غوغای عشق تو
    می خواهم كه مرا به حال خود وا مگذاری و مرا همیشه با خود همراه سازی
    بگذار تا از احساسات شیرینت لبریز شوم
    بگذار تا به وسعت قلب پرمهرت دست یابم
    زلالی عشقت را از من مگیر، انشای چشمت را برایم بخوان
    تا با شنیدن آن سرشار از شادی شوم
    دریچه ی نگاهت را به روی من مبند مگذار تا نگاههای محبت آمیزت انتها یابد
    بگذار تا با دلی سیر به تماشایت نشینم و از عمق نگاهت سیراب شوم
    ای رویای دیرینه ی من بگذار روییدن نرگس را در نگاهت ببینم
    بگذار باران عشقت بر من ببارد تا من در زیر این باران زیبا خود را سیراب نمایم
    بگذار تا برگهای خسته ی پاییزان به رقص عاشقی در بیایند
    تو را قسم به مقدسات عالم که بگذار کویر دلت به دریا راهی یابد
    بگذار برایت همچون زلیخای یوسف باشم
    بگذار تا جاودانگی عشق را در خود ببینم
    بگذارتا صدف دریای دل من باشی
    كه مروارید درونش برایم درخشش عشق زیبای تو را داشته باشد
    می خواهم در كنار تو به اوج ابرها برسم
    ای ستارگان آسمان همه بدانید و راز مرا همیشه با خود همراه سازید که من او را چگونه دوست دارم
    دلتنگی هایم را چگونه گویم وقتی قلم نیز نمی نویسد.....!


    تا جایی که خورشید به راهش ادامه دهد من هم ادامه خواهم داد و تو را فراموش نخواهم کرد

    تا وقتی که دریا ساحل را فراموش نکرده

    کاش میدانستی در دل شیشه ای من چه میگذرد؟؟؟

    کاش میدانستی غروب های زندگی ام دیگر طلوعی ندارد...

    کاش نسیم غروب درد دل مرا به تو بگوید

    دلتنگت هستم

    این خط غریب

    این چشمان خسته

    این دست های منتظر

    عجیب بیقراری می کنند

    دردها و اشک هایم را از تو پنهان می کنم

    خنده هایم را به تو هدیه می دهم و شادی هایم را با تو قسمت می کنم

    عجیب دلتنگت هستم و میدانم اگر لبخند بر لب های تو بدرخشد

    قدم هایم پرواز می آموزند و دلتنگ تر میشوم از این انتظار فرسوده کننده

    که گریزی ندارد.......

    خیلی دلتنگم عشقم

    درکم کن

    دوستت دارم عاشقونه
    تقدیم به تو می کنم تمام احساسات درونم را

    که مشتاقانه تو را طلب می کنند

    تقدیم به تو که یادت در فکر من ، عشقت در قلب من ،

    و نگاهت همیشه در ذهن من ماندگارست

    و عطر مهربانیت همیشه در وجودم جاریست .

    به تو تقدیم می کنم لحظه لحظه های دلتنگیم را

    که به وسعت تمام روزهایی ست که به تو به سر می شود

    و به تو تقدیم می کنم عشق را که در تپش های قلبم

    و در اشتیاق چشمان همیشه منتظرم یافتم

    این هدیه ی ناقابلی از من به توست

    گوش ای از قلب پناهش ده و با خورشید مهربانیت نگهبانش باش

    همیشه در خاطرم جاودانه ای عشقم
    براي تــو مي نويسم ..

    از عـُـمـق احـساسم

    مي نويسم تا شـايد بداني

    که تپش قلـبم در سينه به خاطــر توست

    براي تــو مي نويسم کـه بداني

    تــو بودي آن يگانه عشــقي که در لا به لاي خــرابه هاي قلـبـم لانه گزيد

    و از آنهــا گلســتاني جاودانــه ساخت

    براي تــو مي نويسم تا بداني

    دوري ات براي مــن مثل دوري ماهــي از آب است

    و دوري کبوتر از آســمان

    براي تو مي نويسم اينک از عـُـمــق وجــودم . . .

    با فــريادي خامــوش که در لا به لاي هــيـاهــوي عـشـقت گــُم شده است

    براي تــو مي نويسم اينک تا بداني دوســتـَت دارم !
    یاد دارم هر زمان که با دوریت یارای پیکارم نبود

    چشمها می بستم

    در خیالم با دو بال خویشتن

    سوی تو پر میزدم

    اوج پرواز خیالم بی افق بود

    مرزهای بسته ی هفت آسمان را می گشود

    کاش می دانستی

    چشم من از باز بودن خسته است

    کاش می دانستی

    من به چشم بسته از آن آسمانها میگذشتم

    تا بدان جا رسیدم

    کز خودم چیزی نبود

    هرچه هم بود از تو بود

    در من این حال غریب لحظه لحظه اوج و شدت میگرفت

    وقت و لحظه معنی خود را نداشت

    در من امید نگاه عاشقانه اوج میافت

    اما در خیال خام خود بودم...

    نمیدانستم

    دست تقدیر برایم چه نوشت!

    و از آن روز دگر

    غصه آن عشق نافرجام در من مانده است

    و از آن لحظه فقط

    اشکها یار وفادار منند

    درک من از عشق این شد

    که اگرخاطرت با رفتنم آسوده است من میروم....
    باران کـه می بـارد......

    دلـم بـرایت تنـگ تـر می شـود.....

    راه می افـتم ...

    بـدون ِ چـتـر ...

    من بـغض می کنـم ....

    آسمـان گـریـه...
    امروز از همیشه تنهاترم

    تیک تاک ثانیه ها را تازه باور کردم

    اشک ابرها را دیشب لمس کردم

    وقتی بی بهانه گریه میکردند

    گل خشک یادگاریت...

    هر روز خشک و خشک تر میشود

    آرزوهای من هم به همراهش

    روحم اسیر نگاه جادویی ات است

    نگاهم اکسید چشمانت را میخواهد

    در حسرت دیدارت می گدازم

    شامه ام عطر وجودت راجستجو میکند

    از اعماق وجودم بی تو بودن را حس میکنم

    و

    پوچ شدنم را

    و بی صدا اشک میریزم

    و بی مهابا فریاد میزنم

    فریاد میزنم دوستت دارم...

    باد می وزد...خوب میدانم

    صدایم را به گوشت می رساند

    پس بلندتر فریاد میزنم

    میشنوی؟؟؟؟؟؟

    بیشتر از همیشه دوستت دارم
    خدایا : عقیده مرا ازدست " عقده ام"مصون بدار.
    خدایا : به من قدرت تحمل عقیده "مخالف" ارزانی کن .
    خدایا : رشدعقلی وعلمی مرا از فضیلت "تعصب" "احساس" و "اشراق" محروم نساز.
    خدایا : مرا همواره اگاه وهوشیار دار تا پیش ازشناختن درست وکامل کسی قضاوت نکنم.
    خدایا : جهل آمیخته باخودخواهی و حسد مرا رایگان ابزار قتاله دشمن برای حمله به دوست نسازد.
    خدایا : شهرت منی را که:"میخواهم باشم" قربانی منی که " میخواهند باشم" نکند.
    خدایا : درروح من اختلاف در "انسانیت" را به اختلاف در فکر واختلاف در رابطه با هم میامیز. آن چنان که نتوانم این سه قوم جدا از هم را باز شناسم.
    خدایا : مرا به خا طر حسد کینه و غرض عمله در امان دار.
    خدایا : خودخواهی را چندان درمن بکش تاخودخواهی دیگران را احساس نکنم واز آن در رنج نباشم.
    خدایا : مرا در ایمان « اطاعت مطلق بخش تا در جهان عصیان مطلق« باشم.
    خدایا: « تقوای ستیزم» بیاموز تا درانبوه مسوولیت نلغزم و از تقوای پرهیز مصونم دار تا در خلوت عزلت نپوسم.
    ای کاش زبان نگاهم را می دانستی

    و با این همه سکوت

    مرا به خاموشی متهم نمی کردی

    کاش می دانستی من همیشه

    با زبان چشمانم با تو سخن می گویم

    چشمانی که از ندیدنت

    سیل ها دارند برای جاری ساختن

    سخن ها دارند برای گفتن

    غزل ها دارند برای از تو سرودن و

    عشق ها دارند برای از تو فریاد کردن

    کاش می دانستی که من تو را

    دوست دارم

    کاش می دانستی
    عشق گاهی هم خجالت می کشد
    دستمال تر به پیشانی عالم می کشد

    عشق گاهی ناقه ی اندیشه ها را پی کند
    هفت منزل را تا رسیدن بی صبوری طی کند

    عشق گاهی هم نجاتت می دهد
    سیب در دستی و صاحبخانه راهت می دهد

    عشق گاهی در عصا پنهان شود
    گاه بر آتش گلستان می شود



    عشق گاه رود را خواهد شکافت
    فتنه ی نمرودیان زو رنگ باخت

    عشق گاهی خارج از ادراک هاست
    طعنه ی لولاک بر افلاک هاست

    عشق گاهی استخوانی در گلوست
    زخم مسماریست در پهلوی دوست

    عشق گاهی ذکر محبوب است بر نی های تیز
    گاه در چشمان مشکی اشک ریز

    عشق گاهی خاطر فرهاد و شیرین می کند
    گاه میل لیلی اش با جام مجنون می کند



    عشق گاهی تاری یک آه بر آیینه ای
    حسرت نا دیدن معشوق در آدینه ای

    عشق گاهی موج دریا می شود
    گاه با ساحل هم آوا می شود

    عشق گاهی چاه را منزل کند
    یوسفین دل را مطاع دل کند

    عشق گاهی هم به خون آغشته شد
    با شقایق ها نشست و هم نشین لاله شد


    عشق گاهی در فنا معنا شود
    واژگان دفتر کشف و تمناها شود
    عشق را گو هرچه می خواهد شود
    با تو اما عشق پیدا می شود
    بی تو اما عشق کی معنا شود؟
    دفتری بود که گاهی من و تو
    می نوشتیم در آن
    از غم و شادی و رویاهامان
    از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم
    من نوشتم از تو:
    که اگر با تو قرارم باشد
    تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد
    که اگر دل به دلم بسپاری
    و اگر همسفر من گردی
    من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال
    تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا!!!
    تو نوشتی از من:
    من که تنها بودم با تو شاعر گشتم
    با تو گریه کردم
    با تو خندیدم و رفتم تا عشق




    . . . . . .




    من نوشتم هر بار
    با تو خوشبخترین انسانم…
    دلــــــــــــــــتنگم



    آنقدر دلتنگ و سردر گمم که هر سوی دیوار اتاق دلم به من طعنه می زند


    آه

    کاش قلمم خشک نمیشد و رنگی در وجودم باقی می ماند

    تا تمام ناگفته هایم را نقاشی می کردم

    می خواهم فریاد سرکشم را روی دیوار دلت نقاشی کنم

    می خواهم نگاهم را

    قلبم را

    احساسم را

    سکوتم را

    حرف های نگفته ام را

    باور هایم را

    صداقتم را

    و از همه مهمتر دوستت دارم را

    روی دیوار دلت نقاشی کنم

    فقط به من اجازه بده تا خوش نقش ترین دیوار قلبی را برایت نقاشی کنم
    دلتنگی هایم را چگونه گویم وقتی قلم نیز نمی نویسد.....!


    تا جایی که خورشید به راهش ادامه دهد من هم ادامه خواهم داد و تو را فراموش نخواهم کرد

    تا وقتی که دریا ساحل را فراموش نکرده

    کاش میدانستی در دل شیشه ای من چه میگذرد؟؟؟

    کاش میدانستی غروب های زندگی ام دیگر طلوعی ندارد...

    کاش نسیم غروب درد دل مرا به تو بگوید

    دلتنگت هستم

    این خط غریب

    این چشمان خسته

    این دست های منتظر

    عجیب بیقراری می کنند

    دردها و اشک هایم را از تو پنهان می کنم

    خنده هایم را به تو هدیه می دهم و شادی هایم را با تو قسمت می کنم

    عجیب دلتنگت هستم و میدانم اگر لبخند بر لب های تو بدرخشد

    قدم هایم پرواز می آموزند و دلتنگ تر میشوم از این انتظار فرسوده کننده

    که گریزی ندارد.......

    خیلی دلتنگم عشقم

    درکم کن

    دوستت دارم عاشقونه
    وقتی که دیگر نبود ،

    من به بودنش نیازمند شدم.

    وقتی که دیگر رفت ،

    من در انتظار آمدنش نشستم.



    وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد ،

    من او را دوست داشتم.

    وقتی که او تمام کرد ،

    من شروع کردم .

    وقتی او تمام شد ،

    من آغاز شدم .

    و چه سخت است تنها متولد شدن ،

    مثل تنها زندگی کردن

    مثل تنها مردن .
    اگر ترکم کنی

    قلب مرا نیز با خود خواهی برد

    و من بدون تو در فراقت نمی دانم به کجا بروم

    اگر مرا ترک کنی

    باز هم من هیچوقت فراموشت نخواهم کرد

    و اینجا تنها در اندیشه تو خواهم ماند

    اگر مرا ترک کنی

    درد و غصه مرا خواهد بلعید و دیگر حتی یک روز بدون تو زنده نخواهم ماند

    اشکهایم دریایی پدید خواهندآورد که من بی وقفه در آن در انتظار رسیدن به تو شنا خواهم کرد

    و این است دلیل بودن من

    اندیشیدن به اینکه تو روزی مرا ترک خواهی کرد مرا می ترساند
    من به تو خنديدم
    چون كه مي دانستم
    تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي
    پدرم از پي تو تند دويد
    و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
    پدر پير من است
    من به تو خنديدم
    تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
    بغض چشمان تو ليك
    لرزه انداخت به دستان من و
    سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
    دل من گفت: برو
    چون نمي خواست به خاطر بسپارد
    گريه تلخ تو را
    و من رفتم و هنوز
    سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
    حيرت و بغض تو تكرار كنان
    مي دهد آزارم
    و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
    كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت
    دخترک خندید و
    پسرک ماتش برد !
    که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
    باغبان از پی او تند دوید
    به خیالش می خواست،
    حرمت باغچه و دختر کم سالش را
    از پسر پس گیرد !
    غضب آلود به او غیظی کرد !
    این وسط من بودم،
    سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
    من که پیغمبر عشقی معصوم،
    بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
    و لب و دندان
    تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
    و به خاک افتادم
    چون رسولی ناکام !
    هر دو را بغض ربود...
    دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
    " او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
    پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
    " مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
    سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
    عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
    جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
    همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
    این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
    برای چشمان مهربانت می نویسم ، حکایت بی انتهای عشق را

    تا بدانی ...

    محبت و عشق را در چشمان تو آغاز کردم ...

    چشمانم را در نگاه مهربانت غرق می کنم و لبانم ، ذکر عشق را می سراید !!

    و اکنون ...

    الفبای عشق من با تو آغاز شد و بر لوح قلبم ، واژه ی " دوستت دارم " ، حک گردید .

    تنها برای قلب پر مهر تو می نویسم ...

    که عشق بی انتهای زندگی ام هستی !!
    برای تو می نویسم که بودنت بهار و نبودنت خزانی سرد است

    تویی که تصور حضورت سینه بی رنگ کاغذم را نقش سرخ عشق می زند

    در کویر قلبم از تو برای تو می نویسم

    ای کاش در طلوع چشمان تو زندگی می کردم

    تا هر صبح برایت شعری می سرودم
    آن گاه زمان را در گوشه ای جا می گذاشتم و به شوق تو اشک می شدم

    و بر صورتت می لغزیدم
    ای کاش باد بودم و همه عصر را در عبور می گذراندم

    تا شاید جاده ای دور هنوز بوی خوب پیراهنت

    را وقتی از آن می گذشتی در خود داشته باشد که مرهمی شود برای دلتنگی هایم
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا