نه هركه چهره برافروخت دلبري داندشمع بزم افروز را از خویشتن سوزی چه باک
او جمال جمع جوید در زوال خویشتن
نه هر كه اينه سازد سكندري داند
نه هر كه طرف كله كج نهاد و تند نشست
كلاهداري و ايينه سروري داند.
نه هركه چهره برافروخت دلبري داندشمع بزم افروز را از خویشتن سوزی چه باک
او جمال جمع جوید در زوال خویشتن
دانی که چرا سر نهان با تو نگویمنه هركه چهره برافروخت دلبري داند
نه هر كه اينه سازد سكندري داند
نه هر كه طرف كله كج نهاد و تند نشست
كلاهداري و ايينه سروري داند.
دانی که چرا سر نهان با تو نگویم
طوطی صفتی طاقت اسرار نداری
یار آن بود که صبر کند بر جفای یار *** ترک رضای خویش کند بر رضای یار
سعدی
ماه فروماندازجمال محمدروزها فکر من اینست و همه شب سخنم/که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
ماه فروماندازجمال محمد
سرونباشدبه اعتدال محمد
درد بي عشقي ز جانم برده طاقت ور نه من
داشتم آرام تا آرام جاني داشتم
رهي معيري
مردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه میخوای چکار ؟
نه ارامشت را به چشمي وابسته كنرسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن
یا زجانان یا زجان باید که دل برداشتن
نه ارامشت را به چشمي وابسته كن
نه دستت را به دستي دلخوش
چشم ها بسته مي شوند و دستها مشت
و تو ميماني و يك دنيا تنهايي
یکی شکسته نوازی کن ای نسیم عنایت
که در هوای تو لرزنده تر ز شاخه بیدم
استاد شهریار
مثل یک پوپک سرمازده در بارش برف
سخـت محتاج به گرمــای تــوام
تا نباشد اين جدايي ها كس نداند قدر ياران رامـن از دو روزه هـسـتـی بـه جان شدم بیزار
خـدای شـکـر کـه ایـن عـمر جاودانی نیست
شهریار
تا نباشد اين جدايي ها كس نداند قدر ياران را
كوير خشك داند بهاي قطره ي باران را
مي روم، اما نمي پرسم زخويشاز ثبات خودم این نکته خوش آمد که به جور *** در سر کوی تو از پای طلب ننشستم
مي روم، اما نمي پرسم زخويش
ره كجا، منزل كجا،مقصود چيست؟
بوسه مي بخشم، ولي خود غافلم
كاين دل ديوانه را معبود كيست
اه، اري، اين منم ، اما چه سود
"او"كه در من بود ديگرنيست، نيست
مي خروشم زير لب، ديوانه وار
"او" كه در من بود اخر كيست، كيست.
من گوهري عزيزتر از دل نداشتمتا به وقت سحرم چون گل خورشید برویی
دیده صد چشمه فرو ریخت به دامن ،شب دوشم
بزمی آراسته کن تا پی تاراج قرارت
تن چون عاج به پیراهن مهتاب بپوشم
"سیمین بهبهانی"
من گوهري عزيزتر از دل نداشتم
كان را به نقد عشق گروگان گذاشتم
يك سينه سخن دارم و افسوس در اين شهرمن همان شاهد شیرازم و نتوانی یافت
در همه شهر به شیرینی من شیدایی
تا نه از گریه شدم کور بیا ورنه چه سود
از چراغی که بگیرند به نابینایی
"شهریار"
يك سينه سخن دارم و افسوس در اين شهر
يك تن كه حكيمانه كند درك سخن نيست
تو را آنگونه میخوام که باغی باغبانش را
شبیه مادر پیری که می بوسد جوانش را
آن که یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره میآیی نیست
خواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست
فاضل نظری
تا که پایبندت شوم، از خود می رانی مرا
دوست دارم همدمت باشم، ولی سربار نه
هر کجا عدل روي بنموده است ... نعمت اندر جهان بيفزوده است
سنايي
بازم ت
تو در کنار خودت نیستی نمیدانی
که در کنار تو بودن چه عالمی دارد
هر زمان فالی گرفتم غم مخور آمد ولیدر اين فكرم كه خواهي ماند با من مهربان يا نه؟
به من كم مي كني لطفي كه داري اين زمان يا نه؟
هر زمان فالی گرفتم غم مخور آمد ولی
این امید واهی حافظ مرا دیوانه کرد
ناگهان ديدم سرم اتش گرفتدر جهان بال و پر خويش گشودن آموز
كه پريدن نتوان با پر و بال دگران
اقبال لاهوري
ناگهان ديدم سرم اتش گرفت
سوختم خاكسترم اتش گرفت
چشم واكردم ،سكوتم اب شد
چشم بستم، بسترم اتش گرفت
در زدم، كس اين قفس را وانكرد
پر زدم، بال و پرم اتش گرفت
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |