دل نوشته های دلتنگی

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گاهی
لحظه هایم از تو لبریز می شود
از احساسم سر می روی
و فضای خانه ام
پر می شود از دلتنگی

پشت كدام پنجره بایستم
كه تو را انتظار نكشد؟
و زیر سقف كدام آسمان
نفس بكشم
كه عطر تو گیجم نكند؟

دلتنگم
و هیچ چیز جز تو
حال مرا خوب نخواهد كرد!
 

yas87

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ﮐﻤﻲ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻡ
ﺩﻳﺮﻳﺴﺖ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﻲ ﻫﺎ غمگین نمیشوم
ﺑﻪ ﮐﺴﻲ ﺗﮑﻴﻪ نمیکنم
ﺍﺯ ﮐﺴﻲ انتظار ﻣﺤﺒﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ
ﺧﻮﺩﻡ ﺑﻮﺳﻪ ﻣﻴﺰﻧﻢ ﺑﺮ ﺩﺳﺘﺎنم
ﺳﺮ ﺑﻪ ﺯﺍﻧﻮ ﻫﺎﻳﻢ ﻣﻴﮕﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﺳﻨﮓ ﺻﺒﻮﺭ خودم ﻣﻴﺸﻮﻡ
چقدر ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻡ
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
«ازت متنفرم...»

بُهت زده به من خیره شد. چیزی که شنیده بود رو باور نمی‌کرد.. آب دهنش رو به زحمت قورت داد. انگار برای حرف زدن عجله داشته باشه با دست، عینکش رو کمی عقب داد و گفت:

«این رو جدی نمی‌گی نه؟»

گفتم: «هیچ‌وقت به این قاطعیت در مورد کسی حرف نزدم.»

روش رو برگردوند، سعی کرد خودش رو بی‌تفاوت نشون بده، کوله‌اش رو مرتب کرد و ازم دور شد. نگاهم به امتداد خیابون بود که دوباره برگشت، یه نفس عمیق کشید، دستش رو توی سینه‌اش جمع کرد و گفت: «چطور می‌تونی همچین حرفی بزنی؟» خودم رو به یک قدمی‌ش رسوندم، سعی کردم چند ثانیه به چشماش خیره بشم، نگاهش رو که دزدید گفتم: بچه که بودم، یه باغبون پیر داشتیم که خونه‌ی پسرش زندگی می‌کرد. توی بهار و تابستون، ماهی دوبار میومد و کمک بابا می‌کرد. عصر یکی از روزهای تابستون، بابا من رو فرستاد تا چندتا بستنی بگیرم، تاکید هم داشت که حتما بستنی عروسکی بخرم، اون روزا بستنی عروسکی تازه اومده بود و قیمتش، دو برابر بستنی چوبی‌های معمولی بود. پیرمرد از دیدن بستنی عروسکی بی نهایت متعجب و هیجان زده به نظر میومد. با یه لذت خاصی به تن بستنی حمله می‌کرد و بعد از هربار گاز زدن، با دقت به قیافه‌ی تیکه پاره شده‌ی عروسکِ وارفته نگاه می‌کرد. یه جا خجالت رو گذاشت کنار و با لبخند رو به بابا گفت: «مهندس اینا چند قیمتن؟»

وقتی بابا قیمت حدودی بستنی رو گفت، خنده روی لبای پیرمرد ماسید، آخرین ته مانده‌های روی چوب بستنیش رو لیسید و اون رو توی باغچه انداخت و روش خاک ریخت. بنده‌ی خدا تا آخر اون روز حرف نزد.

موقع پرداخت دستمزد، بابا یه کم پول بیشتر بهش داد و گفت: «اینم همرات باشه، سر راه، از همین کوچه اول برای خونه چندتا بستنی عروسکی بخر ببر با خودت.» پیرمرد سرش رو انداخت پایین، پول رو به بابا برگردوند و گفت: «نه مهندس، پیش خودتون باشه. من نمی‌خوام..»

بابا که نگران بود پیرمرد ناراحت شده باشه گفت: «اصلن از طرف من بگیر، هدیه هس، ناراحت نشو.»

پیرمرد قبول نکرد، عقب عقب به سمت در رفت و گفت: «موضوع این نیست مهندس، همه‌ی دلخوشی نوه‌های من به اینه که هر شب، وقتی می‌رسم خونه، از سر و کولم برن بالا و از دستم بستنی دوقلو بگیرن، من پیشونیشون رو ببوسم و اونا هم برن گوشه حیاط با لذت بستنیشون رو بخورن. من وُسعم نمی‌رسه که هر روز براشون بستنی گرون بخرم، اگر امروز براشون از اینا بخرم، دیگه هیچوقت بستنی دوقلو خوشحالشون نمی‌کنه!»

«من ازت متنفرم، چون بعد از تو، هیچ‌کس و هیچ‌چیز خوشحالم نمی‌کنه».
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
‏یه بحث در روانشناسی هست به نام خلأ عاطفی یا احساسی، به مواقعی میگن که فرد نه خوشحال است نه ناراحت!
نه امید داره نه انتظار!
نه به دنبال پاسخی برای این حالتش است نه هیچی!
نه چیزی خوشحالش می‌کنه نه برعکس!
خیلیامون دقیقا تو همین وضعیت هستیم...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
میدانی دلتنگی چیست ؟
دلتنگی آن است که جسمت نتواند
به آنجایی برود
که جانت میرود ....
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
میدونی عشق با کسی که عاشقت خیلی زیباست
وگرنه کسی که تو دوستش داری و اون از روی سرگرمی کنارت هست باعث نابودی نه فقط احساس بلکه روح و جسمتم میشه
عاشق باش ولی اجازه نده باهات بازی بشه
#آیناز
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
پس چشم به راهت خواهم ماند!
چونان خانه‌ای متروک...
که بیایی و در من زندگی کنی؛
که بیایی و دیگر،
پنجره‌هایم درد نکشند...


✍ #پابلو_نرودا
🔃
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
دل تنگی؛ سالهاست تجربه اش نکردم حتی یادم نیست چه حسی داشت فقط یادم اون زمانها تنهاترین زمانهای عمرم بود و دردش تا مغز استخوانم میرسید
خیلیها جرات ندارن داخل چشمهام زل بزنند چون فرق کردم خیلی زیاد خودمم میدونم مخصوصا وقتی بخش تاریکم بیداره کسی جرات نداره بهم نگاه کنه چه برسه سمتم بیاد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دلتـنــگی

نـامِ دیگــرِ ایــن روزهــاســت

وقتــی از ایــن همـہ رهـگـــذر

یـڪــی تـــو نیـسـتـی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
می دانی
دلتنگت که می شوم...
پروانه می شوم
بی هوا ، سمت کوچه ات می پرم
آنقدر دور خیالت پر می‌زنم
که بی جان می شوم....
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تو را
در غربت کدام کوچه
گم کرده ام ..؟!
که اینچنین
آواره ی
کوچه های بی کسی اَم!
با هر قدمی که برمیدارم
به تو نمی رسم
دورتر می شوم ...

#باران_قیصری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ قشنگ ترین تعریف دلتنگی که خوندم این بود که میگفت :
«روحت یه جایی هست
که جسمت اونجا نیست
و این میشه دلتنگی...»🌺❤️
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
می‌پسندم پاییز را
که معافم می‌کند
از پنهان کردن
دردی که در صدایم می‌پیچد ...
" اشکی" که در نگاهم می‌چرخد..
آخر همه می دانند
سرما خورده‌ام
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
خود را چنان ز هجر تو
گم کرده ام که هست

مشکل تر از سراغ توام،
جستجوی خویش

#عرفی_شیرازی
 

yas87

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عه چرا حذفش کردی خیلی متن خوبی بود !

تکراری بود عزیز
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اجـازه نـده
صـدایِ نـظـراتِ دیـگـران
بـاعـث بـشـه
صـدایِ درونِ خـودت شـنـیـده نـشـه
 

Similar threads

بالا