کوچه های تنهایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

*mahda*

عضو جدید

واقعیت چیز دیگریست...
من آن آدمی نبودم که مرا می خواندند گم نیستم پیدا هم نیستم من ،
من هم نیستم.
می دانید چندی پیش که تازه پا به دوران نوجوانی گذاشته بودم تفاوت ها را به وضوح می دیدم
من آنی بودم که نباید می بودم
من دیگر اجازه خندیدن نداشتم سنگین و رنگین به مهمانی می رفتم
¤ سلام خانم
¤ سلام آقا
زندگی برایم جهنم بود احساس می کردم با خودم قریبه شدم من برای همیشه من نبودم...
و حالا
من باید پا به عرصه جوانی بگذارم من، زیبا"
باز هم تفاوت ها چشمم را دریده من از قبل ساکت تر شدم
لبخند شیطنت شادابی از من گریخته.
هرچند که همه می گویند دختر برازنده ای شدم ، اما من باز هم من نیستم.
جالب تر اینجاست
این دنیای جدید که من تازگی اجازه ورودبه آن را دارم بوی تهفن می دهد.
از دهان همه بوی لجن دروغ تا فرسخها به گوش می رسد تهمت غیبت کار هر روزه آن هاست .
خدا کجایی که ببینی که این افراد نالایق باید انسانهای نو(نوزاد) را تربیت کنند.
من دارم می ترسم...
شاید من هم روزی شبیه آن ها شوم. یک آدم بزرگ احمق و شاید نه یک آدم.


شاید به قول استادم نه یک انسان بلکه یک موجود دو پا
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب ايستاده است.
خيره نگاه او
بر چار چوب پنجره من.
سر تا به پاي پرسش ، اما
انديشناك مانده وخاموش:
شايد
از هيچ سو جواب نيايد.
***
ديري است مانده يك جسد سرد
در خلوت كبود اتاقم.
هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است،
گويي كه قطعه، قطعه ديگر را
از خويش رانده است.
از ياد رفته در تن او وحدت.
بر چهره اش كه حيرت ماسيده روي آن
سه حفره كبود كه خالي است
از تابش زمان.
بويي فساد پرور و زهر آلود
تا مرزهاي دور خيالم دويده است.
نقش زوال را
بر هر چه هست، روشن و خوانا كشيده است.
در اضطراب لحظه زنگار خورده اي
كه روزهاي رفته درآن بود ناپديد،
با ناخن اين جسد را
از هم شكافتم،
رفتم درون هر رگ و هر استخوان آن
اما از آنچه در پي آن بودم
رنگي نيافتم.
***
شب ايستاده است.
خيره نگاه او
بر چارچوب پنجره من.
با جنبش است پيكر او گرم يك جدال.
بسته است نقش بر تن لب هايش
تصوير يك سؤال.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتي كه:
« باد، مرده ست!
از جاي بر نكنده يكي سقف راز پوش
بر آسياب ِ خون،
نشكسته در به قلعه بيداد،
بر خاك نفكنيده يكي كاخ
باژگون.
مرده ست باد!»
گفتي:
« بر تيزه هاي كوه
با پيكرش،فروشنده در خون،
افسرده است باد!»

تو بارها و بارها
با زندگيت
شرمساري
از مردگان كشيده اي.
( اين را،من
همچون تبي
ـ درست
همچون تبي كه خون به رگم خشك مي كند
احساس كرده ام.)

وقتي كه بي اميد وپريشان
گفتي:
«مرده ست باد!
بر تيزه هاي كوه
با پيكر كشيده به خونش
افسرده است باد!» ـ
آنان كه سهم شان را از باد
با دوستا قبان معاوضه كردند
در دخمه هاي تسمه و زرد آب،
گفتند در جواب تو، با كبر دردشان:
« ـ زنده ست باد!
تا زنده است باد!
توفان آخرين را
در كار گاه ِ فكرت ِ رعد انديش
ترسيم مي كند،
كبر كثيف ِ كوه ِ غلط را
بر خاك افكنيدن
تعليم مي كند !»

(آنان
ايمانشان
ملاطي
از خون و پاره سنگ و عقاب است.)
***
گفتند:
«- باد زنده است،
بيدار ِ كار ِ خويش
هشيار ِ كار ِ خويش!»
گفتي:
«- نه ! مرده
باد!
زخمي عظيم مهلك
از كوه خورده
باد!»

تو بارها و بارها
با زندگيت شر مساري
از مردگان كشيده اي،
اين را من
همچون تبي كه خون به رگم خشك مي كند
احساس كرده ام.
احمد شاملو
 

mona.p

عضو جدید
کاربر ممتاز
اگر از من می پرسی
زندگی ام رو به راه است!!!
رو به راهی که رفته ای......
رو به راهی که خیره مانده ام!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
در بيداري لحظه ها
پيكرم كنار نهر خروشان لغزيد.
مرغي روشن فرود آمد
و لبخند گيج مرا بر چيد و پريد.
ابري پيدا شد
و بخار سر شكم را در شتاب شفافش نوشيد.
نسيمي برهنه و بي پايان سر كرد
و خطوط چهره ام را آشفت و گذشت.
درختي تابان
پيكرم را در ريشه سياهش بلعيد.
طوفاني سر رسيد
و جا پايم را ربود.
***
نگاهي به روي نهر خروشان خم شد:
تصويري شكست.
خيالي از هم گسيخت.
 

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=
مهم http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=نيست http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=كه http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=آخر http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=دنیاست http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=خانه http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=ات http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=!
http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=مهم، http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=من http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=و http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=اين http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=قدم http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=هاسـت
http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=كه http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=تا http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=به http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=تو http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=نرسد http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=
http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=آرام http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=نمي http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=گيرد http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=.http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=.http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=.http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=
http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=http://www.noandishaan.com/forums/vbglossar.php?do=showentry&item=
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
HLO///خودم تجربه کردم اینو///خواهشا بخونین

HLO///خودم تجربه کردم اینو///خواهشا بخونین

داستان مهرداد اوستا و زنی که همسرشاه شد

مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و قرار ازدواج می‌گذارند.دختر جوان به دلیل رفت‌و‌آمد‌هایی که به دربار شاه داشته، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می‌دهد.دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می‌شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می‌کنند عقیده او را در ادامه ارتباط با نامزدش تغییر دهند. ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی‌شود .تا اینکه یک روز مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه‌ای از اوستا بوده، در حال سوار شدن بر خودروی مخصوص دربار می‌بیند...مهرداد اوستا ماه‌ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم‌حرف می‌شود.

سال‌ها بعد از پیروزی انقلاب، وقتی شاه از دنیا می‌رود، زنهای شاه از ترس فرح، هر کدام به کشوری می‌روند و نامزد اوستا به فرانسه. در همان روزها ، نامزد اوستا به یاد عشق دیرین خود افتاده و دچار عذاب وجدان می‌شود و در نامه‌ای از مهرداد اوستا می‌خواهد که او را ببخشد. اوستا نیز در پاسخ نامه او تنها این شعر را می‌سراید.


وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم

وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم

کی ام ؟ شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم

مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم

چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم

بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم

نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم، به دوش ناله کشیدم

جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم

به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم

وفا نکردی و کردم، به سر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟


در مورد این نکته و شان نزولی که در باره این غزل زیبا و مشهور مرحوم اوستا ذکر شده ، نکاتی به اختصار قابل ذکر است:
پرداختن به زندگی خصوصی بزرگان ادب معاصر فی نفسه کار ناپسندی نیست ، اما این کار باید همراه با دقت علمی و تاریخی و حفظ شان آن بزرگان باشد. هر گونه بی دقتی در این باب به رواج شایعات و مطالب واهی منجر خواهد شد.
زندگی عاشقانه مرحوم اوستا موضوعی نیست که از نظر صاحبان اطلاع دور باشد و در برخی آثار خود او نیز با ظرافت مورد اشاره قرار گرفته است. یقینا همان سوز و گدازها در فضای عشق مجازی بود که طبع بلند اوستا را لطافتی خاص بخشید و او را به استادی بی نظیر در سخن فارسی بدل کرد. شاعران جوان بعد از انقلاب شاید بیش از هر کس دیگر وامدار ذوق و سخن سنجی مهرداد اوستا و لطافت روحی بودند که در کوران عشقی سوزان به کمال رسیده بود.
یکی از دوستان شاعر که از سالها قبل از انقلاب او را می شناخت نقل می کرد که اوستا تا سالهای سال به آن ماجرای عاشقانه حساس بود و با شنیدن نام "فروغ " امید خویش دگرگون می شد.
اما آنچه در قصه روزنامه خبر ، بدون ذکر هیچ ماخذ و مستندی آمده ، بیشتر به یک فیلم هندی شبیه است و نمی تواند درست باشد. به این دلیل خیلی ساده و واضح که این غزل زیبا ، بخلاف آنچه در خبر روزنامه خبر آمده ، از آثار قدیمی استاد است نه از آثار پس از انقلاب ایشان! دوستان علاقه مند می توانند غزل یاد شده را در صفحه ۵۰ از مجموعه شعر استاد به نام شراب خانگی ترس محتسب خورده که در خرداد سال ۱۳۵۲ توسط انتشارات زوار منتشر شده ببینند.
توضیح این نکته بهانه ای به دست من داد که در اینجا یادی از مرحوم اوستا بکنم و بر روان مینوی آن انسان پاک و والا و فرزانه درود بفرستم!
 

delaram30

عضو جدید
زندگی یعنی نا خواسته به دنیا آمدن
مخفیانه گریستن
دیوانه وار عشق ورزیدن
و عاقبت در حسرت آنچه دل میخواهد و منطق نمی پذیرد مردن...(دکتر شریعتی)
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
به سراغ من اگر مي آييد،
پشت هيچستانم.
پشت هيچستان جايي است.
پشت هيچستان رگ هاي هوا، پر قاصدهايي است
كه خبر مي آرند، از گل واشده دور ترين بوته خاك.
روي شن ها هم، نقش هاي سم اسبان سواران ظريفي
است كه صبح
به سر تپه معراج شقايق رفتند.
پشت هيچستان، چتر خواهش باز است:
تا نسيم عطشي در بن برگي بدود،
زنگ باران به صدا مي آيد.
آدم اينجا تنهاست
و در اين تنهايي، سايه ناروني تا ابديت جاري است.
***
به سراغ من اگر مي آييد،
نرم و آهسته بياييد، مبادا كه ترك بر دارد
چيني نازك تنهايي من.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزي
خواهم آمد، و پيامي خواهم آورد.
در رگ ها، نور خواهم ريخت.
و صدا خواهم در داد: اي سبدهاتان پر خواب! سيب
آوردم، سيب سرخ خورشيد.
خواهم آمد، گل ياسي به گدا خواهم داد.
زن زيباي جذامي را، گوشواري ديگر خواهم بخشيد.
كور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!
دوره گردي خواهم شد، كوچه ها را خواهم گشت، جار
خواهم زد: اي شبنم، شبنم،‌شبنم.
رهگذر خواهد گفت: راستي را، شب تاريكي است،
كهكشاني خواهم دادش.
روي پل دختركي بي پاست، دب اكبر را بر گردن او
خواهم آويخت.
هر چه دشنام، از لب ها خواهم برچيد.
هر چه ديوار، از جا خواهم بركند.
رهزنان را خواهم گفت: كارواني آمد بارش لبخند!
ابر را، پاره خواهم كرد.
من گره خواهم زد، چشمان را با خورشيد، دل ها را با
عشق ، سايه را با آب، شاخه ها را با باد.
و بهم خواهم پيوست، خواب كودك را با زمزمه زنجره ها
بادبادك ها، به هوا خواهم برد.
گلدان ها، آب خواهم داد
***
خواهم آمدپيش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش
خواهم ريخت
ماديان تشنه، سطل شبنم را خواهم زد.
خواهم آمد سر هر ديواري، ميخكي خواهم كاشت.
پاي هر پنجره اي شعري خواهم خواند
هر كلاغي را، كاجي خواهم داد.
مار را خواهم گفت: چه شكوهي دارد غوك!
آشتي خواهم داد
آشنا خواهم كرد.
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت.
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
رفیق غم بدرود ...
ای همنشین خوب شبهای تنهایی و دلتنگی من ...
بدرود...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در شبان غم تنهايي خويش
عابد چشم سخنگوي توام
من در اين تاريكي
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوي توام
گيسوان تو پريشانتر از انديشه ي من
گيسوان تو شب بي پايان
جنگل عطرآلود
شكن گيسوي تو
موج درياي خيال
كاش با زورق انديشه شبي
از شط گيسوي مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مي كردم
كاش بر اين شط مواج سياه
همه ي عمر سفر مي كردم
من هنوز از اثر عطر نفسهاي تو سرشار سرور
گيسوان تو در انديشه ي من
گرم رقصي موزون
كاشكي پنجه ي من
در شب گيسوي پر پيچ تو راهي مي جست
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
در هواي دوگانگي، تازگي چهره ها پژمرد
بيائيد از سايه - روشن برويم
بر لب شبنم بايستيم، در برگ فرود آييم .
و اگر جا پايي ديديم، مسافر كهن را از پي برويم .
برگرديم، و نهراسيم، در ايوان آن روزگاران، نوشابه
جادو سر كشيم .
شب بوي ترانه ببوييم، چهره خود گم كنيم .
از روزن آن سوها بنگريم، در به نوازش خطر بگشاييم .
خود روي دلهره پرپر كنيم .
نياويزيم، نه به بند گريز، نه به دامان پناه .
نشتابيم، نه به سوي روشن نزديك، نه به سمت مبهم دور .
عطش را بنشانيم، و به خورشيد اشاره كنيم .
مانديم در برابر هيچ، خم شديم در برابر هيچ، پس نماز
مادر را نشكنيم .
برخيزيم، و دعا كنيم:
لب ما شيار عطر خاموشي باد!
نزديك ما شب بي دردي است، دوري كنيم .
كنار ما ريشه بي شوري است، بر كنيم .
و نلرزيم، پا در لجن نهيم، مرداب را به تپش درآرييم .
آتش را بشوئيم، ني زار همهمه را خاكستر كنيم .
قطره را بشوئيم، دريا را در نوسان آييم .
و اين نسيم، بوزيم و جاودان بوزيم
و اين خزنده، خم شويم، و بينا خم شويم
و اين گودال، فرود آئيم و بي پروا فرود آئيم .
بر خود خيمه زنيم، سايبان آرامش مائيم
ما وزش صخره ايم، ما صخره و زنده ايم
ما شب گاميم، ما گام شبانه ايم
پرواز و چشم به راه پرنده ايم
تراوش آبيم و در انتظار سبوئيم
در ميوه چيني بي گاه، رؤيا را نارس چيدند، و ترديد
از رسيدگي پوسيد
بيائيد از شوره زار خوب و بد برويم
چون جويبار، آئينه روان باشيم: به درخت، درخت را
پاسخ دهيم
و دو كران خود را هر لحظه بيافرينيم، هر لحظه رها سازيم
برويم، برويم و بيكراني را زمزمه كنيم .
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
روشني است آتش درون شب
و ز پس دودش
طرحي از ويرانه هاي دور.
گر به گوش آيد صدايي خشك:
استخوان مرده مي لغزد درون گور.
***
دير گاهي ماند اجاقم سرد
و چراغم بي نصيب از نور.
***
خواب دربان را به راهي برد.
بي صدا آمد كسي از در،
در سياهي آتشي افروخت.
بي خبر اما
كه نگاهي در تماشا سوخت.
***
گر چه مي دانم كه چشمي راه دارد با فسون شب،
ليك مي بينم ز روزن هاي خوابي خوش:
آتشي روشن درون شب.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من مستم
من مستم و ميخانه پرستم
راهم منماييد
پايم بگشاييد
وين جام جگرسوز مگيريد ز دستم
مي لاله و باغم
مي شمع و چراغم
مي همدم من همنفسم عطر دماغم
خوش رنگ خوش آهنگ
لغزيده بهه جامم
از تلخي طعم وي انديشه مداريد
گواراست به کامم
در ساحل اين آتش
من غرق گناهم
همراه شما نيستم اي مردم بنگر
مننامه سياهم
فرياد رسا ! در شب گسترده پر و بال
از آتش اهريمن بدخو به امان دار
هم ساغر پرمي
هم تاک کهن سال
کان تاک زرافشان دهدم خوشه زرين
وين ساغر لبريز
اندوه زدايد ز دلم با مي ديرين
با آن که در ميکده را باز ببستند
با آن که سبوي مي ما را بشکستند
با آن که گرفتند ز لب توبه و پيمانه ز دستم
با محتسب شهر بگوييد که هشدار
هشدار که من مست مي هر شبه هستم
 

k.mohammadi

کاربر بیش فعال
رفتی اما چه بگوییم هیهات

تو ندانی که من آنروز غروب

زیر آن دره آرام و عبوس

به چه حالی بودم !

بی تو با حسرت و حرمان و سرشت

خلوتی داشتم آنجا که مپرس

کاش می دانستی

[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]بی تو بر من چه گذشت
[/FONT]
 

masisabz

عضو جدید
کاربر ممتاز
به خون
خاکستر دیرینه
آتش
قصه می پرداخت
به خاکستر
هوای هرم ظهر داغ خونبارش
و کشتی نوح دیگر داشت
و اقیانوس سرخ و دشت خشک و
پر چروک و چرک از تزویر
پی موجی دگر بی تاب
و چشم راوی روز ازل بی خواب
کجایی مرد میدان
قصه از سرگو
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
آبي بلند را مي انديشم، و هياهوي سبز پائين را

ترسان از سايه خويش، به ني زار آمده ام

تهي بالا مي ترساند، و خنجر برگ ها به روان فرو مي رود.

دشمني كو، تا مرا از من بركند؟

نفرين به زيست: تپش كور!

دچار بودن گشتم، و شبيخوني بود . نفرين !

هستي مرا بر چين، اي ندانم چه خدايي موهوم !

نيزه من، مرمر بس تن را شكافت

و چه سود، كه اين غم را نتوان سينه دريد .

نفرين به زيست: دلهره شيرين !

نيزه ام - يار بيراهه هاي خطر- را تن مي شكنم .

صداي شكست، در تهي حادثه مي پيچد . ني ها بهم مي سايد .

ترنم سبز مي شكافد:

نگاه زني، چون خوابي گوارا، به چشمانم مي نشيند.

ترس بي سلاح مرا از پاي مي فكند.

من - نيزه دار كهن - آتش مي شوم.

او - دشمن زيبا - شبنم نوازش مي افشاند.

دستم را مي گيرد

و ما - دو مردم روزگاران كهن - مي گذريم.

به ني ها تن مي ساييم، و به لالايي سبزشان، گهواره روان

را نوسان مي دهيم.

آبي بلند، خلوت ما را مي آرايد.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
جهان، آلوده خواب است.
فرو بسته است وحشت در به روي هر تپش، هر بانگ
چنان كه من به روي خويش
در اين خلوت كه نقش دلپذيرش نيست
و ديوارش فرو مي خواندم در گوش:
ميان اين همه انگار
چه پنهان رنگ ها دارد فريب زيست!
***
شب از وحشت گرانبار است.
جهان آلوده خواب است و من در وهم خود بيدار:
چه ديگر طرح مي ريزد فريب زيست
در اين خلوت كه حيرت نقش ديوار است؟
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
من در اين تاريكي
فكر يك بره روشن هستم
كه بيايد علف خستگي ام را بچرد.
***
من در اين تاريكي
امتدادتر بازوهايم را
زير باراني مي بينم
كه دعاهاي نخستين بشر را تر كرد.
***
من در اين تاريكي
در گشودم به چمن هاي قديم،
به طلايي هايي، كه به ديواراساطير تماشا كرديم.
***
من در اين تاريكي
ريشه ها را ديدم
و براي بته نورس مرگ، آب را معني كردم.
 

*ATON*

عضو جدید
آرزو دارم شبي عاشق شوي .
آرزو دارم بفهمي درد را .
تلخي برخوردهاي سرد را .
مي رسد روزي كه بي من سر كني .
مي رسد روزي كه مرگ عشق را باور كني ...
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا