آسمان تعطیل است
بادها بیکارند
ابرها خشک و خسیس
هق هق گریهی خود را خوردند
من دلم میخواهد دستمالی خیس روی پیشانی تب دار بیابان بکشم
دستمالم را اما افسوس نان ماشینی در تصرف دارد ...
وقتی ادم چیــزی نمیگوید
یا پـــر از حــــرف اســــت
یا حرفی برای گفتن ندارد
وامـــــــــــــا مـــــــــــــــــن
پر از حرفـــــــــم ولــــــــــی...
حرفـــــی برای گفــــتن ندارم
سخت به هم فشرده استانگشتی بر لب ها
به ما میگوید
که رسیده است
موعد سکوت
هیچکس پاسخ نمیدهد
این پرسش را
که حقیقت چیست
آنکه میدانست
آنکه حقیقت بود
دیگر رفته است
روزگاریست که تنها شده ام
من اسیر شب یلدا شده ام
وسعت درد فقط سهم من است
که اسیر شب یلدا شده ام
من که بی تاب شقایق بودم
همدم سرو یخها شده ام
مگر آینه ز من بی خبر است
که اسیر شب یلدا شده ام
گاهی احساس میکنم دوست داشتن یه فرد خاص روحمو اسیر میکنه و آزادی رو ازم میگیره.وقتی خودمو از این اسارت رها میکنم دوباره دلم تنگ میشه برای این اسارت...یا شاید برای زندانبانی که پیشم نیست.
عشق تا وقتی به وصال نرسیده شیرین ترین اسارته روحه و معشوق زیباترین زندانبان و وصال رهایی میاره
یه وقتایی،
یه حرفایی،
چنان آتیشت میزنه
که دوست داری فریاد بزنی،
ولی نمیتونی!
دوست داری اشک بریزی،
ولی نمیتونی!
حتی دیگه نفس کشیدنم برات سخت میشه!
تمام وجودت میشه بغضی که نمیترکه،
به این میگن
“درد بی درمون”
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]هزاران هزار بار یادت را پی نخود سیاه فرستاده ام....[/FONT] [FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]باز هم.........[/FONT]