در سکوت میمانی وقتی نمیدانی چگونه خودت را گم کرده ای در میان احساست وقتی نمیدانی چگونه باید بخندی در حالی که دلت اشک میخواهد وقتی نمیدانی دوست داشتنش چقدر سخت هست و به خودت و او دروغ میگویی تا باور کند تا نداند احساست را وقتی فراموش میشوی و میدانی فراموشت میکند خیلی تلخ هست اما تنها میخواهی خودت را بزنی به هر راهی تمام تلاشت را میکنی تا به یادت نباشد هر کاری میکنی تظاهر به بی وفایی میکنی تظاهر به دوست نداشتن تا مبادا بداند احساست را میدانی سختی کجاست انجا که میاید و میگوید نامردی و تو تنها سکوت میکنی فقط سکوت او هرگز غمت را نمیبیند پس تنها سکوت کن تا شاید خودت را فراموش کنی اخر با فراموش کردنش خودت را به دست مرگ تدریجی سپردی تنها میتوانی به زور لبخندی به غریبه بزنی تا باور کند دوستش نداری اما هیچ وقت نمیتوانی دردش را از یاد ببری که نگاه خشمگینش چگونه روی تو بود انگاه که دوست داشتی به سویش بروی اما نه بهتر هست سکوت کرد و دور شد بدون ذره ای حرف شاید تنهایی و سکوت روزی فراموش کند مرا شاید ان روز تنها سنگی سرد بر رویم باشد اما دلم هزاران تکه هست