کوچه های تنهایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتي :« تو را تقصير نيست ، نتوانمت در دل نشاند»
اين آخرين حرف تو بود ، حرفي كه بنيانم گسست
آري! بلور عاطفه ، با سنگِ بي مهري شكست
اين دل شكسته بود ، باز ، يكبار ديگر هم شكست
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
صدای باران را می شنوی؟...

دانه های آن را لمس میکنی؟...

سرت را بالا بگیر...

بگذار روح آبی ات

در فیروزه بی کران آسمان به پرواز درآید!

ترنم باران را با تمام وجودت لمس کن...

تا باور کنی تنها نیستی ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن روزها شوری بود و صدایی حتی در سکوت....

آن روزها هیاهوی زندگی بود.....

آن روزها بودند....ایمان داشتم که بودند...!

.

.

.

.

این روزها نه شوری مانده ، نه هیاهویی....

این روزها سکوت زندگی هست ولی شک دارم که صدایی باشد .....

این روزها فقط هستند و من شک دارم به این "روزها"...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
بدون هیچ "تویی" هستم !
وحتی قفسم صاحب هیچ سقفی نیست ...

وهیچ سایه ای حاضر نیست سایه من باشد ...
ودرونم
خلوت ترین خیابان زندگی ست
که غیر از خودم تا بحال هیچ عابری نداشته است ...
تنهاترین شب روحم
وهیچ ستاره ای در اسمان وجودم نیست ...

ودست هیچ کسی تا بحال
به عمقهای مرتفع زندگیم
نرسیده است !

ومن هیچ وسیله ای برای برگشتن از برجهای تنهایی ام
نداشته ام!
در این همه تنوع ورنگ ،با خوابها و حوادث و غمها
و با انسان
که انگار یک غلظت ابدی است
وبا عمر
که یک جرقه کوتاه ونابجاست
یکی شده ام !
وتمام یک لحظه ای که فرصت هر زندگی است...
فقط برای سرگیچه
یا برای تیره شدن
کافی است !

ومن برای رسین به قله های خودم
ودرک کردن دستهای تو
و یا برای فهمیدن چشمها ودهانت
ولمس کردن روح وتنهایی ات
به قرنها نگاه وسکوت
نیازمندم!

ولی افسوس ...
عمر من جرقه ای است در فضای تهی
وهیچ فرصتی برای داشتن تو ندارم
و هیچ دستی برای چیدن تو
و هیچ لبی برای شناختنت ...
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
ديشب گريز من زمن از فكر تو بود
دلواپسي در قلب من ازهجر تو بود
ديشب نگاهتارمن صدها سخن داشت
او در رخ هر آينه شكوه زمن داشت
ديشب به چشمانم به جاي اشك خون بود
در حسرت ديدارتو دردل جنون بود
ديشب نبود هم صحبتم جزيك قناري
او هم براي ديدنت بي تاب آري
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
نگاه ساکت باران به روی صورتم دزدانه میلغزد،


ولی یاران نمیدانندکه من دنیایی از دردم ،


به ظاهر گر چه میخندم ولی اندر سکوتی تلخ میگریم .
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماضی بعید لحظه های سرخوشی

و امتداد خالی دست ها

نترس!

چادر سیاهی که بر فال من افتاده

تنها

گاهی

در باد می لرزد...!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
چون می روی بی​من مرو ای جان جان بی​تن مرو

وز چشم من بیرون مشو ای شعلهتابان من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جانسرگردان من
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من وی رویتو ایمان من
بی پا و سر کردی مرا بی​خواب و خور کردی مرا
در پیش یعقوب اندرآای یوسف کنعان من
از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهانشده در هستی پنهان من...
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
فاصله فاصله فاصله ...

فاصله های خاکستری... سیاه... و گاه سفید

به سفیدی برف ...

زمستان نیست ،خوب میدانم !

ولی انگار همه چیز یخ زده ...

یا زندانی شده در هاله ای از سرما ...

کاش می شد پاک کرد با پاک کنی این فاصله ها را ...

ولی افسوس گاه فاصله ها سفید وبی رنگ هستند ...

فریبکار و دنیایی از ریا !
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز

گفتم ای عشق بیا تا که بسازی ما را
یا نه٬ ویرانه کنی ساخته ی دنیا را
گفتم ای عشق چه بر روز تو آمد امروز
که به تشویش سپردی شب عاشق ها را
چه شد آن زمزمۀ هر شبۀ ما ای دوست؟
چه شد آن صحبت هر روزۀ یاران یارا؟
چشمه ها خشک شد از بس نگرفتی اشکی
همتی تا که رهایی بدهی دریا را
حیف از امروز که بی عشق شب آمد ای عشق
کاش خورشید تو آغاز کند فردا را...
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
در دلم به اندازه تمام کلماتی که حرف زده ام سکوت دارم ...
گاهی چه زیبا و آرام بخش است این سکوت ...
و گاهی چنان احساس خفقان می کنم که می خواهم با تمام وجودم از ته دل فقط فریاد بکشم!
لبهایم با کلمات غریبه شده اند ...
کلمات برای ساختن یک جمله کنار هم جا نمی گیرند ...
من همچنان در سکون و سکوت هستم ...
ولی ...
همانند پری که باد آن را به این سو و آن سو می برد در خلا سرگردانم !
بی هیچ اراده ای ...
نه نیازی هست ...
نه شوری هست ...
نه امیدی ...
که بخواهم به آینده بنگرم !
روزمرگی ها تمام زندگی را فراگرفته است ...
رقابت خورشید و ماه برای نمایان شدن روز به روز سخت تر می شود !
و هدف در این رقابت جای خود را گم کرده است ...
پس ناگزیرم که این سکون و سکوت را حفظ کنم ...!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد ز دنیای شما قسمتم این باد
ویرانه نشینم من و بیت غزلم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه ی آباد
من حسرت پرواز ندارم به دل آری
در من قفسی هست که می خواهدم آزاد
ای بال تخیل ببر آنجا غزلم را
کش مردم آزاده بگویند مریزاد
من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
آرام چه می جویی از این زاده ی اضداد ؟
می خواهم از این پس همه از عشق بگویم
یک عمر عبث داد زدم بر سر بیداد
مگذار که دندانزده ی غم شود ای دوست
این سیب که ناچیده به دامان تو افتاد
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب ها می آیند و فاصله تنگ تر میشود ...

سرد است خاطر خود را ندیدن و تنها دیگری بودن ...

و مبهم است در دیگری گم شدن و دیگری ندیدنت ...

همین است شاید رسم عشق ...!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
از لطف تو چون جان شدم وزخویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

گل جامه در ازدست تو وی چشم نرگس مست تو
ای شاخه‌ها آبست تو وی باغ بی‌پایان من

یکلحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی
پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمانمن

ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها
ای آن بیش از آن‌ها ای آنمن ای آن من
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
آخر این جاده شاید راه به سپیدی باز شد ...تو برو نمان !

شاید جسم بی جانم یاری ام داد ...

می آیم... اما تو درنگ نکن راه طولانیست !

آخر این جاده شاید پنجره ای باز شود رو به خورشید... شاید !

اینجا آخر راه تو نیست! شاید آخر راه من... اما پایان تو نیست!

می آیم...

اما اگر نرسیدم اگر سپیدی آخر راه برق چشمانم را لمس نکرد...

تو به خورشید سلام چشمانم را برسان !

بگو روشنایی تو را بخشید به هم سفری باد... بگو مشتاق دیدار بود اما ...

آخر این جاده شاید پلی بود برای رسیدن...

برای رسیدن به فرداها ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
رویایی پوشیدم ...

آنقدر سیاه

با تو ...

لباسم که گم می شود ...

نشانه خوبی نیست !

غیر ممکن در نگاهمان

آشتی نمی کند ...

ممکن نیست ما شویم ...!


 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
نگاهت که می کنم می آیی !

آرام در مردمک چشمانم می نشینی ...

ومن مثل همیشه مهمان حضورت می شوم ...

درست مثل آن روزها

که زخم های کهنه ام را مرهم می شوی ...

ومن امشب ...

مهمان آن چشم هایم ...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
انگار

کسی دارد

جای خالی ام را

هاشور می زند ...

دل من ولی

شور می زند !

برای حرف های تازه و بلندم ...

که روی خط سکوت

از هم می پاشند ...

چقدر غم انگیز است

شعر های نگفته

و پیشانی سیاه ...!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
زیر ایوان بودم

من زمان باران

جسم من اینجا بود

و دلم تنها بود

در کنار ان همه غم هایم

روح من تنها بود

در بیابانی گرم

ولی چشمان من

با اشکهایم بودند
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
برای من هرگز نرفته ای ...

هرگز دور نیستی ...

من باور دارم ...

تو را جایی در طول جاده دوباره خواهم دید ...!


 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
باز کی گیرم اندر آغوشت
کی بیارم به دست چون دوشت

هرگز آیا به خواب خواهم دید
یک شبی دیگر اندر آغوشت

تا بدیدم به زیر حلقه‌ی زلف
حلقه‌ی گوش بر بناگوشت

گشت یکبارگی دل ریشم
حلقه‌ی گوش حلقه در گوشت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چو غنچه و گل دوشینه صبحدم فرسود
من و تو جای شگفت است گر نفرسائیم

بگرد ما گل زرد و سپید بسیارند
گمان مبر که بگلشن، من و تو تنهائیم

هزار بوته و برگ ار نهان کند ما را
به چشم خیره‌ی گلچین دهر پیدائیم

بدین شکفتگی امروز چند غره شویم
چو روشن است که پژمردگان فردائیم

درین زمانه، فزودن برای کاستن است
فلک بکاهدمان هر چه ما بیفزائیم

خوش است باده‌ی رنگین جام عمر، ولیک
مجال نیست که پیمانه‌ای بپیمائیم

ز طیب صبحدم آن به که توشه برگیریم
که آگه‌است که تا صبح دیگر اینجائیم
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
تقدیم به او که نبود ولی حس بودنش بر من شوق زیستن داد دلم برای کسی تنگ است که آفتاب صداقت را به میهمانی گلهای باغ می آورد و گیسوان بلندش را به باد می داد و دست های سپیدش را به آب می بخشید و شعر های خوشی چون پرنده ها می خواند
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
دقت کن!

کمی بیشتر ...

ببین! ساعت هم لجاجت می کند !

زمانی که می خواهی تند برود، نمی رود ...

زمانی که نمی خاهی برود، می دود !

هی زل می زنم به ساعت ...

ولی انگار نه انگار !!!

تیک تاک ها از هم فاصله می گیرند ...

زمان هم دیگر لجبازی می کند !

پس چه انتظاری داری از دیگری؟!...

.

.

.

دیگر مهم نیست

هر طور که می خواهد برود

برود، بدود، نرود !

کار از کار گذشت

گذشت ...!
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
تن رود همهمه ی اب
من پر از وسوسه ی خواب

واسه رویای رسیدن
من بی حوصله بی تاب

میون باور و تردید
میون عشق و معما

با تو هرنفس غنیمت
با تو هر لحظه یه دنیا


[FONT=times new roman, times, serif]پس از اون غروب رفتن ، اولين طلوع من باش[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]من رسيدم رو به آخر ، تو بيا شروع من باش[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شب رو از قصه جدا كن ، چكه كن رو باور من[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خط بكش رو جاي پاي گريه هاي آخر من[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]اسمت رو ببخش به لبهام ، بي تو خاليه نفسهام[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خط بكش رو باور من ، زير سايه بون دستام[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خواب سبز رازقي باش ، عاشق هميشگي باش[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خسته ام از تلخي شب ، تو طلوع زندگي باش[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]من پر از حرف سكوتم ، خالي ام ، رو به سقوطم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بي تو و آبي عشقت ، تشنه ام ، كوير لوتم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نميخوام آشفته باشم ، آرزوي خفته باشم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تو نذار آخر قصه ، حرفمو نگفته باشم[/FONT]
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
كاش مي شد سرزمين عشق را در ميان گام ها تقسيم كرد
كاش مي شد با نگاه شاپرك عشق را بر آسمان تفهيم كرد
كاش مي شد با دو چشم عاطفه قلب سرد آسمان را ناز كرد
كاش مي شد با پري از برگ ياس تا طلوع سرخ گل پرواز كرد
كاش مي شد با نسيم شا مگاه برگ زرد ياس ها را رنگ كرد
كاش مي شد با خزان قلب ها مثل دشمن عاشقانه جنگ كرد
كاش مي شد در سكوت دشت شب ناله ي غمگين باران را شنيد
بعد ، دست قطره ها يش را گرفت تا بها ر آرزوها پر كشيد
كاش مي شد مثل يك حس لطيف لابه لاي آسمان پرنور شد
كاش مي شد چا در شب را كشيد از نقاب شوم ظلمت دور شد
كاش مي شد از ميا ن ژاله ها جرعه اي از مهر با ني را چشيد
در جواب خوبها جان هديه داد سختي و نا مهرباني را شنيد
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا