هذیان ها ی ادبی ، جستاری برای خود بودن در فالب ادبیات

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آدمهایی هستند که شاید کم بگویند “دوستت دارم”یا شاید اصلا به زبان نیاورند دوست داشتنشان را .. .بهشان خرده نگیرید !این آدمها فهمیده اند “دوستت دارم” حرمت دارد ،مسئولیت داردولی وقتی به کارهایشان نگاه کنی دوست داشتن واقعی را میفهمی ،میفهمی که همه کار میکند تا تو بخندی ، تا تو شاد باشی . . .آزارت نمیدهد ، دلت را نمی شکند ،من این دوست داشتن را می ستایم . . .!


http://mamanzari.blogfa.com
 

مریدا

عضو جدید
کاربر ممتاز
آقا جان
تند تند چادرم رو بر داشتم مادر تازه واسم دوخته گل گلیه
هنوز درست نتونستم رو سرم بزارم که میدوهم تو کوچه
و چادر تو هوا تاب میخوره پشت سرم
آقا جان منتظره منه
دستمو میگیره و بهم لبخند میزنه
منم با اون موهای فرفری که خیلی آقا جان دوسش داره سرم رو بلند میکنم
از لابلای تار موهامو و نور آفتاب نیگاش میکنم
و لبخند میزنم بهش
میریم سمت باغ و بوته های تمشک
برام تمشک میچینه و من ظرفمو تو دستام میگیرم تا جمع کنم تمشک ها رو
غروب که بر میگردیم لیلا دختر دایی علی لج میکنه اما مهم نیست آقاجان فقط من رو برده و یه زبون درازی جانانه بهش میکنم
آقا جان و بی بی زود رفتن و من در پس این همه سال همون دخترک ساله مو فرفریم که با کاسه تمشکم تو همون کوچه کنار بلطه منتظرشونم
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هذیان های من...

هذیان های من...



بیا در دلم کودتا کن
بیا در دلم کودتا کن
سربازهای قلبم..
در مقابل چشمانت عقب نشینی کرده اند
بیا در دلم کودتا کن...
چیزی به انقراض من نمانده است ...!
.
.
.
من این شعر رو قبلا اینجا نوشته بودم اما امروز دفتر شعرم رو دوباره مرور کردم،اومدم تاریخ این رونوشت رو دوباره به یاد روزهای خوب بنویسم.

89/10/28

:gol:
 

mansourblogfa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ســر در گـمم مثــل جـنینـی در رحــم

ســر در گـمم مثــل جـنینـی در رحــم

از مــردنـم روی گـذشتــه تـا همیـن امــروز
از س/ک/س, از اوج همـاغـوشی مـن بـا تـو
از دیـن و ایمـانی کـه سـوزانـدم کـه سـوزانـدی
از شیشــه هــای ویســکـی از آب جـو تـا تـو





از اشـک هـای هـرشبـم بـا هــر پـک سیگــار
از عکــس هــایت روی دیــوار اتاقـی کــه
از خـودکـشی در وان یــک حمــام خـون آلــود
از پـارتـی هــای شبــانــه تـوی بـاغـی کــه




ســر در گـمم مثــل جـنینـی در رحــم امــا
هـرلحظــه می پیچـد درون مـن صـدایی کـه:
من تو, تو من, من تو, تو من, من تو, تو من, من تو
از گـم شـدن در فلسفــه, عـرفـان, خـدایی که


از پـوچـی دنیـای ایـن صـادق هـدایـت هـا
از شعــرهـای نیـمـه کـاره تـوی افـکـارم
سیگار و چایی, رقص و شعر و درس و دانشگاه
مـن هـم کسی مـانـنـد تـو علاف و بیـکـارم

 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
77

77

الا ! ای رهگذر منگر چنین بیگانه بر گورم

چه می حواهی چه می جویی در این کاشانه عورم
چسان گویم ؟ چسان گریم ؟ حدیث قلب رنجورم ؟

از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردن



نمیدانی چه می دانی ؟ که آخر چیست منظورم ؟


تن من لاشه ی فقر است و من زندانی زورم !
کجا می خواستم مردن ؟! حقیقت کرد مجبورم !

فتادم در شب ظلمت به قعر خاک پوسیدم
ز بسکه با لب محنت زمین فقر بوسیدم


همان دهری که با پستی بسندان کوفت دندانم !
بجرم اینکه انسان بودم و می گفتم : انسانم !


بجای گریه : بر قبرم ، بکش با خون دل دستی :
که تنها قسمتش زنجیر بود ، از عالم هستی !

بفرمان حقیقت رفتم اندر قبر با شادی،
که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی !
...
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
77

77

معلم پای تخته داد می زد صورتش از خشم گلگون بود و دستانش زیر پوششی از گرد پنهان . ولی اخر کلاسی ها لواشک بین خود تقسیم می کردند و آن یک در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد برای آنکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان تساوی های جبری را نشان می داد خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک غمگین بود تساوی را چنین بنوشت :


یک با یک برابر است


از میان جمع شاگردان یکی بر خاست

همیشه یک نفر باید به پا خیزد

به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است

معلم
مات بر جا ماند
و او پرسید
اگر یک فرد انسان واحد یک بود آیا باز

یک با یک برابر بود ؟
سکوت مدهشی بود و سوالی سخت !
معلم خشمگین فریاد زد

آری برابر بود !
و او با پوزخندی گفت :

اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود

و آن که قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت

پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره گون
چون قرص مه می داشت
بالا بود
وان سیه چرده که می نالید

پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم
اگر یک با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران
از کجا آماده می گردید

یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا که زیر ضربت شلاق له می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
معلم ناله آسا گفت :
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید :

یک با یک برابر نیست

 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
77

77

باز باران با تمام بی کسی های شبانه

می خورد بر مرد تنها

می چکد بر فرش خانه
باز می آید صدای چک چک غم

باز ماتم



من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمی دانم ، نمی فهمم
کجای قطره های بی کسی زیباست


نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد
کجای ذلتش زیباست

نمی فهمم



کجای اشک یک بابا
که سقفی از گِل و آهن به زور چکمه باران
به روی همسرو پروانه های مرده اش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد

نمی دانم



نمی دانم چرا مردم نمی دانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست
کجای مرگ ما زیباست

نمی فهمم



یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مرد
کودکی ده ساله بودم
می دویدم زیر باران ، از برای نان


مادرم افتاد
مادرم در کوچه های پست شهر آرام جان می داد
فقط من بودم و باران و گِل های خیابان بود

نمی دانم

کجــــای این لجـــــن زیباست

بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
که باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالا دست
و آن باران که عشق دارد فقط جاریست برای عاشقان مست

و باران من و تو درد و غم دارد
خدا هم خوب می داند
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو در معادله های چـــهار مجــهولـــــــی

*
*
*


تو در معادله های چـــهار مجــهولـــــــی
به ضرب و جمع عدد های فرد مشغولی


ببین دوباره مـــــرا در خودت کـــم آوردی

که ضلع گمشده ام توی خواب هذلولی


من آن سه نقطه ی گیجم پس از مربّع ها
کـــــه می رسد به تو از این روابط طولــی


دو تا پرنده که از پشت بام می افتند
دو تا پرنـده در این اتفاق معمولــــی-


« شبیــــه بچگیای من و تــــو هـــــی مردن »
« دو تا پلندمو کشتی؟ چلا؟ همین جولی؟ »


نگاه کن ! پس از این گریه چی بجا مانده؟
دو چشــــم قرمز خسته شبیـــه گلبولی-


که لیز می شود از بوسه های غمگینت
تو در تصّـــور من شکل فعل مجهولـــــی
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
77

77

پـای تـا سرشـعله بـودم ، پـاک خاکــستر شـدم
حرفِ هذیان نیست ، با خورشید همبستر شـدم



کـوکـبی بـودم به دور از کـهکـشانِ سـبزعـشق
درشبِ چــشمت شکفتم ، کهکشان پرور شـدم
مـن که بــودم ؟ کـودکی در دامـنِ الـبرز شـعر
زیـرِ بـالِ مـهرِ تــو، سیــمرغ ! زالِ زر شـدم



دانه ای تاریک بودم ، غـرقِ درمردابِ خویش
نیـروانـا بــر ســرم بــاریــد ، نیـلوفـــر شـدم

بعـد از این هم شعله یِ پنهانِ مـن خـورشید را
بالِ جولان می دهد ، هــر چـند خاکـستر شـدم
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
لطفا از شعر من برو بیرون، ترک کن این فضای غمگین را
شعر ما را به باد خواهد داد... و سپس جشن های تدفین را...


تَتَ تق تق صدای پرتاب بند انگشت روی کیبورد است!
بنشین پشت سنگر ِ مانیتور! سفت کن بند های پوتین را


عشق یک انتظار بدخیم است، تا رسیدن به اوج تنهایی!
میفشاری میان آغوشت، نفس تند خشم آگین را


کوه دارد به دره میریزد! رود از قله میرود بالا!!
شعر یعنی همین، که گریه کنی، حرف های فقط نمادین را


سر سارا و سینه ی سیمین، ساق پای سمیه و سِودا!
عشق دارد برام میچیند، با تنوع هنوز هف سین را


روحم از یک هوای عاصی پر، شعر هایم شبیه کبریتند!
دارم از حسرت تو میسوزم، از خیالم بگیر بنزین را


هیچ چیزی شبیه قبلا نیست، روزهایم شبیه شب شده اند
شعر من را فقط به هم زده است، مثل قاشق که چای شیرین را


شعر ما را به باد خواهد داد، تو خودت را به بادها نسپر!
لطفا از شعر من برو بیرون، ترک کن این فضای غمگین را...
 

SHM.IT

عضو جدید
کاربر ممتاز
می خواستم بمانم
رفتم
می خواستم بروم
ماندم
نه رفتن مهم بود و نه ماندن
مهم
من بودم
که نبودم... گروس عبدالملکیان
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عشق را انتخاب خواهم کرد روی آن میزهای لذت بخش

دختر قرتی کمر باریک با همان چیزهای لذت بخش


بوسه با سوسه جور می آید حرکت کرم وار یک لبخند

اتفاقی مدام می افتد توی دهلیزهای لذت بخش


جیغ هایی که چنگ خواهد زد تار در تار موی ژل خورده

سمفونی اتفاق می افتد توی پاییز های لذت بخش


شرم در طعم عشق خواهد مرد مزه ای در حدود خرمالو

دردهایی به علت ناخن حجمی از تیزهای لذت بخش


مرد با ژست نسبتا پیروز صفرهای درشت یک مبلغ

دختریکه ضعیف می خندد بعد واریزهای لذت بخش


زندگی اتفاق می افتد شام امشب درست خواهد شد

عشق یعنی حساب بانکی پر از همین چیزهای لذت بخش
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
77

77

چــــــرا باران نمی بارد چـــــرا باران نـــمی بارد ؟
خـــــدا درد زمـــین تــشنه را آیــــا نـــــمی داند؟


حـــکیمی گــفت : از فــرط گــناهان بـــشر دیگر

خــــدا می خـــواهد از روی زمین رویش بـــگرداند

ولـــی من خــــــوب می دانم چرا بارا ن نمی بارد
خـــدا می داند امشب دختری در پارک می خوابد

و درد مــــادر تنهای او را خــــــوب می فـــــــهمد

که امــــشب هرچه می گردد نمی یابد نمی یابد


خــــــدا می داند امشب شوهر آن بخت برگشته

خــمار و زار و ســـر گردان کـــنار جوی می نالد
به باران نان خشک خانه ی همسایه می خیسد
و چــــیزی را نــــمی یابد پـنـیـری روی آن می مــالد


خــــدا اینجا خـــــدا آنجا خــــدا پنهان خـــدا پیدا


خــــدا داند که سقف خانه های مــا تــــرک دارد
خــــدا ســـوراخ پنهـــان درون کـــفش مـی بیند

زمـــین تــشنه مــی بیند ولـــی باران نمی بارد ...
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
77

77

روی جدول شکسته، یه پسربچه نشسته
گلای سرخـو گرفته توی انگشتای خسته

تو چشاش ستاره مرده، سه روزه هیچی نخورده
سـر رسـیــدن بهـــارو کســی یــادش نـیـــاورده

آدما تو فکـر عیـدن فکـر یه ماهـی سفیـدن
اونا از تو ماشیناشون هیچ صدایی نشنیدن

دیگه شب از راه رسیده غنچه ی غروبو دیده
از پسـربچه ی خسته هیچکسی گل نخریده

پـل عابـر پیـاده تنـها جـای امــن خـوابه
رو لب اون پسر اما یه سوال بی جوابه:

«- ای خدا چرا نمیشه این گلا یه لقمه نون شه؟
جـای خـواب من تو ابـرا روی بام آسمـون شه؟»

پسـرک! موقــع خـوابه، وقـت یـک رویــای نابـه
فردا که بیدار شی از خواب عیدی تو یه جوابه

صبـح شده اونور شیشه پسرک بیدار نمیشه
انگاری تموم عمرش توی خواب بوده همیشه

گـلا پژمــرده و پـرپـر روی پـل ریخـته کنـارش
خیره موندن به خیابون اون چشای بیقرارش

هنوزم رو پل خوابیده با چشای باز تو بارون
تو مرخـصی ِ عیـده پاسبـون ایــن خیابــون
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
77

77

وسط یک خرابه­‌ی بی­‌مرز، شوت محکم به قوطی «رانی»
آن طرف زیر چند مرد جوان، جیغ یک بچّه­‌ی دبستانی

جفت­‌گیری سوسک­‌ها با موش، بالشی را گرفته در آغوش
در کنار بخاری خاموش، گریه توی شبی زمستانی


وسط رقص با دو تا دختر، گریه با خاطرات چند نفر
خوردن پیک اوّل و آخر، نوش با یاد چند زندانی

روی مرز ندیدن و دیدن، بمب در انتظار ترکیدن
دور خود تا همیشه چرخیدن، فکر کردن به خطّ پایانی

نه! به یک اسم توی خاطره­‌ها! روزها گریه­‌ی پیشمانی
ماه‌ها گریه­‌ی پشیمانی، سال­‌ها گریه­‌ی پشیمانی

از معانی شادی و غم‌ها، از جهان بزرگ آدم­‌ها
واقعاً هیچ­‌چی نمی‌فهمی، واقعاً هیچ‌چی نمی‌­دانی

بی­‌تفاوت شبیه یک حشره، می‌­روی توی تخت یک نفره
وسط روزنامه‌ها خبر ِ انقراض ِ پلنگ ِ ایرانی !
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
77

77

شب خیرات
مادر ،یک ریز
دعای باران خواند
نزدیک های صبح
رود کنار خانه پر شد
از روی پل گذشت
یواشکی به اتاق رفت
پدر غسل ارتماسی کرد
مادر ادامه داد:
واجِب قریه اِلی ا...
و ما به خیر و خوشی یتیم شدیم!
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

سر به سنگي مي زدم، فرياد خوان
پاسخم آمد شكست استخوان

سنگ سنگين دل ، چه مي داند كه مرد
از چه سر ، بر سنگ مي كوبد به درد

او همين سنگ است و از سرها سر است
سنگ، روز سر شكستن گوهر است

تا چنين هنگامه ي سنگ است و سر
قيمت سنگ است، از سر بيشتر

روزگارا از توام منت پذير
گوهر ما را كم از سنگي مگير

هر كه با سنگي ز سويي تاخته ست
سايه هم لعل دلي انداخته ست
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
77

77

گاومیشان فرق گاو و خر نمی دانند چیست
غیر خواب و خور ٬ بجز بستر نمی دانند چیست

داد از این گاوان که خود را هم ز خاطر برده اند
آه از این خرها که حتی خر نمی دانند چیست


نیستند اینان به غیر از لوطی و عنتر ٬ ولی
فرق بین لوطی و عنتر نمی دانند چیست

کرم ابریشم ؟ نه ٬ اینها کرم های خاکی اند
آخر این بی دست و پایان پر نمی دانند چیست




پوچی محض اند این بیگانگان با درد و داغ
غم نمی فهمند٬ چشم تر نمی دانند چیست

روسیاهان هوی٬ در غرب تاریک هوس
عشق را در مشرق خاور نمی دانند چیست


آیت خورشید را بگذار هرگز نشنوند
جز نگاه کور و حرف کر نمی دانند چیست
می به چشم این جماعت باده انگوری است
معنی عرفانی ساغر نمی دانند چیست


خواستم از آتش محشر به جان هاشان زنم
باز دیدم آتش محشر نمی دانند چیست

با علی مردان دنیا دم چو مرحب می زنند
شاید اینان ضربت حیدر نمی دانند چیست




مهرشان قهر است و آتش٬ دین شان کفر است و کین
فرق ابراهیم با آذر نمی دانند چیست

ترسی از روز قیامت نیست در قاموس شان
بی حسابان دغل ٬ دفتر نمی دانند چیست




خواستم از مهر مادر نقل قولی آورم
دیدم این بی مادران٬ مادر نمی دانند چیست




این طرف شوریدگان محشر زلفش مدام
شعله می نوشند و خاکستر نمی دانند چیست

با دل خونین به پابوس نگاهش می روند
کشتگان ابرویش خنجر نمی دانند چیست
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
77

77

معلمی در کلاس به دانش آموزان گفت:

دو خط موازی رسم کنید

پسرکی دو خط موازی کشید، دو خط نگاهشان در هم گره خورد،قلبشان لرزید.

خط اولی به خط دومی گفت: ما می توانیم با هم باشیم خط دومی سرخ شد و گفت: ما می توانیم با هم زندگی کنیم.

خط اولی گفت: من می شوم خط کنار یک نردبان یا خط کنار یک گلدان،

خط دومی گفت: من می شوم خط کنار یک جاده متروک یا خط کنار یک خانه ی خراب.

چه زیباست پیوند میان دو قلب عاشق

اما ناگهان معلم با صدای بلند گفت:دو خط موازی هرگز به هم نمی رسند،خطها ناراحت شدند چشمانشان پر اشک شد

خط اولی به خط دومی گفت:

بیا از کاغذ خارج شویم و دور دنیا را بگردیم شاید کسی پیدا شد تا راه حلی برای ما پیدا کند خط ها از کاغذ خارج شدند

رفتندو رفتند و رفتند ، تا رسیدن به دکتری ، دکتر گفت: دوایی برای درمان شما ندارم.

نزد فیزیکدان رفتند، گفت: من راه حلی برای تو ندارم

نزد شیمیدان رفتند، گفت: شما دو تا عنصرجدایی نا پذیرهستید

خطها نا امید از همه جا راه خود را گرفتند و رفتند تا رسیدن به صحرایی و نقاشی را دیدند که روبروی بوم خود نشته است

و نقاشی می کند تصمیم گرفتند وارد بوم نقاش شوند و هرگز از آن خارج نشوند...

تا اینکه نقاش با دو خط موازی ریل قطاری را کشید که در غروب آفتاب به یکدیگر رسیدند.
 

shidokht777

عضو جدید
کاربر ممتاز
سکوت کن...
وقتی میفهمی هجوم احساس قلبت را بدرد آورده
وقتی میفهمی شروع کرذه ای به هبوط...
سکوت کن...
وقتی از خودت بیزاری
وقتی تمام عمرت میشود یک لحظه...یک لحظه برای همیشه...
سکوت کن و بگذار اتفاق های نیوفتاده...اتفاق های ناممکن...به خیالت بیایند و آرامت کنند
 

shidokht777

عضو جدید
کاربر ممتاز
ی کاش هیچ وقت کلمات اختراع نمی شدند!
آن وقت میشد
نگاهت کنم و بگویم دوستت دارم...
نگاهت کنم و بگویم دلخورم از بود و نبودهای گاه به گاهت...
بگویم...
بی هیچ حرفی...
بی هیج صدایی...
میشد نگاهم کنی و بگویی میفهممت...
میشد نگاهم کنی و بگویی کنارت هستم...
بگویی...
بی هیچ حرفی...
بی هیچ صدایی...


با نگاه،دلمان به جای سرمان از ما می گوید...
بی هیچ حرفی...
بی هیچ صدایی...
 
آخرین ویرایش:

باران 686

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

وقتــی بهشت عـزوجل اختــراع شد
حوا که لب گشود عسل اختراع شد‌
.‌
در چشمهای خسته‌ی مردی نگاه کرد
لبــخند زد و قنــــــد بدل اختـــراع شد
.
آهی کشید، آه دلش رفت و رفت و رفتت
تا هالــــه‌ای به دور زحل اختــــــراع شد
.
حوا بلوچ بود ولی در خلیـــج‌ فارس
رقصید و درحجاز هبل اختراع شد
.
آدم نشسته بود ولی واژه‌ای نداشت
نزدیک ظهر بود غــــــــزل اختراع شد
.
آدم وسعی کرد کمی منضبط شود
مفعول فاعلات فعل اختـــــراع شد
.
یک دست جام باده و یکدست زلف یار،
این گونـــه بود ها!کـه بغل اختراع شد!
.
یک شب میـــان شهـــر خرامیـد و عطســـه زد
فرداش .... پنج دی ...... و گسل اختراع شد....!



 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای جماعت به سلامت! من دیگه حرفی ندارم
شمـاها رو تـک و تنـها تـوی قصـه جـا میـذارم

من با من میرم از اینجا، من و من خیلی زیادیم
حیـف ایـن همــه تـرانه که بـه باد گریـه دادیـم

من میرم اون ور قصه سقفی از غزل بسازم
ســوار رخــش تــرانـه تـا تــه جــاده بـتـــازم

شاید اونجا یکی باشه که بفهمه این صدا رو
تـو گوشش پنبـه نباشـه بشنـوه تـرانه ها رو

ای جماعت به سلامت! من دیگه برنمیگردم
یادتـون باشـه که هرگز سکوتـو دوره نکـردم

ای جماعت به سلامت! خوش باشین تو بی خیالی
یــه روز از هـمیــن تــرانـه میـشکفــن گـلای قـالــی

تنها من تو این کویـر آبادم
تنها من حنجره ی فریادم
شما تو بند نفس محبوسین
مــن تــو زنــدون تـنــم آزادم
 

Similar threads

بالا