هذیان ها ی ادبی ، جستاری برای خود بودن در فالب ادبیات

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آن روزها کـــــه شرط بقا قیل و قال بودعاشق ترین پرنده ی سرش زیر بال بود


«حافظ ! دوام وصل میسر نمی شود»

سرگرمــی پرنده ی بدبخت فــــال بود


یک مرد در میــــان آیینــه ســــال ها

با یک نفر شبیه خودش در جدال بود


تدبیر چیست ؟ راه کدام است ، دوست کیست

این حرف هـــا همیشه برایش ســـوال بــــود


از میــــوه ی درخت اساطیــــری پـــدر
سیبی رسیده بود به دستش که کال بود
از ما زبان توبه گشودن بعید نیست
از او مرا ببخش شنیدن محــال بود


در پاسخ نشان رفیقت کجاست ؟ گفت
حرفـــی نمــی زنــــم بنویسید لال بــود


بر سنگ قبر او بنویسید جای اسم
این مرد ، روی گردن دنیــــا وبال بود
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گم میشوم در غربت تکرارها گاهی
دلگیرم از بسیاری بسیارها گاهی

شاید که بهترباشد از تکرار باورها
تکیه زدن بر قامت دیوارها گاهی
میترسم از آن صورت زشتی که پنهان است
پشت نقاب ساده دیدارها گاهی

دست رفیقان میشود با مهربانی رو
شک میکنم در صحت معیارها گاهی


این داستان تلخ تقدیر است ،مجبوری
بازی کنی در نقش بی مقدارها گاهی
وقتی که خالی میشود دستان رویاها
باید که پرشد از شب بیدارها گاهی
آرامش خورشید را برهم زدن سخت است
چون ابر روحم پرشد از رگبارهاگاهی
گاهی روندزندگی محتاج تغییر است
باید که بگریزم از این هنجارها گاهی
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روسری فهمیده دارد صبر من سر می رود
نم نم و بــا نــاز هی دارد عقب تر می رود

**

**
دست نامریی ِ باد و دسته های تار مو
وای این نامرد با آنها چه بد ور می رود

می زنی لبخند و بیش از پیش خوشگل می شوی
اختیــــار ایـن دلــم از دست مــن در مـی رود

واژه های شعر من کم کم سبک تر می شوند
این غــزل دارد بـه سمت سبک دیگـــر می رود


پــا شدی…. انــگار بــر پــا شد قیامت در دلم
رفتی و گفتم ببین ملعون چه محشر می رود

ابـروانت مـی شود یــادآور ” هشتاد و هشت”
چشم هایت باز سمت ” فتنه ” و شر می رود


گــر تــو را ای فتنـه ، شیـخ شهر ننمایـد مهار
مثل ایمــــان مــن ، امنیت ز کشـــور می رود


اهــل نفــرین نیستم امـــا خدا لعنت کنــد
آنکه را یک روز همراهت به محضر می رود
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شبِ اول:
عروسکش را هم با خودش بُرده بود،
دخترِ کم‌سن و سالِ حجله‌ی مجبور.

شب دوم:
بيوه‌ی بازمانده از هجرتِ هفتم
درگاهِ خانه را محکم
کلون می‌کند،
وقتِ غروب
رَدِ پایِ مردی بر برف ديده بود.

شب سوم:
سه ماه و دو روز است
نوه‌ی کوچکش را نديده است مادربزرگ،
دوباره به حضرتِ حافظ نگاه می‌کند،
راهِ خراسان خيلی دور است.
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﻣﺜﻞ ﺯﻧﯽ ﺍﺯ ﺷﺎﻋﺮﯼ ﺷﻮﻫﺮﺵ
ﻣﺜﻞ ﻣﺮﺩﯼ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺩﺭ ﺍﺣﻘﺎﻕ ﺣﻖ ﻫﻤﺴﺮﺵ
ﻣﺜﻞ ﻣﺠﻨﻮﻧﯽ ﮐﻪ ﻟﯿﻠﯽ ﺩﺭ ﺩﻟﺶ ﺑﺎﺷﺪ ﻭﻟﯽ
ﺷﻮﺭ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﺩﺭ ﺳﺮش
ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ، ﭼﻮﻥ ﺷﺎﻋﺮ ِ ﺍﺯ ﺷﻌﺮ ﺧﻨﺠﺮ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﯼ
ﮐﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﻭﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﺯﺧﻢ ﻫﺎﯼ ﺩﻓﺘﺮﺵ
ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺩﺍﺭﺩ، ﻧﺪﺍﺭﺩ؟
ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻋﻄﺮﺕ ﻫﺴﺖ ﻭ ﺑﺎﺯ
ﻫﺮﭼﻪ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺩ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺑﺮﺵ
ﺳﻤﺘﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺩﯾﺪﻩ ﭘﯿﺪﺍﯾﺖ ﺷﺪ ﻭ
ﺳﻤﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﻢ ﺷﺪﯼ ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﺮﺵ
ﺍﺯ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﻻﺍﺑﺎﻟﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ
ﺍﺯ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﻫﺎﯼ ﻫﺮ ﺳﻤﺘﺶ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺩﯾﮕﺮﺵ
ﻣﺜﻞ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪ ﺍﺵ
ﺳﺮ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻣﺎ ﺑﺎﻭﺭﺵ
ﻻﺟِﺮَﻡ ﻓﺮﺟﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻋﺎﺷﻘﯽ
ﺑﺴﺘﮕﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﻨﮕﺮﺵ
ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ، ﻣﺜﻞ ِ، ﺷﺒﯿﻪِ، ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ، ﺧﺴﺘﻪ، ﻫﻤﯿﻦ
ﺧﺴﺘﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ، ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺭﺍ، ﻓﺮﺽ ﮐﻦ، ﺧﺴﺘﻪ ﺗَـﺮَﺵ
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
77

77

بخور مادر ! بخور از قطره های آخرین شیرم
ببخش از اینکه دیگر توی آغوشت نمی گیرم


فدای دستهای کوچک و روی گِل آلودت
فدایت طفل معصوم و بدون هیچ تقصیرم


از این که نیستم دیگر کنار بی کسی هایت
نمیدانی چه غمگینم، نمیدانی چه دلگیرم


نمیدانم تـــو را دستـــی نوازش میکند یا نه
نمیدانم چه خاهد شد پس از اینها که می میرم
دو پلکم خیس و خون آلود افتاده ست روی هم
صدای گریه ای می آید از آن سوی تقدیرم


دلــم خون است دلبندم ! هزاران درد و غــم دارم
از این دنیای پر از سفره ی خالی چه جان سیرم


هوای سربی آکنده ست از باروت بیرحمی
شقایق های پر داغند جای زخـــم هر تیرم


نمانده فرصتـــی باید به ناچاری از اینجــا رفت
صدایم میزند یک سایه ی غمگین، شده دیرم


خداحافظ گلم! طاقت بیاور این زمستان را
شکوفــه میزند آزادی از خاک اساطیرم
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
77

77

در سکوت ایستاده بی حرکت
چهره در چهره یک نفر با من
بسته آیا مسیر من را او ؟
یا که راه عبور او را من ؟

ناگهان چشمهای هر دوی ما
خیره شد در نگاه یکدیگر
دو دریچه به روی هم شد باز
گرچه بستیم راه یکدیگر

من در او با وضوح، تلفیقی
از غم و اضطراب می بینم
گاه شک می کنم که بیدارم
گاهی انگار خواب می بینم

دروجودش هراس و اندوهیست
که ندیدم مشابه آن را
قاب کرده ست بُهت چشمانم
همچنان عکس آن پریشان را

هر چه پرسیدم او سؤالم را
همزمان باز از خودم پرسید
هرچه انجام می دهم، به شتاب
درهمان لحظه می کند تقلید!

نه خودش می رود کنار، نه من
می گذارد از او عبور کنم
چه سرانجام مضحکی!؟ ازخویش
این سِمِج را چگونه دور کنم؟

صبر و خواهش نداشت تأثیری
کارم آخر کشیده شد به جنون
عاقبت مُشت محکمی پاشید...
همه جا خرده شیشه، آینه، خون

صورتش در شکسته ها پیداست
چارۀ من نه خشم بود و نه مُشت
می دهندش به من هنوز نشان
تکّه آیینه های ریز و دُرشت!
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من شاعرم، اگرچه شبیه کبوترم
چاه است ارتفاع بلندی که می پرم


وقتی که باد می وزد این باد لعنتی
صد گوشه پخش می شود اوراق دفترم


در باد، درک تازه ای از شاعرانگی ست
مانند شکل تازه ی اضلاع پیکرم


هرگز به درک کاملی از هم نمی رسند
پاهای ریشه بسته و دستان پُر پَرم


در پیله ی پرندگیم خاک خورد و مُرد
آن کودکی که گفت که یک روز می پرم


و من چه قدر دیر- پس از مرگ آسمان-
پیوسته سعی می کنم و پیله می درم


من در کجای قصه ی خود خواب مانده ام
که آشنای خواب نشد چشم بسترم؟


هر شب هزار مرتبه خوابم نمی برد
هر شب هزار مرتبه از خواب می پرم


حالم – چنان که پرسی و گویم - خراب نیست
رنجی – چنان که افتد و دانی - نمی برم


ای اشتباه کودکیم، وقت آن نشد
آوار لعنتت بکشد دست از سرم؟


این دلخوشی بس است برایم که مُرده ام
این طعنه کافی است برایم که شاعرم


من مُرده ام، وگرنه چرا دسته دسته گل
بر یک مزار خالی بی نام می برم؟


خودکار زندگیم پر از قطع و وصل بود
این فصل دیگری ست وَ خودکار دیگرم
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باز باران!



باز باران با ترانه می خورد بر بام خانه



خانه ام کو ؟؟؟ خانه ات کو ؟؟؟ آن دل دیوانه ات کو ؟؟؟



روزهای کودکی کو ؟؟؟ فصل خوب سادگی کو ؟؟؟

یادت آید روز باران گردش یک روز دیرین


پس چه شد دیگر ؟ کجا رفت خاطرات خوب و رنگین ؟؟؟


در پس آن کوی بن بست در دل تو آرزو هست ؟؟؟



کودک خوشحال دیروز


غرق در غم های امروز


یاد باران رفته از یاد
آرزوها رفته بر باد


بــاز بــــاران بــاز بــــاران


می خورد بر بام خانه


بی ترانه


بی بهانه


شایدم گم کرده خانه ....
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
77

77

هرگز نمی توانی
سن یک زن را از او بپرسی
چرا که او هم نمی داند
سنش با شب هایی که
بغض کرده و گریسته
چقدر است.
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این پیاده می‌شود، آن وزیر می‌شود

صفحه چیده می‌شود، دار و گیر می‌شود

این یکی فدای شاه‌، آن یکی فدای رُخ‌
در پیادگان چه زود مرگ و میر می‌شود

فیل کج‌روی کند، این سرشت فیلهاست‌
کج‌روی در این مقام دلپذیر می‌شود

اسپ خیز می‌زند، جست‌وخیز کار اوست‌
جست‌وخیز اگر نکرد، دستگیر می‌شود

آن پیاده ی ضعیف ،راست راست می‌رود
کج اگر که می‌خورَد، ناگزیر می‌شود

هرکه ناگزیر شد، نان کج بر او حلال‌
این پیاده قانع است‌، زود سیر می‌شود

آن وزیر می‌کُشد، آن وزیر می‌خورد
خورد و برد او چه زود چشمگیر می‌شود

ناگهان کنار شاه خانه‌بند می‌شود
زیر پای فیل‌، پهن‌، چون خمیر می‌شود

آن پیاده ی ضعیف عاقبت رسیده است‌
هرچه خواست می‌شود، گرچه دیر می‌شود

این پیاده‌، آن وزیر... انتهای بازی است‌
این وزیر می‌شود، آن به‌زیر می‌شود
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
77

77

در این روزگار سراسر سیاه

به یک مرد ِ بی مادر ِ بی پناه

به یک مرد تنهای بی تکیه گاه

مگر می شود که خیانت نکرد ؟!

در این روزگار ِ «نباید نوشت»
به یک مرد اهل ِ «نه زیبا نه زشت»
به یک مرد بنویس : «بی سورنوشت»
مگر می شود که خیانت نکرد ؟!

در این روزگار ِ شبیه خودت
به یک مرد ِ یک عمر دریا صفت
که جرمی ندارد به جز معرفت

مگر می شد که خیانت نکرد ؟ !


در این روزگار لجن در لجن
به مردی مقدس همانند من

ابر قدرت ِ سرزمین ِسخن

مگر می شود که خیانت نکرد ؟!

به احساس این شاعر ناامید
که از زندگی هیچ خیری ندید
که خون تن ِ دفترش می چکید
مگر می شود که اهانت نکرد ؟!
مگر می شود که خیانت نکرد ؟!!!
 

مریم.س

عضو جدید
کاربر ممتاز
در این شهر گوئی .......نه پائی می لغزد
نه دلی از عشق میلرزد
.
.
مردمان
چون اُسکُلان فقط در شب
... ... ...
را ه خانه اشان را فراموش میکنند

 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بیا زمینی باشیم
من از دوزخی که راهش به بهشت باشد می ترسم
فقط اگر
یکی مثل تو کنارِ من باشد؛
عشق باشد؛
جراتِ گناه باشد.
بگذار زمینی باشیم
بهشت همانجاست که من باشم و تو باشی
چه فرقی می کند که معصوم یا پر گناه باشیم؟.



.............
..........................................................
 
آخرین ویرایش:

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز











دلخــــور که میشوم
بغض میــکنم ...
می آیم پشت صفحه ی مانیتورم ...
کامنت مینویسم و
صورتک میگذارم ...
صورتکی که میخندد ":D"
و پشتش قایم میشوم
که فکر کنی میخندم
و بخندی...
اشکهایم میـــــــآیند و من
مدام با صورتک مجازی ام میخندم ...
تو که میــخندی
باورم میشـــود ...
شاد میشوم
اشکهام روی گونه ام می خشکند ...




 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زنانگی یعنی اینکه
گوشی تلفن را برداری
و برای جایی رفتن از کسی اجازه بگیری...
نه که عهد قجر باشد،
نه که اجازه ات دست خودت نباشد،
یک وقت هایی
آدم دلش می خواهد اجازه اش را بدهد دست کسی
تا دلش قرص شود که مهم است برای کسی!
این روزها که
بی اجازه و به اختیار می زنم بیرون
انگار بی کَس ترین زن عالمم...!
 

eti68

عضو جدید
کاربر ممتاز
زنانگی یعنی اینکه
گوشی تلفن را برداری
و برای جایی رفتن از کسی اجازه بگیری...
نه که عهد قجر باشد،
نه که اجازه ات دست خودت نباشد،
یک وقت هایی
آدم دلش می خواهد اجازه اش را بدهد دست کسی
تا دلش قرص شود که مهم است برای کسی!
این روزها که
بی اجازه و به اختیار می زنم بیرون
انگار بی کَس ترین زن عالمم...!

دوس دارم اینجوری باشم
من
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در خیالات بکر هر مردی
می خرامد زنی
به شیرینی تمام کندوهای جهان
با قدم هایی از جنس بارش بهاران
زنی که شبیه کسی نیست
آرزویی محو و رویایی
که تمامی مردان گذشته و اکنون و آینده
آن را با خودبه گور برده و خواهند برد.
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مثل روزنامه ها ، اول همه را سر کار می گذارند
بعد آگهی استخدام می زنند
بچه های وظیفه ، یا شاعر شده اند یا خواننده!
خدا را شکر در خانۀ ما ، کسی بیکار نیست
یکی فرم پر می کند ، یکی احکام می خواند
یکی به سرعت پیر می شود
و آن یکی مدام نق می زند:
مرده شور ریختت را ببردچرا از...
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اما تو بگو دوستی ما به چه قیمت؟


امروز به این قیمت، فردا به چه قیمت؟


ای خیره به دلتنگی محبوس در این تُنگ


این حسرت دریاست تماشا به چه قیمت؟


یک عمر جدایی به هوای نفسی وصل


گیرم که جوان گشت زلیخا، به چه قیمت؟


از مضحکۀ دشمن تا سرزنش دوست


تاوان تو را می دهم اما به چه قیمت؟


مقصود اگر از دیدن دنیا فقط این بود


دیدیم، ولی دیدن دنیا به چه قیمت؟
 

رییس جمهورقلبها

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تا كه خلوت ميكنم با خود؛ صدايم ميكنند!
بعد ؛ از دنياي خود كم كم جدايم مي كنند!
.
«گوشه گيري» انتخابي شخصي و خودخواسته ست
پس چه اصراري به ترك انزوايم مي كنند!
.
مثل آتشهاي تفريحم كه بعد از سوختن -
اغلبِ مردم به حال خود رهايم مي كنند!
.
«اي بميري! لعنتي! كُشتي مرا با شعرهات»
مردم اين شهر اينگونه دعايم ميكنند!!!
.
احتمالاً نسبتي نزديك دارم با «خدا»
مردم اغلب وقت تنهايي صدايم ميكنند !
.
مثل خودكاري كه روي پيشخوان بانك هاست
با غل و زنجير پايم جابجايم ميكنند!
.
 

Similar threads

بالا