نوشته های ماندگار

modir banoo

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیلی وقت ها با یکدیگر درباره ی بچه هایمان به گفتگو و بحث می کردیم، من از دیدن بچه ها خوشحال شده بودم، با آن ها حرف زده بودم، حتی آنها را در آغوش گرفته بودم، زرده ی تخم مرغ در شیر ریخته بودم، تنها چیزی که موجبات پریشانی مرا فراهم می ساخت محل زندگی بچه ها بود، این واقعیت که ما باید در هتل ها زندگی می کردیم و در آنجا هم اکثرا فقط با بچه های میلیونرها یا پادشاهان به خوبی رفتار می شد فکرم را مشغول کرده بود.
اما بر سر بچه هایی که پدرشان میلیونر یا شاه نیست یا در هر حال به ویژه جوان ها، قبل از هر چیز نعره می زنند که: "هی! اینجا خانه ی خودت نیست که هر کار خواستی بکنی"، اتهامی که سه معنی دارد، نخست این که فرض بر این گذاشته می شود که انسان در خانه ی خودش رفتارش مثل خوک است، دوم اینکه آدم فقط زمانی احساس خوشایند و خوبی دارد که رفتارش درست مثل یک خوک باشد و سوم اینکه هیچ بچه ای مجاز نیست به هیچ قیمتی به عنوان یک کودک از زندگی لذت ببرد و خود را خوش و شاد احساس کند.
دختر بچه ها این شانس را دارند که همیشه شیرین نامیده می شوند و با آنها به خوبی رفتار می شود، اما به پسربچه ها ابتدا تشر می زنند و می توپند، به خصوص وقتی که پدر و مادرهایشان در کنار آنها نیستند.
برای آلمانی ها همه ی پسربچه ها بی تربیت هستند، صفت بی تربیت همیشه با اسم پسر ادغام شده است. اگر کسی به این فکر بیفتد که واژه هایی را که والدین در ارتباط با فرزندانشان استفاده می کنند یک بار کنترل کند، آن وقت متوجه خواهد شد که لغتنامه ی روزنامه ی بیلد در مقایسه با آن، چیزی شبیه به واژه نامه های برادران گریم است. چندان دور نخواهد بود زمانی که والدین آلمانی با فرزندانشان تنها به زبان کالیگ گونه صحبت کنند: اوه، چه خوب و اوه، چه نفرت انگیز؛ چند وقت یک بار هم برای بیان خواسته هایشان از جملات متفاوتی چون "مخالفت نباشد" یا "تو از این مسائل سر در نمی آوری" استفاده خواهند کرد.



عقاید یک دلقک | هانریش بل



 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
پدر من مرگ را به بدترين شكلش تجربه كرد. روی نرده‌های سالن فوتسال نشسته بود كه توپ خورد به سرش، سرش به ديوار خورد و روی زمين افتاد و جان به جان‌آفرين تسليم كرد. خوردن توپ توی سر پدرم در زندگی اش معنايی كاملا سمبليك داشت. معنايی كه همه آن را درك كردند، حتا لمپن‌ترين تماشاگران فوتبال كه زندگی شان تخمه‌ی آفتابگردان است و فحش و عربده. آن‌ها نتوانستند اين معنای سمبليك را بيان كنند، اما در كلامی ناگفته فهميدند اين توپ به كاخ روياهای پدرم اصابت كرده و همه‌ی آن چيزهايی كه سال‌ها ساخته، ناگهان ويران شده است. روزی كه از كنار ويرانه‌ها می گذشتيم و توی خانه‌های فروريخته سرك می كشيديم، می ديديم كه چگونه توپ می تواند روياهای آدمی را فرو بريزد و نابود كند. آن روز ميان خرابه‌ها نعلبكی شكسته‌ای پيدا كردم كه عكس پرنده‌ای روی آن حك شده بود، نعلبكی لعابی، با پرنده‌ای به رنگ فيروزه‌ای، پرنده‌ای جامانده از روياهای آدم‌هايی كه توپ همه‌چيزشان را نابوده كرده بود ...!




جيرجيرك / احمد غلامی


 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز

دو تا دلداده بودند، يكى شان شب بود، آن ديگرى روز.

شب فكر مى كرد عاشق روز است و براى همين اوست كه بايد به ديدن روز برود، اما هر بار كه مى رفت، روز را نمى ديد.

اين شد كه نامه اى به روز نوشت و گفت: - بيا ببينمت

از آن ور، روز كه صداى شب را مى شنيد، هميشه مى رفت، اما شب هيچ وقت نبود.

از اينجا بود كه خدا عاشق و معشوق را مثل شب و روز كرد كه هيچ وقت به هم نرسند، مگر در لحظه گرك و ميش، كه سرانگشت هاشان را لحظه اى به هم مى رسانند،

اما نه براى وصال، كه در لحظه جدايى.




علیرضا روشن

 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز

من ، هرجا که بمانم ، مثل آب راکد می گندم ، باید مسافر بود و همیشه در راه بود. هیچ شهری آخرین شهر نیست. دل بستن به یک آبادی کوچک یا بزرگ ، ندیده گرفتن جمع آبادی هاست. من مرد راه و سفرم ، ولگرد و کوله بار بر دوش ، و شغل برای من مثل چای خانه های سر راه است. عمر ، بیدادگرانه کوتاه است ، عمر من ، تو و عمر تک تک آدم ها ... اما عمر مردم و ملت ، هیچکس نمی تواند بگوید که کی به پایان می رسد ....




ابن مشغله
نادر ابراهیمی
از مجموعه ی مردان کوچک



 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
هر جا که باشی، به ندرت اتفاق می افتد که زندگی سراغت بیاید و کاسه ای زیر نیم کاسه ی کثافتش نباشد...


سفر به انتهای شب
لویی فردینان سلین
ترجمه فرهاد عبرایی



 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
رحیم عزیزم کرم ابریشم وقتی در پیله گرفتار ماند و مدتی دور خود پیچید و تنید از برکت آن تلاش ها و پیچشها پروانه در می آید . ولی انسان مادر مرده بر عکس وقتی در لجه افکار گرفتار گردید دیگر روی رستگاری نخواهد دید و ماند ،محکومی که وزنه آهنین بپایش بسته و در دریا انداخته باشند مدام در گرداب حیرت و سرگردانی فروتر میرود ..

دارالمجانین
سید محمد علی جمالزاده




 

N O X

عضو جدید
کاربر ممتاز
نذار ابهت هیچ آدم خبره ای تو رو بگیره . اون بهت میگه که :' دوست عزیز, من بیست ساله که این کارمه '.
آدم ممکنه کاری رو بیست سال تموم هم غلط انجام بده.


بعضی ها هیچ وقت نمی فهمن | کورت توخولسکی
 

N O X

عضو جدید
کاربر ممتاز
از کسانی که همه چیز را محاسبه می کنند بترس
و هرگز قلبت را در اختیار آنها نگذار
آنها حساب عشقی که نثار تو می کنند را نیز دارند
و روزی آن را با تو تسویه میکنند

من او را دوست داشتم | آنا گاوالدا
 
آخرین ویرایش:

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
مردی را دندانی درد میکرد پیش جراح رفت گفت دو آغچه (واحد پول) بده تا بر کنم.
گفت یک آغچه بیش نمیدهم.چون مضطرب شد ناچار دو آغچه بداد و سر پیش برد و دندانی که درد نمیکرد به او نشان داد جراح آنرا کند.
مرد گفت سهو کردم آن دندان که درد میکرد را به او نشان داد جراح آنرا بر کند.مرد گفت میخواستی حرف مرا به زمین بیندازی و دو آغچه بستانی من از تو زیرک تر هستم تو را به بازی خریدم و کار خود چنان پیش بردم که یک دندان برابر یک آغچه شد!



زرنگ بازی گزیده طنز عبید زاکانی
به اهتمام ابوالفضل زرویی نصر آباد


 

modir banoo

عضو جدید
کاربر ممتاز
ﻧﯿﭽﻪ: ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ، ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺨﺴﺖ ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﺴﺎﺯﯼ. ﺩﺭ ﻏﯿﺮ ﺍﯾﻦ ﺻﻮﺭﺕ، ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﯿﺎﺯﻫﺎﯼ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ، ﻓﺮﺍﺭ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﯾﺎ ﭘﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﭼﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﻭﺟﻮﺩﺕ ﭘﺪﯾﺪﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﯼ. ﻭﻇﯿﻔﻪﯼ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﻭﺍﻟﺪ، ﺗﻨﻬﺎ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺧﻮﺩﯼ ﺩﯾﮕﺮ، ﯾﻮﺯﻓﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﯿﺴﺖ، ﺑﻠﮑﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺗﺮ ﺍﺳﺖ، ﭼﯿﺰﯼ ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﺁﻓﺮﯾﺪﻥ ﯾﮏ ﺁﻓﺮﯾﻨﻨﺪﻩ.
ﻧﯿﭽﻪ ﺑﯽﺭﺣﻤﺎﻧﻪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ: ﻭ ﻫﻤﺴﺮﺕ؟ ﺁﯾﺎ ﺍﻭ ﻧﯿﺰ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺎﺷﻮﯾﯽ ﺑﻪ ﺑﻨﺪ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻧﺸﺪﻩ ﺍﺳﺖ؟ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎﻏﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺗﺮ ﺩﺭ ﺁﻥ ﮐﺸﺖ ﻣﯽﺷﻮﺩ . ﺷﺎﯾﺪ ﺗﻨﻬﺎ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺯﻧﺎﺷﻮﯾﯽﺍﺕ، ﺩﺳﺖ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺎﺷﺪ.
ﺑﺮﻭﯾﺮ: ﻣﻦ ﭘﯿﻤﺎﻥ ﻣﻘﺪﺱ ﺯﻧﺎﺷﻮﯾﯽ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﻡ.
ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﭘﯿﻮﻧﺪﯼ ﺳﺘﺮﮒ ﺍﺳﺖ . ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺩﻭ ﺗﻦ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ، ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﺘﺮﮒ ﺍﺳﺖ. ﺑﻠﻪ، ﺯﻧﺎﺷﻮﯾﯽ ﻣﻘﺪﺱ ﺍﺳﺖ. ﻭﻟﯽ... ﻧﯿﭽﻪ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺷﺪ.
ﺑﺮﻭﯾﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻭﻟﯽ؟
ﻧﯿﭽﻪ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺧﺸﻦ ﮔﻔﺖ: ﺯﻧﺎﺷﻮﯾﯽ ﻣﻘﺪﺱ ﺍﺳﺖ. ﻭﻟﯽ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﭘﯿﻤﺎﻥ ﺯﻧﺎﺷﻮﯾﯽ، ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ!





ﻭﻗﺘﯽ ﻧﯿﭽﻪ ﮔﺮﯾﺴﺖ / ﺍﺭﻭﯾﻦ د. ﯾﺎﻟﻮﻡ / ﺗﺮﺟﻤﻪ: ﺳﭙﯿﺪﻩ ﺣﺒﯿﺐ
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اولین ملاقات



مرد گفت: بی تو مثل چشمه ای بی آبم. مثل پرنده ای هستم که نمی تواند آواز بخواند. همین طور مثل آهویی هستم که در تیررس شکارچی ست.


زن از ادبیات چیزی نمی دانست. دلش به حال مرد سوخت. کمی فکر کرد و گفت: همه چیز درست می شود! من یک روان پزشک خوب می شناسم...!


بخشکی شانس! | مینی مال های رسول یونان




 

modir banoo

عضو جدید
کاربر ممتاز
امید و آرمانشهر ها

درباره ی فضیلت های امید بسیار نوشته و گفته شده است. آرمانشهرها همیشه بهشت رویایی شکاکان بوده و خواهد بود؛ اما نه فقط شک اندیشان که مومنان پر شور، آن جماعت مومن کلیسا رو هم که چشم به بهشت دارند، آرزو می کنند که دست خداوند بر سرشان باشد و آنان را در برابر سرد و گرم روزگار حفاظت کند و در این دنیا دست کم بخش ناچیزی از نعمت هایی را به انان بدهد که برای دنیای دیگر وعده داده است. برای همین است که ناخشنودان از سهم اندکشان در توزیع نعمت های زمین، به ویژه نعمت های مادی به این امید چنگ می زنند که همیشه چنین نمی ماند و روزی -دیر یا زود- پرنده ی خوشبختی بر دیوار خانه شان خواهد نشست. آن که همه چیزش را از دست داده ولی هنوز بخت آن را دارد که دست کم به داشتن زندگی غمبارش قانع باشد، چنین می پندارد که صاحب این انسانی ترین حق است که امیدوار باشد فردا به فلاکت امروز نخواهد بود؛ البته با این فرض که در این دنیا عدالت هست. خب اگر در این بساط و در این روزها چیزی شایسته ی نام عدالت بود، منظور عدالتی است که بتوانیم با دست هایمان لمس کنیم نه آن سراب سنتی ای که می تواند چشم و دلمان را بفریبد، پیدا بود که مجبور نبودیم هز روز به خودمان امید بدهیم، نوازشش کنیم یا هر روز همه جا در آغوشمان بگیریم.

فقط چنین عدالتی ( نه آن که در دادگاه ها می بینیم، بلکه عدالتی از جنس احترام بنیادی ای که باید حاکم بر روابط بین آدم ها باشد) می تواند کارها را به سامان برساند. در گذشته فقیری که تقاضای صدقه می کرد با کلمات ریاکارنه ی ((صبور باش)) به کناری رانده می شد. اکنون از دهان سیاستمداران تازه رای آورده فراوان می شنویم که می گویند بی صبری کاری ضد انقلابی است.
شاید چنین باشد ولی من بیشتر بر این نظر هستم که به عکس، بسیاری از انقلاب ها بر اثر افراط در صبوری به شکست انجامیدند. آشکار است که من مخالفتی با امید ندارم اما بی قراری را ترجیح میدهم. حالا زمان آن است که "بی قراری" خودش را به دنیا نشان دهد تا یکی، دو چیز را به کسانی بیاموزد که می خواهند ما را به امید یا با رویای آرمانشهر زنده نگه دارند.


یادداشت ها| ژوزه ساراماگو | ترجمه ی مصطفی اسلامیه


 

elsay

عضو جدید
در این جهان حقیقتی هست.
آری حقیقتی باید باشد در کنه و نهفت پیوندهای آدمی با هستی
حقیقتی آری! بسی بر کویر
بر سینه ی گداخته کویر تاختن ... تاختن باری ...
می توان راند تا سراب , تا سراب
سر خوش و بی آزرم بر سینه ی کویر راندن از آن که خامش است و گشاده دل
که خامش است و گشاده بال
که گشاده بال و گشاده دست
مثل معصومیت چشمان کودکی گمشده
اما ...
بسی گاهی توفان
و بسی باتلاق های شن نیز.
در عمق خامش و آرام کویر هم روزگاری قلب خدا می تپیده است و هنوز هم.
پس این گونه سبک , این گونه سرخوش و سبک و رندوار شاید نتوان راند همواره بر بردباری وسیع و بر حقیقت آن؛
هم شاید نتوان راند بر جان خدایی انسان, انسانی که نه دیر زمانی پیش از اینکه به پندار شناعت آغشته شود , سر اندر پا بلور بوده است و آفتاب و آب
سر اندر پا بلور تا آیینه ی تمام نمای " انسان من " باشد : تو


سلوک .... محمود دولت آبادي
 

modir banoo

عضو جدید
کاربر ممتاز
ﺍﮔﺮ ﺛﺮﻭﺕ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺷﯿﺐ ﺳﻘﻮﻁ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﯿﺮﺩ ،ﮐﺎﺭﮔﺮﺍﻥ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺩﭼﺎﺭ ﺳﺨﺘﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ; ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﮐﻪ ﺍﮔﺮﭼﻪ ﺩﺭ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺭﻭﻧﻖ ﺟﺎﻣﻌﻪ ، ﻃﺒﻘﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﻃﺒﻘﺎﺕ ﺻﺎﺣﺐ ﺛﺮﻭﺕ ﺑﻬﺮﻩ ﺑﺮﺩ، ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺩﻭﺭﻩ ﯼ ﺳﻘﻮﻁ ﺁﻥ ،ﻫﯿﭻ ﻃﺒﻘﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻃﺒﻘﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭼﻨﯿﻦ ﺑﯽ ﺭﺣﻤﺎﻧﻪ ﺩﭼﺎﺭ ﺭﻧﺞ ﻭ ﺳﺨﺘﯽ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ.



ﮐﺎﺭﻝ ﻣﺎﺭﮐﺲ | ﺩﺳﺘﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻗﺘﺼﺎﺩﯼ ﻭ ﻓﻠﺴﻔﯽ | ﺗﺮﺟﻤﻪ ﯼ : ﺣﺴﻦ ﻣﺮﺗﻀﻮﯼ
 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
روباه گفت: خداحافظ و اینک راز من که بسیار ساده است؛ بدان که جز با چشم دل نمی توان خوب دید. آنچه اصل است از دیده پنهان است.
شازده کوچولو برای اینکه به خاطر بسپارد تکرار کرد:
- آنچه اصل است از دیده پنهان است.
- آنچه به گل تو چندان ارزشی داده، عمری است که تو به پای او صرف کرده ای.





شازده کوچولو
آنتوان دو سنت اگزوپری


 

*FARZAN*

دستیار مدیر کتابخانه الکترونیکی
کاربر ممتاز
داستان رقابت و حتی رشک بین فروغ فرخزاد و سیمین بهبهانی که با بیان صادقانه، و پاکدلانه زنده یاد سیمین بهبهانی آورده شده بسیار شنیدنی است. به هر حال به نظر می رسد که ادبیات این گونه منازعات ، به ویژه در جامعه هنری باید ادبیاتی خاص، باشد.

سیمین بهبهانی می نویسند: " من و فروغ در عرصه به شهرت رسیدن ، تقریبا هم زمان از زمین جوشیدیم و سبز شدیم . اما میان من وفروغ رقابتی بود. پنهان نمی کنم ، جلساتی بود که من و او و چندین شاعر و صاحب ذوق به طور مستمر در آن شرکت می کردیم ؛ اما هرگز میان ما دوتن ، دوستی برقرار نمی شد. غالبا از سخنانمان نسبت به هم بوی بی مهری می آمد. شاید بگویم : رشک....

یک شب در مجلسی آنقدر از او رنجیدم که تصمیم گرفتم دیگر نبینمش و ندیدم. با این همه تطور شعرش را دنبال می کردم. گریبان خاطر خود را نمی توانستم از دستش خلاص کنم. شاید او هم همین طور .

با این که دیگر نمی دیدمش ، سعی می کردم که از او عقب نمانم . دونده خوبی بود و می توانست مرا خوب بدواند. همیشه این احساس را به او داشتم. یک روز غروب بود ، زمستان بود. " تولدی دیگر " منتشر شده بود و قبول عام یافته بود. تلفن زنگ زد . صدای مرتعشی در تلفن گفت: " فروغ تصادف کرد و ..." تلفنی دیگر ، و تلفنی دیگر . نمی خواستم باور کنم. اما دیگر می بایستی باور کنم. بیش از آن که به عمق فاجعه بیندیشم ، خود خواهی این طور به سراغم آمده بود : اگر راست باشد، اگر چنین باشد ، دیگر چه کسی می دود که تو را بدواند؟ ...

تا مدتی شعر نگفتم . فکر می کردم دیگر کسی نیست که مرا بدواند. آخر پس از مدتی گفتم : چرا پایت شکسته ؟ او پس از مرگ هم می دود ، تو هم بدو. درست تشخیص داده بودم ، او پس از مرگ هم می دوید. با موجی که برانگیخته بود می دوید. ..."






سیمین بهبهانی ، در باره هنر و ادبیات
به کوشش ناصر حریری ، 1368



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ساناز (خاطره اسدی): من عاشق کارای یواشکی‌ام، یواشکی نخ یکیو بگیرم، یواشکی سوزن بزنم به بادکنک بچه‌ها توی پارک ... ولی آگه لو بره دیگه سوختی!! یواشکی نیست.

همه مردم دنیا، یه یواشکی واسه خودشون دارن.
آیدا (سوفی کیانی): ما نداریم
ساناز: نداریم؟!!.. پس اون بابای منه داره یواشکی واسه خودش میره؟!؟!.. اون منم یواشکی نخشو گرفتم؟!؟!
تازه، من مطمعنم مامانتم یه یواشکی واسه خودش داره.
آیدا: مامانم هیچی نداره
ساناز: آره جون تو!! آدمای خوبم واسه خودشون یواشکی دارن، یواشکی به دیگران کمک می کنن، یواشکی خرج لباس و جاهاز و خرج بچه یتیما رو میدن!
ببین، اصن اونی که یواشکی نداشته باشه، آدم نیست.. همه آدمای اینجا رو نیگا کن! همه یه یواشکی واسه خودشون دارن!
یه یواشکی واسه یه آدم خیلی خوبه، همش خیال می‌کنی یه چیزی داری که هیچ کس تو دنیا نداره، اونوقته که حال می‌کنی..


دیشب باباتو دیدم آیدا | 1383|رسول صدرعاملی




 

N O X

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما همه برگ داریم. وقتی برگ ها پژمرده می شوند، دیگر آدم بزرگ نمی شود، چون ایام کودکی سپری شده است. وقتی پیر و چروکیده می شویم، برگ ها رشد واژگونه می کنند چون عشق رخت بربسته است.

سرزمین گوجه های سبز / هرتا مولر
 

N O X

عضو جدید
کاربر ممتاز
من با استعداد بودم . یعنی هستم . بعضی وقت‌ها به دست‌هایم نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم که می‌توانستم پیانیست بزرگی بشوم . یا یک چیز دیگر .
ولی دست‌هایم چه کار کرده اند ؟ یک جایم را خارانده‌اند ، چک نوشته‌اند ، بند کفش بسته‌اند ، سیفون کشیده‌اند و غیره .دست‌هایم را حرام کرده‌ام .
همین‌طور ذهنم را .

قصه ی عامه پسند ، چارلز بوکوفسکی
 

N O X

عضو جدید
کاربر ممتاز
به گمان من، هنر بزرگ، هنر فاصله‌هاست،
آدم زیادی نزدیک باشد می‌سوزد، زیادی دور یخ می‌زند،
باید نقطه‌ی درست را پیدا کرد و در آن ماند.

دیوانه بازی/ کریستین بوبن
 

N O X

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما از وحشت فراموش کردن دیگران است که عکس آنها را به دیوار می کوبیم یا روی تاقچه می گذاریم ؛ یک وفاداری کاذب ...
خود ما به عکس هایی که به دیوارهای اتاقمان می کوبیم نگاه نمی کنیم ، یا خیلی به ندرت و تصادفا" نگاه میکنیم .
ما به حضور دائم و به چشم نیامدنی آن ها عادت می کنیم. عکس ، فقط برای مهمان است...
این را یادتان باشد که ذره یی در قلب ، بهتر از کوهی بر دیوار است . .

رونوشت , بدون اصل | نادر ابراهیمی
 

s_aa

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
... قبلش فکر می کردم اگه دو نفر همیشه به هم راست بگن، یعنی عین حقیقت رو بگن، باید خیلی صمیمی باشن، ولی الان دیدم که برای حفظ صمیمیت انگار مجبوری بعضی جاها دروغ هم بگی...!



برنده جایزه ادبی نوبل سال 2006

نام من سرخ/ ارهان پاموک / مترجم: عین له غریب
 

s_aa

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
... بیشتر وقت ها ما انسان ها این طوری هستیم. چیزهایی را باور می کنیم که دلمان می خواهد...!



سلام ، کسی اینجا نیست؟ / یوستین گوردر/ مترجم: مهرداد بازیاری
 

s_aa

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
... در واقع اغلب، زمانی که عشقی را آغاز می‌کنیم، تجربه و عقلمان به ما می‌گویند که روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه او زنده‌ایم‌‌ همان اندازه بی‌اعتنا می‌شویم که امروزه به هر زنی جز او هستیم. روزی نامش را می‌شنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمی‌شویم، خطش را می‌خوانیم و دیگر نمی‌لرزیم، در خیابان راه‌مان را کج نمی‌کنیم تا او را ببینیم، به او بر می‌خوریم و دست و پا گم نمی‌کنیم، به او دست می‌یابیم و از خود بی‌خود نمی‌شویم. آنگاه این آگاهی بی‌تردیدِ آینده، برغم این حس بی‌اساس اما نیرومند که شاید او را همواره دوست داشته باشیم، ما را به گریه می‌اندازد...!





خوشی‌ها و روز‌ها/ مارسل پروست / مترجم: مهدی سحابی
 

Similar threads

بالا