مناظره عاشقانه گفتم ............. گفت.........

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
رفتی و گفتی که تنها می شوی
گفتمت هر لحظه یادت با من است

گفتی از خاطر ببر،یادم مکن
گفتمت آیین من دل بستن است

گفتی از دل بربکن سودای من
گفتمت دل بی تو با من دشمن است

شادمان گفتی خداحافظ تو را
گفتمت این لحظه جان کندن است

رفتی اما بی تو تنها نیستم
آفرین بر غم که هر دم با من است
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفتی مرا که « چونی؟» در روی من نظر کن
گفتی : « خوشی تو بی ما.» زین طعنه ها حذر کن
گفتی مرا به خنده : « خوش باد روزگارت!»
کس بی تو خوش نباشد ، رو قصه ی دگر کن
گفتی : « ملول گشتم ، از عشق چند گویی؟»
آن کس که نیست عاشق ، گو قصه مختصر کن
در آتشم ، در آبم ، چون محرمی نیابم
کنجی روم که « یارب ، این تیغ را سپر کن.»
گستاخمان تو کردی ، گفتی تو روز اول
« حاجت بخواه از ما ، وز درد ما خبر کن.»
گفتی : «شدم پریشان ، ار مفلسی یاران.»
بگشا دو لب ، جهان را پر در و پر گهر کن
گفتی : «کمر به خدمت بربند تو ، به حرمت»
بگشا دو دست رحمت ، برگرد من کمر کن

«مولانا»
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفتگوی شیرین و فرهاد


بگفتش کاین دل و جان جای عشق است
وجودم عرصه غوغای عشق است
همیشه کار جورت امتحان باد
دلم را تاب و جانم را توان باد
اگر بر سر زنی تیغ ستیزم
مبادا قوت پای گریزم
مرا آزار کن تا می‌توانی
وفاداری ببین و سخت جانی
دل و جان کردم از فولاد آن روز
که برق این امیدم شد درون سوز
به تابان کوره‌ای در امتحانم
که تا بینی چه فولادیست جانم
بگفتش ترسم این جان چو فولاد
که از سختیش با من می‌کنی یاد
چو خوی گرمم آتش برفروزد
اگر یاقوت باشد هم بسوزد
جوابی گرم گفتش آتش آلود
که اینک جان برآر از خرمنش دود
در آن وادی که میل دل زند گام
چه باشد جان که او را کس برد نام
من و میل تو با میل تو جان چیست
دگر جان را که خواهد دید جان کیست
شکر لب گفت کاین میل از کجا خاست
بگفت از یک دو حرف آشنا خاست
بگفتش کن چه حرف آشنا بود
بگفتا مژده‌ای چند از وفا بود
بگفت از گلرخان بیند وفا کس
بگفت این آرزو عشاق را بس
بگفت این عشقبازان خود کیانند
بگفتا سخت قومی مهربانند
بگفتش تاکی است این مهربانی
بگفتا هست تا گردند فانی
بگفتا چون فنا گردند عشاق
بگفتا همچنان باشند مشتاق
بگفتش نخل مشتاقی دهد بار
بگفت آری ولی حرمان بسیار
بگفتا درد حرمان را چه درمان
بگفتا وای وای از درد حرمان
بگفتش لاف عشق و ناله بی جاست
بگفتا درد حرمان ناله فرماست
بگفت از صبر باید چاره سازی
بگفتا صبر کو در عشقبازی
بگفت از عشقبازی چیست مقصود
بگفتا رستگی از بود و نابود
بگفتش می‌توان با دوست پیوست
بگفت آری اگر از خود توان رست
بگفتش وصل به یا هجر از دوست
بگفتا آنچه میل خاطر اوست
ز هر رشته که شیرین عقده بگشاد
یکی گوهر بر آن آویخت فرهاد
نشد خوبی عنان جنبان نازی
کزان کوته شود دست نیازی
چو حسن و عشق در جولانگه ناز
عنان دادند لختی در تک و تاز
نگهبانان ز هر سو در رسیدند
دو مرغ هم نوا دم در کشیدند
حکایت ماند بر لب نیم گفته
شکسته مثقب و در نیم سفته...
نوای عشقبازان خوش نواییست
که هر آهنگ او را ره به جاییست
اگر چه صد نوا خیزد از این چنگ
چو نیکو بنگری باشد یک آهنگ
حکایت ماند بر لب نیم گفته
شکسته مثقب و در نیم سفته
غرض عشق است اوصاف کمالش
اگر وحشی سراید یا وصالش

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همراه عاشق

به نام خدایی که عشق را به زیبایی آفرید
گفتم:
نمی دانم که در قید که هستی؟
طرفدار خدا یا بت پرستی؟

نمی دانم در این دنیای محشر
به چه عشقی چنین ساکت نشستی
گفت :
طرفدار خدای عشقم ای یار
از این عاشق کشی ها دست بردار
که کار بت پرسته ، بی وفایی
نه من که غصه مه درد جدایی
گفتم:
خدا را با تو هرگز نیست کاری
که تو خود ، ناخدای روزگاری
به روی زورقی درهم شکسته
مثه ماهی ، که رو ابرا نشسته
گفت:
اگر من ناخدایم ، با خدایم
نکن تو از خدای خود جدایم
به تو محتاجم ای یار موافق
به تو محتاجم ای همراه عاشق
گفتم:
خدای عشق تو ، داره خدایی
که تو دینش ، گناهه بی وفایی
بگو رندانه می گویی ، صد افسوس
تو نور مایی و من نور فانوس
تو هشیارانه گفتی یا ز مستی؟
نفهمیدم که در قید که هستی؟
گفت:
من غرق سکوتم تو بخوان
قصه پرداز تویی
من هیچم و پوچم تو بمان
سینه و راز تویی
به تو محتاجم ای یار موافق
به تو محتاجم ای همراه عاشق
گفتم نه ........
من غرق سکوتم تو بخوان
قصه پرداز تویی

من هیچم و پوچم تو بمان
سینه و راز تویی
من روبه زوالم ، دم آغاز تویی
به تو محتاجم ای یار موافق
به تو محتاجم ای همراه عاشق
 
  • Like
واکنش ها: RZGH

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتم: جگرم، گفت: پر آهش ميدار گفتم: چشمم، گفت: براهش ميدار
گفتم: غم تو، گفت: نگاهش ميدار گفتم که: دلم، گفت: چه داري در دل
در ديده‌ي من گرد تمنا مگذار يا رب در دل به غير خود جا مگذار
رحمي رحمي مرا به من وامگذار گفتم گفتم ز من نمي‌آيد هيچ
وز همدم بي‌وفا جدايي خوشتر با يار موافق آشنايي خوشتر
پيوند به ملک بينوايي خوشتر چون سلطنت زمانه بگذاشتنيست
در من منگر در کرم خويش نگر يا رب به کرم بر من درويش نگر
بر حال من خسته‌ي دلريش نگر هر چند نيم لايق بخشايش تو
با يار خود آرميده باشي همه عمر لذات جهان چشيده باشي همه عمر
خوابي باشد که ديده باشي همه عمر هم آخر عمر رحلتت بايد کرد
يکتايي من بود به عالم مشهور امروز منم به زور بازو مغرور
در ديده‌ي من نظر کند گردد کور من همچو زمردم عدو چون افعي
يکسان به مذاق تو چه شيرين و چه شور اي پشت تو گرم کرده سنجاب و سمور
وز جانب حسن عرض در عرض و تو کور از جانب عشق بانگ بر بانگ و تو کر
نزديک تو درويش و توانگر همه عور اي در طلب تو عالمي در شر و شور
وي با همه در حضور و چشم همه کور اي با همه در حديث و گوش همه کر
در پرتو آن خيره شود ديده ز دور خورشيد چو بر فلک زند رايت نور
فالناظر يجتليه من غير قصور و آن دم که کند ز پرده‌ي ابر ظهور
دارد دلم از ياد تو صد نوع حضور گر دور فتادم از وصالت به ضرور
نزديک توام اگر چه مي‌افتم دور خاصيت سايه‌ي تو دارم که مدام
گر نفس ترا راحت جانست مخور هر لقمه که بر خوان عوانست مخور
آن خون دل پير زنانست مخور گر نفس ترا عسل نمايد بمثل
درياب که من آمده‌ام زار و حقير در بارگه جلالت اي عذر پذير
من هيچ نيم همه تويي دستم گير از تو همه رحمتست و از من تقصير
وز کشتن من هيچ نداري تقصير در بزم تو اي شوخ منم زار و اسير
سويم نکني نگه که از غصه بمير با غير سخن گويي کز رشک بسوز
و آن ديده به خون خوردن چستست چو شير شمشير بود ابروي آن بدر منير
مسکين دل من ميان شير و شمشير از يک سو شير و از دگر سو شمشير
سرگشته و حيران توام دستم گير مجنون و پريشان توام دستم گير
من بي سر و سامان توام دستم گير هر بي سر و پا چو دستگيري دارد
سير آمده‌ام ز خويشتن، دستم گير اي فضل تو دستگير من، دستم گير
اي توبه ده و توبه شکن، دستم گير تا چند کنم توبه و تا کي شکنم
گفتم: چشمم، گفت: سرابي کم گير گفتم که: دلم، گفت: کبابي کم گير
بسيار خرابست، خرابي کم گير گفتم: جانم، گفت: که در عالم عشق
چون طالب منزلي تو در راه بمير آگاه بزي اي دل و آگاه بمير
زينسان که تويي خواه بزي خواه بمير عشقست بسان زندگاني ور نه
پيوسته در رحمت تو بر همه باز اي سر تو در سينه هر محرم راز
محروم ز درگاه تو کي گردد باز هر کس که به درگاه تو آورد نياز
ني کار کنم نه روزه دارم نه نماز تا روي ترا بديدم اي شمع تراز
چون بي تو بوم نماز من جمله مجاز چون با تو بوم مجاز من جمله نماز
گفتم که مگر با تو شوم محرم راز در خدمت تو چو صرف شد عمر دراز
در تو نرسم وز دو جهان مانم باز کي دانستم که بعد چندين تک و تاز
بر درگه تو همي کنم عرض نياز در هر سحري با تو همي گويم راز
دل گر ره عشق او نپويد چه کند بي منت بندگانت اي بنده نواز
آن لحظه که بر آينه تابد خورشيد جان دولت وصل او نجويد چه کند
اي باد ! به خاک مصطفايت سوگند آيينه انا الشمس نگويد چه کند
افتاده به گريه خلق، بس کن بس کن باران ! به علي مرتضايت سوگند
درويشانند هر چه هست ايشانند دريا ! به شهيد کربلايت سوگند
خواهي که مس وجود زر گرداني در صفه‌ي يار در صف پيشانند
گر عدل کني بر جهانت خوانند با ايشان باش کيميا ايشانند
چشم خردت باز کن و نيک ببين ور ظلم کني سگ عوانت خوانند
گه زاهد تسبيح به دستم خوانند تا زين دو کدام به که آنت خوانند
اي واي به روزگار مستوري من گه رندو خراباتي و مستم خوانند
شب خيز که عاشقان به شب راز کنند گر زانکه مرا چنانکه هستم خوانند
هر جا که دري بود به شب بربندند گرد در و بام دوست پرواز کنند
مردان رهش ميل به هستي نکنند الا در عاشقان که شب باز کنند
آنجا که مجردان حق مي نوشند خودبيني و خويشتن پرستي نکنند
خلقان تو اي جلال گوناگونند خم خانه تهي کنند و مستي نکنند
در حضرت اجلال چنان مجنونند گاهي چو الف راست گهي چون نونند
مردان تو دل به مهر گردون ننهند کز خاطر و فهم آدمي بيرونند
در دايره‌ي اهل وفا چون پرگار لب بر لب اين کاسه‌ي پر خون ننهند
دشمن چو به ما درنگرد بد بيند گر سر بنهند پاي بيرون ننهند
ما آينه‌ايم، هر که در ما نگرد عيبي که بر ماست يکي صد بيند
کامل ز يکي هنر ده و صد بيند هر نيک و بدي که بيند از خود بيند
خلق آينه‌ي چشم و دل يکدگرند ناقص همه جا معايب خود بيند
در عشق تو گاه بت پرستم گويند در آينه نيک نيک و بد بد بيند
اينها همه از بهر شکستم گويند گه رند و خراباتي و مستم گويند
آنروز که بنده آوريدي به وجود من شاد به اينکه هر چه هستم گويند
يا رب تو گناه بنده بر بنده مگير ميدانستي که بنده چون خواهد بود
اول رخ خود به ما نبايست نمود کين بنده همين کند که تقدير تو بود
اکنون که نمودي و ربودي دل ما تا آتش ما جاي دگر گردد دود
اول که مرا عشق نگارم بربود ناچار ترا دلبر ما بايد بود
واکنون کم شد ناله چو دردم بفزود همسايه‌ي من ز ناله‌ي من نغنود
چندانکه به کوي سلمه تارست و پود آتش چو همه گرفت کم گردد دود
چندانکه ستاره است بر چرخ کبود چندانکه درخت ميوه دارست و مرود
رفتم به کليسياي ترسا و يهود از ما به بر دوست سلامست و درود
با ياد وصال تو به بتخانه شدم ديدم همه با ياد تو در گفت و شنود
ز اول ره عشق تو مرا سهل نمود تسبيح بتان زمزمه ذکر تو بود
گامي دو سه رفت و راه را دريا ديد پنداشت رسد به منزل وصل تو زود
فردا که زوال شش جهت خواهد بود چون پاي درون نهاد موجش بربود
در حسن صفت کوش که در روز جزا قدر تو به قدر معرفت خواهد بود
گر ملک تو شام و گر يمن خواهد بود حشر تو به صورت صفت خواهد بود
روزي که ازين سرا کني عزم سفر وز سر حد چين تا به ختن خواهد بود
گويند به حشر گفتگو خواهد بود همراه تو هفت گز کفن خواهد بود
از خير محض جز نکويي نايد وان يار عزيز تندخو خواهد بود
عاشق که غمش بر همه کس ظاهر بود خوش باش که عاقبت نکو خواهد بود
در دهر دمي خوش نزده شاد بزيست جمعيت او تفرقه‌ي خاطر بود
آن کس که زروي علم و دين اهل بود گويا که دم خوشش دم آخر بود
علم ازلي علت عصيان بودن داند که جواب شبهه بس سهل بود
زان ناله که در بستر غم دوشم بود پيش حکما ز غايت جهل بود
ياران همه درد من شنيدند ولي غمهاي جهان جمله فراموشم بود
بخشاي بر آنکه جز تو يارش نبود ياري که درو کرد اثر گوشم بود
در عشق تو حالتيش باشد که دمي جز خوردن اندوه تو کارش نبود
آن وقت که اين انجم و افلاک نبود هم با تو و هم بي تو قرارش نبود
اسرار يگانگي سبق مي‌گفتم وين آب و هوا و آتش و خاک نبود
جايي که تو باشي اثر غم نبود وين قالب و اين نوا و ادارک نبود
آن را که ز فرقت تو يک دم نبود آنجا که نباشي دل خرم نبود
عاشق به يقين دان که مسلمان نبود شاديش زمين و آسمان کم نبود
در عشق دل و عقل و تن و جان نبود در مذهب عشق کفر و ايمان نبود
نه کس که زجور دهر افسرده نبود هر کس که چنين باشد نادان نبود
آنرا که بيامدست زيبا آمد ني گل که درين زمانه پژمرده نبود
هر چند که جان عارف آگاه بود داني که بيامده چو آورده نبود
دست همه اهل کشف و ارباب شهود کي در حرم قدس تواش راه بود
دوشم به طرب بود نه دلتنگي بود از دامن ادراک تو کوتاه بود
مي‌رفتم اگرچه از سر لنگي بود سيرم همه در عالم يکرنگي بود
هر کو ز در عمر درآيد برود من بودم و سنگ من دو من سنگي بود
از سر سخن کسي نشاني ندهد چيزيش بجز غم نگشايد برود
عاشق که غم جان خرابش نرود ژاژي دو سه هر کسي بخايد برود
خاصيت سيماب بود عاشق را تا جان بود از جان تب و تابش نرود
در دل چو کجيست روي بر خاک چه سود تا کشته نگردد اضطرابش نرود
تو ظاهر خود به جامه آراسته‌اي چون زهر به دل رسيد ترياک چه سود
در دل همه شرک و روي بر خاک چه سود دلهاي پليد و جامه‌ي پاک چه سود
زهرست گناه و توبه ترياک وي است با نفس پليد جامه‌ي پاک چه سود
روزي که چراغ عمر خاموش شود چون زهر به جان رسيد ترياک چه سود
با بي دردان مکن خدايا حشرم در بستر مرگ عقل مدهوش شود
گر دشمن مردان همگي حرق شود ترسم که محبتم فراموش شود
گر سگ به مثل درون دريا برود هم برق صفت به خويشتن برق شود
تا مرد به تيغ عشق بي سر نشود دريا نشود پليد و سگ غرق شود
هر يار طلب کني و هم سر خواهي اندر ره عشق و عاشقي بر نشود
تا دل ز علايق جهان حر نشود آري خواهي ولي ميسر نشود
پر مي نشود کاسه‌ي سرها ز هوس اندر صدف وجود ما در نشود
هرگز دلم از ياد تو غافل نشود هر کاسه که سرنگون بود پر نشود
افتاده ز روي تو در آيينه‌ي دل گر جان بشود مهر تو از دل نشود
تا مدرسه و مناره ويران نشود عکسي که به هيچ وجه زايل نشود
تا ايمان کفر و کفر ايمان نشود اين کار قلندري به سامان نشود
يک ذره زحد خويش بيرون نشود يک بنده حقيقة مسلمان نشود
آن فقر که مصطفي بر آن فخر آورد خودبينان را معرفت افزون نشود
گفتي که شب آيم ارچه بيگاه شود آنجا نرسي تا جگرت خون نشود
بر خفته کجا نهان تواني کردن شايد که زبان خلق کوتاه شود
يا رب برهانيم ز حرمان چه شود کز بوي خوش تو مرده آگاه شود
بس گبر که از کرم مسلمان کردي راهي دهيم به کوي عرفان چه شود
آن رشته که بر لعل لبت سوده شود يک گبر دگر کني مسلمان چه شود
خواهم که بدين سينه‌ي چاکم دوزي وز نوش دهانت اشک آلوده شود
روزي که جمال دلبرم ديده شود شايد که زغمهاي تو آسوده شود
تا من به هزار ديده رويش نگرم از فرق سرم تا به قدم ديده شود
ار کشتن من دو چشم مستت خواهد آري به دو ديده دوست کم ديده شود
ترسنده از آنم که اگر بر دستت شک نيست که طبع بت پرستت خواهد
دل وصل تو اي مهر گسل مي‌خواهد من کشته شوم که عذر دستت خواهد
مقصود من از خداي باشد وصلت ايام وصال متصل مي‌خواهد
دلبر دل خسته رايگان مي‌خواهد اميد چنان شود که دل مي‌خواهد
وانگه به نظاره ديده بر ره بنهم بفرستم گر دلش چنان مي‌خواهد
يک نيم رخت الست منکم ببعيد تا مژده که آورد که جان ميخواهد
بر گرد رخت نبشته يحي و يميت يک نيم دگر ان عذابي لشديد
آورد صبا گلي ز گلزار اميد من مات من العشق فقد مات شهيد
يا کرد صبا شق ورقي از خورشيد يا روح قدس شهپري افگند سفيد
گوشم چو حديث درد چشم تو شنيد يا نامه‌ي يارست که آورد نويد
چشم تو نکو شود به من چون نگري في‌الحال دلم خون شد و از ديده چکيد
هر چند که ديده روي خوب تو نديد تا کور شود هر آنکه نتواند ديد
اما دل سودا زده در مدت عمر يک گل ز گلستان وصال تو نچيد
معشوقه‌ي خانگي به کاري نايد جز وصف جمال تو نه گفت و نه شنيد
معشوقه خراباتي و مطرب بايد کودل برد و روي به کس ننمايد
در باغ روم کوي توام ياد آيد تا نيم شبان زنان و کوبان آيد
در سايه‌ي سرو اگر دمي بنشينم بر گل نگرم روي توام ياد آيد
ياد تو کنم دلم به فرياد آيد سرو قد دلجوي توام ياد آيد
هرگه که مرا حديث تو ياد آيد نام تو برم عمر شده ياد آيد
پيريم ولي چو عشق را ساز آيد با من در و ديوار به فرياد آيد
از زلف رساي تو کمندي فگنيم هنگام نشاط و طرب و ناز آيد
در دوزخم ار زلف تو در چنگ آيد بر گردن عمر رفته تا باز آيد
ور بي تو به صحراي بهشتم خوانند از حال بهشتيان مرا ننگ آيد
اي خواجه ز فکر گور غم مي‌بايد صحراي بهشت بر دلم تنگ آيد
صد وقت براي کار دنيا داري اندر دل و ديده سوز و نم مي‌بايد
چشمي به سحاب همنشين مي‌بايد يک وقت به فکر گور هم مي‌بايد
سر بر سر دار و سينه بر سينه‌ي تيغ خاطر به نشاط خشمگين مي‌بايد
اي عشق به درد تو سري مي‌بايد آسايش عاشقان چنين مي‌بايد
من مرغ به يک شعله کبابم بگذار صيد تو ز من قوي‌تري مي‌بايد
آسان گل باغ مدعا نتوان چيد کين آتش را سمندري مي‌بايد
بشکفته گل مراد بر شاخ اميد بي سرزنش خار جفا نتوان چيد
جانم به لب از لعل خموش تو رسيد تا سر ننهي به زير پا نتوان چيد
گوش تو شنيده‌ام که دردي دارد از لعل خموش باده نوش تو رسيد
گلزار وفا ز خار من مي‌رويد درد دل من مگر به گوش تو رسيد
در فکر تو دوش سر به زانو بودم اخلاص ز رهگذار من مي‌رويد
يا رب بدو نور ديده‌ي پيغمبر امروز گل از کنار من مي‌رويد
بر حال من از عين عنايت بنگر يعني بدو شمع دودمان حيدر
تا چند حديث قامت و زلف نگار دارم نظر آنکه نيفتم ز نظر
گر زانکه نه‌اي دروغزن عاشق‌وار تا کي باشي تو طالب بوس و کنار
چشمم که نداشت تاب نظاره‌ي يار در عشق چو او هزار چون او بگذار
در سيل سرشک عکس رخسارش ديد شد اشک فشان به پيش آن سيم عذار
سر رشته دولت اي برادر به کف آر نقش عجبي بر آب زد آخر کار
دايم همه جا با همه کس در همه کار وين عمر گرامي به خسارت مگذار
ناقوس نواز گر ز من دارد عار ميدار نهفته چشم دل جانب يار
من نيز به رغم هر دو انداخته‌ام سجاده نشين اگر ز من کرده کنار
هر در که ز بحر اشکم افتد به کنار تسبيح در آتش، آتش اندر زنار
گيرم به کفش چو سبحه در فرقت يار در رشته‌ي جان خود کشم گوهروار
يا رب بگشا گره ز کار من زار يعني که نمي‌زنم نفس جز بشمار
جز در گه تو کي بودم در گاهي رحمي که زعقل عاجزم در همه کار
بستان رخ تو گلستان آرد بار محروم ازين درم مکن يا غفار
بر خاک فشان قطره‌اي از لعل لبت لعل تو حيوت جاودان آرد بار
کار من بيچاره‌ي سرگشته بساز تا بوم و بر زمانه جان آرد بار
از من همه لابه بود و از وي همه ناز من بودم دوش و آن بت بنده نواز
شب را چه گنه قصه‌ي ما بود دراز شب رفت و حديث ما به پايان نرسيد
بيمار تو بر سر نياز آيد باز گر چشم تو در مقام ناز آيد باز
از راه حقيقت به مجاز آيد باز ور حسن تو يک جلوه کند بر عارف
جان جز سخن عشق نگويد هرگز دل جز ره عشق تو نپويد هرگز
تا مهر کسي در آن نرويد هرگز صحراي دلم عشق تو شورستان کرد
جز ما به کسي در منگر ديده بدوز داني که مرا يار چه گفتست امروز
يعني که بيا و در ره دوست بسوز از چهره خويش آتشي افروزد
تا پيشتر از مرگ بميري دو سه روز جهدي بکن ار پند پذيري دو سه روز
با پير زني انس نگيري دو سه روز دنيا زن پيريست چه باشد ار تو
رفتم بر آن يار و مه مهرانگيز دل خسته و جان فگار و مژگان خونريز
زد بانگ که هان چند نشيني برخيز من جاي نکرده گرم گردون به ستيز
فضل و کرمت يار من بي کس بس الله، به فرياد من بي کس رس
جز حضرت تو ندارد اين بي کس کس هر کس به کسي و حضرتي مينازد
يک جو کرمت تمام عالم را بس اي جمله‌ي بي کسان عالم را کس
يا رب تو به فرياد من بي کس رس من بي کسم و تو بي کسان را ياري
حاصل زبهار عمر ما را غم و بس نوروز شد و جهان برآورد نفس
تا لاله به باغ سر نگون ساخت جرس از قافله‌ي بهار نامد آواز
صد واقعه در کمين بيامرز و مپرس دارم دلکي غمين بيامرز و مپرس
يا اکرم‌اکرمين بيامرز و مپرس شرمنده شوم اگر بپرسي عملم
تنگ آمده چندان دلم از جان که مپرس در دل درديست از تو پنهان که مپرس
جا کرده محبت تو چندانکه مپرس با اين همه حال و در چنين تنگدلي
جان را به تو اشتياق چندان که مپرس اي شوق تو در مذاق چندانکه مپرس
بر سر زدم از فراق چندان که مپرس آن دست که داشتم به دامان وصال
وز سوز دل و آه سحرگاه بترس شاها ز دعاي مرد آگاه بترس
از آمدن سيل به ناگاه بترس بر لشکر و بر سپاه خود غره مشو
خاک در آستان ما باش و مترس اندر صف دوستان ما باش و مترس
فارغ دل شو، از آن ما باش و مترس گر جمله جهان قصد به جان تو کنند
مرآت صفات تو صفات همه کس اي آينه‌ي ذات تو ذات همه کس
بر من بنويس سيات همه کس ضامن شدم از بهر نجات همه کس
در حالت عجز دستگير همه کس اي واقف اسرار ضيمر همه کس
اي توبه ده و عذرپذير همه کس يا رب تو مرا توبه ده و عذر پذير
هرگز نشود حقيقت حال تو خوش تا در نزني به هرچه داري آتش
ما را خواهي خطي به عالم درکش اندر يک دل دو دوستي نايد خوش
از نسبت افعال به خود باش خمش چون ذات تو منفي بود اي صاحب هش
ثبت العرش اولا ثم انقش شيرين مثلي شنو مکن روي ترش
چون رنده ز کار خويش بي‌بهره مباش چون تيشه مباش و جمله بر خود متراش
نيمي سوي خود مي کش و نيمي مي پاش تعليم ز اره گير در امر معاش
سر هيچ بخود مکش بما سرکش باش در ميدان آ با سپر و ترکش باش
تو شاد بزي و در ميانه خوش باش گو خواه زمانه آب و خواه آتش باش
وندر پس و پيش خلق نيکوگو باش گر قرب خدا ميطلبي دلجو باش
خورشيد صفت با همه کس يک رو باش خواهي که چو صبح صادق‌القول شوي
بيگانه زخويش و آشناي همه باش شاهي‌طلبي برو گداي همه باش
دست همه گير و خاک پاي همه باش خواهي که ترا چو تاج بر سر دارند
چون شام شود زاشک ريزان ميباش چون شب برسد ز صبح خيزان ميباش
وز هر چه خلاف او گريزان ميباش آويز در آنکه ناگزيرست ترا
وز نرگس بي خمار بي مي‌مستش از قد بلند يار و زلف پستش
ناقوس بدستي و بدستي دستش ترسا بکليسياي گبرم بيني
در ديده تويي و گر نه نه جيحون کنمش دل جاي تو شد و گر نه پر خون کنمش
از تن به هزار حيله بيرون کنمش اميد وصال تست جان را ورنه
درياي دو ديده موج خون ميزد دوش سوداي توام در جنون مي زد دوش
ورنه جانم خيمه برون ميزد دوش در نيم شبي خيل خيال تو رسيد
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفت دیدی چگونه آزردم
دل زود آشنای ساده ی تو؟


گفتی دیدی که عاقبت کشتم
روح آزاده و افتاده ی تو


گفت دیدی چگونه بشکستم
اعتبار تو را ز خودخواهی؟


گفت دیدی که سو ختم آخر
خرمن دوستی ز گمراهی


گفت دیدی که دوستانه تو را
با چه نیرنگ ، راندم از یاران


گفت دیدی که پاک فرسودم
تن غم پرورت چو بیماران


گفت دیدی که از تو ببریدم
عشق دیرین نازنین تو را


گفت دیدی به اشک و خون شستم
رنگ و بوی گل جبین تو را


گفت دیدی که جمله نیکی تو
با دورنگی ، ز یاد خود بردم


گفت دیدی که بعد از آن همه صدق
کز تو دیدم ، روانت آزردم

گفت دیدی که از سرت بیرون
کردم اندیشه ی وفاداری

گفت دیدی که در تو شد خاموش
آتش مهربانی و یاری

گفت دیدی که در زمانه ی ما
معنی دوستی دگرگون است

گفت دیدی که هر که این سودا
در سرش بود و هست ، مغبون است

گفت دیدی که از حسادت و بغض
دوستی را ندیده بگرفتم


گفت دیدی که آنچه مدحم را
گفته ای ناشنیده بگرفتم


گفتم آری یکایک اینها را
دیدم و اعتنا نکردم من

گله ی دوستانه ای هم ، هیچ
از تو ای بی صفا ، نکردم من

صبر کن ، تا که عکس کرده ی خویش
اندر آیینه ی زمان بینی


من نباشم اگر ، خدایی هست
هر چه دیدم ، یکان یکان بینی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به او گفتم كه چشمان تو جادو كرده این دل را
و گفت این چشم ها كه تا ابد زیبا نمی ماند

به او گفتم دل دریایی ام قربانی چشمت
ولی او گفت این دل دائما دریا نمی ماند

به او گفتم قبولم كن كه رسوایت شوم .او گفت
كسی كه عشق را شرطی كند رسوا نمی ماند
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]
[/h]
گفتی:کنون برو ، گفتم: به روی چشم
گفتي دگر میا گفتم به روی چشم

گفتم دلیل چیست بر من نما بیان
گفتي تو هم خموش گفتم به روی چشم

گفتم که قولهات آن حرفهای نیک
گفتي مگو دگر گفتم به روی چشم

گفتم که دورِیَت تلخ است بهر من
گفتي قبول کن گفتم به روی چشم

گفتم که بعد من تنها شوی رفیق
گفتي مخور تو غم گفتم به روی چشم

گفتم چه سازمش این غصه را بگو
گفتي ببر ز یاد گفتم به روی چشم

گفتم ز هجر تو من می شوم علیل
گفتي بمیر پس گفتم به روی چشم

گفتم نگر مرا ( افتاده ) ام کجا
گفتی ز من تو دور، گفتم به روی چشم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
رفتی و گفتی که تنها می شوی
گفتمت هر لحظه یادت با من است

گفتی از خاطر ببر،یادم مکن
گفتمت آیین من دل بستن است

گفتی از دل بربکن سودای من
گفتمت دل بی تو با من دشمن است

شادمان گفتی خداحافظ تو را
گفتمت این لحظه جان کندن است

رفتی اما بی تو تنها نیستم
آفرین بر غم که هر دم با من است
 
  • Like
واکنش ها: RZGH

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفتم که دلم در پی دیدار تو بی تاب
گفتا تو ندانی که من هستم و تو در خواب
گفتم که چرا چشم من عاشق بیمار
بیگانه بماند ز رخ همچو تو مهتاب؟
گفتا که سخن بس که دگر هیچ نگویم
این راز بماند زپس پرده آفتاب
گفتم که برو دست علی پشت و پناهت
گفتا که بمانید به دیدار چو بی تاب
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفتم به مهی کز تو صد گونه طرب دارم
گفتا که بغیر آن صد چیز عجب دارم
گفتم که در این بازی ما را سببی سازی
گفتا که من این بازی بیرون سبب دارم
هر طایفه با قومی خویشی و نسب دارند
من با غم عشق تو خویشی و نسب دارم
بیرون مشو از دیده ای نور پسندیده
کز دولت نور تو مطلوب طلب دارم
آنم که ز هر آهش در چرخ زنم آتش
وز آتش بر آتش از عشق لهب دارم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفتم: از عشق توسرگشته چو گویم، تو چه گویی؟
گفت: چوگان که زد آخر؟ که تو سر گشته چو گویی
گفتم: آرام دلم نیست ز عشق تو، چه درمان؟
گفت: درمان تو آنست که: آرام نجویی
گفتم: آشفته‌ی آن چشم خوشم، مرحمتی کن
گفت: رحمت هم ازو جوی، که آشفته‌ی اویی
گفتم: از هجر لبت روی به خونابه بشستم
گفت: اگر بشنوی از وصل لبم دست بشویی
گفتم: این تازه تنم کهنه شد از بار ملامت
گفت: روزی دو ملامت بکش، ار عاشق اویی
گفتمش: روی من از فرقت روی تو چو زر شد
گفت، اگر نیستی احول، چه بری نام دو رویی؟
گفتمش: خسته دلم یاوه شد اندر سر زلفت
گفت: شرطیست که با من سخن یاوه نگویی
گفتم: آن عهد تو می‌بینم و بسیار نپاید
گفت: اندر پیم آن به که تو بسیار نپویی
گفتم: آن سیب زنخدان تو خواهم که ببویم
گفت ترسم بگزی سیب زنخدان چو به بویی
گفتمش: مویه کنانم شب تاریک ز هجرت
گفت: می‌بینمت، انصاف، که باریک چو مویی
گفتم: ای سنگدل، از ناله‌ی زارم حذری کن
گفت: از سنگ دل من تو حذر کن که سبویی
گفتم: از هندوی زلف تو چه بدها که ندیدم!
گفت : نیکوست رخ من، تو نگه کن به نکویی
گفتمش: اوحدی سوخته یکتاست به مهرت
گفت: یکتا نشود تا نکند ترک دو تویی
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتم خدایا خسته‌ام
گفتی که من دلبسته ام

گفتم خبر داری دلم؟
گفتی که از آن آگهم

گفتم ندارم غیر تو
گفتی که نزدیکم به تو

گفتم فراموشم مکن
گفتی تو کم یادم نکن

گفتم که صبرم تا به کی؟
گفتی توکل , کار خیر

گفتم ضعیفم من ذلیل
گفتی قوی گشتی عزیز

گفتم گرفته این دلم
گفتی که از یادم مبر

گفتم که تنها گشته ام
گفتی که من جا مانده ام

گفتم که من دورم ز تو
گفتی که من نزدیکتر

گفتم ندارم غیر تو
گفتی که کافی نیستم!؟

گفتم که لایق نیستم
گفتی نباشی کیستم!

گفتم که جبران می کنم
گفتی فقط یادم بکن
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتم ز راه فطرت عشقت به من اثر کرد
گفتا که عاشقان را باید دو دیده تر کرد
گفتم به کوی مهرت خواهم شوم مسافر
گفتا که از ره دل باید به دل سفر کرد
گفتم به حسن رویت من گشته ام چو مجنون
گفتا که از ره دل باید به دل سفر کرد
گفتم ز درد هجرت بر سر کشم پیاله
گفتا که با خماری نتوان به من نظر کرد
گفتم چگونه جانا بینم تو را به رویا
گفتا که رهبرانت از دیدنم حذر کرد
گفتم به روز محشر عیبم بپوش یا رب
گفتا از این گذر گه مشکل توان گذر کرد
گفتم ز لطف و احسان بر دل بپاش بذری
گفتا خوشا به خاکی کز آن گلی ثمر کرد
گفتم نیاز شاهد یک جرعه از می توست
گفتا نخورده مستی می را چرا هدر کرد
سید یو سف جعفری شاهد
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتم که از فراغت عمریست بی قرارم
گفت از فـــراق یاران من نیز بی قرارم
گفتم به جز شما من فریاد رس ندارم
گفتا به غیر شیعه من نیز کس ندارم
گفتم که یاوررانت مظلوم هر دیــارند
گفتا مرا ببینند مظلــــــــــوم روزگارم
گفتم که شیعیانت در رنـج و در عذابند
گفتا به حال ایشان هر لحظه اشکبارم
گفتم که شیعیانت جمعند به یاری تو
گفتا که من شب و روز در انتظار یارم
گفتم به شــــیعیانت آیا پیـــــام داری
گفتا که گفته ام من هر دم در انتظارم
گفتم که ای امامم از ما چرا نهانــــــی
گفتا به چشم محرم همواره آشکارم
گفتم به چشم انوار آیا که پا گـــذاری
گفتا که شستشو ده شایدکه پا گذارم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفتمش پنجره ها .. ؟ گفت كه وا مي ماند
و مسير پر پرواز به جا مي ماند
گفتمش اين چه صدايي است كه مي ماند ، گفت :
شايد اين هلهله ي چلچله ها مي ماند
گفتمش « شاخه و طوفان » تو بگو حق با كيست ؟
گفت حق اوست كه بي چون و چرا مي ماند
گفتم از عشق بگو ، گفت مگر گويا نيست ؟
گريه ي بيد كه باد رها مي ماند !
گفتمش اين كه نشد حرف بزن شعر بخوان
گفت جان تو سكوت من و ما مي ماند
چشم وا كرد نگاهم به نگاهش ، گفتم
هر چه همرنگ تو باشد به خدا مي ماند
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دیدن از یارای گفتنها جداست
گفتن از حق بهر گیتی هم خطاست
گفت ما را از سر منطق چه هاست
گفتمش یارای این دیدن رهاست
گفت لیلی گفتن و مجنون رواست؟
گفتمش مجنون یکی لیلی خداست
گفت لیلی ها در این معبد رهاست
گفتمش دیدن در آن معبد خطاست
گفت آن نامی که گفتی در بر منطق نماست
گفتمش یارا این منطق صباست
گفت از عاقل در این ده هم نماست
گفتمش عاقل در این ره بی بهاست
گفت پس پایان این ره ناکجاست
گفتمش عاقل نداد ره کجاست
گفت پایان ره دیوانگان را این سزاست
گفتمش دیوانگان را مقصد عاقل خطاست
گفت گویی مقصد دیوانگان ره کجاست؟
گفتمش دیوانه شو بینی که مقصدها رهاست
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفتي مثل يه كوه پشت سرتم،بهم تكيه كن

تكيه كردم،اما افتادم،آخه فقط غبار بودي



گفتي زمين زير پاتم،محكم قدم بردار

محكم برداشتم،اما خوردم زمين،آخه تو يخ بودي



گفتي چترتم،برو زير بارون

رفتم،اما خيس شدم،آخه تو بسته بودي



گفتي خودكارتم،بنويس هرچه دل تنگت مي خواهد

نوشتم،اما ننوشت،آخه تو تموم شده بودي



گفتي سنگ صبورتم،باهام حرف بزن

حرف زدم،اما خورد شدم،آخه تو كلوخ بودي



گفتي جا سويچيتم،كليدت رو بده به من

دادم،اما خسته شدم،آخه تو دلم رو واسه همه باز كردي



گفتي قاب عكستم،عكست رو بده من

دادم،اما شکستم،آخه وقتي قاب افتاد شكست

زير عكسم،عكس يكي ديگه بود



گفتي رفيقتم،بزن قدش

زدم،اما تو محو شدي،آخه تو حباب بودي



حالا من ميگم:هي رفيق پاشو از خواب،سرتو از رو شونم بردار...

چيه ؟فكر كردي خواستم با بهم زدن خوابت تلافي كنم ؟

نه ! خواستم بگم رسيديم ته خط، كل مسير خواب بودي
مسير رفاقت...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عشق گوید فارغ از بود و نبودم
عقل گوید من نظام کایناتم
عشق گوید رسته از قید جهانم
عقل گوید کشف معقولات خوانم
عشق گوید علم مجهولات دانم
عقل گوید از خطرها می رهانم
عشق گوید در خطرها من امانم
عقل گوید رهنما و راه دانم
عشق گوید من به راهی بی نشانم
عقل گوید من نشان افتخارم
عشق گوید بی نشانی خاکسارم
عقل گوید عالم و صاحب کمالم
عشق گوید من به دنبال وصالم
عقل گوید اهل فن و هوشیارم
عشق گوید با فنونت نیست کارم
عقل گوید من خبیر و نکته دانم
عشق گوید بی خبر از این و آنم
عقل گوید اهل بحث و قیل و قالم
عشق گوید من قرین وجد و حالم
عقل گوید من چراغ تیره روزم
عشق گوید نوربخش دل فروزم

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفتم بهت که:دنیا،دنیای نامردیه
گفتی:بمون برا من،که عشقا قلابیه
گفتم که:قلب پاکت،حیفه برام بسوزه
گفتی که:این قلب من،یه عمره که می سوزه
گفتم:دلت یه دنیاست،دنیای مهربونی!
گفتی که:عاشقتم، اینو خودت می دونی
گفتم:اسیر عشقی،عشقی که بی جوابه
گفتی:تو هم اسیر باش،باور بکن ثوابه
گفتم:بدون برا من،عشق معنی ای نداره
گفتی:تو عشق من باش،انگار دیگه بهاره
گفتم که:طعم عشقو،از بد کسی چشیدی!
گفتی:در اشتباهی،تو عاشقی ندیدی
گفتم:برو که عشقت،لایق من نمی شه
گفتی که:تنها تویی،برای من همیشه
گفتم:بدون که این قدر،من ارزشی ندارم
گفتی که:این ارزشو،بالا سرم می ذارم
گفتم که:ای جوونک،تو خیلی خیلی مستی!
گفتی:تویی عشق من،که جام من تو هستی
گفتم:که حرفای تو،وجود مو سوزونده
گفتی که:دیگه اشکی،برای من نمونده
گفتم:بگیر دستامو که خیلی من اسیرم
گفتی که:ای عشق من،بذار برات بمیرم
یادت باشه عشق من،که خیلی زود تو رفتی
این رو بدون که ای عشق،تو لایق بهشتی!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجي ليکن به دست نايي

گفتا تو از کجايي که آشفته مي‌نمايي
گفتم منم غريبي از شهر آشنايي

گفتا سر چه داري کز سر خبر نداري
گفتم بر آستانت دارم سر گدايي

گفتا به دلربايي ما را چگونه ديدي
گفتم چو خرمني گل در بزم دلربايي

گفتم که بوي زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بداني هم اوت رهبر آيد

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگي کن کاو بنده‌پرور آيد
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفت تا آخرش با تو میمانم
گفتم آخرش کجاست؟
گفت آخر دنیاست....
گفتم آخر دنیا کجاست؟
گفت از نگاهم پیداست...
گفتم نگاه تو، رو به کجاست؟
گفت نگاهم رو به پایان زندگیست...
گفتم پایان زندگی کجاست؟
گفت لحظه ای که از عشقت میمیرم!
......
مدتی گذشت ، او مرا تنها گذاشت ، قلبم بی صدا شکست...
میدانستم آخرش همینجاست، جایی که برایم آشناست!
همان زندان غمهاست ، فریاد شکستنهاست!
گفتم اینجا همان لحظه ای بود که گفتی از عشقم میمیری؟
گفت سرنوشت من و تو از هم جداست!
گفتم این بهانه است ، قلب من بازیچه دلهاست!
گفت تقصیر خودت بود ، عشق در قصه هاست!
گفتم اگر عشق در قصه هاست ، پس چرا با من عهد بستی!
گفت تو اشتباه کردی که به پای من نشستی!
سکوت کردم....
اشک ریختم و ناله جدایی سر دادم.
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
پدری با پسری گفت به قهر

که تو آدم نشوی جان پدر

حیف از آن عمر که ای بی سروپا

در پی تربیتت کردم سر

دل فرزند از این حرف شکست

بی خبر از پدرش کرد سفر

رنج بسیار کشید و پس از آن

زندگی گشت به کامش چو شکر

عاقبت شوکت والایی یافت

حاکم شهر شد و صاحب زر

چند روزی بگذشت و پس از آن

امر فرمود به احضار پدر

پدرش آمد از راه دراز

نزد حاکم شد و بشناخت پسر

پسر از غایت خودخواهی و کبر

نظر افکند به سراپای پدر

گفت گفتی که تو آدم نشوی

تو کنون حشمت و جاهم بنگر

پیر خندید و سرش داد تکان

گفت این نکته برون شد از در

«من نگفتم که تو حاکم نشوی

گفتم آدم نشوی جان پدر»
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتم آهن دلی کنم چندی ندهم دل به هیچ دلبندی
وان که را دیده در جمال تو رفت هرگزش گوش نشنود پندی
خاصه ما را که در ازل بوده‌ست با تو آمیزشی و پیوندی
به دلت کز دلت به درنکنم سختتر زین مخواه سوگندی
یک دم آخر حجاب یک سو نه تا برآساید آرزومندی
همچنان پیر نیست مادر دهر که بیاورد چون تو فرزندی
ریش فرهاد بهترک می‌بود گر نه شیرین نمک پراکندی
کاشکی خاک بودمی در راه تا مگر سایه بر من افکندی
چه کند بنده‌ای که از دل و جان نکند خدمت خداوندی
سعدیا دور نیک نامی رفت نوبت عاشقیست یک چندی
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتا که چند جوشی گفتم که

تا قیامت

گفتا کجاست آفت
گفتم به کوی عشقت

گفتا که چونی آن جا

گفتم

در استقامت
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفتمش :
- " شیرین ترین آواز چیست ؟ "
چشم ِ غمگینش به رویم خیره ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه افتادش به گیسوی بلند
زیر ِ لب غمناک خواند :
- " ناله ی زنجیرها بر دست ِ من ! "
گفتمش :
-" آنگه که از هم بگسلند ... "
خنده ی تلخی به لب آورد و گفت :
- " آرزویی دلکش است اما دریغ !
بخت ِ شورم ره برین امید بست
وان طلایی زورق ِ خورشید را
صخره های ساحل ِ مغرب شکست ! ... "
من به خود لرزیدم از دردی که تلخ
در دل ِ من با دل ِ او می گریست
گفتمش :
- " بنگر درین دریای کور
چشم هر اختر چراغ ِ زورقی است ! "
سر به سوی آسمان برداشت گفت :
- " چشم ِ هر اختر چراغ زورقی ست
لیکن این شب نیز دریای ست ژرف
ای دریغا شبروان ! کز نیمه راه
می کشد افسون ِ شب در خواب شان ... "
گفتمش :
- " فانوس ِ ماه
می دهد از چشم ِ بیداری نشان ... "
گفت :
-" اما درشبی این گونه گنگ
هیچ آوایی نمی آید به گوش ... "
گفتمش :
- " اما دل ِ من می تپد
گوش کن ، اینک صدای پای دوست ! "
گفت :
- " ای افسوس در ایندام ِ مرگ
باز صید تازه ای را می برند
این صدای پای اوست ! "
گریه ای افتاد در من بی امان
در میان ِ اشک ها ، پرسیدمش :
- " خوش ترین لبخند چیست ؟ "
شعله ای در چشم تاریکش شکفت
جوش ِ خون در گونه اش آتش فشاند
گفت :
- " لبخندی که عشق ِ سربلند
وقت ِ مردن بر لب ِ مردان نشاند "
من ز جا برخاستم
بوسیدمش
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفتمش در عشق پا برجاست دل
گر گشایی چشم دل، زیباست دل
گر تو ذورحمان شوی دریاست دل
بی تو شام بی فرداست دل

دل زعشق روی تو حیران شده
در پی عشق تو سرگردان شده

گفت در عشقت وفادارم بدان
من تو را بس دوست میدارم بدان
شوق وصلت را بسر دارم بدان
چون تویی مخمور خمارم بدان

با تو شادی می شود غم های من
با تو زیبا می شود فردای من

گفتمش عشقت به دل افزون شده
دل زجادوی رخت افزون شده
جز تو هر یادی به دل مدفون شده
عالم از زیبایی ات مجنون شده

بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش
طعمه بوسه از سرم برد عقل و هوش

در سرم جز عشق او سودا نبود
بهر کس جز او در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود
همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود
خوبی او شهره آفاق بود
در نجابت در نکوهی طاق بود

روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
بی گمان از مرگ ما پروا نداشت

آخر این قصه هجران بود و بس
حسرت و رنج فراوان بود و بس

یار ما را از جدایی غم نبود
در غمش مجنون عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود
سهم من از عشق جز ماتم نبود

با من دیوانه پیمان ساده بست
ساده هم آن عهد و پیمان را شکست
بی خبر پیمان یاری را گسست
این خبر ناگاه پشتم را شکست

آن کبوتر عاقبت از بند رست
رفت و با دلدار دیگر عهد بست
با که گویم او که هم خون من است
خصم جان و تشنه خون من است

بخت بد بین وصل او قسمت نشد
این گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به این قیمت نشد

عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست
با چنین تقدیر بد تدبیر نیست

از غمش با دود و دم همدم شدم
باده نوش غصه او من شدم
مست و مخمور و خراب از غم شدم
ذره ذره آب گشتم کم شدم

آخر آتش زد دل دیوانه را
سوخت بی پروا پر پروانه را

عشق من از من گذشتی خوش گذر
بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن زسر
دیشب از کف رفت فردا را نگر

آخر این یک بار از من بشنو پند
بر منو بر روزگارم دل مبند

عاشقی را دیر فهمیدی چه سود
عشق دیرین گسسته تار و پود
گرچه آب رفته باز آید به رود
ماهی بیچاره اما مرده بود

بعد از این هم آشیانت هر کس است
باش با او یاد تو ما را بس است
 
  • Like
واکنش ها: RZGH

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[SIZE=+0] از یک عاشق شکست خورده پرسیدم:
[/SIZE]
[SIZE=+0] [/SIZE][SIZE=+0]
بزرگ ترین اشتباه؟ گفت عاشق شدن
گفتم بزرگ ترین شکست؟ گفت شکست عشق
گفتم بزرگترین درد؟ گفت از چشم معشوق افتادن
گفتم بزرگترین ماتم؟ گفت در عزای معشوق نشستن
گفتم قشنگ ترین عشق؟ گفت شیرین و فرهاد
گفتم زیبا ترین لحظه؟ گفت در کنار معشوق بودن
گفتم بزرگترین رویا؟ گفت به معشوق رسیدن
پرسیدم بزرگترین ارزوت؟ اشک تو چشماش حلقه زدو با نگاهی سرد گفت: مرگ
[/SIZE]​
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفت از دوست چه دیدی که چنین مسروریگفتم از دوست همین بس که زما یاد کند
 

Similar threads

بالا