مناظره عاشقانه گفتم ............. گفت.........

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این تاپیک فقط مناظرات عاشقانه - ادیبانه - شاعرانه و غیره رو در خودش جا میده

توضیحی در مورد روند کار :
در اینجا اشعاری که با گفتم ......... گفتی ..... هست ، باید بذاریم


( در واقع یک مناظره بین دو شخص یا گفتگوی شاعرانه به زبان شعر )



خسرو وشیرین اثر به یاد ماندنی و جاودانه حکیم نظامی‌ گنجوی است که باگذشت قرنها هنوز تازگی و طراوت خود را حفظ کرده است. شعر زیر بخشی از اینداستان عاشقانه و مربوط به مناظره فرهاد و خسرو است. مصراع اول هربیت سوالخسرو و مصرع دوم بیت جواب فرهاد کوه‌کن است. پاسخ‌هایی تیز هوشانه وزیرکانه و در عین حال دردمندانه که در نهایت خسرو را وادار به اعتراف وتسلیم می‌کند.

نخستین بار گفتش کز کجایی؟
بگفت از دار ملک آشنایی
بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند؟
بگفت انده خرند و جان فروشند
بگفتا جان فروشی در ادب نیست
بگفت از عشق بازان این عجب نیست
بگفت از دل شدی عاشق بدین سان؟
بگفت از دل تو می‌گویی، من از جان
بگفتا عشق شیرین بر تو چون است؟
بگفت از جان شیرینم فزون است
بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب؟
بگفت آری، چو خواب آید، کجا خواب؟
بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک؟
بگفت آن گه که باشم خفته در خاک
بگفتا گر خرامی‌ در سرایش
بگفت اندازم این سر زیر پایش
بگفتا گر کند چشم تو را ریش؟
بگفت این شم دیگر دارمش پیش
بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ؟
بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ
بگفتا گر نیابی سوی او راه؟
بگفت از دور شاید دید در ماه
بگفتا دوری از مه نیست در خور
بگفت آشفته از مه دور بهتر
بگفتا گر بخواهد هر چه داری؟
بگفت این از خدا خواهم به زاری
بگفتا گر به سر یا بیش خشنود؟
بگفت از گردن این وام افکنم زود
بگفتا دوستیش از طبع بگذار
بگفت از دوستان ناید چنین کار
بگفت آسوده شو، کاین کار خام است
بگفت آسودگی بر من حرام است
بگفتا رو صبوری کن در این درد
بگفت از جان صبوری چون توان کرد
بگفت از صبر کردن کس خجل نیست
بگفت این، دل تواند کرد، دل نیست
بگفت از عشق سخت کارت زار است
بگفت از عاشقی خوش تر چه کار است؟
بگفتا جان مده بس دل که با اوست
بگفتا دشمن اند این هردو بی دوست
بگفت از دل جدا کن عشق شیرین
بگفتا چون زیم بی جان شیرین
بگفت او آن من شد زو مکن یاد
بگفت این،کی کند بیچاره فرهاد
بگفت از من کنم در وی نگاهی؟
بگفت آفاق را سوزم به آهی
چو عاجز گشت خسرو در جوابش
نیامد بیش پرسیدن صوابش
به یاران گفت کز خاکی و آبی
ندیدم کس بدین حاضر جوابی
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیدم شتابان میروی ، گفتم کجا؟ یکدم بمان
گفتی نمی خواهم تو را ، تنها بمان با مردمان
گفتم نشاید اینچنین با این دلم بازی کنی
گفتی که نتوانی مرا با گریه ات راضی کنی
گفتم در این شهر خشن ، در خانه ماندن بهتر است
باید ز مار سمی خوشرنگ دنیا دل گسست
گفتی خمش ، من میروم، با تو نماند هیچکس
بودن کنارت در قفس؟ هیهات! حتی یک نفس
گفتم که پس یکدم بمان تا روی ماهت بنگرم
گفتی که من مه نیستم ، خود سوی ماه دیگرم
گفتم مرا با خود ببر ، گفتی نخواهم دردسر
گفتم خبر از من بگیر ، گفتی نگیر از من خبر
گفتم که تا برگشتنت من منتظر می ایستم
گفتی به فکر من مباش ، من هم به فکرت نیستم
گفتم چه شد پیمان تو ؟ تا انتهای جان تو
خندیدی و گفتی به من ،‏ طومار آن از آن تو
آن روز رفتی بعد از آن ، شد خیره چشمانم به در
تا یا خود آیی از در و یا آید از سویت خبر
اما شبی در خواب خود ، رفتم مزار عاشقان
دیدم در آن قبر دلم ، انگشت ماندم بر دهان
کین دل به نام رهگذر ، بر روی سنگ قبر زرد
با دست خود حک کرده بود : ای آنکه رفتی ، برنگرد...
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتم شب مهتاب بیا نازکنان
گفت ان جا که منم حاجت مهتاب نباشد
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتی بروغریبه دست ازسرم توبردار
گفتم که عاشقم من گفتی خدانگه دار
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتم خدایاازهمه دلگیرم
گفت حتی من
گفتم نگران روزیم
گفت ان با من
گفتم خیلی تنهایم
گفت تنهاترازمن
گفتم درون قلبم خالیست
گفت پرش کن ازعشق من
گفتم دست نیاز دارم
گفت بگیردست من
گفتم ازتو خیلی دورم
گفت من ازتونه
گفتم اخر چگونه ارام گیرم
گفت با یادمن
گفتم با این همه مشکل چه کنم
گفت توکل به من
گفتم هیچ کسی کنارم نمانده
گفت به جزمن
گفتم خدایا چرا این قدر می گویی من
گفت چون من ازتو هستم وتو ازمن
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفتی که می بوسم تو را، گفتم تمنا می کنم

گفتی اگر بيند کسی، گفتم که حاشا می کنم

گفتی ز بخت بد اگر ناگه رقيب آيد ز در

گفتم که با افسون گری او را ز سر وا می کنم


گفتی که تلخی های می، گر ناگوار افتد مرا

گفتم که با نوش لبم آن را گوارا می کنم

گفتی چه می بينی بگو، در چشم چون آيينه ام

گفتم که من خود را در او عريان تماشا می کنم


گفتی که از بی طاقتی دل قصد يغما می کند

گفتم که با يغماگران باری مدارا می کنم

گفتی که پيوند تو را با نقد هستی می خرم

گفتم که ارزان تر از اين من با تو سودا می کنم


گفتی اگر از کوی خود روزی تو را گويم برو

گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم

گفتی اگر از پای خود زنجير عشقت وا کنم

گفتم ز تو ديوانه تر دانی که پيدا می کنم

از: سیمین بهبهانی

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفتم : چه باید دیده را؟ گفتا که دیدن
گفتم : چه شاید بهر دل ؟گفتا تپیدن
گفتم :چگونه عاشقان را می شناسی ؟
گفتا : از نگاه مات ورنگ از رخ پریدن!
گفتم که : من گلچینم ای سر تا به پا گل!
گفتا : بمان در پای گل تا وقت چیدن !
گفتم : چه باشد بوسه گاه زندگی بخش !
گفتا : که چال گونه وقت لب گزیدن!
گفتم : بدو زیباترین زیبا کدام است؟
گفتا : مرا در خانه ائینه دیدن!
گفتم : بگو شیرین ترین اسودگی چیست ؟
گفتا : به دنبال پری رویان دویدن
گفتم : شعاعی دیدهام در سینه ات گفت
نور دو خورشید است در حال دمیدن...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفتی بروغریبه دست ازسرم توبردار
گفتم که عاشقم من گفتی خدانگه دار
گفتم نگرم روی تو گفتا به قیامت

گفتم روم از کوی تو گفتا به سلامت

گفتم چه خوش از کار جهان گفت غم عشق

گفتم چه بود حاصل آن گفت ندامت
 
  • Like
واکنش ها: RZGH

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفتم شب مهتاب بیا نازکنان
گفت ان جا که منم حاجت مهتاب نباشد
گفتی که از بی طاقتی دل قصد يغما می کند

گفتم که با يغماگران باری مدارا می کنم

گفتی که پيوند تو را با نقد هستی می خرم


گفتم که ارزان تر از اين من با تو سودا می کنم


گفتی اگر از کوی خود روزی تو را گويم برو

گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم

گفتی اگر از پای خود زنجير عشقت وا کنم


گفتم ز تو ديوانه تر دانی که پيدا ميكني
 
  • Like
واکنش ها: RZGH

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتي که به احترام دل باران باش
باران شدم و به روي گل باريدم
گفتي که ببوس روي نيلوفر را
از عشق تو گونه هاي او بوسيدم
گفتي که ستاره شو دلي روشن کن
من همچو گل ستاره ها تابيدم
گفتي که براي باغ دل پيچک باش
بر ياسمن نگاه تو پيچيدم
گفتي که براي لحظه اي دريا شو
دريا شدم و ترا به ساحل ديدم
گفتي که بيا و لحظه اي مجنون باش
مجنون شدم و ز دوريت ناليدم
گفتي که شکوفه کن به فصل پاييز
گل دادم و با ترنمت روييدم
گفتي که بيا و از وفايت بگذر
از لهجه بي وفاييت رنجيدم
گفتم که بهانه ات برايم کافيست
معناي لطيف عشق را فهميدم
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب
گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب
ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب
می‌نماید عکس می در رنگ روی مه وشت همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب
بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریب
گفتم ای شام غریبان طره شبرنگ تو در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب
گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند دور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریب
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتم کِی‌اَم دهان و لبت کامران کنند گفتا به چَشم هر چه تو گویی چنان کنند
گفتم خراج مصر طلب می‌کند لبت گفتا در این معامله کمتر زیان کنند
گفتم به نقطه دهنت خود که بُرد راه گفت این حکایتیست که با نکته‌دان کنند
گفتم صَنَم پرست مشو با صَمَد نشین گفتا به کوی عشق هم این و هم آن کنند
گفتم هوای میکده غم می‌برد ز دل گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند
گفتم شراب و خرقه نه آیین مذهب است گفت این عمل به مذهبِ پیرِ مغان کنند
گفتم ز لعلِ نوشِ لبان پیر را چه سود گفتا به بوسهٔ شکرینش جوان کنند
گفتم که خواجه کِی به سر حِجله می‌رود گفت آن زمان که مشتری و مَه قَران کنند
گفتم دعای دولت او ورد حافظ است گفت این دعا ملایک هفت آسمان کنند
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفتم که چرا صورتت از دیده نهانست
گفتا که پری را چکنم رسم چنانست
گفتم که نقاب از رخ دلخواه برافکن
گفتا مگرت آرزوی دیدن جانست
گفتم همه هیچست امیدم ز کنارت
گفتا که ترا نیز مگر میل میانست
گفتم که جهان بر من دلتنگ چه تنگست
گفتا که مرا همچو دلت تنگ دهانست
گفتم که بگو تا بدهم جان گرامی
گفتا که ترا خود ز جهان نقد همانست
گفتم که بیا تا که روان بر تو فشانم
گفتا که گدا بین که چه فرمانش روانست
گفتم که چنانم که مپرس از غم عشقت
گفتا که مرا با تو ارادت نه چنانست
گفتم که ره کعبه بمیخانه کدامست
گفتا خمش این کوی خرابات مغانست
گفتم که چو خواجو نبرم جان ز فراقت
گفتا برو ای خام هنوزت غم آنست
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفتم که دلم در غم تو مانده پریشان
گفتی چه کنم با تو و با جمله رقیبان
گفتم که محبت به دلت راه ندارد
گفتی که دگر مهر کجا بین غریبان
گفتم که زمن رسم وفا را تو بیاموز
گفتی که وفا نیست در این دوره و دوران
گفتم که چرا این همه غمگین و ملولی
گفتی که زجور و غم این دهر گریزان
گفتم که گناه من شیدا زچه باشد
گفتی که همان عاشقی و ریزش اشکان
گفتم که من از دوری تو تاب ندارم
گفتی که دگر از من و غم چشم بپوشان
گفتم که حذر از تو و عشق تو محالست
گفتی که دلم را تو از این بیش مسوزان
گفتم که کنون با دل درمانده چه سازم
گفتی که سفر کن که بود چاره و درمان
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خيام

خيام

می خوردن و شاد بودن آیین منست
فارغ بودن ز کفر و دین دین منست

گفتم به عروس دهر کابین تو چیست
گفتا دل خرم تو کابین منست
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حافظ

حافظ

گفتم که لبت، گفت لبم آب حیات
گفتم دهنت، گفت زهی حب نبات

گفتم سخن تو، گفت حافظ گفتا
شادی همه لطیفه گویان صلوات
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
لیلی گفت:موهایم مشکی ست، مثل شب، حلقه حلقه و مواج،
دلت توی حلقه های موی من است.
نمی خواهی دلت را آزاد کنی؟
نمی خواهی موج گیسوی لیلی را ببینی؟

مجنون دست کشید به شاخه های آشفته بید و گفت:
نه نمی خواهم، گیسوی مواج لیلی را نمی خواهم.
دلم را هم.

لیلی گفت: چشمهایم جام شیشه ای عسل است، شیرین،
نمی خواهی عکست را توی جام عسل ببینی؟
شیرینی لیلی را؟

مجنون چشمهایش را بست و گفت:
هزار سال است عکسم ته جام شوکران است، تلخ.
تلخی مجنون را تاب می آوری؟

لیلی گفت: لبخندم خرمای رسیده نخلستان است.
خرما طعم تنهایی ات را عوض می کند.
نمی خواهی خرما بچینی؟

مجنون خاری در دهانش گذاشت و گفت:
من خار را دوست تر دارم.

لیلی گفت: دستهایم پل است.
پلی که مرا به تو می رساند.
بیا و از این پل بگذر.

مجنون گفت:
اما من از این پل گذشته ام.
آنکه می پرد دیگر به پل نیازی ندارد.

لیلی گفت: قلبم اسب سرکش عربی ست.
بی سوار و بی افسار.
عنانش را خدا بریده، این اسب را با خودت می بری؟

مجنون هیچ نگفت.
لیلی که نگاه کرد، مجنون دیگر نبود؛ تنها شیهه اسبی بود و رد پایی بر شن.
لیلی دست بر سینه اش گذاشت، صدای تاختن می آمد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به من او گفت فردا می رود اینجا نمی ماند
و پرسیدم دلم او گفت نه تنها نمی ماند
به او گفتم که چشمان تو جادو کرده این دل را
و گفت این چشمها تا ابد زیبا نمی ماند
به او گفتم دل دریایی ام قربانی چشمت
ولی او گفت که این دل دائما دریا نمی ماند
به او گفتم که هر شب بی نگاه تو شب یلداست
ولی او گفت کمی که بگذرد یلدا نمی ماند
به او گفتم که کم دارد تو را رویای کمرنگم
و پاسخ داد او در عصر ما رویا نمی ماند
و حق با اوست عاشق شو همین و هر چه باداباد
چرا که در مسیر راه عاشقی باقی نمی ماند
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفتم نرو پر پر میشم
گفتی میخوام رها باشم


گفتم اخه عاشق شدم
گفتی میخوام تنها باشم

گفتم دلم گفتی بسوز
گفتم یه عمری باز هنوز

گفتم پس عمرم چی میشه
گفتی هدر شد شب و روز

گفتم اخه داغون میشم
گفتی به من خوش میگذره

گفتم بیا چشمام به تو
گفتی اخه کی میخره

گفتم منو جنس میبینی
گفتی اره بی قیمتی

گفتم یه روز کسی بودم
با من نکن بی حرمتی

گفتم صدام میمیره باز
گفتی به درد بسوز بساز

گفتم حالا که پیر شدم
گفتی که از تو سیر شدم

گفتم تمنا میکنم
گفتی میخوام خوردت کنم

گفتم بیا بشکن تن و
گفتی فراموش کن منو

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شمع دانی بدم مرگ به پروانه چه گفت
گفت ای عاشق بیچاره فراموش شوی
سوخت پروانه ولی خوب جوابش را داد
گفت طولی نکشد تو نیز خاموش شوی


"الفت اصفهانی "
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتم : تو ش‍‍‍‍ـــــــــیرین منی. گفتی : تو فرهــــــــــادی مگر؟

گفتم : خرابـــــــت می شـوم. گفتـــــــی : تو آبــــــــــادی مگـر؟

گفتم : نـــــــــدادی دل به من. گفتی : تو جـــــان دادی مگر؟

گفتم : ز کـــــــــــــویت مـی روم. گفتی :تو آزادی مــــــــــــــــگـر؟

گفتم : فراموشـــــــــــــم مکن. گفتی : تو در یــــــــادی مگر؟
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتا تو از کجائی کاشفته می‌نمائی

گفتم منم غریبی از شهر آشنائی

گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری

گفتم بر آستانت دارم سر گدائی

گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی

گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی

گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی

گفتم بمی پرستی جستم ز خود رهائی

گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی

گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی

گفتا بدلربائی ما را چگونه دیدی

گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی

گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم

گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی

گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی

گفتم از آنکه هستم سرگشته‌ئی هوائی

گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند

گفتم حدیث مستان سری بود خدائی
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت



مست گفت اي دوست این پیراهن است افسار نیست



گفت مستی زان سبب افتان وخیزان می روی



گفت جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست



گفت می باید ترا تا خانه ی قاضی برم



گفت رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست



گفت نزدیک است والی راسرای آنجا شویم



گفت والی از کجا در خانه ی خمار نیست



گفت تا داروغه راگوییم درمسجد بخواب



گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست



گفت دیناری بده پنهان و خود را وارهان



گفت کار شرع کار درهم و دینار نیست



گفت از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم



گفت پوسیدست جز نقشی ز تار و پود نیست



گفت آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه



گفت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست



گفت می بسیار خوردی زان چنان بیخود شدی



گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست



گفت باید حد زند هوشیار مردم مست را



گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
فتا که کیست بر در گفتم کمین غلامت گفتا چه کار داری گفتم مها سلامت
گفتا که چند رانی گفتم که تا بخوانی گفتا که چند جوشی گفتم که تا قیامت
دعوی عشق کردم سوگندها بخوردم کز عشق یاوه کردم من ملکت و شهامت
گفتا برای دعوی قاضی گواه خواهد گفتم گواه اشکم زردی رخ علامت
گفتا گواه جرحست تردامنست چشمت گفتم به فر عدلت عدلند و بی‌غرامت
گفتا که بود همره گفتم خیالت ای شه گفتا که خواندت این جا گفتم که بوی جانت
گفتا چه عزم داری گفتم وفا و یاری گفتا ز من چه خواهی گفتم که لطف عامت
گفتا کجاست خوشتر گفتم که قصر قیصر گفتا چه دیدی آن جا گفتم که صد کرامت
گفتا چراست خالی گفتم ز بیم رهزن گفتا که کیست رهزن گفتم که این ملامت
گفتا کجاست ایمن گفتم که زهد و تقوا گفتا که زهد چه بود گفتم ره سلامت
گفتا کجاست آفت گفتم به کوی عشقت گفتا که چونی آن جا گفتم در استقامت
خامش که گر بگویم من نکته‌های او را از خویشتن برآیی نی در بود نه بامت
 

RZGH

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفت با خاک، صبحگاهی باد

چون تو، کس تیره‌روزگار مباد

تو، پریشان ما و ما ایمن

تو، گرفتار ما و ما آزاد

همگی کودکان مهد منند

تیر و اسفند و بهمن و مراد

گه روم، آسیا بگردانم

گه بخرمن و زم، زمان حصاد

پیک فرخنده‌ای چو من سوی خلق

کوتوال سپهر نفرستاد

برگها را ز چهره شویم گرد

غنچه‌ها را شکفته دارم و شاد

من فرستم بباغ، در نوروز

مژده شادی و نوید مراد

گاه باشد که بیخ و بن بکنم

از چنار و صنوبر و شمشاد

شد ز نیروی من غبار و برفت

خاک جمشید و استخوان قباد

گه بباغم، گهی بدامن راغ

گاه در بلخ و گاه در بغداد

تو بدینگونه بد سرشت و زبون

من چنین سرفراز و نیک نهاد

گفت، افتادگی است خصلت من

اوفتادم، زمانه‌ام تا زاد

اندر آنجا که تیرزن گیتی است

ای خوش آنکس که تا رسید افتاد

همه، سیاح وادی عدمیم

منعم و بینوا و سفله و راد

سیل سخت است و پرتگاه مخوف

پایه سست است و خانه بی بنیاد

هر چه شاگردی زمانه کنی

نشوی آخر، ای حکیم استاد

رهروی را که دیو راهنماست

اندر انبان، چه توشه ماند و زاد

چند دل خوش کنی به هفته و ماه

چند گوئی ز آذر و خورداد

که، درین بحر فتنه غرق نگشت

که، درین چاه ژرف پا ننهاد

این معما، بفکر گفته نشد

قفل این راز را، کسی نگشاد

من و تو بنده‌ایم و خواجه یکی است

تو و ما را هر آنچه داد، او داد

هر چه معمار معرفت کوشید

نشد آباد، این خراب آباد

چون سپید و سیه، تبه شدنی است

چه تفاوت میان اصل و نژاد

چه توان خواست از مکاید دهر

چه توان کرد، هر چه باداباد

پتک ایام، نرم سازدمان

من اگر آهنم، تو گر پولاد

نزد گرگ اجل، چه بره، چه گرگ

پیش حکم قضا، چه خاک و چه باد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفتم:سکوت چیست؟
آری سکوت تو دلیل پایان نیست.
خندید.
_خنده؟
_نه
که زهر خند خفته به لب بود.
گفت:گفتی سکوت؟
هرگز
گاهی سکوت
واژه گویایی ست
یک اسب شیهه می کشدو
سرنوشت ما تغییر می کند
حاصل چه بودآنهمه فریاد را
که من؟
گر شیهه بود شیون من شاید!

(مصدق)
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفتم به دام اسیرم گفتا که دانه با من

گفتم که آشیان کو گفت آشیانه با من

گفتم که بی بهارم شوق ترانه ام نیست


گفتا بیا به گلشن شور ترانه با من

گفتم بهانه ای نیست تا پر زنم به سویت

گفتا تو بال بگشا راه بهانه با من

گفتم به فصل پیری در من گلی نروید

گفتا که من جوانم فکر جوانه با من

گفتم که خان و مانم در کار عاشقی رفت

گفتا به کار خود باش تدبیر خانه با من

گفتم به جرم شادی جور زمان مرا کشت

گفتا تو شادمان باش جور زمانه با من

گفتم ز عشقبازی در کس نشان ندیدم

زد بوسه بر لبانم گفتا نشانه با من

گفتم دلم چو مرغی ست کز آشیانه دور است

دستی به زلف خود زد گفت آشیانه با من

گفتم ز مهربانان روزی گریزم آخر


گفتا که مهربان باد اشک شبانه با من
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دل گفت شيدا گشته ام از چشم مستِ ماه او
گفتم كه بربند اين سخن راهي جدا است راه او
دل گفت دالان ميزنم گر كوه باشد پيش رو
گفتم كه كوه آري ولي فولاد تفتان است او
دل گفت من آهنگرم در كورهام آبش كنم
گفتم كه زنجيرت كنم گر قصد سازي سوي او
دل گفت او ز انت كنم گر چشم را وامم دهي
گفتم كه چشم زودتر، بنشست در اشعار او
دل گفت دستانت بده، تا بركشم بر گونهاش
گفتم كه دستم نيز هم گمگشته در چشمان او
دل گفت پاهايت بده، تا گام بردارم تو را
گفتم كزان تو پيشتر پايم برفت در راه او
دل گفت پس گوشت بده، تا نغمهاش را بشنوي
گفتم كه نيست اندرش جز نغمهاي از ناي او
دل گفت لعلي داردش، لب را بده كامت دهم
گفتم كه لبهايم شده، وقف ثناي نام او
دل گفت اي سودازده پر ميكشم از سينهات
گفتم خدا را پس مرو، منشين به روي بام او
خنديد دل گفتا به من، كاي مفلسِ بيقلب و تن
خود زودتر رفتي ز من، من هم روم دنبال او
گفتم كه آي ميروي،چون گوش و چشم و دست و لب
اما بدان كه نيستت، جز داغي از هجران او
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفتی که از بی طاقتی دل قصد يغما می کند
گفتم که با يغماگران باری مدارا می کنم
گفتی که پيوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزان تر از اين من با تو سودا می کنم
گفتی اگر از کوی خود روزی تو را گويم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم
گفتی اگر از پای خود زنجير عشقت وا کنم
گفتم ز تو ديوانه تر دانی که پيدا ميكني
 

Similar threads

بالا