تو خود وصال دگر بودي اي نسيم وصال
خطانگر كه دل اميد در وفاي تو بست
تو بدری و خورشید تو را بنده شدهست
تا بندهٔ تو شدهست تابنده شدهست
زان روی که از شعاع نور رخ تو
خورشید منیر و ماه تابنده شدهست
تو خود وصال دگر بودي اي نسيم وصال
خطانگر كه دل اميد در وفاي تو بست
تو بدری و خورشید تو را بنده شدهست
تا بندهٔ تو شدهست تابنده شدهست
زان روی که از شعاع نور رخ تو
خورشید منیر و ماه تابنده شدهست
تو را با غیر می بینم، صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید
تا در نرسد وعدهٔ هر کار که هست
سودی ندهد یاری هر یار که هست
تا زحمت سرمای زمستان نکشد
پر گل نشود دامن هر خار که هست
تا چند ازین حبله و زراقی عمر
تا چند مرا جرعه دهد ساقی عمر
حقا که من از ستیزه جرعه غم
چون جرعه به خاک ریزم این باقی عمر
مرنجان دلم را كه اين مرغ وحشيروزها فکر من اینست و همه شب سخنم که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
مرنجان دلم را كه اين مرغ وحشي
زبامي كه برخواست مشكل نشيند
در این شب سیاهم گمگشته را مقصود
از گوشه ای برون آ ی ای کوکب هدایت
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشمتا کی کشم جفای تو؟ این نیز بگذرد
بسیار شد بلای تو، این نیز بگذرد
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم
با عقل آب عشق به یک جو نمی رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
شهریار جانم
تو نیکی می کن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز
زلیخا همتی در عرصه ی عالم نمیبینم
وگرنه جنس یوسف، کاروان در کاروان دارم
ماهی که قدش به سرو میماند راست
آیینه به دست و روی خود میآراست
دستارچهای پیشکشش کردم گفت
وصلم طلبی زهی خیالی که توراست
تا تو نقاش دلِ تنگ منی، دقت کن
برگ ها را نکنی زرد! دلم میگیرد
ماه من نيست،در اين قافله راهش ندهيددوستان در پرده میگویم سخن
گفته خواهد شد به دستان نیز هم
ماه من نيست،در اين قافله راهش ندهيد
كاروان بار نبندد شب اگر ماهش نيست!
ماه مهر آیین که میزد باده با رندان کجاست
باد مشکین دم که بوی عشق می آورد کو؟
در بیابان جنون سرگشته ام چون گرد باد
همرهی باید مرا مجنون صحرا گرد کو؟
بعد مرگم می کشان گویند درمیخانه ها
آن سیه مستی که خم ها را تهی می کرد کو؟
رهی معیری
تا بوده چشم عاشق در راه بودهوفا به قیمت جان هم نمی شود پیدا
فغان که هیچ متاعی به این گرانی نیست
شهریار
در اين بهار تازه كه گل ها شكفتندهر که بهر تو انتظار کند
بخت و اقبال را شکار کند
بهر باران چو کشت منتظر است
سینه را سبز و لاله زار کند
بهر خورشید کان چو منتظر است
سنگ را لعل آبدار کند
تو مپندار که خاموشی مندر اين بهار تازه كه گل ها شكفتند
لبخند عشق زن كه شكوفا ببينمت
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من!!
مرا دلبر چنان باید که جان فتراک او گیردنماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویههای غریبانه قصه پردازم
به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
ما چو افسانه دل بیسر و بیپایانیم
تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم
ما و مجنون همسفر بودیم در دشت جنون
او به مقصد ها رسید و ما هنوز آواره ایم
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |