مشاعره با اشعار فروغ فرخ زاد

nasim_shsh

عضو جدید
کاربر ممتاز
من از انجا سرخوش و ازاد
دیده میدوزم به دنیایی که چشم پرفسون تو
راههایش را به چشمم تار میسازد...
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در کوچه باد ميآمد
در کوچه باد ميآمد
و من به جفت گيري گلها ميانديشم
به غنچه هايي با ساقهاي لاغر کم خون
و اين زمان خسته ي مسلول
و مردي از کنار درختان خيس مي گذرد
مردي که رشته هاي آبي رگهايش
مانند مارهاي مرده از دو سوي گلو گاهش
بالا خزيده اند و در شقيقه هاي منقلبش آن هجاي خونين را
تکرار مي کنند
-سلام
- سلام
و من به جفت گيري گل ها ميانديشم
 

nasim_shsh

عضو جدید
کاربر ممتاز
میروم... اما نمیپرسم زخویش ره کجا؟... منزل کجا؟....
مقصود چیست؟....
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
میروم... اما نمیپرسم زخویش ره کجا؟... منزل کجا؟....
مقصود چیست؟....
تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس، مرغی اسیرم
زپشتِ میله های سرد و تیره
 

nasim_shsh

عضو جدید
کاربر ممتاز
هوس در دیدگانش شعله افروخت شراب سرخ در پیمانه رقصید تن من در میان بستر نرم بروی سینه اش مستانه لرزید
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هوس در دیدگانش شعله افروخت شراب سرخ در پیمانه رقصید تن من در میان بستر نرم بروی سینه اش مستانه لرزید
ديروز بياد تو و آن عشق دل انگيز

بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم

در آينه بر صورت خود خيره شدم باز

بند از سر گيسويم آهسته گشودم


عطر آوردم بر سر و بر سينه فشاندم

چشمانم را نازكنان سرمه كشاندم

افشان كردم زلفم را بر سر شانه

در كنج لبم خالي آهسته نشاندم
 

nasim_shsh

عضو جدید
کاربر ممتاز
منتظر بودم که بگشاید برویم آسمان تار

دیدگان صبح سیمین را

تا بنوشم از لب خورشید نور افشان

شهد سوزان هزاران بوسه ی تبدار و شیرین را
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
منتظر بودم که بگشاید برویم آسمان تار

دیدگان صبح سیمین را

تا بنوشم از لب خورشید نور افشان

شهد سوزان هزاران بوسه ی تبدار و شیرین را
آري آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه ناپيداست من به پاياني دگر نيانديشم
كه همين دوست داشتن زيباست
 

nasim_shsh

عضو جدید
کاربر ممتاز
آري آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه ناپيداست من به پاياني دگر نيانديشم
كه همين دوست داشتن زيباست
تو برایم ترانه میخوانی
سخنت جذبه ای نهان دارد
گویا خوابم و ترانه ی تو
از جهانی دگر نشان دارد
 

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تو برایم ترانه میخوانی
سخنت جذبه ای نهان دارد
گویا خوابم و ترانه ی تو
از جهانی دگر نشان دارد
در پایان نور ،خود را در انعکاس تنهایی می یابم .
و
به آغاز خلوت گاه خود می اندیشم،
آنجا که پایانی برای اشک ها و حسرت ها نیست ،
دیوار های تنم ،
مرا در ازدحام سکوت ِ تنهاییم ،می فشارند،
ایستاده در فضای خاموش،
بدون هیچ راهی برای فرار،
تنها منم ، که همه ی وجودم را ،در انتهای خواب به تماشا می نشینم .
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
منتظر بودم که بگشاید برویم آسمان تار

دیدگان صبح سیمین را

تا بنوشم از لب خورشید نور افشان

شهد سوزان هزاران بوسه ی تبدار و شیرین را
اگر عشق، عشق باشد
زمان حرف احمقانه ای است !

فروغ فرخزاد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در پایان نور ،خود را در انعکاس تنهایی می یابم .
و
به آغاز خلوت گاه خود می اندیشم،
آنجا که پایانی برای اشک ها و حسرت ها نیست ،
دیوار های تنم ،
مرا در ازدحام سکوت ِ تنهاییم ،می فشارند،
ایستاده در فضای خاموش،
بدون هیچ راهی برای فرار،
تنها منم ، که همه ی وجودم را ،در انتهای خواب به تماشا می نشینم .
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پرستاره می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
 

nasim_shsh

عضو جدید
کاربر ممتاز
در پایان نور ،خود را در انعکاس تنهایی می یابم .
و
به آغاز خلوت گاه خود می اندیشم،
آنجا که پایانی برای اشک ها و حسرت ها نیست ،
دیوار های تنم ،
مرا در ازدحام سکوت ِ تنهاییم ،می فشارند،
ایستاده در فضای خاموش،
بدون هیچ راهی برای فرار،
تنها منم ، که همه ی وجودم را ،در انتهای خواب به تماشا می نشینم .

من نمیخواهم سایه ام را لحظه ای از خود جدا سازم
من نمیخواهم
او بلغزد دور از من روی معبرها
یا بیفتد خسته و سنگین زیر پای رهگذرها
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من نمیخواهم سایه ام را لحظه ای از خود جدا سازم
من نمیخواهم
او بلغزد دور از من روی معبرها
یا بیفتد خسته و سنگین زیر پای رهگذرها

آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد

سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست

و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن

سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست

و در اندوه صدائی جان دادن که به من میگوید:

((دستهایت را دوست میدارم))
 

nasim_shsh

عضو جدید
کاربر ممتاز

آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد

سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست

و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن

سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست

و در اندوه صدائی جان دادن که به من میگوید:

((دستهایت را دوست میدارم))

من تشنه میان بازوان او
همچون علفی زشوق روئیدم
تا عطر شکوفه های لرزان را
در جام شب شکفته نوشیدم


تشکر ندارم مرسی;)
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من تشنه میان بازوان او
همچون علفی زشوق روئیدم
تا عطر شکوفه های لرزان را
در جام شب شکفته نوشیدم


تشکر ندارم مرسی;)
من به بوی تو رفته از دنیا
بی خبر از فریب فرداها
روی مژگان نازکم می ریخت
چشمهای تو چون غبار طلا
تنم از حس دستهای تو داغ
گیسویم در تنفس تو رها
می شکفتم ز عشق و می گفتم
«هر که دلداده شد به دلدارش
ننشیند به قصد آزارش
برود، چشم من به دنبالش
برود، عشق من نگهدارش»

آه، اکنون تو رفته ای و غروب
سایه می گسترد به سینهء راه
نرم نرمک خدای تیرهء غم
می نهد پا به معبد نگهم
می نویسد به روی هر دیوار
آیه هائی همه سیاه سیاه
 

I2ose

عضو جدید
هميشه خواب ها
از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می ميرند
من شبدر چهارپری را می بويم
که روی گور مفاهيم کهنه روييده ست
آيا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود؟
آيا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب ، که در پشت بام خانه قدم می زند سلام بگويم؟
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مردم ،
گروه ساقط مردم
دلمرده و تکيده و مبهوت
در زير بار شوم جسدهاشان
از غربتي به غربت ديگر ميرفتند
و ميل دردناک جنايت
در دستهايشان متورم ميشد

گاهي جرقه اي ، جرقه ی ناچيزي
اين اجتماع ساکت بيجان را
يکباره از درون متلاشي ميکرد
آنها به هم هجوم ميآوردند
مردان گلوي يکديگر را
با کارد ميدريدند
و در ميان بستري از خون
با دختران نابالغ
همخوابه ميشدند
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مردم ،
گروه ساقط مردم
دلمرده و تکيده و مبهوت
در زير بار شوم جسدهاشان
از غربتي به غربت ديگر ميرفتند
و ميل دردناک جنايت
در دستهايشان متورم ميشد

گاهي جرقه اي ، جرقه ی ناچيزي
اين اجتماع ساکت بيجان را
يکباره از درون متلاشي ميکرد
آنها به هم هجوم ميآوردند
مردان گلوي يکديگر را
با کارد ميدريدند
و در ميان بستري از خون
با دختران نابالغ
همخوابه ميشدند
دیدگان صبح سیمین را

تا بنوشم از لب خورشید نور افشان

شهد سوزان هزاران بوسه ی تبدار و شیرین را
 

I2ose

عضو جدید
آه ... آری... اين منم ... اما چه سود
«او» كه در من بود، ديگر، نيست، نيست
می خروشم زير لب ديوانه وار
«او» كه در من بود، آخر كيست، كيست؟
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آه ... آری... اين منم ... اما چه سود
«او» كه در من بود، ديگر، نيست، نيست
می خروشم زير لب ديوانه وار
«او» كه در من بود، آخر كيست، كيست؟
تا نهان سازم از تو بار دگر
راز این خاطر پریشان را
می کشم بر نگاه ناز آلود
نرم و سنگین حجاب مژگان را

دل گرفتار خواهشی جانسوز
از خدا راه چاره می جویم
پارساوار در برابر تو
سخن از زهد و توبه می گویم

آه..هرگز گمان مبر که دلم
با زبانم رفیق و همراهست
هر چه گفتم دروغ بود.دروغ
کی ترا گفتم آنچه دلخواهست

تو برایم ترانه می خوانی
سخنت جذبه ای نهان دارد
گویا خوابم و ترانه ی تو
از جهانی دگر نشان دارد

شایذ این را شنیده ای که زنان
در دل" آری" و" نه" برلب دارند
ضعف خود را عیان نمی سازند
راز دار و خموش و مکارند
 

I2ose

عضو جدید
داشتم با همه جنبش‌ هایم
مثل آبی راکد
ته‌ نشین می‌ شدم آرام‌ آرام
داشتم لرد می‌ بستم در گودالم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داشتم با همه جنبش‌ هایم
مثل آبی راکد
ته‌ نشین می‌ شدم آرام‌ آرام
داشتم لرد می‌ بستم در گودالم
من به بوی تو رفته از دنیا
بی خبر از فریب فرداها
روی مژگان نازکم می ریخت
چشمهای تو چون غبار طلا
تنم از حس دستهای تو داغ
گیسویم در تنفس تو رها
می شکفتم ز عشق و می گفتم
«هر که دلداده شد به دلدارش
ننشیند به قصد آزارش
برود، چشم من به دنبالش
برود، عشق من نگهدارش»

آه، اکنون تو رفته ای و غروب
سایه می گسترد به سینهء راه
نرم نرمک خدای تیرهء غم
می نهد پا به معبد نگهم
می نویسد به روی هر دیوار
آیه هائی همه سیاه سیاه
شعر سفر
 

I2ose

عضو جدید

آه، اکنون تو رفته ای و غروب
سایه می گسترد به سینهء راه
نرم نرمک خدای تیرهء غم
می نهد پا به معبد نگهم
می نویسد به روی هر دیوار
آیه هائی همه سیاه سیاه
شعر سفر

مانی شعرت تکراریه ها!

هر کی که دریا رو به عمرش ندیده
از زندگیش چی فهمیده ؟
خسته شدم حال بهم خورده از این بوی لجن
انقده پابپا نکن که دو تایی
تا خرخره فرو بریم توی لجن
بپر بیا و گرنه ای علی کوچیکه
مجبور میشم بهت بگم نه تو نه من

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داشتم با همه جنبش‌ هایم
مثل آبی راکد
ته‌ نشین می‌ شدم آرام‌ آرام
داشتم لرد می‌ بستم در گودالم
من به آغوش گورش کشاندم
در سکوت لبم ناله پیچید
شعله شمع مستانه لرزید
چشم من از دل تیرگیها
قطره اشکی در آن چشمها دید
همچو طفلی پشیمان دویدم
تا که در پایش افتم به خواری
تا بگویم که دیوانه بودم
می توانی به من رحمت آری
دامنم شمع را سرنگون کرد
چشم ها در سیاهی فرو رفت
ناله کردم مرو ‚ صبر کن ‚ صبر
لیکن او رفت بی گفتگو رفت
وای برمن که دیوانه بودم
من به خک سیاهش نشاندم
وای بر من که من کشتم او را
من به آغوش گورش کشاندم.

عوض کردم بانو ببخشید​
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مانی شعرت تکراریه ها!

هر کی که دریا رو به عمرش ندیده
از زندگیش چی فهمیده ؟
خسته شدم حال بهم خورده از این بوی لجن
انقده پابپا نکن که دو تایی
تا خرخره فرو بریم توی لجن
بپر بیا و گرنه ای علی کوچیکه
مجبور میشم بهت بگم نه تو نه من

نامده هرگز فرود از با م خویش
در فرازی شاهد اعدام خویش
کرم خک و خکش اما بوینک
بادبادکهاش در افلک پک
ناشناس نیمه پنهانیش
شرمگین چهره انسانیش
کو بکو در جستجوی جفت خویش
می دود معتاد بوی جفت خویش
جویدش گهگاه و ناباور از او
جفتش اما سخت تنها تر از او
هر دو در بیم و هراس از یکدیگر
تلخکام و ناسپاس از یکدیگر
عشقشان سودای محکومانه ای
وصلشان رویای مشکوکانه ای
آه اگر راهی به دریاییم بود
از فرو رفتن چه پرواییم بود
گر به مردابی ز جریان ماند آب
از سکون خویش نقصان یابد آب
جانش اقلیم تباهی ها شود
ژرفنایش گور ماهی ها شود​
 

I2ose

عضو جدید
دانی از زندگی چه می خواهم
من تو باشم... تو... پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار ديگر تو... بار ديگر تو

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دانی از زندگی چه می خواهم
من تو باشم... تو... پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار ديگر تو... بار ديگر تو

ودر حدود بینش
سیاره های نورانی می چرخند
زمین در ارتفاع به تکرار می رسد
و چاههای هوایی
به نقبهای رابطه تبدیل می شوند
و روز وسعتی است
که در مخیله تنگ کرم روزنامه نمی گنجد
چرا توقف کنم؟.........​
 

I2ose

عضو جدید
من از ديار عروسکها می آيم
از زير سايه های درختان کاغذی
در باغ يک کتاب مصور


از فصل های خشک تجربه های عقيم دوستی و عشق
در کوچه های خاکی معصوميت
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من از ديار عروسکها می آيم
از زير سايه های درختان کاغذی
در باغ يک کتاب مصور


از فصل های خشک تجربه های عقيم دوستی و عشق
در کوچه های خاکی معصوميت
تا زني بر سنگ جام خود پرستي را
يک زمان با من نشيني ، با من خاکي
از لب شعرم بنوشي درد هستي را

سالها در خويش افسردم ولي امروز
شعله سان سر مي کشم تا خرمنت سوزم
يا خمش سازي خروش بي شکيبم را
يا ترا من شيوه اي ديگر بياموزم

دانم از درگاه خود مي رانيم، اما
تا من اينجا بنده، تو آنجا، خدا باشي
سرگذشت تيرهء من، سرگذشتي نيست
کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشي

چيستم من؟ زاده يک شام لذتباز
ناشناسي پيش ميراند در اين راهم
روزگاري پيکري بر پيکري پيچيد
من به دنيا آمدم، بي آنکه خود خواهم
 

Similar threads

بالا