**مشاعره با اشعار سهراب سپهری**

Hamid Ghobadi

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام به همه دوستداران شعر و ادب! :gol::gol::gol:
میخوایم تو این تاپیک یک مشاعره با سبکی جدید و راحت رو از اشعار سهراب سپهری آغاز کنیم!
مهم نیست با چی می خوای شروع کنی! فقط از خود سهراب جون بگید کافیه. اینطوری اشعار بیشتری جمع میشه ;)
دوستان فقط دقت کنن که ابیات تکراری پست نکنن! :wallbash:


زندگی جیره مختصریست،
مثل یک فنجان چای!
و کنارش عشق است،
مثل یک حبه قند!
زندگی را با عشق نوش جان باید کرد!:gol:
 

جاذبه

عضو جدید
اینم یکی دیگه از سهراب

اینم یکی دیگه از سهراب

درها به طنین های تو وا کردم
هر تکه را جایی افکندم پر کردم هستی ز نگاه
بر لب مردابی پاره لبخند تو بر روی لجن دیدم رفتم به نماز
در بن خاری یاد تو پنهان بود برچیدم پاشیدم به جهان
بر سیم درختان زدم آهنگ ز خود روییدن و به خود گستردن
و شیاریدم شب یک دست نیایش افشاندم دانه راز
و شکستم آویز فریب
و دویدم تاهیچ و دویدم تاچهره مرگ تاهسته هوش
و فتادم بر صخره درد از شبنم دیدار تو تر شد انگشتم لرزیدم
وزشی می رفت از دامنه ای گامی همره او رفتم
ته تاریکی تکه خورشیدی دیدم خوردم وز خود رفتم و رها بودم
 

جاذبه

عضو جدید
غمی غمناک

غمی غمناک

شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا به دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چه قدر تاریک است
خنده ای کو که به دل انگیزم ؟
قطره ای کو که به دریا ریزم ؟
صخره ای کو که بدان آویزم ؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است
 

جاذبه

عضو جدید
بی پاسخ

بی پاسخ

درتاریکی بی آغاز و پایان
دری در روشنی انتظارم رویید
خودم رادر پس در تنها نهادم
و به درون نهادم
اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد
سایه ای در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد
پس من کجا بودم ؟
شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسانداشت
و من انعکاسی بودم
که بی خودانه همه خلوت ها را به هم می زد
و در پایان همه رویاها درسایه بهتی فرو می رفت
من در پس در تنها مانده بودم
همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام
گویی وجودم در پای این در جا مانده بود
در گنگی آن ریشه داشت
ایا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود ؟
در اتاق بی روزن انعکاسی سرگردان بود
و من درتاریکی خوابم برده بود
در ته خوابم خودم را پیدا کردم
و این هوشیاری خلوت خوابم را آلود
ایا این هوشیاری خطای تازه من بود ؟
در تاریکی بی آغاز و پایان
فکری در پس در تنها مانده بود
پس من کجا بودم ؟
حس کردم جایی به بیداری می رسم
همه وجودم رادر روشنی این بیداری تماشا کردم
ایامن سایه گمشده خطایی نبودم ؟
دراتاق بی روزن
انعکاسی نوسان داشت
پس من کجا بودم ؟
درتاریکی بی آغاز و پایان
بهتی در پس در تنها مانده بود
 

Hamid Ghobadi

عضو جدید
کاربر ممتاز
فانوس خیس :(

روی علف ها چکیده ام.
من شبنم خواب آلود یک ستاره ام
که روی علف های تاریکی چکیده ام.
جایم اینجا نبود.
نجوای نمناک علف ها را می شنوم
جایم اینجا نبود.
فانوس
در گهواره ی خروشان دریا شست و شو می کند
کجا می رود این فانوس ،
این فانوس دریا پرست پر عطش مست ؟
بر سکوی کاشی افق دور
نگاهم با رقص مه آلود پریان می چرخد.
زمزمه های شب در رگ هایم می روید.
باران پر خزه ی مستی
بر دیوار تشنه ی روحم می چکد.
من ستاره ی چکیده ام.
از چشم نا پیدای خطا چکیده ام:
شب پر خواهش
و پیکر گرم افق عریان بود.
رگه ی سپید مرمر سبز چمن زمزمه می کرد.
و مهتاب از پلکان نیلی مشرق فرود آمد.
پریان می رقصیدند.
و آبی جامه هاشان با رنگ افق پیوسته بود.
زمزمه های شب مستم می کرد.
پنجره ی رویا گشوده بود.
و او چون نسیمی به درون وزید.
اکنون روی علف ها هستم
و نسیمی از کنارم می گذرد.
تپش ها خاکستر شده اند.
آبی پوشان نمی رقصند.
فانوس آهسته پایین و بالا می رود.
هنگامی که او از پنجره بیرون می پرید
چشمانش خوابی را گم کرده بود.
جاده نفس نفس می زد.
صخره ها چه هوسناکش بوییدند!
فانوس پر شتاب !
تا کی می لغزی
در پست و بلند جاده ی کف بر لب پر آهنگ؟
زمزمه های شب پژمرد.
رقص پریان پایان یافت.
کاش اینجا نچکیده بودم !
هنگامی که نسیم پیکر او در تیرگی شب گم شد
فانوس از کنار ساحل براه افتاد.
کاش اینجا ـ در بستر پر علف تاریکی ـ نچکیده بودم !
فانوس از من می گریزد.
چگونه برخیزم؟
به استخوان سرد علف ها چسبیده ام.
و دور از من ، فانوس
در گهواره ی خروشان دریا شست و شو می کند.

:w27:
 

Hamid Ghobadi

عضو جدید
کاربر ممتاز
پرده
پنجره ام به تهی باز شد
و من ویران شدم.
پرده نفس می کشید
دیوار قیر اندود !
از میان برخیز.
پایان تلخ صداهای هوش ربا !
فرو ریز.
لذت خواب می فشارد.
فراموشی می بارد.
پرده نفس می کشد:
شکوفه ی خوابم می پژمرد.
تا دوزخ ها بشکافند ،
تا سایه ها بی پایان شوند ،
تا نگاهم رها گردد ،
درهم شکن بی جنبشی ات را
و از مرز هستی من بگذر
سیاه سرد بی تپش گنگ !

:w27:
 

Hamid Ghobadi

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

Hamid Ghobadi

عضو جدید
کاربر ممتاز
سهراب بیا که آب را گل کردند:gol:


آب را گل نکنيم

شايد اين آب روان ، مي رود پاي سپيداري ، تا فرو شويد اندوه دلي
دست درويشي شايد ، نان خشكيده فرو برده در آب

زن زيبايي آمد لب رود
آب را گل نكنيم
روي زيبا دو برابر شده است

چه گوارا اين آب
چه زلال اين رود
مردم بالا دست ، چه صفايي دارند!
چشمه هاشان جوشان ، گاوهاشان شير افشان باد
من نديدم دهشان
بي گمان پاي چپرهاشان جا پاي خداست
ماهتاب آنجا ، مي كند روشن پهناي كلام
بي گمان در ده بالا دست ، چينه ها كوتاه است
مردمش مي دانند ، كه شقايق چه گلي است
بي گمان آنجا آبي ، آبي است
غنچه اي مي شكفد ، اهل ده با خبرند
چه دهي بايد باشد!
كوچه باغش پر موسيقي باد!
مردمان سر رود، آب را مي فهمند
گل نكردنش ، ما نيز
آب را گل نكنيم ;)

:w27:
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینم از قشنگترین ها هر چند یکی از یکی بهتر


رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید عکس تنهایی خود را در آب
آب در حوض نبود
ماهیان میگفتند؟
هیچ تقصیر درختان نیست
ظهر دم کرده تابستان بود
پسر روشن آب ، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید آمد او را به هوا برد که برد
به درک راه نبردیم به اکسیژن آب
برق از پولک ما رفت که رفت
ولی آن نور درشت
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد می آمد دل او، پشت چین های تغافل می زد
چشم ما بود
روزنی بود به اقرار بهشت
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی ، همت کن
و بگو ماهی ها ، حوضشان بی آب است
باد میرفت به سر وقت چنار
من به سر وقت خدا می رفتم
 

Hamid Ghobadi

عضو جدید
کاربر ممتاز
نیلوفر

از مرز خوابم می گذشتم،
سایه ی تاریک یک نیلوفر
روی همه ی این ویرانه فرو افتاده بود.
کدامین باد بی پروا
دانه ی این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟

در پس درهای شیشه ای رویاها،
در مرداب بی ته آیینه ها ،
هر جا که من گوشه ای از خودم را مرده بودم
یک نیلوفر روییده بود.
گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت
و من در صدای شکفتن او
لحظه لحظه خودم را می مردم.

بام ایوان فرو می ریزد
و ساقه ی نیلوفر برگرد همه ی ستون ها می پیچد.
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
نیلوفر رویید ،
ساقه اش از ته خواب شفافم سر کشید.
من به رویا بودم ،
سیلاب بیداری رسید.
چشمانم را در ویرانه ی خوابم گشودم:
نیلوفر به همه ی زندگی ام پیچیده بود.
در رگ هایش ، من بودم که می دویدم.
هستی اش در من ریشه داشت،
همه ی من بود.
کدامین باد بی پروا
دانه ی این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
 

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
صدا کن مرا
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید.
 

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
ببین، عقربک‌های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می‌کنند.
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی‌ام.
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.
 

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
باغ باران خورده مي نوشيد نور .
لرزشي در سبزه هاي تر دويد:
او به باغ آمد ، درونش تابناك ،
سايه اش در زير و بم ها ناپديد.

شاخه خم مي شد به راهش مست بار ،
او فراتر از جهان برگ و بر.
باغ ، سرشار از تراوش هاي سبز،
او ، درونش سبز تر ، سرشارتر.

در سر راهش درختي جان گرفت
ميوه اش همزاد همرنگ هراس.
پرتويي افتاد در پنهان او :
ديده بود آن را به خوابي ناشناس.

در جنون چيدن از خود دور شد.
دست او لرزيد ، ترسيد از درخت.
شور چيدن ترس را از ريشه كند:
دست آمد ، ميوه را چيد از درخت.
 

Hamid Ghobadi

عضو جدید
کاربر ممتاز
لحظه گمشده

مرداب اتاقم کدر شده بود
و من زمزمه خون را در رگ‌ هایم می‌ شنیدم.
زندگی ‌ام در تاریکی ژرفی می‌‌گذشت.
این تاریکی ، طرح وجودم را روشن می‌کرد.
در باز شد
و او با فانوسش به درون وزید.
زیبایی رها شده‌ ای بود
و من دیده به راهش بودم:
رویای بی‌شکل زندگی‌ام بود.
عطری در چشمم زمزمه کرد.
رگ‌ هایم از تپش افتاد.
همه ی رشته‌هایی که مرا به من نشان می‌داد
در شعله ی فانوسش سوخت:
زمان در من نمی‌گذشت.
شور برهنه‌ ای بودم.
او فانوسش را به فضا آویخت.
مرا در روشن ‌ها می‌جست.
تار و پود اتاقم را پیمود
و به من ره نیافت.
نسیمی شعله ی فانوس را نوشید.
وزشی می‌گذشت
و من در طرحی جا می‌گرفتم،
در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می‌شدم.
پیدا ، برای که؟
او دیگر نبود.
آیا با روح تاریک اتاق آمیخت؟
عطری در گرمی رگ ‌هایم جا به ‌جا می ‌شد.
حس کردم با هستی گمشده‌اش مرا می نگرد
و من چه بیهوده مکان را می‌کاوم:
آنی گم شده بود.

:w27:
 

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=Verdana, Arial, Helvetica, sans-serif]مرگ برگ، میلاد خزانی ست،
اما . . ..
پایان بهاران نیست.
درخت،
مرگ هزار برگ
از برای یک رنگ،
یک رنگ.
..
برگی امروز
می میرد .
[/FONT]
 

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
ساعت ها خواب می روند ... آدمها از یاد
گیج و نم گرفته است دفتر خاطراتم
می دانی چه می گویم ؟
امروز قبل از رفتن به کلاس
دلم را آویزان می کنم
روی میخ زنگ زده دیوار
مبادا عاشق نگاه هم کلاسی ام شود
چشمانی سبز
شاید آبی
شاید قرمز از اشک بی کسی
اندیشه پریشان من
پچ پچه ثانیه های مبهم شهر کلاس
اندوه نیمکت های قراضه و ذهن فرسوده درس
و هنوز تکرار می شود
و هنوز آن مرد در باران می آید
چرا ؟
چرا کسی نگفت آن مرد عاشق بود؟
چرا معلم عشق را معنی نکرد؟
چرا صدای باران با صدای گریه هم معنی ست ؟
چرا شاگرد اول ها سوال نکردند؟

تن نیمکت من ضخیم و خسته است
در ردیف های آخر کلاس
شاگردهای عاشق و مردود
پلک می زند مهتابیه خاک گرفته و نیم سوز سقف
ترشح می کند دستان یخ زده ام
چیزی رو کاغذ
چشم می دوزم به آسمان
امروز برف می بارید
امروز بارها زمین خوردم
و مضحکه عابران پیاده یخی
کسی آمد دستم را فشرد
اشک هایم را چید
نگاهم آرام گرفت
برف می بارد
کفش ها می نویسند در برف چیزی
جا می گذارند سایه خویش را
شماره می نویسند برای هم
شاید کسی تماس بگیرد
شاید کسی ...
امروز آن مرد در برف آمد
راستی ساعتت خواب نرود
مرا از یاد ببری !
 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک خوشه انگور

روی همه شابیه را پوشید

تعمیر سکوت گیجم کرد
دیدم که درخت هست
وقتی که درخت هست پیداست که باید بود
باید بود
و رد روایت را تا متن سپید دنبال کرد
اما ای یاس ملون
 

م.سنام

عضو جدید
سايه تاريك يك نيلوفر
روي همه اين ويرانه ها فرو افتاده بود .
كدامين باد بي پروا
دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد ؟
***
در پس درهاي شيشه اي رؤياها،
در مرداب بي ته آيينه ها،
هر جا كه من گوشه اي از خودم را مرده بودم
يك نيلوفر روييده بود .
گويي او لحظه لحظه در تهي من مي ريخت
و من در صداي شكفتن او
لحظه لحظه خودم را مي مردم .
***
بام ايوان فرو مي ريزد
و ساقه نيلوفر برگرد همه ستون ها مي پيچد .
كدامين باد بي پروا
دانه نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد ؟
***
نيلوفر روييد،
ساقه اش از ته خواب شفّا هم سركشيد
من به رؤيا بودم
سيلاب بيداري رسيد
چشمانم را در ويرانه خوابم گشودم
نيلوفر به همه زندگي ام پيچيده بود
در رگهايش من بودم كه مي دويدم
هستي اش در من ريشه داشت
همه من بود
كدامين باد بي پروا
دانه اين نيلوفر را به سرزمين خواب من آورد

 

zahra97

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل را به رنج هجر سپردم، ولي چه سود،
پايان شام شكوه ام
صبح عتاب بود
چشمم نخورد آب از اين عمر پر شكست
اين خانه را تمامي روي آب بود
 

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
غمی غمناک
شب سردی است ، و من افسرده.
راه دوری است ، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.

می‌کنم ، تنها ، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سایه‌ای از سر دیوار گذشت ،
غمی افزود مرا بر غم‌ ها.

فکر تاریکی و این ویرانی‌
بی خبر آمد تا با دل من
قصه‌ ها ساز کند پنهانی.

نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر ، سحر نزدیک است.
هر دم این بانگ برآرم از دل :
وای ، این شب چقدر تاریک است !

خنده‌ای کو که به دل انگیزم ؟
قطره‌ای کو که به دریا ریزم ؟
صخره‌ای کو که بدان آویزم ؟

مثل این است که شب نمناک است .
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من ، لیک ، غمی غمناک است.
 

Hamid Ghobadi

عضو جدید
کاربر ممتاز
از دوستان عزیزی که 2باره تاپیک رو زنده کردن صمیمانه تشکر میکنم!

:w27:
 

م.سنام

عضو جدید
باران نور
که از شبکه ی دهلیز بی پایان فرو می ریخت
روی دیوار کاشی گلی را می شست.
مار سیاه ساقه ی این گل
در رقص نرم و لطیفی زنده بود.
گفتی جوهر سوزان رقص
در گلوی این مار سیه چکیده بود.
گل کاشی زنده بود
در دنیایی راز دار،
دنیای به ته نرسیدنی آبی.
هنگام کودکی
در انحنای سقف ایوان ها ،
درون شیشه های رنگی پنجره ها ،
میان لک های دیوارها ،
هر جا که چشمانم بیخودانه در پی چیزی ناشناس بود
شبیه این گل کاشی را دیدم
و هر بار رفتم بچینم
رویایم پرپر شد.
 

Hamid Ghobadi

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرز گمشده
ریشه ی روشنی پوسید و فرو ریخت.
و صدا در جاده ی بی طرح فضا می رفت.
از مرزی گذشته بود ،
در پی مرز گمشده می گشت.
کوهی سنگین نگاهش را برید.
صدا از خود تهی شد
و به دامن کوه آویخت:
پناهم بده ، تنها مرز آشنا ! پناهم بده.
و کوه از خوابی سنگین پر بود.
خوابش طرحی رها شده داشت.
صدا زمزمه ی بیگانگی را بویید،
برگشت،
فضا را از خود گذر داد
و در کرانه نادیدنی شب بر زمین افتاد.

کوه از خواب سنگین پر بود.
دیری گذشت ،
خوابش بخار شد.
طنین گمشده ای به رگ هایش وزید:
پناهم بده ، تنها مرز آشنا ! پناهم بده.
سوزش تلخی به تار و پودش ریخت.
خواب خطا کارش را نفرین فرستاد
و نگاهش را روانه کرد.

انتظاری نوسان داشت.
نگاهی در راه مانده بود
و صدایی در تنهایی می گریست.
 

Ghazal_joon

عضو جدید
کاربر ممتاز
خواب تلخ

مرغ مهتاب
می خواند.
ابری در اتاقم می گرید.
گل های چشم پشیمانی می شکفد.
در تابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد.
مغرب جان می کند،
می میرد.
گیاه نارنجی خورشید
در مرداب اتاقم می روید کم کم
بیدارم
نپنداریدم در خواب
سایه ی شاخه ای بشکسته
آهسته خوابم کرد.
اکنون دارم می شنوم
آهنگ مرغ مهتاب
و گل های چشم پشیمانی را پرپر می کنم.
 

م.سنام

عضو جدید
نیلوفر

از مرز خوابم می گذشتم،
سایه ی تاریک یک نیلوفر
روی همه ی این ویرانه فرو افتاده بود.
کدامین باد بی پروا
دانه ی این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟

در پس درهای شیشه ای رویاها،
در مرداب بی ته آیینه ها ،
هر جا که من گوشه ای از خودم را مرده بودم
یک نیلوفر روییده بود.
گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت
و من در صدای شکفتن او
لحظه لحظه خودم را می مردم.

بام ایوان فرو می ریزد
و ساقه ی نیلوفر برگرد همه ی ستون ها می پیچد.
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
نیلوفر رویید ،
ساقه اش از ته خواب شفافم سر کشید.
من به رویا بودم ،
سیلاب بیداری رسید.
چشمانم را در ویرانه ی خوابم گشودم:
نیلوفر به همه ی زندگی ام پیچیده بود.
در رگ هایش ، من بودم که می دویدم.
هستی اش در من ریشه داشت،
همه ی من بود.
کدامین باد بی پروا
دانه ی این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
 

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوست
بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید

صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود
و پلک هاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد
و دست هاش
هوای صاف سخاوت را ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند داد

به شکل خلوت خودبود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد
و او بشیوه ی باران پر از طراوت تکرار بود

و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر شد
همیشه کودکی باد را صدا می کرد
همیشه رشته ی صحبت را
به چفت آب گره می زد
برای ما ، یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه ی سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه ی یک سطل آب تازه شدیم

و بارها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت

ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله ی نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم.
 

م.سنام

عضو جدید
لحظه گمشده

مرداب اتاقم کدر شده بود
و من زمزمه خون را در رگ‌ هایم می‌ شنیدم.
زندگی ‌ام در تاریکی ژرفی می‌‌گذشت.
این تاریکی ، طرح وجودم را روشن می‌کرد.

در باز شد
و او با فانوسش به درون وزید.
زیبایی رها شده‌ ای بود
و من دیده به راهش بودم:
رویای بی‌شکل زندگی‌ام بود.
عطری در چشمم زمزمه کرد.
رگ‌ هایم از تپش افتاد.
همه ی رشته‌هایی که مرا به من نشان می‌داد
در شعله ی فانوسش سوخت:
زمان در من نمی‌گذشت.
شور برهنه‌ ای بودم.

او فانوسش را به فضا آویخت.
مرا در روشن ‌ها می‌جست.
تار و پود اتاقم را پیمود
و به من ره نیافت.
نسیمی شعله ی فانوس را نوشید.

وزشی می‌گذشت
و من در طرحی جا می‌گرفتم،
در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می‌شدم.
پیدا ، برای که؟
او دیگر نبود.
آیا با روح تاریک اتاق آمیخت؟
عطری در گرمی رگ ‌هایم جا به ‌جا می ‌شد.
حس کردم با هستی گمشده‌اش مرا می نگرد
و من چه بیهوده مکان را می‌کاوم:
آنی گم شده بود.
 

Similar threads

بالا