قرارهاي بي قرار...

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من آدم "عشق دوم"بودن نیستم جانم...

آدم اینکه خسته از راه برسی با کوله باری از مقایسه و انتظار استقبال گرمم را داشته باشی

من تمام زنانگی هایم را در صندوقچه ی مادربزرگ پنهان کرده ام برای کسی

که اولینش باشم...

که اولینم باشد...

این همه سال با تنهایی نجنگیده ام برای "نفر دوم" شدن!
 

آیدا..

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلم از نبودنت پر است

هر روز خاطراتم را الک میکنم و جز دلتنگی تو چیزی برایم نمیماند

نه تو آمدی

نه فراموشی

خیالی نیست

من کوه میشوم و پای نبودن هایت میمانم

اما ای کاش میدانستی بی تو تمام لحظاتم رنگ پاییزند
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز




بهم گفت عشق مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی می بازه. بازی عشق مساوی نداره. یا می بری یا می بازی. بگو ببینم تو عاشقی بردی یا باختی؟

تو چشماش خودم رو نگاه کردم و گفتم می دونی اولین بار کِی دستش رو گرفتم؟ تو بازی « نون بیار کباب ببر»!

سال آخر دانشگاه همه بچه ها دور هم تو کافه جمع شده بودیم. بعضیا تخته بازی می کردن ، بعضیا شطرنج و بقیه هم دوز ! فقط من و اون بودیم که نشسته بودیم و بازی بقیه رو می دیدیم. بهش گفتم چرا بازی نمی کنی؟ گفت این بازی ها رو دوس ندارم. دلم بازی های قدیم رو می خواد. گفتم مثلا چی؟ گفت مثلا نون بیار کباب ببر! دستم رو گرفتم رو‌ به روش. دستش رو گذاشت رو دستم. تو چشماش زل زدم. خندید و دستش رو کشید. گفت نزدی رو دستم... باختی. دلم می خواست بهش بگم آخه کدوم احمقی می زنه رو همچین دستی... نگفتم. دستش رو گرفت جلوم... دستم رو گذاشتم رو دستش.باز تو چشماش نگاه کردم.زد رو دستم و خندید.گفت باختی. یه بار زد،دو بار زد،سه بار زد.‌بعدش گفت اصلا بازی رو بلدی؟ باید دستت رو بکشی من نتونم بزنم! گفتم می دونم. گفت پس چرا دستت رو نمی کشی؟ گفتم نمی دونم! دستم رو گرفت گذاشت رو دستش و تو چشمام نگاه کرد. دیگه نزد رو دستم. دیگه نگفت باختی. دستم تو دستش موند. فهمید برای بردن بازی نمی کنم.

درست میگی رفیق عشق مثل بازی می مونه ولی نه بازی آدم بزرگا... نه بازی که یکی می بره و یکی می‌بازه.‌ تو بازی عشق اگه به بردن فکر کنی باختی!!! اگه بزنی رو دستش، اگه دستت رو بکشی باختی!!! تو بازی عشق باید صبور بود.‌باید گذشت کرد.
 

smart student

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همیشه واسم سواله که یعنی تو دلت واسم تنگ نشد؟یعنی صبحا که پاشدی گوشیتو چک کردی منتظر تکستم نبودی؟وقتی که داشتی میرفتی بیرون منتظر مراقب خودت باش از طرف من نبودی؟شبا دلت نخواست کل روزتو برام بگی؟وقت کارای روزمرت اصلا یاد من نیوفتادی؟ تورو نمیدونم ولی من خیلی دلم واست تنگ شده.
 

*marzie*

عضو




بهم گفت عشق مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی می بازه. بازی عشق مساوی نداره. یا می بری یا می بازی. بگو ببینم تو عاشقی بردی یا باختی؟

تو چشماش خودم رو نگاه کردم و گفتم می دونی اولین بار کِی دستش رو گرفتم؟ تو بازی « نون بیار کباب ببر»!

سال آخر دانشگاه همه بچه ها دور هم تو کافه جمع شده بودیم. بعضیا تخته بازی می کردن ، بعضیا شطرنج و بقیه هم دوز ! فقط من و اون بودیم که نشسته بودیم و بازی بقیه رو می دیدیم. بهش گفتم چرا بازی نمی کنی؟ گفت این بازی ها رو دوس ندارم. دلم بازی های قدیم رو می خواد. گفتم مثلا چی؟ گفت مثلا نون بیار کباب ببر! دستم رو گرفتم رو‌ به روش. دستش رو گذاشت رو دستم. تو چشماش زل زدم. خندید و دستش رو کشید. گفت نزدی رو دستم... باختی. دلم می خواست بهش بگم آخه کدوم احمقی می زنه رو همچین دستی... نگفتم. دستش رو گرفت جلوم... دستم رو گذاشتم رو دستش.باز تو چشماش نگاه کردم.زد رو دستم و خندید.گفت باختی. یه بار زد،دو بار زد،سه بار زد.‌بعدش گفت اصلا بازی رو بلدی؟ باید دستت رو بکشی من نتونم بزنم! گفتم می دونم. گفت پس چرا دستت رو نمی کشی؟ گفتم نمی دونم! دستم رو گرفت گذاشت رو دستش و تو چشمام نگاه کرد. دیگه نزد رو دستم. دیگه نگفت باختی. دستم تو دستش موند. فهمید برای بردن بازی نمی کنم.

درست میگی رفیق عشق مثل بازی می مونه ولی نه بازی آدم بزرگا... نه بازی که یکی می بره و یکی می‌بازه.‌ تو بازی عشق اگه به بردن فکر کنی باختی!!! اگه بزنی رو دستش، اگه دستت رو بکشی باختی!!! تو بازی عشق باید صبور بود.‌باید گذشت کرد.

- «ما» عاشقش هستیم. آقا.
- با همین یک تا پیراهن رنگی و دست‌های خالی؟
- بله آقا... ما می‌خواهیم با دست‌های خالی، عشق را تجربه کنیم. ممکن نیست؟
- چرا نیست؟ حداقل، با دست‌های خالی بازی کردن این خاصیت را دارد که چیزی نمی‌بازید.
- چه‌‌طور نمی‌بازیم؟
ما خودِ عشق را می‌بازیم، و قمار بزرگ‌تری هم وجود ندارد.

#نادر_ابراهیمی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز




فکر می‌کنم مدتی‌ست علاج زندگی را پیدا کرده‌ام.

«دوست داشتن غم‌ها». این کاری‌ست که دلم می‌خواهد بعد از این انجام دهم. حکم چای نباتِ مادربزرگ را دارد. همه جا صدق می‌کند.

به این فکر می‌کنم که ما آدم‌ها یک عمر اشتباه زده‌ایم. اشتباه رفته‌ایم. اشتباه فرار کرده‌ایم. اگر زخم خوردیم اگر غصه‌دار شدیم، اولین و دمِ دستی‌ترین کار این بوده که حواسمان را پرت کنیم. به دیگران هم گفته‌ایم نه چیزی بگویید، نه بپرسید. به خیالِ اینکه فرار کردن راه حل خوبی‌ست برای فراموش کردن، مرهم خوبی‌ست برای هر زخم.

این‌بار اگر دلتان شکست قرار را بر فرار ترجیح دهید!

غمتان را در آغوش بگیرید و بپذیرید. غمِ آدم بخشی از وجود و روحِ آدمی‌ست. غم هم مثلِ شادی سرمایه‌ی دل است. کسی که مریض نشده قدر سلامتی را نمی‌داند. پس اگر غصه‌دار می‌شوی آنقدرها هم چیز بدی نیست. باور کن...

کوچکترین فایده‌اش این است که شادی را عمیق‌تر می‌فهمی و لبخند را گرم‌تر می‌زنی. یک فایده‌ی دیگرش هم این است که به قولِ ادبیاتِ امروز، آپدیت می‌شوی. هر غصه به بزرگی‌ات اضافه می‌کند. حتی گاهی فکر می‌کنم دنیا بر اساس میزان غصه‌ها سنجیده می‌شود. اینکه ما چقدر جهان را شاد خواهیم زیست، بستگی به تجربه‌های غم‌انگیزمان دارد. غم آدمی را قدردان بار می‌آورد. باعث می‌شود از یک فنجان چای عصر کنار پنجره‌ی باران‌زده لذتِ کافی را ببری. ساده از آن عبور نکنی. دلخوشی‌های کوچک را ببینی و خلق‌شان کنی. حتی بعد از یک وعده غذا کنارِ خانواده «دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود» را با ذوقِ بیشتری بگویی. غصه چشم و دلِ آدم را باز می‌کند.

حتی خیال دارم به فرزندم بگویم بعد از اولین شکست‌ات بیشتر بزرگ می‌شوی، تا بعد از اولین پیروزی‌ات.

حالا که آدمی به تعداد غصه‌هایش بزرگ می‌شود تا شادی‌هایش را عمیق‌تر زندگی کند، چرا باید از دردهایش فرار کند و زیر فرش پنهان‌شان کند؟ چرا آن‌ها را دور بریزد تا مبادا زخمی تازه شود؟ چرا چیزی که آدم را اهل می‌کند باید موجبات فرار را آماده کند؟

من خودِ بعد از غصه‌هایم را بیشتر از خودِ قبل از آن‌ها دوست خواهم داشت. اینی که هستم، هم دلخوشی را بهتر می‌بیند، هم بیشتر آن را مهیا می‌کند.

حتی اگر سیب‌زمینی زغالی باشد، وسطِ باغ، دمادمِ غروب، کوچک و به تعداد

از من می‌شنوی، خاطرات غصه‌دارت را هم مثل خاطرات خوش‌ات دوست داشته باش.

آن‌ها سهم بیشتری در دریا کردن دل‌ات داشته‌اند...
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
قرار بود دیگه سراغم نیاد اما بازم سراغم اومد
مثل هر روز براش چایی ریختم با پولکی
بعدم از کل اتفاقای روزم براش تعریف کردم
میدونی خیالت وفادارتر از خودت بود
حالا دوست خوبی برای وقتهایی که
لازم روزه سکوت بگیرم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هیچکس از دوریَت نمی‌میرد، فوقش این است که شب‌ها دیرتر به خواب می‌رود. مثل همه آدم‌های زنده کارش را می‌کند، بیرون می‌رود، می‌خندد. اتفاقا همان عصر جمعه دلگیری را که برای خودت زهرمارش کردی او احتمالا در جمع‌های دوستانه کباب می‌زند و بعدش یک چای دبش نوش جان می‌کند!

هیچکس از دوریت نمی‌میرد. آدم‌ها فراموش‌کارند خودت را درگیرشان نکن. زودتر از آنچه فکرش را کنی از یاد خواهی رفت. آن‌ها فقط ادای دلتنگ‌ها را درمی‌آورند. به جای آنکه خانه‌ای از جنس غم و افسردگی و‌ دلتنگی بسازی که هیچ درِ خروجی ندارد، به جای ترس و کینه و خشم و وحشت، بلند شو و برای خودت چای صداقت دم کن. کتاب شعر بخوان و به زندگیت ادامه بده. باور کن هیچکس دلش به حالت نمی سوزد. نهایتش بگویند: او همیشه افسرده و‌ پریشان حال است!

خودت را پَس نزن، لج نکن، حبس نکن! در این خرابات کسی تو را نمی‌بیند. خوشبختانه یا متاسفانه انسان‌ها زود فراموش می‌کنند نبودن را. راست میگفت که: "ساکنان دریا پس از مدتی صدای امواج را نمی‌شوند قصه تلخی‌ست عادت!"

خودت را دریاب زندگی جریان دارد و این ذکر را هر روز تکرار کن: «هیچکس از دوریَت نمی‌میرد، فوقش این‌ست که شب‌ها دیرتر به خواب می‌رود»
 

smart student

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آدمیزاد سختِشه که بگه "به مَن توجه کن". برایِ همین قیل و قال راه میندازه، عصَبی میشه، داد میزنه، قهر میکنه، با خودِش و زَمین و زمان لَج میکنه، برایِ اینکه به چِشم بیاد، برایِ اینکه دیده شه...
تو فقط میبینی که چِشماشو میبَنده و داد میزنه و هیچی نِمیشنوه؛ اون داره میپَره و دستاشو تِکون میده و میگه "هی، من اینجام، ببین مَنو!"
داره میگه "به من توجه کن”
و میدونی چقَدر درموندَست این جمله؟
سراسَر اِستیصاله و اگه به زبون بیاد؛ دیگه گفتن و نگفتنِش، فَرقی نداره...
-نازنین هاتفی
 

plant_biology

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آدمیزاد سختِشه که بگه "به مَن توجه کن". برایِ همین قیل و قال راه میندازه، عصَبی میشه، داد میزنه، قهر میکنه، با خودِش و زَمین و زمان لَج میکنه، برایِ اینکه به چِشم بیاد، برایِ اینکه دیده شه...
تو فقط میبینی که چِشماشو میبَنده و داد میزنه و هیچی نِمیشنوه؛ اون داره میپَره و دستاشو تِکون میده و میگه "هی، من اینجام، ببین مَنو!"
داره میگه "به من توجه کن”
و میدونی چقَدر درموندَست این جمله؟
سراسَر اِستیصاله و اگه به زبون بیاد؛ دیگه گفتن و نگفتنِش، فَرقی نداره...
-نازنین هاتفی
زيبا بود 🌹
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بپرس دوستم داری؟
بگذار بگویم من؟
شما را؟
به جا نمی آورم!
ولی... شما چقدر زیبایید!
به فنجان قهوه ای دعوتتان کنم؟
لبخند بزن
بگو با کمال میل
بیا دوباره برای اولین بار ببینمت!
در همان دیدار دلت را ببرم
بیا و قرار بی قراری هایم باش
بگذار اولین دوستت دارم را دوباره بگویم!
باز هم عاشقت شوم...

#حامد_نیازی




بیا خودمان را پخش کنیم کف اتاق

چشم هایمان را ببندیم...

دستهایمان را باز کنیم

و مشت مشت از روی فرش بوسه جمع کنیم!

اجازه بده بپرسم: دوستم داری؟

تو با ناز بگو نوچ!

بگذار بپرسم: این مدت که تنهایم گذاشته بودی دلتنگم شدی؟

تو هم با عشوه بگویی نوچ!

لبخند شیطنت آمیز بزن

تا من بگویم: فدای لبهایت که وقتی میگویی نوچ!

حس میکنم بوسه میخواهی!

راستی...

بوسه میخواهی؟

لطفا بگو نوچ!
 

*marzie*

عضو




بیا خودمان را پخش کنیم کف اتاق

چشم هایمان را ببندیم...

دستهایمان را باز کنیم

و مشت مشت از روی فرش بوسه جمع کنیم!

اجازه بده بپرسم: دوستم داری؟

تو با ناز بگو نوچ!

بگذار بپرسم: این مدت که تنهایم گذاشته بودی دلتنگم شدی؟

تو هم با عشوه بگویی نوچ!

لبخند شیطنت آمیز بزن

تا من بگویم: فدای لبهایت که وقتی میگویی نوچ!

حس میکنم بوسه میخواهی!

راستی...

بوسه میخواهی؟

لطفا بگو نوچ!
.
‏چند کنی بر سرِ یک بوسه بحث..؟

#جامی
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﭘﯿﺪﺍﺳﺖ؟

ﺩﺭ ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﭼﺮﺍ

ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﺧﻢ ﻣﯽﮐﺸﻨﺪ ﻣﺪﺍﻡ؟

ﻭﻗﺘﯽ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺩﺭ ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ ﻣﯽﭼﺮﺧﻢ

ﻭﻗﺘﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﺩﺭ ﺑﻮﯼ ﺗﻨﺖ

ﺩﺭ ﮔﻞﻫﺎﯼ ﭘﯿﺮﻫﻨﺖ

ﻋﺸﻖ ﻣﻦ!

ﺁﻭﺍﺭﮔﯽ ﻭﺍﺩﯼ ﭼﻨﺪﻡ ﺑﻮﺩ.
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
وقتی خودم را به‌قدر کافی دوست داشتم،
شروع کردم به ترک کردن چیزهایی که سالم نبودند.
یعنی آدم‌ها، مشاغل و عادات و اعتقاداتی که مرا کوچک و حقیر نگه می‌داشت کنار گذاشتم.
قبلاً فکر می‌کردم این‌ کار به معنی وفادار نبودن است ولی در واقع این معنای دوست داشتن خود است.

"کیم مک میلن"
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
یک روز بی‌گمان
سر می‌زند جایی و خورشید می‌شود
تا دوست داری‌ام
تا دوست دارمت
تا اشک ما به گونه هم می‌چکد ز مهر
تا هست در زمانه یکی جان‌دوست‌دار

"سیاوش کسرایی"
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بیا آخرين شاهكارت را بيبين

مجسمـه اي با چـشمانی باز

خيره به دور دست

شايد شرق شايد غرب

مبهوت يك شكست،

مغلوب يك اتفاق

مصلوب يك عشق،

خرده هايش را باد دارد مي برد

و او فقط خاطراتش را محكم بغل گرفته...

بيا آخرين شاهكارت را ببین

مجسمه اي ساخته اي به نام «من»
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باران که می بارد یاد تو می افتم

لحظه هایم جان می گیرد ،

و دلم را به سوی تو روانه می کنم ...

نمی دانم چه برقی در نگاه توست ،

که با هر لحظه دیدنت آرام می شوم!

باران که می بارد نگاهم به هر طرف می چرخد

تو را در آستانه چشمانم می بینم ...

گوشه ای می نشینم و به جایی خیره می شوم !

باران که می بارد دلم عاشق تر می شود ،

ابر نگاهم فرو میریزد و گونه هایم خیس می شود ...

نه از بی کسی و نه از هجوم تنهایی ،

بلکه از شوق دیدار روی تو جاری می شود!

باران که می بارد همه چیز جز تو ،

از یادم فراموش می شود

دوست داشتنت جاودانه می شود

باران می بارد و من به هوای بودنت

ماندگار می شوم ...

و باور می کنم ،

این احساسیست که پنهان نمی ماند
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حس غریبی دارم این روزها، و پرم از تضادهای رنگ وا رنگ!

هم آرامم؛ هم بی قرار... هم شادم؛ هم غمین... هم صبورم و هم بی تاب...!

و بیش از همه ی این ها دلتنگم... !

روزها می گذرند و من، «فقط» بی قرار می شوم ... و دلتنگ...

چیزی ست در من، که فریاد می زند تمام «وجودم» را ... اما... این بغض ِ در گلو

نشسته،

دلتنگم برای همه ی لحظه هایی که چه زود «خاطره» شدند... و چه زود از

من گذشتند...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شب چرا بر تپش ثانيه ها پل زده است ؟

و دلم بس نگران است چرا؟

و چرا اين تپش ثانيه فرياد زمان است هنوز ؟

صبح

اين آواي پر از جوش و خروش

پس چرا دير به ديدار دلم مي آيد؟

و دلم بس تنگ است

كاش اين فاصله ره مي پيمود

تا كه فردا رسد از راه چه زود


يا كه پايان گردد اين دلتنگي

ذهن من دلتنگ است

كاش اين فاصله ره مي پيمود......
 

*marzie*

عضو
حس غریبی دارم این روزها، و پرم از تضادهای رنگ وا رنگ!

هم آرامم؛ هم بی قرار... هم شادم؛ هم غمین... هم صبورم و هم بی تاب...!

و بیش از همه ی این ها دلتنگم... !

روزها می گذرند و من، «فقط» بی قرار می شوم ... و دلتنگ...

چیزی ست در من، که فریاد می زند تمام «وجودم» را ... اما... این بغض ِ در گلو

نشسته،

دلتنگم برای همه ی لحظه هایی که چه زود «خاطره» شدند... و چه زود از

من گذشتند...
ویران...
آنجاست که میفهمی"دلتنگی"چه دماری از روزگارت در آورده است...
که حتی خود را نیز فراموش کرده ای...
بزرگترین عذاب همین"خاطره های بی انصاف"میباشند
که حتی با یک بوی"عطر" تورا چنان میکوبد،
در خود میشکند که...
خسته ات میکند
دلتنگی تاوان تمام همین دل بستن هاست
کاش میشد دل را جا گذاشت و رفت...
کاش..
میشد که"رفت"...
"رفت"...

#علی_قاضی_نظام
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ویران...
آنجاست که میفهمی"دلتنگی"چه دماری از روزگارت در آورده است...
که حتی خود را نیز فراموش کرده ای...
بزرگترین عذاب همین"خاطره های بی انصاف"میباشند
که حتی با یک بوی"عطر" تورا چنان میکوبد،
در خود میشکند که...
خسته ات میکند
دلتنگی تاوان تمام همین دل بستن هاست
کاش میشد دل را جا گذاشت و رفت...
کاش..
میشد که"رفت"...
"رفت"...

#علی_قاضی_نظام
فاصله ایست میان من و تو .......

فاصله ای که دریا می نامند ........

دریا می داند ......همه ی حرفهای دلم را ......زیرا او را محرم رازهایم خوانده ام .....

بی قرارم....... بیقرار گرمای دستانت .....بیقرار اغوشت .......بیقرار نجوای عاشقانه ات در اغوشم .......

زندگی من

دریا را قسم گرفته ام .........که اگر روزی خبری از تو داشت مرا با بیقراری اش باخبر کند .......
 

*marzie*

عضو
فاصله ایست میان من و تو .......

فاصله ای که دریا می نامند ........

دریا می داند ......همه ی حرفهای دلم را ......زیرا او را محرم رازهایم خوانده ام .....

بی قرارم....... بیقرار گرمای دستانت .....بیقرار اغوشت .......بیقرار نجوای عاشقانه ات در اغوشم .......

زندگی من

دریا را قسم گرفته ام .........که اگر روزی خبری از تو داشت مرا با بیقراری اش باخبر کند .......
این روزها به دل بیقرارم وعده آمدنت را میدهم
حال دلم خوب است
پر از شوق
پر از امید
همین که از تو حرف میزنم
قند در دلش آب میشود
اینبار اگر آمدی
بمان
بمان و از رفتن چیزی نگو

دیگر تاب رفتن های طولانی ات را ندارم
هرسال پاییز که می شود
با نبودنت
با رفتنت
تمام دلخوشی های
دلم دود می شود

#احسان_صفایی
 
بالا