رهگذاری آمد و گفتا که من عاشق شدم...بی خبر از هر چه هست
گفت روحت بوی ریحان می دهد با روح من گویی یکی است....
گفتمش کای یار با ما آسمان ها نیز تنگی می کنند... روح من با قلب پرخونم یکی است
گفت میخواهم تو را در دل همه جایت کنم... وین دل شوریده ام را غرق آغوشت کنم...
گفتمش عشق و صبوری سخت و طاقت ناوری... از بیابان بلا باید گذشت...
گفت من عاشق شدم.. عاشق خوی نکویت گشته ام...
دست در دستش سوی آن وادی حیران شدیم... بس بیابان بود و راهی پر خطر
خواستم تا امتحانش کرده، گفتم ره کجاست؟وادی حیران کجاست؟کو نشانش یار من؟
گفت من خود کی شناسم ای عدو... رو که ما را با تو دیگر کار نیست... سوی ما نایی که مهری بر دلم آثار نیست...
رفت و من ماندن در آن وادی پر سوز و گداز... او نمی دانست کانجا وادی حیرانی است...
وادی عشق و گداز این جاست نی جای دگر...
من خود اما، آشنای کوی حیرانی بدم...
"آشنای دور"