زیر باران با یاد تو می روم ،به دنبال جای پای تو ،تو را می پرستم من شبانه ،برای لحظه های شادمانه ،برای با تو بودن صادقانه ،می آیم من به پیشت عاشقانه ، به تو دل بسته ام من شاعرانه ،اما افسوس از درک زمانه ،چه زیباست راز زمانه ،اگر زندگی باشد یک ترانه.
دلم را میگذارم کناری تا بتوانم دلی جدید جایش بگذارم تا بتوانم دلم را ترمیم کنم و دوباره برگردانم سرجایش اما نمیدانم چرا با هر بار بستن زخمی که رویش هست جای دیگرش شروع به چکیدن خون میکند شاید نمیخواهد ترمیمش کنم زخمهایش را و بگذارم سرجایش
دلم شکسته
اما باز هم پرنده عشق تو روی شکسته های دلم نشسته
وبه این اجازه را نمی دهد که به کس دیگری بی اندیشم!
نمی دانم اگر اشکهایم نبودند چطور این لحظات را سپری می کردم
حال با وجوداشکهایم این لحظات پراز التهاب را اسوده تر می گذرانم اما مجنون نازنین
این را بدان که اشکهایم هم دیگر رمقی برای باریدن ندارند
و من بدون اشکهایم تاب نمی آورم
برگرد...
یادش بخیر چقدر زیبا بود خندیدنت زیر درخت زرد آلوی سپید
دستان سالخورده ات کنار آتش چای
چقدر دلم برایت تنگ شده است برای بوسیدن عاشقانه ات
برای تو پدر بزرگ
گاهی میخواهم اشک بریزم در غمم اما دیگر اشکهایم انگونه که مرا ارام کند سرازیر نمیشود بلکه تنها چند قطره میاید و دیگر هیچ اشکی سرازیر نمیشود یا اشکهایم رمق باریدن ندارد یا دلم دارد خون میبارد برای همین اشکهایم نمیبارد
که تو تنها نیاز من باشی
و چه عاشقانه است
که تو تنها آرزویم باشی
و چه رؤیایی است
این لحظه های ناب عاشقی
و من همه زیبایی عاشقانه و رؤیایی را با فقط تو حس می کنم
هنوزم میشه دست هامو به دستای تو بسپارم هنوزم می زنه قلبم که این یعنی دوست دارم می تونم رد بشم با تو از این دنیا از این سختی می تونم با تو برگردم به یکرنگی به خوشبختی
می دونم می تونم با تو تو مشت زندگی جا شم دلم آروم نمی گیره اگه یک لحظه تنها شم تو رو دارم همین بسه واسه حس کردن خوبی واسه حبس نگات بودن میون قابای چوبی
واسه خیره شدن تو شب به گرگ و میش اون چشمات واسه مال نگت بودن تو این عکسای مات مات میون خاطره بازی میون اشک و خندیدن تو رو دارم توی رویا همین بسه برای من
می دونم می تونم با تو تو مشت زندگی جا شم دلم آروم نمی گیره اگه یک لحظه تنها شم تو رو دارم همین بسه واسه حس کردن خوبی واسه حبس نگات بودن میون قابای چوبی
آفتاب آمد و
بر پنجره ‘ي ابر نشست
پر و بالش همه خيس
غنچه بيدار شد از خواب و
دهن دره ي شيريني كرد
و دم پنجره آمد،
گل شد
گل دم پنجره ،
عطرش را
پايين
آويخت
يك نفر پايين بود...
دلها چه سادهاند در روزگار من که ادمها پیچیده اند دیگر کسی را نمیابی که بی دریغ عشق بورزد و بی دریغ دوست بدار همه میخواهند سود ببرند برای اینکه تنها به دل نمیاندیشند