دل نامه یا نامه دل

وضعیت
موضوع بسته شده است.

negin1990

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
بچه ها من چند دقیقه پیش یه چیزی شنیدم که زندگیمو از این رو به اون رو کرد
حالم خوب نیست
تو رو خدا واسم دعا کنین
.............
 

MAHDI.VALVE

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]آی خدا دل گیرم ازت‌، آی زندگی سیرم ازت[/FONT]​
[FONT=arial,helvetica,sans-serif][/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]آی زندگی میمیرم و عمرمو پس میگیرم ازت[/FONT]​
[FONT=arial,helvetica,sans-serif][/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]این غصه های لعنتی از خنده دورم میكنن[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif][/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]این نفس های بی هدف زنده به گورم میكنن[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif][/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]چه لحظه های خوبیه ثانیه های آخره[/FONT]​
[FONT=arial,helvetica,sans-serif][/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]فرشته مردن من ، منو از اینجا میبره[/FONT]​
[FONT=arial,helvetica,sans-serif][/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]آی خدا دل گیرم ازت‌، آی زندگی سیرم ازت[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif][/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]آی زندگی میمیرم و عمرمو پس میگیرم ازت[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif][/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]چه اعتراف تلخیه انگار رسیدم ته خط[/FONT]​
[FONT=arial,helvetica,sans-serif][/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]وقت خلاصی ار هم است آی دنیا بیزارم ازت[/FONT]​
 

MAHDI.VALVE

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]تو دل یه مزرعه یه کلاغ رو سیاه
هوایی شده بره پابوس امام رضا
[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]اما هی فکر میکنه اونجا جای کفتراست
آخه من کجا برم یه کلاغ که رو سیاست
[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]من که توی سیاهیا از همه رو سیا ترم
میون اون کبوترا با چه رویی بپرم
[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]تو همین فکرا بودش کلاغ عاشق ما
یه دلش میگفت برو یه دلش میگفت بمون
[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]که یه هو صدایی گفت تو نترس و راهی شو
به سیاهی فکر نکن تو یه زائری برو
[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]من که توی سیاهیا از همه رو سیا ترم
میون اون کبوترا با چه رویی بپرم
[/FONT]
 

ستاره-ماه

عضو جدید
هستم ولی میرم
نمیتونم بگم
فقط واسم دعا کن

به خدا بگو خیلی ازش دلگیرم
بگو این نبود جواب من
سلام
خدا تو دله ادماس از ته دل خودت صداش كن ببين چه جوري حسش ميكني گلم ؟:heart::heart:

قربونش برم خودش مشكل ميده خودشم حل ميكنه نگران نباش:que::que:
ديرو زود داره سوخت و سوز نداره :warn::warn:

:heart::heart:;):heart::heart:
 

ستاره-ماه

عضو جدید
زندگي صحنه يكتاي هنرمندي ماست:crying2:

هركسي نغمه خود خواند واز صحنه رود..........:w32:

خرم ان نغمه كه مردم بسپارند به ياد.............:w05:
 

turquoise

عضو جدید
کاربر ممتاز
آرزوی مورچه‏ی قرمز

آرزوی مورچه‏ی قرمز




توی حیاط یک خانه‏ی قدیمی، دوتا درخت بزرگ بود. یکی این طرف حیاط و یکی دیگر آن طرف حیاط.
چند تا مورچه نزدیک درخت این طرف حیاط، توی باغچه زندگی می‏کردند. یک روز مورچه‏ی قرمز که از همه کوچک‏تر بود، به مادرش گفت: «ای کاش می‏شد به باغچه آن طرف حیاط می‏رفتم تا از درخت بزرگش بالا بروم. به نظر من دنیا از آن طرف حیاط خیلی قشنگ‏تر است!» مادر مورچه‏ی قرمز آهی کشید و گفت: «فکر خوبیه. اما تا وقتی که این مرغ و خروس‏ها توی حیاط هستند، نمی‏توانی از آنجا عبور کنی.
همین چند روز پیش که من از لانه کمی دور شدم، چیزی نمانده بود که غذای آقا خروسه بشوم...» مورچه‏ی قرمز که ناامید شده بود، با ناراحتی مشغول پیدا کردن غذا شد.

تا اینکه یک روز اتفاق جالبی افتاد! آن روز زنی با یک طناب بلند و یک سبد لباس به آنجا آمد. بعد یک سرطناب را به درخت این طرف حیاط بست و سر دیگر طناب را به درخت آن طرف حیاط .
لباس‏ها را هم یکی یکی پهن کرد روی طناب و رفت. مورچه‏ی قرمز که از لای برگ‏ها نگاه می‏کرد؛ با خودش گفت: «به به، چه راه خوبی! حالا می‏توانم خودم را به درخت آن طرف حیاط برسانم.»
مورچه‏ی قرمز خودش را به طناب رساند و از روی آن شروع به حرکت کرد. باد آرام وزید و طناب و لباس‏ها را تکان داد.
مورچه‏ی قرمز کمی جلوتر رفت و به لباس سبز رسید. روی لباس پر بود از گل‏های قشنگ، مثل یک دشت سر سبز و پر از گل. باد تندتر شد و طناب و لباس‏ها را شدیدتر تکان داد. اما مورچه‏ی قرمز که هدفش رسیدن به آن درخت بود، محکم‏تر به لباس چسبید تا باد آرام شود. کمی جلوتر که رفت، راه تمام شد و مورچه قرمز به آرزویش رسید.
حالا چند روز است که مورچه‏ها پشت سر هم از بالای سر مرغ و خروس‏ها راه می‏روند.
آن طرف دنیا از بالای درخت آن طرف حیاط، واقعاً جالب و دیدنی بود...!



بچه ها کسی می دونه نتیجه اخلاقی این داستان چیه ؟:w20:


 

turquoise

عضو جدید
کاربر ممتاز
من دلم می خواهد خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش دوستانم بنشینند
آرام گل بگو گل بشنو
هر کسی می خواهد وارد خانه پر مهرو صفایم گردد
یه سبد بوی گل سرخ به من هدیه کند
شرط وارد گشتن شستو شوی دل هاست
شرط آن داشتن دل بی رنگ وریاست
بردرش برگ گلی می کوبم
روی ان با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار خانه ما اینجاست
تا که سهرا ب نپرسد که دگر خانه دوست کجاست

من این شعرو خیلی دوستش دارم و هزاران هزار بار تقدیمش می کنم به دوستام :w30:
 

negin1990

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
خدا تو دله ادماس از ته دل خودت صداش كن ببين چه جوري حسش ميكني گلم ؟:heart::heart:

قربونش برم خودش مشكل ميده خودشم حل ميكنه نگران نباش:que::que:
ديرو زود داره سوخت و سوز نداره :warn::warn:

:heart::heart:;):heart::heart:


میدونم عزیز
تو حکمتش موندم....
 

fari_civil

عضو جدید
فییییشششششششششششششششششش
.
.
.
.
قولوپ
(سیفونو کشیدم. بی ادبم کناریته:cool:)
نروم(nerve) رندس:cool:
 

majid.ph

عضو جدید

turquoise

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماجرا ی شیوانا و مرد ثروتمند

ماجرا ی شیوانا و مرد ثروتمند

روزی شیوانا از مقابل خانه مرد ثروتمندی عبور می‌کرد. مرد ثروتمند روی بالکن خانه ایستاده بود و جاده را نگاه می‌کرد. وقتی شیوانا را دید از همان بالای بالکن با صدای بلند گفت: استاد! امروز زیباترین و باشکوه‌ترین روز زندگی من است. امروز با دختری که عمری دوست داشتم ازدواج می‌کنم! آیا امروز باشکوه‌ترین روز تاریخ نیست!؟ شیوانا تبسمی کرد و به مرد گفت: تو از آن بالا می‌توانی کوهستان و قله را ببینی. خوب نگاه کن ببین آیا کوهستان از جای خود تکان خورده و درختان دشت ریشه‌هایشان درآمده و در فضا شناورند!؟ مرد ثروتمند با تعجب به کوه و دشت خیره شد و گفت: نه استاد! هیچ چیز در طبیعت تغییری نکرده است!؟ اما...!

شیوانا سری تکان داد و گفت: پس من را هم مثل کوه حساب کن! و آنگاه راه خود را گرفت و رفت. چند سال بعد دوباره شیوانا از مقابل خانه آن مرد ثروتمند عبور می‌کرد. آن مرد روی بالکن نشسته بود و چند کودک قد و نیم قد در اطرافش بازی می‌کردند. مرد ثروتمند دوباره وقتی شیوانا را دید با صدای بلند گفت: استاد من خوشبختیم به حد کمال رسیده است!؟ ببین صاحب چه ثروت بیشماری و چه کودکان زیبایی شده‌ام. همه به وضعیت من حسرت می‌خورند. شما اینطور فکر نمی‌کنید!؟ شیوانا دوباره به سمت کوه اشاره کرد و گفت: از کوه و قله و دشت برایم بگو! آیا آنها هم مثل تو تغییر کرده‌اند و مانند تو سر از پا نمی‌شناسند!؟ مرد ثروتمند مات و مبهوت به کوه و دشت خیره شد و گفت: البته که نه استاد! اما...!

شیوانا راهش را کشید و رفت و در حال رفتن گفت: پس من و بقیه آدم‌ها را هم مثل کوه حساب کن! و آنگاه راه خود را گرفت و رفت.

مدتی بعد آن مرد ثروتمند خسته و زخمی و افسرده وارد دهکده شیوانا شد. در حالی که چهره‌اش زار و نزار شده بود و بسیار ضعیف و درمانده می‌نمود، نزد شیوانا رفت و مقابلش نشست و زار زار شروع به گریه نمود. شیوانا دستی روی شانه‌اش زد و دلیل ناراحتیش را پرسید. مرد مأیوس و ناامید گفت که ناگهان زلزله‌ای آمده و تمام هستی و نیستی‌اش در چند دقیقه از بین رفته است و او الآن تنهاترین و فقیرترین انسان روی زمین است و هیچ دلیلی برای زنده ماندن در خود نمی‌بیند.

شیوانا گفت: وقتی از دیارت به این سمت می‌آمدی، آیا به کوه و دشت هم نظری انداختی!؟ مرد آهی کشید و سری تکان داد و گفت: آری استاد! اما برای کوه و دشت و درختان و پرندگان صحرا انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. آنها مثل هر روز بودند و پرنده‌ها مثل همیشه بی‌اعتنا به وضعیت من آواز می‌خوانند و همان‌گونه که بودند به زندگی خود ادامه می‌دادند! شیوانا سکوت کرد وهیچ نگفت.

مرد نگاه کم فروغش را به چهره شفاف و درخشان شیوانا دوخت و پرسید: اما این چه ربطی به مشکل من دارد!؟

شیوانا همچنان ساکت و آرام به چهره مرد خیره شد و هیچ نگفت. بعد از چند لحظه مرد انگار نکته مهمی را دریافته باشد، سرش را به سمت آسمان بلند و کرد و آهی عمیق کشید و گفت: بله استاد! حق با شماست.

بزرگترین شادی‌ها و سنگین‌ترین غم‌ها برای دنیای اطراف ما پشیزی ارزش ندارد. ما نبوده‌ایم و نخواهیم بود و این دنیا بی‌اعتنا به ما و داشته‌ها و نداشته‌های ما به زندگی خود ادامه می‌دهد. بنابراین شکوه و زاری ما یا شادی و خوشی ما فقط به خود ما مربوط است و دنیای اطراف ما عملا" کاری به ما و احساسات ما ندارد. اینکه خیلی بی‌رحمی و بی‌انصافی است!

شیوانا دستی روی شانه مرد زد و گفت: اگر غیر از این بود تو دیگر دلیلی برای ادامه زندگی و محیطی برای شاد زیستن نداشتی. برخیز و باقیمانده زندگیت را برای خودت و نه برای نمایش به دیگران زندگی کن. متأسفانه حقیقت این است که هرگز تماشاچی مناسبی برای نمایش‌های ذهنی من و تو در کوه و دشت و صحرا وجود ندارد.​
 

majid.ph

عضو جدید
اخيراٌ يه كتاب خوندم از فروغ.نويسندش (كه اسمشو يادم نيست)تمام جملات قشنگ فروغ رو نوشته بود كه من چندتا شو گلچين كردم.

-اگر عشق،عشق باشد زمان حرف احمقانه ايست
-همه زندگيم درد است،درد.نميدانم عظمت اين كلمه را درك ميكني يا نه؟وقتي ميگويم درد تو به دردي فكر نكن كه جسم انسان ممكن است از يك بيماري شديد بكشد ،نه،روحم درد ميكند

-افسوس اين دنيا برای دوست داشتن خيلي كوچك است

-بايد در زندگي به حرف مردم خنديد و به قول تو ديگران را كدو فرض كرد.

-من اين زندگي خسته كننده و پر از قيد و بند را دوست ندارم.

-هميشه سعي كردهام مثل يه در بسته باشم تا زندگي وحشتناك دروني ام را كسي نبيند.

-بعضي وقتها فكر ميكنم كه ترك اين زندگي براي من در يك ثانيه امكان دارد،چون به هيچ چيز دلبستگي ندارم.

"و جمله اي كه خيلي دوست دارم اينه"


{-خوشحالم كه موهايم سفيد شده و پيشانيم خط افتاده و ميان ابروهايم دو تا چين بزرگ در پوستم نشسته است.خوشحالم كه ديگر خيالباف و رويايي نيستم.ديگر نزديك است سي و دو ساله شوم.هر چند كه سي ودو ساله شدن يعني سي و دو سال از سهم زندگي را پشت سر گذاشتن و به پايان رسانيدن.اما در عوض خودم را پيدا كردم}.
 

turquoise

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماجرا ی شیوانا و مرد ثروتمند

ماجرا ی شیوانا و مرد ثروتمند

روزی شیوانا از مقابل خانه مرد ثروتمندی عبور می‌کرد. مرد ثروتمند روی بالکن خانه ایستاده بود و جاده را نگاه می‌کرد. وقتی شیوانا را دید از همان بالای بالکن با صدای بلند گفت: استاد! امروز زیباترین و باشکوه‌ترین روز زندگی من است. امروز با دختری که عمری دوست داشتم ازدواج می‌کنم! آیا امروز باشکوه‌ترین روز تاریخ نیست!؟ شیوانا تبسمی کرد و به مرد گفت: تو از آن بالا می‌توانی کوهستان و قله را ببینی. خوب نگاه کن ببین آیا کوهستان از جای خود تکان خورده و درختان دشت ریشه‌هایشان درآمده و در فضا شناورند!؟ مرد ثروتمند با تعجب به کوه و دشت خیره شد و گفت: نه استاد! هیچ چیز در طبیعت تغییری نکرده است!؟ اما...!

شیوانا سری تکان داد و گفت: پس من را هم مثل کوه حساب کن! و آنگاه راه خود را گرفت و رفت. چند سال بعد دوباره شیوانا از مقابل خانه آن مرد ثروتمند عبور می‌کرد. آن مرد روی بالکن نشسته بود و چند کودک قد و نیم قد در اطرافش بازی می‌کردند. مرد ثروتمند دوباره وقتی شیوانا را دید با صدای بلند گفت: استاد من خوشبختیم به حد کمال رسیده است!؟ ببین صاحب چه ثروت بیشماری و چه کودکان زیبایی شده‌ام. همه به وضعیت من حسرت می‌خورند. شما اینطور فکر نمی‌کنید!؟ شیوانا دوباره به سمت کوه اشاره کرد و گفت: از کوه و قله و دشت برایم بگو! آیا آنها هم مثل تو تغییر کرده‌اند و مانند تو سر از پا نمی‌شناسند!؟ مرد ثروتمند مات و مبهوت به کوه و دشت خیره شد و گفت: البته که نه استاد! اما...!

شیوانا راهش را کشید و رفت و در حال رفتن گفت: پس من و بقیه آدم‌ها را هم مثل کوه حساب کن! و آنگاه راه خود را گرفت و رفت.

مدتی بعد آن مرد ثروتمند خسته و زخمی و افسرده وارد دهکده شیوانا شد. در حالی که چهره‌اش زار و نزار شده بود و بسیار ضعیف و درمانده می‌نمود، نزد شیوانا رفت و مقابلش نشست و زار زار شروع به گریه نمود. شیوانا دستی روی شانه‌اش زد و دلیل ناراحتیش را پرسید. مرد مأیوس و ناامید گفت که ناگهان زلزله‌ای آمده و تمام هستی و نیستی‌اش در چند دقیقه از بین رفته است و او الآن تنهاترین و فقیرترین انسان روی زمین است و هیچ دلیلی برای زنده ماندن در خود نمی‌بیند.

شیوانا گفت: وقتی از دیارت به این سمت می‌آمدی، آیا به کوه و دشت هم نظری انداختی!؟ مرد آهی کشید و سری تکان داد و گفت: آری استاد! اما برای کوه و دشت و درختان و پرندگان صحرا انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. آنها مثل هر روز بودند و پرنده‌ها مثل همیشه بی‌اعتنا به وضعیت من آواز می‌خوانند و همان‌گونه که بودند به زندگی خود ادامه می‌دادند! شیوانا سکوت کرد وهیچ نگفت.

مرد نگاه کم فروغش را به چهره شفاف و درخشان شیوانا دوخت و پرسید: اما این چه ربطی به مشکل من دارد!؟

شیوانا همچنان ساکت و آرام به چهره مرد خیره شد و هیچ نگفت. بعد از چند لحظه مرد انگار نکته مهمی را دریافته باشد، سرش را به سمت آسمان بلند و کرد و آهی عمیق کشید و گفت: بله استاد! حق با شماست.

بزرگترین شادی‌ها و سنگین‌ترین غم‌ها برای دنیای اطراف ما پشیزی ارزش ندارد. ما نبوده‌ایم و نخواهیم بود و این دنیا بی‌اعتنا به ما و داشته‌ها و نداشته‌های ما به زندگی خود ادامه می‌دهد. بنابراین شکوه و زاری ما یا شادی و خوشی ما فقط به خود ما مربوط است و دنیای اطراف ما عملا" کاری به ما و احساسات ما ندارد. اینکه خیلی بی‌رحمی و بی‌انصافی است!

شیوانا دستی روی شانه مرد زد و گفت: اگر غیر از این بود تو دیگر دلیلی برای ادامه زندگی و محیطی برای شاد زیستن نداشتی. برخیز و باقیمانده زندگیت را برای خودت و نه برای نمایش به دیگران زندگی کن. متأسفانه حقیقت این است که هرگز تماشاچی مناسبی برای نمایش‌های ذهنی من و تو در کوه و دشت و صحرا وجود ندارد.
 

turquoise

عضو جدید
کاربر ممتاز
* هيچوقت به خودت مغرور نشو....برگ ها هميشه وقتي مي ريزن که فکر ميکنن طلا شدن:w11:
 

turquoise

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس بیاد موندی بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت . استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "
شاگرد پاسخ داد : " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "
پیرهندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه . رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه . شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .
استاد اینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی بود . "
پیرهندو گفت : " رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ، میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب . " :w30:
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا