| تاپیک جامع معرفی شهدا | شهید حسن باقری

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
خاطره سردار رحیم صفوی از شهید «حسن باقری»

سرلشگر رحیم صفوی از زبان مقام معظم رهبری نقل می کند: «تا آمد پای تابلو (شهید حسن باقری) و شروع کرد وضعیت دشمن را تشریح کرد، قلبم ناگهان ریخت ! اما هر چه زمان می گذشت، قلبم روشنتر می شد؛ مثل یک روحانی که مثلاً وقتی پسرش می خواهد به منبر برود نگران است که آیا می تواند از عهده این منبر برآید یا نه!»

منبع خبر: FarsNewsAgency


سرلشگر سیدیحیی رحیم صفوی نقل کرده است:

در آغاز جنگ که بنی صدر ملعون و خائن به جبهه ها می آمد، بنده، فرمانده عملیات خوزستان بودم. ما را به جلساتی که راجع به جنگ بود راه نمی دادند! من با شهید بزرگوار حسن باقری با تلاش مقام معظم رهبری که نماینده وقت حضرت امام (ره)بودند، وارد جلسه شدیم.

وقتی نوبت ما صحبت کردن به ما رسید، ابتدا قرار بود وضعیت دشمن گزارش شود و بعد وضعیت جبهه خودمان.

به شهید بزرگوار اشاره کردم و گفتم «شما این مطلب را توضیح بدهید»؛ مقام معظم رهبری در زمان های بعد از آن جلسه به من گفت که «تا شما اشاره کردی که حسن بلند شو، دیدم که یک جوان لاغر اندام و کوچولو بلند شد، بدون اینکه سر و ریشی، محاسنی داشته باشد (البته ته ریش کمی داشت)، دلم ناگهان ریخت. گفتم حالا بنی صدر و اینها نشسته اند، این جوان چه می خواهد بگوید، تا آمد پای تابلو، آنتن را گرفت و شروع کرد وضعیت دشمن را منطقه به منطقه تشریح کرد که دشمن اینجا چند تانک دارد، اینجا چه تیپ و لشکری مستقر است، آنجا خاکریز زدند، اینجا میدان مین و آنجا سیم خاردار ایجاد کرده اند، هر چه زمان می گذشت، قلبم روشنتر و چهره ام بازتر می شد؛ مثل یک روحانی که مثلاً وقتی پسرش می خواهد به منبر برود نگران است که آیا می تواند از عهده این منبر برآید یا نه. من چنین حالی داشتم ولی هر چه بیشتر صحبت می کرد من چهره ام بازتر می شد.»

شهید باقری در آن جلسه چنان گزارش دقیق، مصور و خوبی ارائه داد که همه حضار حتی خود بنی صدر به شگفت درآمد که این جوان این اطلاعات جالب را از کجا آورده است.
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک صد خاطره از سردار شهید غلامحسین افشردی (حسن باقری)

یک صد خاطره از سردار شهید غلامحسین افشردی (حسن باقری)

- بچه را لا پنبه گذاشتند . آن قدر ضعیف بود که تا بیست روز صداش در نمی آمد . شیر بمکد. برای ماندنش نذر امام حسین کردند. به ش گفتند « غلامِ حسین.»باید نذرشان را ادا می کردند. غلام حسین دو ساله بود که رفتند کربلا.

2- آمده بود نشسته بود وسط کوچه . نمی شد بازی کرد. هر چی چخه کردیم و با توپ پلاستیکی و سنگ زدیم ، نرفت غلام حسین رفت جلو . نفهمیدیم چی گفت ، که گذاشت رفت.

3- کلاس هشتم بود. سال چهل و هشت ،چهل و نه . فامیل دورشان با چند تا بچه ی قد و نیم قد از عراق آواره شده بود. هیچی نداشتند ؛ نه جایی ، نه پولی . هفت هشت ماه پا پی صندوق دار مسجد لرزاده شده بود. می گفت« بابا یه وام بدین به این بنده ی خدا هیچی نداره . لا اقل یه سرپناهی پیدا کنه گناه داره. » حاجی هم می گفت « پسرجون ! وام میخوایی ، باید یه مقدار پول بذاری صندوق. همین.» آن قدر گفت تا فامیل پول گذاشتند صندوق . همه را بدهکار کرد تا یکی خانه دار شد.

4- سر راه مدرسه رفتیم کتاب فروشی .هرچی پول داشت کتاب خرید. می خواند؛ برای دکور نمی خرید.

5- سال آخر دبیرستان بود. شب با مهمان غریبه ای رفت خانه شام به ش داد و حسابی پذیرایی کرد. می گفت «ازشهرستان آمده. فامیلی تهران نداره. فردا صبح اداره ی ثبت کار داره. می ره »دلش نمی آمد کسی گوشه ی خیابان بخوابد.



6- دوست های هم دانشگاهیش را برده بود باغ دماوند. تابستان گرم و جوان های شیطان. باید بودی و می دیدی چه بلایی سر خانه و زندگی آمد . آب بازی کرده بودند همه ی رخت خواب های سفید و تمیز مامان زرد شده بود .

7- خیلی مواظب برادر کوچکش ،احمد ،بود. نامه می نوشت، تلفن می کرد، بیش تر باهم بودند. حرف هاش را گوش می کرد. گردش می رفتند. در دل می کردند. همیشه می گفت « فاصه ی سنی بابا و احمد زیاده . احمد باید بتونه به یکی حرفاشو بزنه .خیلی باید حواسمون به درسو کاراش باشه.»

8- سرباز که بود، دو ماه صبح ها تاظهر آب نمی خورد. نماز نخوانده هم نمی خوابید. می خواست یادش نرود که دوماه پیش یک شب نمازش قضا شده بود.



9- مامان و باباش دلشان می خواست پشت سرش نماز بخوانند. هرچی می گفتند، قبول نمی کرد. خجالت می کشید.

10- بیست و دوی بهمن . پادگان شلوغ بود. سربازها قاطی مردم شدند. اسلحه خانه به هم ریخته بود. گلوله های خمپاره با خرج و چاشنی پخش زمین بود. دولا شد. جمع و جورشان که کرد، گفت« اگه یکیش منفجر بشه، کلی آدم تکه تکه می شن.»جعبه ها را که چیدند، با بقیه رفتند طرف دیگر پادگان.

11- از نماز جمعه ماجرای طبس را شنیدم . چون توی سرویس خبر روزنامه بود. صبر نکرده بود ؛ صبح زود با عکاس روزنامه رفته بود طبس.

12- روزها اول جنگ کسی به کسی نبود. از سوسنگرد که برمی گشتم، استان دار خوزستان را با حسن دیدم.نمی شناختمش . هرچی سؤال می کرد، من رو به استاندار جواب می دادم. همین طور که حرف میزدم، اسم بعضی جاها را غلط می گفتم. خودش درستش را می گفت. تند تند هم از حرف هام یادداشت برمی داشت.

13- چهار ماه از جنگ می رفت. بین عراقی های محور بستان و جفیر ارتباطی نبود .حسن بعد از شناسایی گفت« عراقی ها روی کرخه و نیسان و سابله پل می زنند تا ارتباط نیروهاشون برقرار بشه. منتظر باشین که خیلی زود هم این کارو بکنن.» یک هفته بعد، همان طور شد. نیروهای دشمن در آن محور ها باهم دست دادن.

14- باشگاه گلف اهواز شده بود پایگاه منتظران شهادت . یکی از اتاق های کوچکش را با فیبر جدا کرد ؛ محل استراحت و کار. روی در هم نوشت « 100% شناسایی، 100% موفقیت.» گفت «حتا با یه بی سیم کوچیک هم شده باید بی سیم های عراقی را گوش کنید. هرچی سند و نامه هم پیدا می کنید باید ترجمه بشه.» از شناسایی که می آمد ، با سر و صورت خاکی می رفت اتاقش . اطلاعات را روی نقشه می نوشت. گزارش های روزانه رانگاه می کرد.



15- ریز به ریز اطلاعات و گزارشها را روی نقشه می نوشت.اتاقش که می رفتی ، انگار تمام جبهه را دیده باشی. چند روزی بود که دو طرف به هوای عراقی بودن سمت هم می زدند. بین دو جبهه نیرویی نبود. باید الحاق می شد و ونیروها با هم دست می دادند . حسن آمد و از روی نقشه نشان داد.

16- خرمشهر داشت سقوط می کرد. جلسه ی فرمانده ها با بنی صدر بود .بچه های سپاه باید گزارش می دادند. دلم هری ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال ، با موهای تکو توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلند تر از دستش بود کاغذ های لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت.یکی از فرماندهای ارتش می گفت «هرکی ندونه ،فکر می کنه از نیروهای دشمنه.» حتی بنی صدر هم گفت «آفرین ! » گزارشش جای حرف نداشت.نفس راحتی کشیدم.

17- دیدم از بچه های گردان ما نیست، ولی مدام این طرف و آن طرف سرک می کشدو از وضع خط و بچه ها سراغ می گیرد. آخر سر کفری شدم با تندی گفتم« اصلا تو کی هستی ان قدر سین جیم می کنی؟» خیل آرام جواب داد «نوکر شما بسیجی ها.»

18- اولین بار بود کنارم خمپاره منفجر می شد همه از ماشین پریدیم بیرون حسن گفت« رود خونه رابگیرید و برید عقب، من می رم ماشینو بیارم .» تانک های عراقی را قشنگ می دیدیم . حسن فرز پرید پشت فرمان و دور زد . گلوله ی توپ و خمپاره بود که پا به پای ماشین می آمد پایین. چند کیلومتر عقب تر، حسن با ماشین سوراخ سوراخ منتظرمان بود.



19- سوار بلیزر بودیم. می رفتیم خط . عراقی ها همه جا را می کوبیدند. صدای اذان را که شنید گفت « نگه دار نماز بخونیم.» گفتیم «توپ و خمپاره می آد، خطر داره .»گفت «کسی که جبهه می یاد ، نماز اول وقت را نباید ترک کنه.»

20- به رضایی و باقری گفتم « نوارهایی که دادیم تا مکالمات بی سیم فرمانده ها را ظبط کنند ، پس ندادند. می گن محرمانه ست. خب نیت ما ثبت لحظه لحظه ی جنگه .» حسن همان موقع گفت « اگه اینا مورد اطمینان اند ، چرا این کار را نکنن؟» از آن روز به بعد ، اسناد و مدارک و نقشه ها را بعد از هر عملیات می گرفتیم .

21- کنار هم نشسته بودند. سلام نماز را که داد، گفت « قبول باشه.» احمد دلش می خواست بیش تر با هم حرف بزنند. ناهار را که خورند. ، حسن ظرف ها را شست . بعد از چایی ، کلی حرف زدند.خندیدند. گفت « حسن بیا به مسئول اعزام بگیم ما می خوایم با هم باشیم. می آی ؟ » - باشه این طوری بیش تر باهم ایم. – آقا جون مگه چی میشه ؟ ما می خوایم باهم باشیم. – باکی؟ - اون پسره که اون جا نشسته . لاغره . ریش نداره. مسئول اعزام نگاه کردو گفت «نمی شه .» - چرا ؟ - پسرجون ! اونی که تو می گی فرمانده س. حسن باقریه. من که نمی تونم اونو جایی بفرستم. اونه که ما رو این ور و اون ور می فرسته . معاون ستاد عملیات جنوبه.

22- نزدیک خط دشمن گرا می دادم . گلوله ی توپ و خمپاره بود ک سوت می کشید و تند و یک ریز، مثل باران بهاری می بارید . خاکریز عراقی ها به هم ریخته بود. با دوربین نگاه کردم دو نفر، برانکار به دست، از خاکریز عراقی ها سرازیر شدند. حسن راشناختم . یک سر برانکار را گرفته بود، هی دولا راست می شد و به دو می آمد.

23- نزدیک ظهر بود. از شناسایی بر می گشتیم. از دیشب تا حالا چشم روی هم نگذاشته بودیم.آن قدر خسته بودیم که نمی توانستیم پا از پا برداریم ؛ کاسه زانوهامان خیلی درد می کرد. حسن طرف شنی جاده شروع کرد به نماز خواندن . صبر کردم تا نمازش تمام شد. گفتم « زمین این طرف چمنیه ، بیا این جا نماز بخوان .» گفت « اون جا زمین کسیه، شاید راضی نباشه.»

24- جلسه داشتیم . بعضی ها دیر رسیدند. باقری را تا آن روز نمی شناختم دیدم جوانی بعد از خواندن چند آیه شروع کرد به صحبت . فکر کردم اعلام برنامه است. بعد دیدم قرص و محکم گفت « وقتی به برادرا می گیم ساعت نه این جا باشن، یعنی نه و یک دقیقه نشه.»

25- کارهای گردان را سپردم به معاونم . چند روزی رفتم پایگاه پیش حسن. مجروح بودم. حسن گفت« برو جبهه ی شوش ، پیش معاون عملیات. بگو باقری فرستاده. » چند ماه بعد پیغام فرستاد « بیا ببین حالا میتونی یه خط رو با یه تیپ فرماندهی کنی ؟»

26- اوج گرمای اهواز بود. بلند شد، دریچه کولر اتاقش رابست. گفت: به یاد بسیجی هایی که زیر آفتاب گرم می جنگند.

27- رفتن و ماندن بچه های جبهه معلوم نبود. فقط سه نفرمان ماندیم. بعد از آن همه غذای جبهه،شام مامان حسن خوش مزه بود؛ باقالی پلو با گوشت.سیر که شدیم، هنوز کلی غذا باقی مانده بود. حسن می خندیدکه « من نمی دونم. باید یا بخورید،یا بریزید تو جیباتون ببرید.»

28- نمی شناختمش . گفت « نوبتی نگهبانی بدین . یکی بره بالای دکل ، یکی پایین ، پشت تیربار. یکی هم استراحت کنه.» به ش گفتم« نمی ریم. اصلا تو چه کاره ای؟» می خواست بحث کند. محلش نگذاشتیم. رفتیم. تا دیدمش ، یاد قضیه ی نگهبانی افتادم معرفی که می کردند بیش تر خجالت کشیدم. بعد ها هر وقت از آن روز می گفتم ، انگار نه انگار . حرف دیگری می زد.

29- چراغ اتاقش روشن بود. نشسته بود روی زمین . پاش را جمع کرده بود زیرش، دفتر را گذاشته بود روی پای دیگرش. اسم گردان ها و گروهان و جاهایی راکه باید عمل کنندف جزءبه جزء نوشت؛ طرح عملیات . دو دقیقه ای بالا تا پایین چند صفحه را پر کرد . به من گفت « طبق اینا سلاح و مسئولیت می دی.»

30- اگر بین بسیجی ها حرفی می شد می گفت « برای این حرف ها بهم تهمت نزنید. این تهمت ها فردا باعث تهمت های بزرگتری می شه. اگه از دست هم ناراحت شدید،دورکعت نماز بخوانید بگویید خدایا این بنده ی تو حواسش نبود من گذشتم تو هم ازش بگذر . این طوری مهر و محبت زیاد می شه. اون وقت با این نیروها میشه عملیات کرد.»

31- سه تا تیپ درست کرده بود؛کربلا امام حسین ،عاشورا و چند گردان مستقل. پشت بی سیم به رمز می گفت « کربلا ! امام حسین اومد؟ عاشورا ! امام حسین تنها است. » برای جا به جایی نیروها از منطقه ی آهودشت به گرم دشت می گفت « آهو ها رو بفرستین اون جاییکه هواش گرمه .» نیروی کارکشته که می خواست می گفت «کنسرو پخته بفرستین ، نه خام .»

32- عملیات طریق القدس بود. بچه ها بی سیم پشت بی سیم می زدندکه «کار گره خورده. چه کار کنیم؟» شب بود و معلوم نبود خط خودی کجاست ،خط دشمن کجا است . منتظر کسی نشد. سوار ماشین شد و رفت طرف خط.

33- کف اتاق توی یکی ازخانه های گلی سوسنگرد نشسته بود. سه نفر به زحمت جا می شدند. نقشه پهن بود جلوش. هم گوشی بی سیم روی شانه اش به توپ خانه گرا می داد ، هم روی نقشه کار می کرد. به من سفارش کرد آب یخ به بسیجی ها برسانم.به یکی سفارش الوار می داد برای سقف سنگر ها. گاهی هم یک تکه نان خالی بر می داشت می خورد.عصری از شناسایی برگشت . می گفت « باید بستان رو نگه داریم .اگه این ارتفاع رو نگیریم و آفتاب بزنه ، این چند روز عملیات یعنی هیچ» با این که خسته بود, دو ساعته چهار تا گردان درست کرد. خودش هم فرمانده یکی از گردان ها . از سر شب تا صبح حسابی جنگیدند. چهار صبح بود که حسن را بی حال و نیمه جان بردند عقب. ارتفاع را که گرفتند خیال همه راحت شد.



34- نصفه شب خبرهای جور واجور از جنوب سابله می رسید. صبر نکرد. تنها رفت . تصادفش هم از بی خوابی سه روزه اش بود. چیزی می گفت . گوشم را بردم دم دهانش .

35- نصفه شب خبر های جور واجور از جنوب سابله می رسید. صبر نکرد. تنها رفت . تصادفش هم از بی خوابی سه روزه اش بود. چیزی می گفت . گوشم را بردم دم دهانش. – کارپل سابله به کجا رسید؟ - حسن جان ! حالت خوب نیست . استراحت کن .- نه . بگو چی شد. می خوام بدونم.

36- اصرار داشت. که پیام رادیویی بفرستیم.اعلامیه بریزیم توی عراقی ها اثر داشت. هر روز توی کرخه کور کلی عراقی تسلیم می شد.

37- بعد ار عملیات ، یک سطل گرفته بود دستش و فشنگ های روی مین را جمع می کرد. می گفت «حیفه اینا روی زمین بمونه ، باید علیه صاحباش به کار بره.»

38- افسر رده بالای ارتش عراق بود. بیست روز پیش اسیر شده بود. با هیچ کدام از فرماندها حرف نمی زد. وقتی حسن آمد، تمام اطلاعاتی را که می خواستیم دو ساعته گرفت. بچه های به شوخی می گفتند « جادوش کردی ؟» فقط لبخند می زد. می گفت « به فطرتش برگشت.»

39- هی می رفت و می آمد . برای رفتن به خانه دو دل بود. یادش رفته بود نان بگیرد. به ش گفتم « سهمیه ی امروز یه دونه نان و ماسته . همینو بردار و برو. » گفت «اینو دادن این جا بخورم ، نمی دونم زنم می تونه بخوره یا نه.» گفتم « این سهم توست. می تونی دور بریزی ، یا بخوری.» یکی دو باری رفت وآمد . آخر هم نان و ماست را گذاشت و رفت.

40- خیلی فرز بند پوتینش را بست. نه شب بود. باید می رفت یکی از محور ها. گفتم « برادر حسن ! فرمانده یه محور، خودش مهر اعزام نیرو درست کرده. حرف من رو هم گوش نمی ده. چه کار کنم؟» گفت« الان می ریم.» گفتم «تا دارخوین سی کیلومتر راهه. فردا بریم.» گفت « الان می ریم.» - بیدارش کن. هنز گیج خواب بود که حسن با تندی به ش گفت «مصطفی ! چرا ادعای استقلال می کنید؟ باید زیر نظر گلف باشید. اون مهر رو بیار بینم.»مهر را که گرفت، داد به من . خودش رفت اهواز.

 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
- رخت خوابش دو تا پتو سربازی بود. همینطور که دراز کشیده بود، با صدای بلند می خندید. – یه کمی یواش تر. بغل دستتون اتاق فرمان دهیه . – بابا عراقی ها اومده اند تو مملکت ما می خندن، ما سر جا مون نمیتونیم بخندیم؟

42- ترکش ها که به آب می خورد، ماهی ها می آمدن بالا .تقریبا هر روز بساط ماهی کباب به راه بود. ماهی دشتی از سقف سنگر آویزان بود. بوی ماهی که به گربه خورد ، روی دوتا پا بلند شد. بدنش را حسابی کش داده بود. حسن هم دوربین عکاسی گردنش بود، عکسش را انداخت. زیر شیشه ی میزش عکس های قشنگی داشت، همه کار خودش . انگار کارت پستال .

43- نوشتن یاد داشت روزانه را اجباری کرده بود.می گفت« بنویسید چه کارهایی برای گردان، تیپ واحد و قسمتتون کردید. اگه بنویسید، نفر بعدی که میآد می دونه چه خبره. ان موقع بهتر می تونه تصمیم بگیره.»

44- گزارش های شناسایی رفت بچه ها را با دقت می خواند . یک جاهایی خط می کشید و چیز هایی مینوشت. گفت « این جا نوشتی از دست چپ تیر اندازی شد. یعنی چپ خودت یا دشمن؟ شما روبه روی هم دیگه اید، باید از قطب نما استفاده کنید. سعی کنید جهت ها را از روی قطب نما بنویسید.»

45- تعداد نفرات هر تیپ ، گرداتن، گروهان و دسته رانوشت.با توپ و تانک غنیمتی هم گردان زرهی درست کرد. ده دوازده تا گردان ، شد بیست تا تیپ . می گفت «برای تازه واردهای جنگ هم جزوه ی آموزشی می خواهیم.نیروها باید تشکیلاتی فکر کنند. بسیجی هایی که بر می گردند شهر باید گروهان و گردان هر مسجد رادرست کنند اعزام مجدد ها هم باید برگردند به یگان های خودشان، مثل مسافری که برمی گردد به خانه ش. این طوری سازمان رزم درست و حسابی داریم.»

46- فرمان ده یکی از لشکرهای ارتش بود. طرح های حسن را که می دید.می گفت« این باقری انگار چند سال دانشکده ی افسری بوده.طرح هاش کلاسیکه.حرف نداره.»

47- چند تا بسیجی کنار جاده منتظر ماشین بودند. حسن گفت «ماشینو نگه دار اینا رو سوار کنیم.» به شان گفت « اگه الان فرمان دهتون رو می دیدید ، چی می گفتید؟» یکیشان گفت« حالا که دستمون نمی رسه، اما اگه می رسید می گفتیم آخه خدار و خوش می یاد تو این گرما پیاده بریم؟ تازه غذاهایی که برامون می آرن اصلا خوب نیستو...» حسن با خنده گفت « می گم رسیدگی کنن. دیگه ؟» آن ها هم می گفتند و می خندیدند. به مقرشان که رسیدیم، پیاده شدند رفتند.

48- مقدمات عملیات فتح المبین را می چید. از بس ضعیف شده بود زود از حال می رفت. سرم که می زدند،کمی جان می گرفت و پا می شد. کمی بعد دوباره از حال می رفت، روز از نو روزی از نو.

49- بچه ها خسته بودند، خط هم شلوغ . بسیجی سن و سال داری بود. به بهانه ی بردن مجروح، راه افتاد برود عقب . حسن سرش داد زد «هی حاجی! کجا ؟ ننه ات را می خوای؟ اگر دلت شیر می خواد ، بگم برات بیارن.» طرف خنده اش گرفت. حسن را بغل کرد و برگشت خط.

50- از خستگی هر کس طرفی ولو بود. از خط برگشته بودند و منتظر برگه های مرخصی حسن وسط آسایشگاه با صدای بلند گفت « برادرا ! فرمان ده عملیات جنوب اومده ، می خواد صحبت کنه . همه تو محوطه جمع شید ! » به هم می گفتند «این همونیه که بیدارمون کرد. پس کو فرمان ده عملیات جنوب ؟ » بعد از حرف هاش ، بچه ها قید مرخصی رفت را زدند و شدند نیروی احتیاط.

51- زمین زیر گلوله های توپ می لرزید . رو به رو ؛ ردیف تانک های عراقی . گوشه ی خاکریز با چند تا بسیجی نشست دعای توسل خواند.

52- - امام صادق اشاره می کرد، اصحابش می رفتند توی تنور داغ . بسیجی ها هم این جوری اند . منطقه ی دشمنه ، تاریکه ، سی کیلومتر پیاده روی داره ، با همه ی موانع . اما بسیجی ها می رن . هر جا حرف بسیجی ها بود، می گفت «این ها پدیده ی جدید خلقتند .»

53- دیشب رفته بودند شناسایی . امشب می گفتند « دیگه نمی ریم. فرماده گردان گفته یه شب برید ، اونم برای این که شب حمله گردان رو ببرید.» سرشان داد کشید « پس فردا عملیات داریم. حرف گردان و تیپ نیست، حرف اسلامه.شما شرعا مسئولید امشب هم خلاف کردید نرفتید. برید واقعا استغفار کنید. حالا پاشید زودتر راه بیفتید، به بچه ها برسید!»

54- حسن به ش گفته بود برود خط ، ولی تازه بیدار شده بود و خواب آلود حرف می زد. از دستش عصبانی بود. می گفت «چی به ت بگم ؟ اعدامت کنم ؟ یا گوشت رو بگیرم بگم آقا برو گم شو؟ چه قدر بگم فلانی برو دنبال فلان کار ؟ وقتی نمی رید، خودم مجبورم برم. هی باید بگم آقای ایکس برو با آقای ایگرگ هماهنگی کن. تو رو به امام زمان باهم بسازید ! تو کوتاه بیا. بذار بگن فلانی کوتاه اومد . اصلا بابا ما به بهانه ی جنگ وگردان وخاک ریز باهم رفیق شدیم تا هم دیگه رو بسازیم.»

55- پشت بیش تر نامه هایی که می رسید نوشته بود« اهواز – گلف – حسن باقری .» بچه هایی که مرخصی می رفتند خیلی براش نامه می نوشتند.



56- می گفت « فرمان ده تیپ گفته توپ صد و هفت نداریم که بدیم . حالا چه کار کنیم؟» تند گفت « یعنی چی که نداریم؟ اگه می خوان گربه برقصونن، ما هم بلدیم. بابا جنگه ، سمج باشین. برو به اون فرمانده پدر سوخته بگو اگه ندی ، گردان برای عملیات نمی آرم .اون وقت ببین داره بده یا نه؟ »

57- تیر بار عراقی ها همه را کلافه کرده بود. آمده بود پشت خاکریز نقشه را پهن کرده بود و فکر می کرد.کسی باور نمی کرد فرماده لشکر آمده باشد خط.

58- برگشتنی موتورش خراب شد. بیابان و گرما کلافه ش کرده بود. باید زودتر فرم های شناساییش را می نو شت. حسن گزارش را که می خواند ، زیر چشمی نگهش کرد. برگه ها را پس داد و گفت « معلومه خسته بودی . دوباره بنویس ، ولی این دفعه با حوصله ، با دقت.»

59- از سنگرش خوب می شد، عراقی ها را شناسایی کرد. ولی دو پاش را کرده بود توی یک کفش که « نه . نمی شه .» جوشی شدم داشتم می گفتم « بابا! این فرماده دهته حسن...» ، که آستینم را کشید و گفت« ولش کن! می ریم یه جا دیگه بذار راحت باشه.»

60- عصر بود که از شناسایی آمد.انگار با خاک حمام کرده بود. از غذا پرسید. نداشتیم. یک از بچه ها تندی رفت ، از نزدیکی شهر چند سیخ کوبیده گرفت . کباب ها را که دید ، داد زد « این چیه ؟» زد زیر بشقاب و گفت« هرچی بسیجی ها خورده ، از همون بیار. نیست، نون خشک بیار.»

61- از کردستان آمده بودند. حسن نقشه را به دیوار زد و شروع کرد « این جا بلتای پایین ، این بلتای بالا ، اینم دهلیز شاوریه ... » متوسلیان با دست یواش به همت زد و جوری گفت که باقری بشنود « حاجی ! اینا رو نقشه می جنگن یا رو زمین؟»بردشان منطقه و گفت اینجا غرب نیست . تپه و قله هم نداره. زمین صافه. بچه های شناسایی چند ماه وقت گذاشتن تا این نقشه های یک پنجاه هزارم رو درست کردند. » حساب کار دستشان آومد که جنوب چه طوری است.

62- ده روز پیش گفته بود جزیره را شناسایی کنند ، ولی خبری نبود. همه ش می گفتند « جریان آب تنده ، نمی شه رد شد. گرداب که بشه، همه چیز رو می کشه تو خودش. » -خب چه بکنیم؟ می خواید بریم سراغ خدا بگیم خدایا آب رو نگه دار؟ شاید خدا روز قیامت جلوت رو گرفت، پرسید تو اومدی ؟ اگه می اومدی ، کمک می کردیم. اون وقت چی جواب می دی؟ - آخه گرداب که بشه.. . – همه ش عقلی بحث می کنه. بابا تو بفرست، شاید خدا کمک کرد.



63- بهانه می آور . امروز و فردا می کرد. می گفت« من اکه الفبای توپ رو نمی دونم ، نمی تونم ادعا کنم توپ راه می اندازم. » حسن از دستش کلافه شده بود. عصبانی گفت« برو ببین اینایی که الفبای توپ رو بلدند، از کجا یاد گرفتند .الفبا نداره که تو هم . گلوله رو بنداز توش، بزن دیگه . حالا فکر کرده قضیه یه فیثاغورثه! » - آخه باید بدونم مکانیسمش چیه ؟ چند نفری که بودند خنده شون گرتف. حسن ریز خندید «مکانیسم مال شیرینیه ، بابا . قاطی نکن.»

64- تو یکی از اتاق های سه در چهار تاریک گلف جلسه داشتند. متوسلیان ، خرازی ، ردانی پور و همت و ... خیلی سرو صدا می کردند. از تدارکات بگیر تا طرح عملیات و گله از آموزش بسیجی ها . حسن به شان گفت « می خواید بریم آمریکا از تکاورایی آموزش دیده ی قوی هیکلشون براتون بیاریم؟ بابا باید با همین بچه بسیجی های شهری و دهاتی کار کنید. اگه می تونید، این ها را بسازید. » فقط حسن حریفشان بود.

65- بچه ها از این همه جابه جایی خسته شده بودند. من هم از دست بالایی ها خیلی عصبانی بود. به حسن گفتم « دیگه از جامون تکون نمی خوریم، هرچی می شه ، بشه . بالاتر از سیاهی که رنگی نیست.»حسن خیلی شمرده گفت« بالاتر از سیاهی سرخی خون شهیده که رو زمین می ریزه.» گفتم «خسته شدیم قوه ی محرکه می خوایم.» دوباره گفت« قوه ی محرکه خون شهیده.»



66- خرمشهر رو به رومان بود. نصفه های شب با حسن از کارون رد شدیم. به چند قدمی گشتی های عراقی رسیدیم . حسن با دقت سنگر ها و جابه جایی دشمن رادید. گفت« مثل اینکه هیچ تغییری نداده ن. » گفتم « پس بار اولت نیست که می آیی این جا؟» گفت « نه. از عملیات فتح المبین دارم می آم و می رم. الان خیالم راحت شد، معلومه هنوز متوجه جابه جایی های ما نشدند. عملیات بیت المقدس را باید زود تر شروع کنیم.»

67- با این که بچه های شناسایی تی تیش مامانی نبودند، اما تاول پاها خیلی اذیتشان می کرد. حسن با سوزن تاول هاشان را ترکاند. گفت« باند پیچی کنید. شب دوباره باید برید شناسایی.»


68- پیش نهادشان برای آزادی خرمشهر ، جنگ شهری و کوچه به کوچه بود . حسن گفت« نه. اول شهر را محاصره می کنیم، بعد عراقی ها را تو خناب اسیر می کنیم.» صف طولانی اسرا رد می شد؛ روی دست هاشان زیر پوش های سفید.

69- تک عراقی های نزدیک پل خرمشهر شدید بود و فرمان ده خط با حسن چند متر عقب تر ، توی یک گودال ، گرم بحث . – آقا من می گم همه برگردند عقب. – بابا تو برو قرارگاه ، جای من. فرماندهی تیپ با خودم. همه همین جا می مونیم. جنگ خلاصه شده تو همین محور . اگه عقب بیاییم که یعنی شکست عملیات.

70- گنبد سوراخ سوراخ مسجد جامع خرمشهر دیده می شد. تانک و نفر برهای عراقی سالم تو بیابان جا مانده بود. بچه ها می خواستند غنیمت بگیرندشان ، حسن پشت بی سیم گفت « همه شو آتیش بزنید. دود و آتیش ترس عراقی ها را چند برابر می کنه. زود تر عقب نشینی می کنند.»

71- به دو می آمد قرارگاه ، بی سیم را برمی داشت ، وضعیت را می پرسید و می رفت. موقع عملیات خواب و خوراک نداشت. گرسنه که می شد، هرچه دم دست بود می خورد؛ برنج سرد یا نصف کنسروی که یک گوشه مانده ، یا نان خشک و مربا.

72- همهمه ی فرماندها در قارکه بلند بود که «عملیات متوقف بشه.» حسن یک دفعه قرمز شد و با عصبانیت داد زد «خجالت نمی کشید ؟ بیست روزه که به مردم قول دادیم خرمشهر آزاد می شه. ما تا آزادی خرمشهر این جاییم.»پس فردا خرمشهر آزاد شده بود.

73- یک روز قبل از اذان صبح رفتم وضو بگیرم. دیدم تنهایی دستشویی های مقر را می شست. گاه هم ، دور از چشم همه ، حیاط را آب و جارو می زد.

74- فرم گزارش را که خواند ، گفت « آقا جون وقتی می گم خودت برو شناسایی ، باید خودت بری ، نه کس دیگه ای رو بفرستی.» نمی دانم از کجا فهمیده بود که خودم نرفته ام شناسایی .

75- بعضی ها خسته که می شدند ، جا می زدند. از محل خدمتشان شاکی بودند . حسن به شان می گفت « می خوای تو بیا جای من فرماندهی ، من می رم جای تو . خوبه؟»طرف دیگر جوابی نداشت . سرش را می انداخت می رفت.

76- من تو اعزام نیرو بودم. دم وضو خانه . خیلی وقت ها موقع اذان می دیدم آستین هاش را بالا زده و روی صندلی کنار در نشسته . می گفت « بچه ها مواظب باشید ! مشتری های شما همه بسیجی اند. یه وقت تند باهاشون حرف نزنید.»

77- « نمی شه » تو کار نیارید. زمین باتلاقیه که باشه برید فکر کنید چه طور میشه ازش رد شد. هر کاری راهی داره.

78- حرفشان این بود که قرار گاه برنامه ریزی درست و حسابی ندارد. نیرو را مثل مهره ی شطرنج جا به جا می کند . می گفتند « نیرو مگر چه قدر توان داره ، بچه ها مرخصی می خوان.منطقه باید تعیین تکلیف کنه.» از دستشان عصبانی بود. – تیپ و لشکر مگه وزارت خونه ست؟ بابا هیچ کس غیر از خودتون جنگ رو پیش نمی بره . اگه فکر می کنین منطقه می گه قضیه رو بررسی می کنیم و کادر می فرستیم، نه خیر هیچ چی نمی شه . محکم می گم باید برگردید و خودتون کارها رو درست کنید . همین.»

79- ساعت دو سه نصفه شب بود. کالک را گذاشت و گفت « تا صبح آماده ش کنید.» کمی مکث کرد و پرسید « چیزی برا خوردن دارید؟» گوشه ی سنگر کمی نان خشک بود همان ها را آب زد و خورد.

80- همه ی کارهاش تند و تیز بود. حتی رانندگی کردندش . به دژبانی که رسیدیم ، به من اشاره کرد و خیلی جدی گفت « فرماده عملیات جنوبه .» دژبان در را باز کردند. وقتی رد شدیم ، باز شوخی و خنده اش شروع شد. « فرمان ده عملیات جنوب.»

81- خودش رفته بود سرکشی خط . خاک ریز بالا نیامده ، لودر پنچر شده بود. سراغ فرمانده گردان را هم از ستاد لشکر گرفت.خواب بود. – یعنی چی که فرماده گردان هفت کیلومتر عقب تر از نیروها شه؟ اگه قراره گردان با بی سیم هدایت بشه، از مقر تیپ این کار رو می کردیم. وقتی فرمانده گروان از پشت بی سیم می گه سمت راست فشاره ، فرمان ده گردان باید با گوشت و خونش بفهمه چی می گه . باز توقع داریم خدا کمک کنه. این جوری نمی شه. فرمانده گردان باید جلوتر از همه باشه.»
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
82- از پشت خط باید فرماندهی می کرد. اما قرار را که برده بود توی خط. بچه ها نرسیده بودند. پشت خاکریز ، یک گردان هم نمی شدیدم.هم با کلاش تیراندازی می کرد، هم با بی سیم حرف می زد.

83- تانک های عراقی داشتند بچه ها را محاصره می کردند. وضع آن قدر خراب بود که نیروها به جای فرمانده لشکر مستقیما به حسن بی سیم می زدند. – همین الان راه می افتی، می ری طرف نیروهات ، یا شهید می شی یا با اونا برمی گردی. خیلی تند و محکم می گفت.- اگه نری باهات برخورد می کنم . به همه ی فرمانده ها هم می گی آرپی جی بردارند مقاومت کنن. فرمانده زنده ای که نیروهاش نباشن نمی خوام.

84- اگر هوا روشن می شد، بچه ها درو می شدند. همه شان از خستگی خواب بودند. با سر و صدا بچه ها را بیدار کردند. باقری و رشید دست و پای بعضیشون رو می گرفتند که از سنگر بذارن بیرون.بیدار که می شدند می گفتند «وسایلمون ؟» . حسن می گفت « شما برین عقب ، یه کاریش می کنیم.» رنگ صورتش پریده بود. اشک می ریخت . مدام می گفت «من فردا جواب مادرای اینا رو چیبدم؟»


85- توپش پر بود. هه ش می گفت « من با اینا کار نمی کنم.اصلا هیچ کدومشون رو قبول ندارم. هرچی نیوی با تجربه ست ، گذاشتن کنار . جواب سلام نمی دن به آدم.» آرام که شد حسن به ش گفت « نمی تونی همچین حرفی بزنی. یا بگی حالا که آقای ایکس شده فرمانده ، ما نستیم.اگه می خوای خدا توفیق کارهات رو حفظ کنه، هیچ کاری به این کارا نداشته باش.اگه گفتن برید کنار، می ریم .خدا گفت چرا رفتی؟ می گیم آقای ایکس مسئول بود گفت برو، رفتیم .» دیگه عصبانی نبود. چیزی نگفت . پا شد و رفت.

86- گردان محاصره شده بود. تانک ها از روی بچه ها رد شدند. فقط هشتاد نفر برگشتند . عصبانی عصبانی بود. می گفت « مگه نگفتن اون گردانی که هشت کیلومتر پیش روی کرده ، سریع بگین بیاد عقب؟ گفتید اومده . چرا فرمانده لشکر و گردان اجتهاد می کنن گردان بمونه ؟ عملیات تموم شد، یه کلمه به ما نگفتید بابا این گردان محاصره س . ما می گیم ساعت نه و نیم اسم رمز رو می گیم . نگو دو ساعت و نیم گذشته ،نیرو حرکت نکرده ؛ شما هم لازم نمی بینی یه اطلاع بدی . چه قدر تا حالا گفتیم گزارش اشتباه برامون مسئله داره؟» چند لحظه ای هیچ کس حرفی نمی زد . همه ساکت بودند. گفت « از وقتی این خبر رو شنیدم ، به خدا کمرم شکسته .»


87- عملیات رمضان تازه تمام شده بود. همه خسته بودند . حسن وسایلش را می گشت ؛ دنبال چیزی بود . گفتم « چی می خوایی؟» گفت « واکس . می خوام کفشامو واکس بزنم، باید بریم جلسه .»

88- سی چهل درصد نیروهای تیپ شهید شده بودند؛ بقیه هم می خواستند برگردند. این جوری همه باید عوض می شدند؛ چه ستاد، چه طرح و برنامه و چه مهندسی. حسن گفت« خب ، کی می مونه تو تیپ ؟ این طوری باید هر سه ماه یک تیپ درست کنیم،که فقط اسمش تیپه . بابا! جنگیدن موقتی نیست . باید با جنگ اخت شد. جنگیدن برای سپاه واجب عینی صد در صده به تک تک شما هم احتیاجه . کادر تیپ باید ثابت باشه. غیر از این راه دیگه ای نیست.»

89- رفته بودیم شناسایی . فاصله ی ما با نفربرهای عراقی کمتر از صد متر بود. از بالای خاکریز خط عراقی ها را نگاه می کردم . هرچه می دیدم، می گفتم . یک دفعه حسن گفت « زود بیا پایین بریم » شصت هفتاد متر دور نشده بودیم که یک خمپاره خورد همان جا .


90- باید می رفت تهران . فرمان ده ها جلسه داشند. خانمش را بردند بیمارستان. هرچه گفتم« بمان، امروز پدر می شی. شاید تو را خواستند.» گفت «خدایی که بچه داده،خودش هم کاراش رو انجام می ده.»



91- طرف وقتی رسید که دفتر مخابرات بسته بود. حالش گرفته شد . با اخم و تخم نشست یک گوشه . – چرا اینقدر ناراحتی. چی شده ؟ - اومدم تلفن بزنم. می بینی که بسته اس. – خوب یا بریم از دفت فرماندهی تلفن کن. – فرمان دهت دعوا نکنه. برات مشکل دست می شه ها. – نه ، تو بیا . هیچی نمی گه . دوستیم باهم. می گفت « مسئول تداکتم. اگهنرومبچه ها کارشون لنگ می مونه.» - نگران نباش . می رسونمت. – تو چه کار می کنی این جا ؟ اسمت چیه ؟ - باقر . راننده ی فرمان ده ام . بچه ی میدون خراسونم. – اسم تو چیه ؟ بچه ی کجایی ؟ - مهدی. منم بچه ی هفده شهریورم. – پس بچه محلیم. کلی حرف زدند، خندیدند. وقتی می خواست پیاده بشه ، به ش گفت « اخوی ،دعا کن ما هم شهید بشیم.»

92- حسن مزه می ریخت . با بگو و بخند صبحانه می خردند . می خواست عکس بگیره . به جعفر گفت « بذار ازت یه عکس بگیرم ، به درد سر قبرت می خوره .» بعد گفت « ولی دوربین که فیلم نداره.» - آخه می گی فیلم نداره. اون وقت می خوای ازم عکس بگیری؟ گفت « خوب اسلاید می شه برای جلو تابوتت. خیلی هم قشنگ می شه.»

93- داشتم براین نماز ظهر وضو می گرفتم، دست ی به شانه ام زد. سلام و علیک کردیم. نگاهی به آسمان کرد و گفت« علی ! حیفه تا موقعی که جنگه شهید نشیم. معلوم نیست بعد از جنگ وضع چی بشه. باید یه کاری بکنیم . » گفتم «مثلا چی کار کنیم؟» گفت « دوتا کار ؛ اول خلوص،دوم سعی و تلاش .»

94- دیر می آمد ، زود می رفت وقتی هم که می آمد چشم هاش کاسه ی خون بود . نرگس برای باباش ناز می کرد. تا دیر وقت نخوابید . گذاشتش روی پاش و بابایی خوند تا می خواست بگذاردش زمین ، گریه می کرد. هرچی اصرار کردم بچه رابده، نداد . پدر و دختر سیر هم دیگر را دیدن.

95- فرمان ده های تیپ ها بودند؛ خرازی ، زین الدین ، بقایی و.... حرف های آخر را زدند و شب حمله مشخص شد. حسن شروع کرد به نوحه خواندن. وقتی گفت « شهادت از عسل شیرین ترست» هق هقش بلند شد. نشست روی زمین و زار زد. از اول روضه رفته بود سجده . کف سنگر سه تا پتو انداخته بودند. سر که برداشت از اشک ، تا پتوی سوم خیس شده بود.

96- باران تندی می بارید. خیس آب شده بود. آب رود خانه تا روی پل بالا آمده بود. بچه ها باید برای عملیات رد می شدند. خودش آمده بود پای پل ، بجه ها را یکی یکی رد می کرد.

97- تا رکعت دوم با جماعت بود.نماز تمام شد، اما حسن هنوز وسط قنوت بود.

98- مثل همیشه صبح زود نرفت . ناخن های نرگس را گرفت. سر به سرش گذاشت و بازی کرد. می گفت « ببین پدر سوخته چه قدر شیرین شده. خودشو لوس می کنه .» یکی دوبار رفت بیرون،دوباره برگشت . چند تا کاست داد و گفت « حرف های خوبی داره. گوش کن، حوصله ات سر نمی ره.» همیشه می گفتم « به دوستات بگو اگه شهید شدی، من اولین نفری باشم که باخبر می شم.» از صبح اخبار گوش نکرده بودم . دوستم تلفن کرد و گفت « اخبار گفته چند نفر شهید شدند.اسم مجید بقایی رو هم گفتن.نفر اول را نشنیدم کیه .» نخواستم باور کنم نفر اول غلام حسین است.

99- روزهای آخر بیش تر کتاب « ارشاد » شیخ مفید را می خواند . به صفحات مقتل که می رسد، های های گریه می کرد. هرچه گفتند «تو هم بیا بریم دیدن امام» گفت « نه، بیام برم به امام بگم جنگ چی ؟ چی کار کردیم ؟ شما برید، من خودم تنها می رم شناسایی » گلوله ی توپ که خورد زمین ، حسن دستی به صورتش کشید . دو ساعتی که زنده بود، دائم ذکر می گفت. فکر نمی کردم که دیگه این صدا را نشنوم.

100- بلند بلند گریه می کردند . دخترش را که آوردند، گریه ها بلند تر شد. شانه های فرمانده سپاه می لرزید. بازوش را گرفتم گفتم « شما با بقیه فرق دارین. صبور باشین.» طاقتش طاق شد . گفت «شما نمی دونین کی رو از دست دادیم. باقری امید ما بود، چشم دل وامید ما....»
 

magnet

عضو جدید
شهید حسن باقری . . . . .

شهید حسن باقری . . . . .


نهم بهمن ماه سالروز شهادت سردار سرلشکر غلامحسین افشردی( حسن باقری) است. جوانی مومن و سختکوش و پاسداری شجاع و خوش فکر که توانست با تکیه بر ایمان و اخلاص خود دوست و دشمن را به حیرت واداشت.

شهيد سردار سرلشکر حسن باقري در 25 اسفندماه 1334 برابر با سوم شعبان در تهران چشم به جهان گشود که نامش را "غلامحسين" نهادند. وي دوره دبستان را در مدرسه "مترجمه الدوله" واقع در خيابان" آيت الله سعيدي" و دوره متوسطه را در دبيرستان "مروي" تهران به پايان رساند و در اين دوران ضمن فعاليتهاي مذهبي از سخنراني هاي شهيد آیت الله بهشتي نيز بهره مند مي شد.

وي در سال 1354 در رشته "دامپروري" دانشگاه اروميه پذيرفته شد و در اين دوران نيز در پي تحقيق و مطالعه پيرامون مسائل ديني بود و سرانجام به دليل فعاليتهاي مذهبي که در سطح دانشگاه داشت، با دخالت نيرويهاي امنيتي رژيم پهلوي از دانشگاه اخراج شد و پس از آن در سال 1356 به سربازي اعزام شد که در آنجا نيز به هدايت فکري سربازان همت گمارد اما پس از چندي وي را از سربازان جدا کرده و به عنوان راننده يک افسر جزء قرار دادند.


به دنبال فرمان حضرت امام خميني (ره) مبني بر فرار سربازان از پادگان، غلامحسين سربازي را ترک کرده و به طور جدي همراه با ديگر مردم ايران به مبارزه عليه رژيم شاه ادامه داد و با ورود امام خميني به ايران در کميته استقبال فعاليت کرد.


غلامحسين پس از پيروزي انقلاب اسلامي به عنوان خبرنگار فعاليت خود را آغاز کرد و در سفري 15 روزه به لبنان و اردن گزارش تحليلي جامعي از وضع نابسامان مسلمانان اين مناطق تهيه کرد. وي در سال 1358 پس از گرفتن ديپلم ادبي در رشته "حقوق قضايي" دانشگاه تهران قبول شد و در اوايل سال 59 نيز به عضويت سپاه درآمد و در واحد اطلاعات مشغول خدمت شد و در اين زمان نام مستعار "حسن باقري" براي او انتخاب گرديد.



با شروع جنگ تحميلي در اول مهرماه 59، شهيد باقري همراه تعدادي از پاسداران راهي جبهه هاي جنوب شد و در بدو ورود به اهواز "واحد اطلاعات عمليات رزمي" را براي دستيابي به اطلاعات دقيق مواضع و نيروهاي عراقي راه اندازي کرد. وي در اين زمان هوش و استعداد شگرفي در تحليل اطلاعات دشمن از خود نشان داد به طوريکه در اغلب مواقع تحرکات احتمالي دشمن را پيش بيني مي کرد. اقدامات اساسي او در زمينه اطلاعات به راه اندازي واحد اطلاعات- عمليات در ستاد عمليات جنوب منتهي شد و نيروهاي اين واحد در کمتر از سه ماه در همه محورهاي جنوب با تمام توان مستقر شدند و به عنوان چشم فرماندهي در محورهاي مختلف عمل کردند.



نقش شهيد حسن باقري در اطلاعات رزمي جبهه وسيع جنوب بر هيچکس پوشيده نيست. او توانست فرماندهي گردان تا جانشين فرماندهي نيروي زميني را در طول يک سال و نيم طي کند. اولين فرماندهي خودش را در عمليات فرماندهي کل قوا انجام داد. شهيد باقري به دليل برخورداري از توانمندي فکري و شهامت نظامي در ديماه 59 به عنوان يکي از معاونان ستاد عمليات جنوب انتخاب شد و در شکست محاصره سوسنگرد، فرماندهي عمليات" امام مهدي(عج)" را پذيرفت و در فتح ارتفاعات "الله اکبر" و "دهلاويه" نقش ارزنده اي ايفا کرد.

در عمليات فتح المبين، شهيد باقري نشان داد که فرماندهي بزرگ است. وي پس از پيروزي ايران در عمليات "ثامن الائمه" که با هدف شکست حصر آبادان انجام گرفت، در عمليات "طريق القدس" فرماندهي اولين قرارگاه مشترک سپاه و ارتش يعني قرارگاه نصر را بر عهده گرفت و پس از عمليات رمضان از سوي فرماندهي کل سپاه به سمت فرماندهي "قرارگاه کربلا" و "جانشين فرماندهي کل" در قرارگاه جنوب منصوب شد. پس از شکل گيري سازمان رزم سپاه و با توجه به توان و تجربه اي که شهيد باقري داشت به عنوان "جانشين فرماندهي يگان زميني سپاه پاسداران" برگزيده شد و سرانجام پس سالها مجاهدت در ميدان نبرد و هنگام شناسايي مواضع دشمن در روز 9 بهمن سال 1361 در سن 27 سالگي به شهادت رسيد.



 

magnet

عضو جدید
شهید حسن باقری در آیینه خاطرات

شهید حسن باقری در آیینه خاطرات


باشگاه گلف اهواز شده بود پایگاه منتظران شهادت. یکی از اتاق های کوچکش را با فیبر جدا کرد ؛ محل استراحت و کار. روی در هم نوشت « 100% شناسایی، 100% موفقیت.» گفت «حتا با یه بی سیم کوچیک هم شده باید بی سیم های عراقی را گوش کنید. هرچی سند و نامه هم پیدا می کنید باید ترجمه بشه.» از شناسایی که می آمد، با سر و صورت خاکی می رفت اتاقش. اطلاعات را روی نقشه می نوشت. گزارش های روزانه را نگاه می کرد.

****

اوج گرمای اهواز بود. بلند شد، دریچه کولر اتاقش رابست. گفت: به یاد بسیجی هایی که زیر آفتاب گرم می جنگند.
عصر بود که از شناسایی آمد.انگار با خاک حمام کرده بود. از غذا پرسید. نداشتیم. یکی از بچه ها تندی رفت، از نزدیکی شهر چند سیخ کوبیده گرفت. کباب ها را که دید، داد زد « این چیه ؟» زد زیر بشقاب و گفت« هرچی بسیجی ها خورده ، از همون بیار. نیست، نون خشک بیار.»

****

اگر بین بسیجی ها حرفی می شد می گفت « برای این حرف ها بهم تهمت نزنید. این تهمت ها فردا باعث تهمت های بزرگتری می شه. اگه از دست هم ناراحت شدید،دورکعت نماز بخوانید بگویید خدایا این بنده ی تو حواسش نبود من گذشتم تو هم ازش بگذر. این طوری مهر و محبت زیاد می شه. اون وقت با این نیروها میشه عملیات کرد.»

****

فرمانده یکی از لشکرهای ارتش بود. طرح های حسن را که می دید.می گفت« این باقری انگار چند سال دانشکده ی افسری بوده.طرح هاش کلاسیکه.حرف نداره.»

****

مقدمات عملیات فتح المبین را می چید. از بس ضعیف شده بود زود از حال می رفت. سرم که می زدند،کمی جان می گرفت و پا می شد. کمی بعد دوباره از حال می رفت، روز از نو روزی از نو.

****

همهمه برخی از فرماندهان در قرارگاه بلند بود که «عملیات متوقف بشه.» حسن یک دفعه قرمز شد و با عصبانیت داد زد «خجالت نمی کشید ؟ بیست روزه که به مردم قول دادیم خرمشهر آزاد می شه. ما تا آزادی خرمشهر این جاییم.»پس فردا خرمشهر آزاد شده بود.

****

می رفت تهران. فرمانده هان جلسه داشند. خانمش را بردند بیمارستان. هرچه گفتم« بمان، امروز پدر می شی. شاید تو را خواستند.» گفت «خدایی که بچه داده،خودش هم کاراش رو انجام می ده.»

****

فرمانده هان تیپ ها بودند؛ خرازی، زین الدین، بقایی و.... حرف های آخر را زدند و شب حمله مشخص شد. حسن شروع کرد به نوحه خواندن. وقتی گفت « شهادت از عسل شیرین تراست» هق هقش بلند شد. نشست روی زمین و زار زد. از اول روضه رفته بود سجده. کف سنگر سه تا پتو انداخته بودند. سر که برداشت از اشک، تا پتوی سوم خیس شده بود.

****

روزهای آخر بیش تر کتاب « ارشاد » شیخ مفید را می خواند. به صفحات مقتل که می رسد، های های گریه می کرد. هرچه گفتند «تو هم بیا بریم دیدن امام خمینی » گفت « نه، بیام برم به امام بگم جنگ چی ؟ چی کار کردیم ؟ شما برید، من خودم تنها می رم شناسایی » گلوله ی توپ که خورد زمین، حسن دستی به صورتش کشید. دو ساعتی که زنده بود، دائم ذکر می گفت. فکر نمی کردم که دیگه این صدا را نشنوم.





گزیده ای از وصیت نامه شهید غلامحسین افشردی( حسن باقری)



در این موقعیت زمانی و مکانی، جنگ ما جنگ کفر است و هر لحظه مسامحه و غفلت، خیانت به پیامبر ( ص ) و امام زمان( عج ) و پشت پا زدن به خون شهداست. ملت ما باید خودش را آماده هر گونه فداکاری بکند...




در چنین میدان وسیع و این هدف رفیع انسانی و الهی جان دادن و مال دادن و فداکاری امری بسیار ساده و پیش پا افتاده است و خدا کند که ما توفیق شهادت متعالی در راه اسلام و با خلوص نیت پیدا کنیم...

... در مورد درآمدها چیزی به آن صورت ندارم. همین بضاعت مزجاه را هم خمسش را داده ام و بقیه را هم در راه کمک رساندن به جنگجویان و سربازان اسلام با سپاه کفر خرج کنند...
 

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز

[FONT=&quot]بعد از پايان مرحله ي دوم عمليات بيت المقدس،تمامي فرماندهان در قرارگاه مركزي جلسه داشتند.تقريبا همه خسته شده و بريده بودند،نظر همه ي فرمانده هان هم اين بود كه بايد عمليات را متوقف كنيم و بازسازي را انجام دهيم.[/FONT]
[FONT=&quot]هر كس گلايه اي داشت ،يكي از نبودن امكانات گلايه مي كرد،يكي از درست عمل نكردن نيروها مي گفت،ديگري از اينكه ديگر بيش از اين نمي توانيم جلو برويم،صحبت مي كرد و خلاصه هر كس به نوعي شكايت داشت و جميعا به اين نتيجه رسيده بودند كه عمليات متوقف شود.[/FONT]

[FONT=&quot]در اين هنگام،حسن از جابلندشد و بعد ازاجازه گرفتن از آيت اله صدوقي و آيت اله دستغيب كه در آنجا حضور داشتند ،صحبت هاي آتشين خود را آغاز كرد.[/FONT]

[FONT=&quot]او گفت:«ما به مردم قول داديم كه هر طور كه شده،خرمشهر رو آزاد كنيم.كجا بريم؟روشو دارين كه برگردين؟»در اين زمان همه سرشان را پايين انداخته بودند،حسن ادامه داد:«مي خواين برم از تكاورهاي آموزش ديده ي آمريكايي براتون نيرو بيارم؟بايد با همين بچه بسيجي هاي شهري و روستايي كار كنين و با همين ها جنگ رو پيش ببرين.»

[/FONT]
[FONT=&quot]در آخر هم خيلي كوبنده گفت:«ما تا خرمشهر رو آزاد نكنيم ،از اينجا نخواهيم رفت.»[/FONT]
[FONT=&quot]با صحبت هاي آتشين حسن،نظر همه عوض شد و عمليات مجددا از سر گرفته شد،تا اين كه به آزادي خرمشهر انجاميد.[/FONT]​
[FONT=&quot]اگر صلابت و ابهت حسن نبود،چه بسا در آن مقطع مهم،طعم پيروزي و فتح خرمشهر را نمي چشيديم.[/FONT]
 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دلم نیوند اینو نخونید....خیلی قشنگه...دوستداران حسن باقری !!!کپی پیست نکردم که اصل مطلبو بخونید نه کپیشو....... !!

http://www.ghadiany.ir/?p=11592

مادر شهید باقری:خداوندا! یک توفیقی بده شهدایی که با دست خود‌مان دادیم، با پای خودمان، خون شان را پایمال نکنیم؛
 
آخرین ویرایش:

nafis...

مدیر بازنشسته
بچه ها ممنون بابت مطالب خوبتون
خدایا اینا چه انسان هایی بودن!!!! ولی ما.......:cry:
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اشاره: غلامحسین افشردی،حسن باقری نام مستعار این شهید بزرگوار بود.

1- بچه را لا پنبه گذاشتند . آن قدر ضعیف بود که تا بیست روز صداش در نمی آمد . شیر بمکد. برای ماندنش نذر امام حسین کردند. به ش گفتند « غلامِ حسین.»باید نذرشان را ادا می کردند. غلام حسین دو ساله بود که رفتند کربلا.

2- آمده بود نشسته بود وسط کوچه . نمی شد بازی کرد. هر چی چخه کردیم و با توپ پلاستیکی و سنگ زدیم ، نرفت غلام حسین رفت جلو . نفهمیدیم چی گفت ، که گذاشت رفت.

3- کلاس هشتم بود. سال چهل و هشت ،چهل و نه . فامیل دورشان با چند تا بچه ی قد و نیم قد از عراق آواره شده بود. هیچی نداشتند ؛ نه جایی ، نه پولی . هفت هشت ماه پا پی صندوق دار مسجد لرزاده شده بود. می گفت« بابا یه وام بدین به این بنده ی خدا هیچی نداره . لا اقل یه سرپناهی پیدا کنه گناه داره. » حاجی هم می گفت « پسرجون ! وام میخوایی ، باید یه مقدار پول بذاری صندوق. همین.» آن قدر گفت تا فامیل پول گذاشتند صندوق . همه را بدهکار کرد تا یکی خانه دار شد.

4- سر راه مدرسه رفتیم کتاب فروشی .هرچی پول داشت کتاب خرید. می خواند؛ برای دکور نمی خرید.

5- سال آخر دبیرستان بود. شب با مهمان غریبه ای رفت خانه شام به ش داد و حسابی پذیرایی کرد. می گفت «ازشهرستان آمده. فامیلی تهران نداره. فردا صبح اداره ی ثبت کار داره. می ره »دلش نمی آمد کسی گوشه ی خیابان بخوابد.

6- دوست های هم دانشگاهیش را برده بود باغ دماوند. تابستان گرم و جوان های شیطان. باید بودی و می دیدی چه بلایی سر خانه و زندگی آمد . آب بازی کرده بودند همه ی رخت خواب های سفید و تمیز مامان زرد شده بود .

7- خیلی مواظب برادر کوچکش ،احمد ،بود. نامه می نوشت، تلفن می کرد، بیش تر باهم بودند. حرف هاش را گوش می کرد. گردش می رفتند. در دل می کردند. همیشه می گفت « فاصه ی سنی بابا و احمد زیاده . احمد باید بتونه به یکی حرفاشو بزنه .خیلی باید حواسمون به درسو کاراش باشه.»

8- سرباز که بود، دو ماه صبح ها تاظهر آب نمی خورد. نماز نخوانده هم نمی خوابید. می خواست یادش نرود که دوماه پیش یک شب نمازش قضا شده بود.

9- مامان و باباش دلشان می خواست پشت سرش نماز بخوانند. هرچی می گفتند، قبول نمی کرد. خجالت می کشید.

10- بیست و دوی بهمن . پادگان شلوغ بود. سربازها قاطی مردم شدند. اسلحه خانه به هم ریخته بود. گلوله های خمپاره با خرج و چاشنی پخش زمین بود. دولا شد. جمع و جورشان که کرد، گفت« اگه یکیش منفجر بشه، کلی آدم تکه تکه می شن.»جعبه ها را که چیدند، با بقیه رفتند طرف دیگر پادگان.

11- از نماز جمعه ماجرای طبس را شنیدم . چون توی سرویس خبر روزنامه بود. صبر نکرده بود ؛ صبح زود با عکاس روزنامه رفته بود طبس.

12- روزها اول جنگ کسی به کسی نبود. از سوسنگرد که برمی گشتم، استان دار خوزستان را با حسن دیدم.نمی شناختمش . هرچی سؤال می کرد، من رو به استاندار جواب می دادم. همین طور که حرف میزدم، اسم بعضی جاها را غلط می گفتم. خودش درستش را می گفت. تند تند هم از حرف هام یادداشت برمی داشت.

13- چهار ماه از جنگ می رفت. بین عراقی های محور بستان و جفیر ارتباطی نبود .حسن بعد از شناسایی گفت« عراقی ها روی کرخه و نیسان و سابله پل می زنند تا ارتباط نیروهاشون برقرار بشه. منتظر باشین که خیلی زود هم این کارو بکنن.» یک هفته بعد، همان طور شد. نیروهای دشمن در آن محور ها باهم دست دادن.

14- باشگاه گلف اهواز شده بود پایگاه منتظران شهادت . یکی از اتاق های کوچکش را با فیبر جدا کرد ؛ محل استراحت و کار. روی در هم نوشت « 100% شناسایی، 100% موفقیت.» گفت «حتا با یه بی سیم کوچیک هم شده باید بی سیم های عراقی را گوش کنید. هرچی سند و نامه هم پیدا می کنید باید ترجمه بشه.» از شناسایی که می آمد ، با سر و صورت خاکی می رفت اتاقش . اطلاعات را روی نقشه می نوشت. گزارش های روزانه رانگاه می کرد.

15- ریز به ریز اطلاعات و گزارشها را روی نقشه می نوشت.اتاقش که می رفتی ، انگار تمام جبهه را دیده باشی. چند روزی بود که دو طرف به هوای عراقی بودن سمت هم می زدند. بین دو جبهه نیرویی نبود. باید الحاق می شد و ونیروها با هم دست می دادند . حسن آمد و از روی نقشه نشان داد.

16- خرمشهر داشت سقوط می کرد. جلسه ی فرمانده ها با بنی صدر بود .بچه های سپاه باید گزارش می دادند. دلم هری ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال ، با موهای تکو توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلند تر از دستش بود کاغذ های لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت.یکی از فرماندهای ارتش می گفت «هرکی ندونه ،فکر می کنه از نیروهای دشمنه.» حتی بنی صدر هم گفت «آفرین ! » گزارشش جای حرف نداشت.نفس راحتی کشیدم.

17- دیدم از بچه های گردان ما نیست، ولی مدام این طرف و آن طرف سرک می کشدو از وضع خط و بچه ها سراغ می گیرد. آخر سر کفری شدم با تندی گفتم« اصلا تو کی هستی ان قدر سین جیم می کنی؟» خیل آرام جواب داد «نوکر شما بسیجی ها.»

18- اولین بار بود کنارم خمپاره منفجر می شد همه از ماشین پریدیم بیرون حسن گفت« رود خونه رابگیرید و برید عقب، من می رم ماشینو بیارم .» تانک های عراقی را قشنگ می دیدیم . حسن فرز پرید پشت فرمان و دور زد . گلوله ی توپ و خمپاره بود که پا به پای ماشین می آمد پایین. چند کیلومتر عقب تر، حسن با ماشین سوراخ سوراخ منتظرمان بود.

19- سوار بلیزر بودیم. می رفتیم خط . عراقی ها همه جا را می کوبیدند. صدای اذان را که شنید گفت « نگه دار نماز بخونیم.» گفتیم «توپ و خمپاره می آد، خطر داره .»گفت «کسی که جبهه می یاد ، نماز اول وقت را نباید ترک کنه.»

20- به رضایی و باقری گفتم « نوارهایی که دادیم تا مکالمات بی سیم فرمانده ها را ظبط کنند ، پس ندادند. می گن محرمانه ست. خب نیت ما ثبت لحظه لحظه ی جنگه .» حسن همان موقع گفت « اگه اینا مورد اطمینان اند ، چرا این کار را نکنن؟» از آن روز به بعد ، اسناد و مدارک و نقشه ها را بعد از هر عملیات می گرفتیم .
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
- کنار هم نشسته بودند. سلام نماز را که داد، گفت « قبول باشه.» احمد دلش می خواست بیش تر با هم حرف بزنند. ناهار را که خورند. ، حسن ظرف ها را شست . بعد از چایی ، کلی حرف زدند.خندیدند. گفت « حسن بیا به مسئول اعزام بگیم ما می خوایم با هم باشیم. می آی ؟ » - باشه این طوری بیش تر باهم ایم. *** – آقا جون مگه چی میشه ؟ ما می خوایم باهم باشیم. – باکی؟ - اون پسره که اون جا نشسته . لاغره . ریش نداره. مسئول اعزام نگاه کردو گفت «نمی شه .» - چرا ؟ - پسرجون ! اونی که تو می گی فرمانده س. حسن باقریه. من که نمی تونم اونو جایی بفرستم. اونه که ما رو این ور و اون ور می فرسته . معاون ستاد عملیات جنوبه.

22- نزدیک خط دشمن گرا می دادم . گلوله ی توپ و خمپاره بود ک سوت می کشید و تند و یک ریز، مثل باران بهاری می بارید . خاکریز عراقی ها به هم ریخته بود. با دوربین نگاه کردم دو نفر، برانکار به دست، از خاکریز عراقی ها سرازیر شدند. حسن راشناختم . یک سر برانکار را گرفته بود، هی دولا راست می شد و به دو می آمد.

23- نزدیک ظهر بود. از شناسایی بر می گشتیم. از دیشب تا حالا چشم روی هم نگذاشته بودیم.آن قدر خسته بودیم که نمی توانستیم پا از پا برداریم ؛ کاسه زانوهامان خیلی درد می کرد. حسن طرف شنی جاده شروع کرد به نماز خواندن . صبر کردم تا نمازش تمام شد. گفتم « زمین این طرف چمنیه ، بیا این جا نماز بخوان .» گفت « اون جا زمین کسیه، شاید راضی نباشه.»

24- جلسه داشتیم . بعضی ها دیر رسیدند. باقری را تا آن روز نمی شناختم دیدم جوانی بعد از خواندن چند آیه شروع کرد به صحبت . فکر کردم اعلام برنامه است. بعد دیدم قرص و محکم گفت « وقتی به برادرا می گیم ساعت نه این جا باشن، یعنی نه و یک دقیقه نشه.»

25- کارهای گردان را سپردم به معاونم . چند روزی رفتم پایگاه پیش حسن. مجروح بودم. حسن گفت« برو جبهه ی شوش ، پیش معاون عملیات. بگو باقری فرستاده. » چند ماه بعد پیغام فرستاد « بیا ببین حالا میتونی یه خط رو با یه تیپ فرماندهی کنی ؟»

26- اوج گرمای اهواز بود. بلند شد، دریچه کولر اتاقش رابست. گفت: به یاد بسیجی هایی که زیر آفتاب گرم می جنگند.

27- رفتن و ماندن بچه های جبهه معلوم نبود. فقط سه نفرمان ماندیم. بعد از آن همه غذای جبهه،شام مامان حسن خوش مزه بود؛ باقالی پلو با گوشت.سیر که شدیم، هنوز کلی غذا باقی مانده بود. حسن می خندیدکه « من نمی دونم. باید یا بخورید،یا بریزید تو جیباتون ببرید.»

28- نمی شناختمش . گفت « نوبتی نگهبانی بدین . یکی بره بالای دکل ، یکی پایین ، پشت تیربار. یکی هم استراحت کنه.» به ش گفتم« نمی ریم. اصلا تو چه کاره ای؟» می خواست بحث کند. محلش نگذاشتیم. رفتیم. تا دیدمش ، یاد قضیه ی نگهبانی افتادم معرفی که می کردند بیش تر خجالت کشیدم. بعد ها هر وقت از آن روز می گفتم ، انگار نه انگار . حرف دیگری می زد.

29- چراغ اتاقش روشن بود. نشسته بود روی زمین . پاش را جمع کرده بود زیرش، دفتر را گذاشته بود روی پای دیگرش. اسم گردان ها و گروهان و جاهایی راکه باید عمل کنندف جزءبه جزء نوشت؛ طرح عملیات . دو دقیقه ای بالا تا پایین چند صفحه را پر کرد . به من گفت « طبق اینا سلاح و مسئولیت می دی.»

30- اگر بین بسیجی ها حرفی می شد می گفت « برای این حرف ها بهم تهمت نزنید. این تهمت ها فردا باعث تهمت های بزرگتری می شه. اگه از دست هم ناراحت شدید،دورکعت نماز بخوانید بگویید خدایا این بنده ی تو حواسش نبود من گذشتم تو هم ازش بگذر . این طوری مهر و محبت زیاد می شه. اون وقت با این نیروها میشه عملیات کرد.»

31- سه تا تیپ درست کرده بود؛کربلا امام حسین ،عاشورا و چند گردان مستقل. پشت بی سیم به رمز می گفت « کربلا ! امام حسین اومد؟ عاشورا ! امام حسین تنها است. » برای جا به جایی نیروها از منطقه ی آهودشت به گرم دشت می گفت « آهو ها رو بفرستین اون جاییکه هواش گرمه .» نیروی کارکشته که می خواست می گفت «کنسرو پخته بفرستین ، نه خام .»

32- عملیات طریق القدس بود. بچه ها بی سیم پشت بی سیم می زدندکه «کار گره خورده. چه کار کنیم؟» شب بود و معلوم نبود خط خودی کجاست ،خط دشمن کجا است . منتظر کسی نشد. سوار ماشین شد و رفت طرف خط.

33- کف اتاق توی یکی ازخانه های گلی سوسنگرد نشسته بود. سه نفر به زحمت جا می شدند. نقشه پهن بود جلوش. هم گوشی بی سیم روی شانه اش به توپ خانه گرا می داد ، هم روی نقشه کار می کرد. به من سفارش کرد آب یخ به بسیجی ها برسانم.به یکی سفارش الوار می داد برای سقف سنگر ها. گاهی هم یک تکه نان خالی بر می داشت می خورد.عصری از شناسایی برگشت . می گفت « باید بستان رو نگه داریم .اگه این ارتفاع رو نگیریم و آفتاب بزنه ، این چند روز عملیات یعنی هیچ» با این که خسته بود, دو ساعته چهار تا گردان درست کرد. خودش هم فرمانده یکی از گردان ها . از سر شب تا صبح حسابی جنگیدند. چهار صبح بود که حسن را بی حال و نیمه جان بردند عقب. ارتفاع را که گرفتند خیال همه راحت شد.

34- نصفه شب خبرهای جور واجور از جنوب سابله می رسید. صبر نکرد. تنها رفت . تصادفش هم از بی خوابی سه روزه اش بود. چیزی می گفت . گوشم را بردم دم دهانش .

35- نصفه شب خبر های جور واجور از جنوب سابله می رسید. صبر نکرد. تنها رفت . تصادفش هم از بی خوابی سه روزه اش بود. چیزی می گفت . گوشم را بردم دم دهانش. – کارپل سابله به کجا رسید؟ - حسن جان ! حالت خوب نیست . استراحت کن .- نه . بگو چی شد. می خوام بدونم.

36- اصرار داشت. که پیام رادیویی بفرستیم.اعلامیه بریزیم توی عراقی ها اثر داشت. هر روز توی کرخه کور کلی عراقی تسلیم می شد.

37- بعد ار عملیات ، یک سطل گرفته بود دستش و فشنگ های روی مین را جمع می کرد. می گفت «حیفه اینا روی زمین بمونه ، باید علیه صاحباش به کار بره.»

38- افسر رده بالای ارتش عراق بود. بیست روز پیش اسیر شده بود. با هیچ کدام از فرماندها حرف نمی زد. وقتی حسن آمد، تمام اطلاعاتی را که می خواستیم دو ساعته گرفت. بچه های به شوخی می گفتند « جادوش کردی ؟» فقط لبخند می زد. می گفت « به فطرتش برگشت.»

39- هی می رفت و می آمد . برای رفتن به خانه دو دل بود. یادش رفته بود نان بگیرد. به ش گفتم « سهمیه ی امروز یه دونه نان و ماسته . همینو بردار و برو. » گفت «اینو دادن این جا بخورم ، نمی دونم زنم می تونه بخوره یا نه.» گفتم « این سهم توست. می تونی دور بریزی ، یا بخوری.» یکی دو باری رفت وآمد . آخر هم نان و ماست را گذاشت و رفت.

40- خیلی فرز بند پوتینش را بست. نه شب بود. باید می رفت یکی از محور ها. گفتم « برادر حسن ! فرمانده یه محور، خودش مهر اعزام نیرو درست کرده. حرف من رو هم گوش نمی ده. چه کار کنم؟» گفت« الان می ریم.» گفتم «تا دارخوین سی کیلومتر راهه. فردا بریم.» گفت « الان می ریم.» - بیدارش کن. هنز گیج خواب بود که حسن با تندی به ش گفت «مصطفی ! چرا ادعای استقلال می کنید؟ باید زیر نظر گلف باشید. اون مهر رو بیار بینم.»مهر را که گرفت، داد به من . خودش رفت اهواز.

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
- رخت خوابش دو تا پتو سربازی بود. همینطور که دراز کشیده بود، با صدای بلند می خندید. – یه کمی یواش تر. بغل دستتون اتاق فرمان دهیه . – بابا عراقی ها اومده اند تو مملکت ما می خندن، ما سر جا مون نمیتونیم بخندیم؟

42- ترکش ها که به آب می خورد، ماهی ها می آمدن بالا .تقریبا هر روز بساط ماهی کباب به راه بود. ماهی دشتی از سقف سنگر آویزان بود. بوی ماهی که به گربه خورد ، روی دوتا پا بلند شد. بدنش را حسابی کش داده بود. حسن هم دوربین عکاسی گردنش بود، عکسش را انداخت. زیر شیشه ی میزش عکس های قشنگی داشت، همه کار خودش . انگار کارت پستال .

43- نوشتن یاد داشت روزانه را اجباری کرده بود.می گفت« بنویسید چه کارهایی برای گردان، تیپ واحد و قسمتتون کردید. اگه بنویسید، نفر بعدی که میآد می دونه چه خبره. ان موقع بهتر می تونه تصمیم بگیره.»

44- گزارش های شناسایی رفت بچه ها را با دقت می خواند . یک جاهایی خط می کشید و چیز هایی مینوشت. گفت « این جا نوشتی از دست چپ تیر اندازی شد. یعنی چپ خودت یا دشمن؟ شما روبه روی هم دیگه اید، باید از قطب نما استفاده کنید. سعی کنید جهت ها را از روی قطب نما بنویسید.»

45- تعداد نفرات هر تیپ ، گرداتن، گروهان و دسته رانوشت.با توپ و تانک غنیمتی هم گردان زرهی درست کرد. ده دوازده تا گردان ، شد بیست تا تیپ . می گفت «برای تازه واردهای جنگ هم جزوه ی آموزشی می خواهیم.نیروها باید تشکیلاتی فکر کنند. بسیجی هایی که بر می گردند شهر باید گروهان و گردان هر مسجد رادرست کنند اعزام مجدد ها هم باید برگردند به یگان های خودشان، مثل مسافری که برمی گردد به خانه ش. این طوری سازمان رزم درست و حسابی داریم.»

46- فرمان ده یکی از لشکرهای ارتش بود. طرح های حسن را که می دید.می گفت« این باقری انگار چند سال دانشکده ی افسری بوده.طرح هاش کلاسیکه.حرف نداره.»

47- چند تا بسیجی کنار جاده منتظر ماشین بودند. حسن گفت «ماشینو نگه دار اینا رو سوار کنیم.» به شان گفت « اگه الان فرمان دهتون رو می دیدید ، چی می گفتید؟» یکیشان گفت« حالا که دستمون نمی رسه، اما اگه می رسید می گفتیم آخه خدار و خوش می یاد تو این گرما پیاده بریم؟ تازه غذاهایی که برامون می آرن اصلا خوب نیستو...» حسن با خنده گفت « می گم رسیدگی کنن. دیگه ؟» آن ها هم می گفتند و می خندیدند. به مقرشان که رسیدیم، پیاده شدند رفتند.

48- مقدمات عملیات فتح المبین را می چید. از بس ضعیف شده بود زود از حال می رفت. سرم که می زدند،کمی جان می گرفت و پا می شد. کمی بعد دوباره از حال می رفت، روز از نو روزی از نو.

49- بچه ها خسته بودند، خط هم شلوغ . بسیجی سن و سال داری بود. به بهانه ی بردن مجروح، راه افتاد برود عقب . حسن سرش داد زد «هی حاجی! کجا ؟ ننه ات را می خوای؟ اگر دلت شیر می خواد ، بگم برات بیارن.» طرف خنده اش گرفت. حسن را بغل کرد و برگشت خط.

50- از خستگی هر کس طرفی ولو بود. از خط برگشته بودند و منتظر برگه های مرخصی حسن وسط آسایشگاه با صدای بلند گفت « برادرا ! فرمان ده عملیات جنوب اومده ، می خواد صحبت کنه . همه تو محوطه جمع شید ! » به هم می گفتند «این همونیه که بیدارمون کرد. پس کو فرمان ده عملیات جنوب ؟ » بعد از حرف هاش ، بچه ها قید مرخصی رفت را زدند و شدند نیروی احتیاط.

51- زمین زیر گلوله های توپ می لرزید . رو به رو ؛ ردیف تانک های عراقی . گوشه ی خاکریز با چند تا بسیجی نشست دعای توسل خواند.

52- - امام صادق اشاره می کرد، اصحابش می رفتند توی تنور داغ . بسیجی ها هم این جوری اند . منطقه ی دشمنه ، تاریکه ، سی کیلومتر پیاده روی داره ، با همه ی موانع . اما بسیجی ها می رن . هر جا حرف بسیجی ها بود، می گفت «این ها پدیده ی جدید خلقتند .»

53- دیشب رفته بودند شناسایی . امشب می گفتند « دیگه نمی ریم. فرماده گردان گفته یه شب برید ، اونم برای این که شب حمله گردان رو ببرید.» سرشان داد کشید « پس فردا عملیات داریم. حرف گردان و تیپ نیست، حرف اسلامه.شما شرعا مسئولید امشب هم خلاف کردید نرفتید. برید واقعا استغفار کنید. حالا پاشید زودتر راه بیفتید، به بچه ها برسید!»

54- حسن به ش گفته بود برود خط ، ولی تازه بیدار شده بود و خواب آلود حرف می زد. از دستش عصبانی بود. می گفت «چی به ت بگم ؟ اعدامت کنم ؟ یا گوشت رو بگیرم بگم آقا برو گم شو؟ چه قدر بگم فلانی برو دنبال فلان کار ؟ وقتی نمی رید، خودم مجبورم برم. هی باید بگم آقای ایکس برو با آقای ایگرگ هماهنگی کن. تو رو به امام زمان باهم بسازید ! تو کوتاه بیا. بذار بگن فلانی کوتاه اومد . اصلا بابا ما به بهانه ی جنگ وگردان وخاک ریز باهم رفیق شدیم تا هم دیگه رو بسازیم.»

55- پشت بیش تر نامه هایی که می رسید نوشته بود« اهواز – گلف – حسن باقری .» بچه هایی که مرخصی می رفتند خیلی براش نامه می نوشتند.

56- می گفت « فرمان ده تیپ گفته توپ صد و هفت نداریم که بدیم . حالا چه کار کنیم؟» تند گفت « یعنی چی که نداریم؟ اگه می خوان گربه برقصونن، ما هم بلدیم. بابا جنگه ، سمج باشین. برو به اون فرمانده پدر سوخته بگو اگه ندی ، گردان برای عملیات نمی آرم .اون وقت ببین داره بده یا نه؟ »

57- تیر بار عراقی ها همه را کلافه کرده بود. آمده بود پشت خاکریز نقشه را پهن کرده بود و فکر می کرد.کسی باور نمی کرد فرماده لشکر آمده باشد خط.

58- برگشتنی موتورش خراب شد. بیابان و گرما کلافه ش کرده بود. باید زودتر فرم های شناساییش را می نو شت. حسن گزارش را که می خواند ، زیر چشمی نگهش کرد. برگه ها را پس داد و گفت « معلومه خسته بودی . دوباره بنویس ، ولی این دفعه با حوصله ، با دقت.»

59- از سنگرش خوب می شد، عراقی ها را شناسایی کرد. ولی دو پاش را کرده بود توی یک کفش که « نه . نمی شه .» جوشی شدم داشتم می گفتم « بابا! این فرماده دهته حسن...» ، که آستینم را کشید و گفت« ولش کن! می ریم یه جا دیگه بذار راحت باشه.»

60- عصر بود که از شناسایی آمد.انگار با خاک حمام کرده بود. از غذا پرسید. نداشتیم. یک از بچه ها تندی رفت ، از نزدیکی شهر چند سیخ کوبیده گرفت . کباب ها را که دید ، داد زد « این چیه ؟» زد زیر بشقاب و گفت« هرچی بسیجی ها خورده ، از همون بیار. نیست، نون خشک بیار.»

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
61- از کردستان آمده بودند. حسن نقشه را به دیوار زد و شروع کرد « این جا بلتای پایین ، این بلتای بالا ، اینم دهلیز شاوریه ... » متوسلیان با دست یواش به همت زد و جوری گفت که باقری بشنود « حاجی ! اینا رو نقشه می جنگن یا رو زمین؟»بردشان منطقه و گفت اینجا غرب نیست . تپه و قله هم نداره. زمین صافه. بچه های شناسایی چند ماه وقت گذاشتن تا این نقشه های یک پنجاه هزارم رو درست کردند. » حساب کار دستشان آومد که جنوب چه طوری است.

62- ده روز پیش گفته بود جزیره را شناسایی کنند ، ولی خبری نبود. همه ش می گفتند « جریان آب تنده ، نمی شه رد شد. گرداب که بشه، همه چیز رو می کشه تو خودش. » -خب چه بکنیم؟ می خواید بریم سراغ خدا بگیم خدایا آب رو نگه دار؟ شاید خدا روز قیامت جلوت رو گرفت، پرسید تو اومدی ؟ اگه می اومدی ، کمک می کردیم. اون وقت چی جواب می دی؟ - آخه گرداب که بشه.. . – همه ش عقلی بحث می کنه. بابا تو بفرست، شاید خدا کمک کرد.


63- بهانه می آور . امروز و فردا می کرد. می گفت« من اکه الفبای توپ رو نمی دونم ، نمی تونم ادعا کنم توپ راه می اندازم. » حسن از دستش کلافه شده بود. عصبانی گفت« برو ببین اینایی که الفبای توپ رو بلدند، از کجا یاد گرفتند .الفبا نداره که تو هم . گلوله رو بنداز توش، بزن دیگه . حالا فکر کرده قضیه یه فیثاغورثه! » - آخه باید بدونم مکانیسمش چیه ؟ چند نفری که بودند خنده شون گرتف. حسن ریز خندید «مکانیسم مال شیرینیه ، بابا . قاطی نکن.»

64- تو یکی از اتاق های سه در چهار تاریک گلف جلسه داشتند. متوسلیان ، خرازی ، ردانی پور و همت و ... خیلی سرو صدا می کردند. از تدارکات بگیر تا طرح عملیات و گله از آموزش بسیجی ها . حسن به شان گفت « می خواید بریم آمریکا از تکاورایی آموزش دیده ی قوی هیکلشون براتون بیاریم؟ بابا باید با همین بچه بسیجی های شهری و دهاتی کار کنید. اگه می تونید، این ها را بسازید. » فقط حسن حریفشان بود.

65- بچه ها از این همه جابه جایی خسته شده بودند. من هم از دست بالایی ها خیلی عصبانی بود. به حسن گفتم « دیگه از جامون تکون نمی خوریم، هرچی می شه ، بشه . بالاتر از سیاهی که رنگی نیست.»حسن خیلی شمرده گفت« بالاتر از سیاهی سرخی خون شهیده که رو زمین می ریزه.» گفتم «خسته شدیم قوه ی محرکه می خوایم.» دوباره گفت« قوه ی محرکه خون شهیده.»

66- خرمشهر رو به رومان بود. نصفه های شب با حسن از کارون رد شدیم. به چند قدمی گشتی های عراقی رسیدیم . حسن با دقت سنگر ها و جابه جایی دشمن رادید. گفت« مثل اینکه هیچ تغییری نداده ن. » گفتم « پس بار اولت نیست که می آیی این جا؟» گفت « نه. از عملیات فتح المبین دارم می آم و می رم. الان خیالم راحت شد، معلومه هنوز متوجه جابه جایی های ما نشدند. عملیات بیت المقدس را باید زود تر شروع کنیم.»

67- با این که بچه های شناسایی تی تیش مامانی نبودند، اما تاول پاها خیلی اذیتشان می کرد. حسن با سوزن تاول هاشان را ترکاند. گفت« باند پیچی کنید. شب دوباره باید برید شناسایی.»

68- پیش نهادشان برای آزادی خرمشهر ، جنگ شهری و کوچه به کوچه بود . حسن گفت« نه. اول شهر را محاصره می کنیم، بعد عراقی ها را تو خناب اسیر می کنیم.» صف طولانی اسرا رد می شد؛ روی دست هاشان زیر پوش های سفید.

69- تک عراقی های نزدیک پل خرمشهر شدید بود و فرمان ده خط با حسن چند متر عقب تر ، توی یک گودال ، گرم بحث . – آقا من می گم همه برگردند عقب. – بابا تو برو قرارگاه ، جای من. فرماندهی تیپ با خودم. همه همین جا می مونیم. جنگ خلاصه شده تو همین محور . اگه عقب بیاییم که یعنی شکست عملیات.

70- گنبد سوراخ سوراخ مسجد جامع خرمشهر دیده می شد. تانک و نفر برهای عراقی سالم تو بیابان جا مانده بود. بچه ها می خواستند غنیمت بگیرندشان ، حسن پشت بی سیم گفت « همه شو آتیش بزنید. دود و آتیش ترس عراقی ها را چند برابر می کنه. زود تر عقب نشینی می کنند.»

71- به دو می آمد قرارگاه ، بی سیم را برمی داشت ، وضعیت را می پرسید و می رفت. موقع عملیات خواب و خوراک نداشت. گرسنه که می شد، هرچه دم دست بود می خورد؛ برنج سرد یا نصف کنسروی که یک گوشه مانده ، یا نان خشک و مربا.

72- همهمه ی فرماندها در قارکه بلند بود که «عملیات متوقف بشه.» حسن یک دفعه قرمز شد و با عصبانیت داد زد «خجالت نمی کشید ؟ بیست روزه که به مردم قول دادیم خرمشهر آزاد می شه. ما تا آزادی خرمشهر این جاییم.»پس فردا خرمشهر آزاد شده بود.

73- یک روز قبل از اذان صبح رفتم وضو بگیرم. دیدم تنهایی دستشویی های مقر را می شست. گاه هم ، دور از چشم همه ، حیاط را آب و جارو می زد.

74- فرم گزارش را که خواند ، گفت « آقا جون وقتی می گم خودت برو شناسایی ، باید خودت بری ، نه کس دیگه ای رو بفرستی.» نمی دانم از کجا فهمیده بود که خودم نرفته ام شناسایی .

75- بعضی ها خسته که می شدند ، جا می زدند. از محل خدمتشان شاکی بودند . حسن به شان می گفت « می خوای تو بیا جای من فرماندهی ، من می رم جای تو . خوبه؟»طرف دیگر جوابی نداشت . سرش را می انداخت می رفت.

76- من تو اعزام نیرو بودم. دم وضو خانه . خیلی وقت ها موقع اذان می دیدم آستین هاش را بالا زده و روی صندلی کنار در نشسته . می گفت « بچه ها مواظب باشید ! مشتری های شما همه بسیجی اند. یه وقت تند باهاشون حرف نزنید.»

77- « نمی شه » تو کار نیارید. زمین باتلاقیه که باشه برید فکر کنید چه طور میشه ازش رد شد. هر کاری راهی داره.

78- حرفشان این بود که قرار گاه برنامه ریزی درست و حسابی ندارد. نیرو را مثل مهره ی شطرنج جا به جا می کند . می گفتند « نیرو مگر چه قدر توان داره ، بچه ها مرخصی می خوان.منطقه باید تعیین تکلیف کنه.» از دستشان عصبانی بود. – تیپ و لشکر مگه وزارت خونه ست؟ بابا هیچ کس غیر از خودتون جنگ رو پیش نمی بره . اگه فکر می کنین منطقه می گه قضیه رو بررسی می کنیم و کادر می فرستیم، نه خیر هیچ چی نمی شه . محکم می گم باید برگردید و خودتون کارها رو درست کنید . همین.»

79- ساعت دو سه نصفه شب بود. کالک را گذاشت و گفت « تا صبح آماده ش کنید.» کمی مکث کرد و پرسید « چیزی برا خوردن دارید؟» گوشه ی سنگر کمی نان خشک بود همان ها را آب زد و خورد.

80- همه ی کارهاش تند و تیز بود. حتی رانندگی کردندش . به دژبانی که رسیدیم ، به من اشاره کرد و خیلی جدی گفت « فرماده عملیات جنوبه .» دژبان در را باز کردند. وقتی رد شدیم ، باز شوخی و خنده اش شروع شد. « فرمان ده عملیات جنوب.»

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
1- خودش رفته بود سرکشی خط . خاک ریز بالا نیامده ، لودر پنچر شده بود. سراغ فرمانده گردان را هم از ستاد لشکر گرفت.خواب بود. – یعنی چی که فرماده گردان هفت کیلومتر عقب تر از نیروها شه؟ اگه قراره گردان با بی سیم هدایت بشه، از مقر تیپ این کار رو می کردیم. وقتی فرمانده گروان از پشت بی سیم می گه سمت راست فشاره ، فرمان ده گردان باید با گوشت و خونش بفهمه چی می گه . باز توقع داریم خدا کمک کنه. این جوری نمی شه. فرمانده گردان باید جلوتر از همه باشه.»

82- از پشت خط باید فرماندهی می کرد. اما قرار را که برده بود توی خط. بچه ها نرسیده بودند. پشت خاکریز ، یک گردان هم نمی شدیدم.هم با کلاش تیراندازی می کرد، هم با بی سیم حرف می زد.

83- تانک های عراقی داشتند بچه ها را محاصره می کردند. وضع آن قدر خراب بود که نیروها به جای فرمانده لشکر مستقیما به حسن بی سیم می زدند. – همین الان راه می افتی، می ری طرف نیروهات ، یا شهید می شی یا با اونا برمی گردی. خیلی تند و محکم می گفت.- اگه نری باهات برخورد می کنم . به همه ی فرماده ها هم می گی آرپی جی بردارند مقاومت کنن. فرمان ده زنده ای که نیروهاش نباشن نمی خوام.

84- اگر هوا روشن می شد، بچه ها درو می شدند. همه شان از خستگی خواب بودند. با سر و صدا بچه ها را بیدار کردند. باقری و رشید دست و پای بعضیشون رو می گرفتند که از سنگر بذارن بیرون.بیدار که می شدند می گفتند «وسایلمون ؟» . حسن می گفت « شما برین عقب ، یه کاریش می کنیم.» رنگ صورتش پریده بود. اشک می ریخت . مدام می گفت «من فردا جواب مادرای اینا رو چیبدم؟»

85- توپش پر بود. هه ش می گفت « من با اینا کار نمی کنم.اصلا هیچ کدومشون رو قبول ندارم. هرچی نیوی با تجربه ست ، گذاشتن کنار . جواب سلام نمی دن به آدم.» آرام که شد حسن به ش گفت « نمی تونی همچین حرفی بزنی. یا بگی حالا که آقای ایکس شده فرمانده ، ما نستیم.اگه می خوای خدا توفیق کارهات رو حفظ کنه، هیچ کاری به این کارا نداشته باش.اگه گفتن برید کنار، می ریم .خدا گفت چرا رفتی؟ می گیم آقای ایکس مسئول بود گفت برو، رفتیم .» دیگه عصبانی نبود. چیزی نگفت . پا شد و رفت.

86- گردان محاصره شده بود. تانک ها از روی بچه ها رد شدند. فقط هشتاد نفر برگشتند . عصبانی عصبانی بود. می گفت « مگه نگفتن اون گردانی که هشت کیلومتر پیش روی کرده ، سریع بگین بیاد عقب؟ گفتید اومده . چرا فرمانده لشکر و گردان اجتهاد می کنن گردان بمونه ؟ عملیات تموم شد، یه کلمه به ما نگفتید بابا این گردان محاصره س . ما می گیم ساعت نه و نیم اسم رمز رو می گیم . نگو دو ساعت و نیم گذشته ،نیرو حرکت نکرده ؛ شما هم لازم نمی بینی یه اطلاع بدی . چه قدر تا حالا گفتیم گزارش اشتباه برامون مسئله داره؟» چند لحظه ای هیچ کس حرفی نمی زد . همه ساکت بودند. گفت « از وقتی این خبر رو شنیدم ، به خدا کمرم شکسته .»

87- عملیات رمضان تازه تمام شده بود. همه خسته بودند . حسن وسایلش را می گشت ؛ دنبال چیزی بود . گفتم « چی می خوایی؟» گفت « واکس . می خوام کفشامو واکس بزنم، باید بریم جلسه .»

88- سی چهل درصد نیروهای تیپ شهید شده بودند؛ بقیه هم می خواستند برگردند. این جوری همه باید عوض می شدند؛ چه ستاد، چه طرح و برنامه و چه مهندسی. حسن گفت« خب ، کی می مونه تو تیپ ؟ این طوری باید هر سه ماه یک تیپ درست کنیم،که فقط اسمش تیپه . بابا! جنگیدن موقتی نیست . باید با جنگ اخت شد. جنگیدن برای سپاه واجب عینی صد در صده به تک تک شما هم احتیاجه . کادر تیپ باید ثابت باشه. غیر از این راه دیگه ای نیست.»

89- رفته بودیم شناسایی . فاصله ی ما با نفربرهای عراقی کمتر از صد متر بود. از بالای خاکریز خط عراقی ها را نگاه می کردم . هرچه می دیدم، می گفتم . یک دفعه حسن گفت « زود بیا پایین بریم » شصت هفتاد متر دور نشده بودیم که یک خمپاره خورد همان جا .

90- باید می رفت تهران . فرمان ده ها جلسه داشند. خانمش را بردند بیمارستان. هرچه گفتم« بمان، امروز پدر می شی. شاید تو را خواستند.» گفت «خدایی که بچه داده،خودش هم کاراش رو انجام می ده.»

91- طرف وقتی رسید که دفتر مخابرات بسته بود. حالش گرفته شد . با اخم و تخم نشست یک گوشه . – چرا اینقدر ناراحتی. چی شده ؟ - اومدم تلفن بزنم. می بینی که بسته اس. – خوب یا بریم از دفت فرماندهی تلفن کن. – فرمان دهت دعوا نکنه. برات مشکل دست می شه ها. – نه ، تو بیا . هیچی نمی گه . دوستیم باهم. می گفت « مسئول تداکتم. اگهنرومبچه ها کارشون لنگ می مونه.» - نگران نباش . می رسونمت. – تو چه کار می کنی این جا ؟ اسمت چیه ؟ - باقر . راننده ی فرمان ده ام . بچه ی میدون خراسونم. – اسم تو چیه ؟ بچه ی کجایی ؟ - مهدی. منم بچه ی هفده شهریورم. – پس بچه محلیم. کلی حرف زدند، خندیدند. وقتی می خواست پیاده بشه ، به ش گفت « اخوی ،دعا کن ما هم شهید بشیم.»

92- حسن مزه می ریخت . با بگو و بخند صبحانه می خردند . می خواست عکس بگیره . به جعفر گفت « بذار ازت یه عکس بگیرم ، به درد سر قبرت می خوره .» بعد گفت « ولی دوربین که فیلم نداره.» - آخه می گی فیلم نداره. اون وقت می خوای ازم عکس بگیری؟ گفت « خوب اسلاید می شه برای جلو تابوتت. خیلی هم قشنگ می شه.»

93- داشتم براین نماز ظهر وضو می گرفتم، دست ی به شانه ام زد. سلام و علیک کردیم. نگاهی به آسمان کرد و گفت« علی ! حیفه تا موقعی که جنگه شهید نشیم. معلوم نیست بعد از جنگ وضع چی بشه. باید یه کاری بکنیم . » گفتم «مثلا چی کار کنیم؟» گفت « دوتا کار ؛ اول خلوص،دوم سعی و تلاش .»

94- دیر می آمد ، زود می رفت وقتی هم که می آمد چشم هاش کاسه ی خون بود . نرگس برای باباش ناز می کرد. تا دیر وقت نخوابید . گذاشتش روی پاش و بابایی خوند تا می خواست بگذاردش زمین ، گریه می کرد. هرچی اصرار کردم بچه رابده، نداد . پدر و دختر سیر هم دیگر را دیدن.

95- فرمان ده های تیپ ها بودند؛ خرازی ، زین الدین ، بقایی و.... حرف های آخر را زدند و شب حمله مشخص شد. حسن شروع کرد به نوحه خواندن. وقتی گفت « شهادت از عسل شیرین ترست» هق هقش بلند شد. نشست روی زمین و زار زد. از اول روضه رفته بود سجده . کف سنگر سه تا پتو انداخته بودند. سر که برداشت از اشک ، تا پتوی سوم خیس شده بود.

96- باران تندی می بارید. خیس آب شده بود. آب رود خانه تا روی پل بالا آمده بود. بچه ها باید برای عملیات رد می شدند. خودش آمده بود پای پل ، بجه ها را یکی یکی رد می کرد.

97- تا رکعت دوم با جماعت بود.نماز تمام شد، اما حسن هنوز وسط قنوت بود.

98- مثل همیشه صبح زود نرفت . ناخن های نرگس را گرفت. سر به سرش گذاشت و بازی کرد. می گفت « ببین پدر سوخته چه قدر شیرین شده. خودشو لوس می کنه .» یکی دوبار رفت بیرون،دوباره برگشت . چند تا کاست داد و گفت « حرف های خوبی داره. گوش کن، حوصله ات سر نمی ره.» همیشه می گفتم « به دوستات بگو اگه شهید شدی، من اولین نفری باشم که باخبر می شم.» از صبح اخبار گوش نکرده بودم . دوستم تلفن کرد و گفت « اخبار گفته چند نفر شهید شدند.اسم مجید بقایی رو هم گفتن.نفر اول را نشنیدم کیه .» نخواستم باور کنم نفر اول غلام حسین است.

99- روزهای آخر بیش تر کتاب « ارشاد » شیخ مفید را می خواند . به صفحات مقتل که می رسد، های های گریه می کرد. هرچه گفتند «تو هم بیا بریم دیدن امام» گفت « نه، بیام برم به امام بگم جنگ چی ؟ چی کار کردیم ؟ شما برید، من خودم تنها می رم شناسایی » گلوله ی توپ که خورد زمین ، حسن دستی به صورتش کشید . دو ساعتی که زنده بود، دائم ذکر می گفت. فکر نمی کردم که دیگه این صدا را نشنوم.

100- بلند بلند گریه می کردند . دخترش را که آوردند، گریه ها بلند تر شد. شانه های فرمانده سپاه می لرزید. بازوش را گرفتم گفتم « شما با بقیه فرق دارین. صبور باشین.» طاقتش طاق شد . گفت «شما نمی دونین کی رو از دست دادیم. باقری امید ما بود، چشم دل وامید ما....»
منبع:
کتاب باقری انتشارات روایت فتح
 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
عملیات فاو در اصل سال 61 و توسط جوانی که با وجود سن کمش،رده ای معادل وفیق السامرایی(ژنرال عراقی) داشت،طراحی شده بود.شهید حسن باقری که آن روزها 21 سال بیشتر نداشت،پیشنهاد داده بود فاو را که موقعیت استراتژیک نظامی و اقتصادی دارد تصرف کنند.منتها چون طرحش نیاز به تعداد زیادی غواص ماهر داشت ،تا3 سال بعد عملی نشد، یعنی زمانی که لشگر غواص(لشگر3 ثارالله)تشکیل شده بود.شب 29 بهمن این لشگر غواص همگیشان با هم یکباره به اروند زدند.همزمان نیروهای سپاه برای اجرای عملیات انحرافی به جزیره ام الرصاص حمله کردند.فردا صبح عراق تمام نیروهایش در جنوب را به 2 بخش تقسیم کرده بود،نیمی در فاو می جنگیدند و نیمی در ام الرصاص.عراقی ها بعد 2روز توانستند ام الرصاص را پس بگیرند اما در فاو نیروهای ایران تا20 کیلومتری بصره رسیدند.همین شد که صدام برای اولین بار بعد از جنگ خواهان بازگشت به مرزهای قبل از جنگ شد! وهمزمان در سومین روز عملیات دستور استفاده از بمبهای شیمیایی را صادر کرد،دستوری که اجرایش برای خودعراقیها هم بار شد ،چرا که وزش باد در همان روز سوم عملیات ،به سمت خود عراقی ها بود و عوامل شیمیایی به سمت خود آنها پخش شد.وفیق السامرایی در خاطراتش تعریف میکند که چطور در این روزصدام دستور اعدام تعدادی از افسرهایش را داد .او میگوید:"مشکل ما بی انگیزگی نیروهایمان برای مقابله با ایران بود،در حالی که ایرانیها همه شان با اشتیاق به جبهه جنگ می آمدند و در نبرد شرکت می کردند"

همشهری جوان
شماره 347
 

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
شهید حسن باقری به روایت همسرشان

شهید حسن باقری به روایت همسرشان

شهید حسن باقری به روایت همسرشان


از جمله ویژگی های خاص دفاع مقدسمون این بود که کسانی رو پرورش داد و بعد پرچم فرماندهی و علمداری رو بهشون سپرد که در عین جوانی دنیایی از تجربه و پختگی داشتند. با یه سیر تو زندگی فرماندهان جنگمون یه وِیژگی مشترک رو میشه تو اکثرشون دید و اون اینکه اکثرا جوان بودند. امام(ره) با اعتقاد کامل به جوانهای مخلص و خودساخته، میدون داد تا در مقابل کوهی از مدالهای فلزی ژنرالهای عراقی و ... ادعاهای پوشالی شون رو نقش بر آب کنند و با کمترین امکانات کارهایی کنند که هنوز که هنوزه انگشت حیرت نظامیان کارکشته ی جهان بر دهانشون بمونه. همون کاری که تا سالهای سال خیلی از خبره های تاکتیک های نظامی جهان دنبال نقشه و نحوه عملیات کربلای پنج و والفجر هشت و خیبر و ... بودند و هستند. از جمله اون جوانهایی که به اعتقاد حضرت روح الله(ره) پاسخ داد شهید حسن باقریه. اعجوبه ی اطلاعاتی کشورمون تو جنگ تحمیلی. کسیکه تو سنین 25 - 26 سالگی طراح خیلی از کارهای عظیم تاکتیکی ما تو جنگ تحمیلی بود.
.:gol:
.:gol:
.:gol:
بزودی قرار داده خواهد شد.

 

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
از آشنایی تان با شهید افشردی بگویید .

از آشنایی تان با شهید افشردی بگویید .

از آشنایی تان با شهید افشردی بگویید .

ــ من مایل نبودم توی ستاد بحثی از ازدواج پیش بیاید. ما همه توان خود را روی مسائل جنگ گذاشته بودیم که ارتباط جدی با متن جنگ داشت. یعنی همان موضوع هایی که برایتان گفتم .
یک روز، یکی از دوستانم که به تازگی ازدواج کرده بود به من گفت همسرم دوستی از برادرهای سپاه دارد که می خواهیم برای ازدواج او را به شما معرفی کنیم . من این حرف را جدی نگرفتم چون اصلا آمادگی اش را نداشتم؛ هم به دلیل مسئولیت های کاری، هم به این علت که مسأله ازدواج هنوز برایم اهمیت پیدا نکرده بود. دیگر اینکه خانواده ام در اهواز نبودند و من شبانه روزی در ستاد می ماندم. در این شرایط نمی توانستم مسئولیت های یک زندگی جدید را بپذیرم.

چطور شد برای ازدواج راضی شدید؟

ــ خیلی ساده. فقط با یک استخاره که خوب آمد.
یک روز به همراه همین دوستی که پیشنهاد ازدواج را با من مطرح کرده بود، در خیابان امام خمینی اهواز مشغول خرید بودیم. در همین لحظه ها شهر مورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفت. احساس کردم خیلی نزدیک است. انگار بغل گوشمان خورده است. با عجله به طرف محل اصابت خمپاره آمدیم. به گمانم خیابان کاوه بود. وقتی رسیدیم مجروحی را کف یک وانت دیدم که بر اثر انفجار همین خمپاره روده هایش بیرون ریخته بود. یک جیپ هم در آتش می سوخت. موج انفجار و ترکش های بزرگ و کوچک، کرکره مغازه ها را از جا کنده بود. چرخ میوه فروش ها با همه میوه هایش واژگون شده و کف پیاده رو را رنگ کرده بود.
جسد مردی را دیدم که رویش پارچه مندرسی کشیده بودند و پاهایش بیرون بود. از دمپایی هایش فهمیدم اهوازی است و در همین شهر و زیر همین گلوله های کشنده زندگی می کند. با خودم فکر کردم لابد او هم پدرخانواده ای است و برای خرید مایحتاج روزانه اینجا آمده است. او با زندگیش در اهواز جنگ را به هیچ گرفته است. پس می توان زیر آتش هم زندگی کرد و حتی جان داد تا دیگران زیر آسمان همین شهر آسوده تر زندگی کنند.
وقتی از کنار چهره های بهت زده مردم در این خیابان سوخته گذشتم و به طرف ستاد آمدم احساس کردم به خاطر همین ساده بودن معنای زندگی و مرگ است که می توان ازدواج را به عنوان مرحله ای از زندگی نگریست. به یاد حرف های دوستم افتادم که گفته بود؛ آقای باقری از بچه های سپاه است و همه وقتش در جبهه می گذرد و هر آن در معرض شهادت است.
صحنه ها ی آن روز خیابان کاوه برای من درس بود؛ درسی که باید دیر یا زود آن را می آموختم و عمل می کردم. وقتی به همراه دوستم به ستاد می آمدیم، به چیزی جز زندگی در این شهر پر خطر فکر نمی کردم حتی یک زندگی جدید با کسی که ممکن است فردا در کنارم نباشد. من تصمیم خودم را گرفته بودم. باید آتش این جنگ را با شروع یک زندگی تازه تحقیر میکردم. به همین خاطربه دوستم گفتم؛ راستی آن پاسداری که قرار بود به من معرفی کنی اسمش چه بود؟ کمی جا خورد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
ــ به او حسن باقری می گویند، ولی نام اصلی اش غلامحسین افشردی است



 

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
از اولین ملاقاتتان با ایشان بگویید.

از اولین ملاقاتتان با ایشان بگویید.

از اولین ملاقاتتان با ایشان بگویید.

ــ اولین ملاقات ما در خانه همین دوستم بود. روز های آخر ماه مبارک رمضان بود.

یادتان مانده چه روزی بود؟

ــ به نظرم اوایل مردادماه سال بود 1360بود و آن روزها اهواز چه گرمایی داشت! دو ساعت مانده به افطار وضو گرفتم. دو رکعت نماز خواندم و رو به خدا گفتم: خودت از نیت من با خبری. آن طور که صلاح می دانی این کار را به سرانجام برسان!

از اولین جمله هایی که رد و بدل شد چیزی به یاد دارید؟

ــ اول ایشان حرف زدند. گفتند: «اسم من حسن باقری نیست. من غلامحسین افشردی هستم. به خاطر این که از نیروی اطلاعاتی جنگ هستم مرا به نام حسن باقری می شناسند. » این اولین صداقتی بود که از ایشان دیدم و روی من خیلی اثر گذاشت. در صدای پخته اش رو راستی موج می زد.
من هم از علاقه ام به کار در ستاد جنگ گفتم. گفتم در این شرایط و تا زمانیکه جنگ هست باید کارکنم. نمی خواهم چیزی مانع حضورم در کار جنگ باشد. اعتقاد زیادی هم به این ندارم که حضور زن فقط در خانه خلاصه شود.

پاسخ ایشان چه بود؟

ــ واقع امر این بود که ایشان بالاتر از اینهایی که من گفتم می دید. به من گفت: « شما حتی نباید خودتان را محدود به این جنگ بکنید. انقلاب موقعیتی پیش آورده است که زن باید جایگاه خودش را پیدا کند. باید به کارهای بزرگ تری فکر کنید.»
احساس من این بود که ایشان این حرف ها را از روی اعتقاد می گفت. من در میان این حرف ها دوباره امواج آن صداقت را دیدم.

این اولین دیدار با چه نتیجه ای تمام شد؟

ـ ایشان مسائل کلی تری هم مطرح کردند و یادم هست که روی مسائل اخلاقی خیلی تکیه داشت. حرف های ما با اشاره صاحبخانه که حالا وقت افطار است تمام شد.




 

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا جایی که به خاطر دارم ایشان اهل نوشتن بود. آیا درباره زندگی مشترکتان هم چیزی نوشته است؟

ــ من این یادداشت ها را بعد از شهادت ایشان دیدم. این دفترچه کاملا شخصی و خصوصی است که تا به حال آن را به کسی نداده ام. ایشان در یادداشت هاشان به قدری ظریف آن دو جلسه را تجزیه و تحلیل کرده بودند که من بار دیگر به تدبیر و پختگی ایشان ایمان آوردم. ایشان در یادداشت هایش به این نکته هم اشاره کرده بودند که با وضو به این جلسه ها آمده و همه ی کارها را به خدا واگذار کرده است. حتی شخصیت مرا هم بر اساس حرف هایم تحلیل کرده بود. و این تحلیل چقدر دقیق بود.

یادداشت های نظامی هم داشتند؟

ــ بله! من همه ی آن ها را در اختیار اطلاعات جنگ سپاه قرار دادم. این روزنامه نویسی یکی از خصلت های خوب ایشان بود که از دوران نوجوانی، اتفاقاتی که در روز با آن رو به رو می شد می نوشت. این دفترچه ها خیلی پربار و ارزشمند است.

بعد از جلسه دوم این پیوند قطعی شد؟

ــ یک روز تلفنی به من گفتند که از نظر من مطلب دیگری نمانده است. با توکل به خدا من اعلام آمادگی می کنم. من دوباره استخاره کردم. خوب آمد. در واقع هر دو با تجربه همین دو جلسه واگذار کردیم به خدا! قرار شد بیاییم تهران و خانواده ها مراسم معمول را جاری کنند. اما دلم می خواست صیغه ی محرمیت خوانده شود و نمی دانستم چطور به ایشان بگویم. جالب این که ایشان هم مایل بودند این صیغه خوانده شود.

خانواده شما مطلع بودند؟

ــ بله! من به مادرم همه ی مسائل را گفته بودم. فقط وظیفه ایشان را باز نکردم و گفتم دانشجوی اعزامی از تهران است و گفتم که می خواهم صیغه محرمیت بخوانیم که برای رفت وآمد به تهران مشکل نداشته باشیم.

صیغه ی محرمیت را چه کسی خواند؟

ــ رفتیم پیش آقای موسوی جزایری، امام جمعه اهواز و ایشان صیغه ی یک ماهه برای ما خواندند. همان جا بود که من به طور کامل ایشان را دیدم. تا آن روز به ظاهرش دقیق نشده بودم. چهره ای لطیف،معصومانه و جوان داشت و زیر این چهره یک پختگی نهفته بود که من آن را باور داشتم.

آمدید تهران؟

ــ آن روزها مصادف بود با چهلمین روز شهادت شهید بهشتی و شهدای انفجار حزب. قبل از فاجعه هفتم تیر شهید بهشتی و همسر گرامی شان به اهواز آمده بودند و ما به دیدن ایشان رفته بودیم. علاقه و الفت زیادی در دل ما نسبت به ایشان پیدا شده بود. قرار بود دوستان ستاد برای مراسم چهلم به تهران بیایند. این فرصت خوبی بود که من هم به تهران بیایم. یادم هست در این سفر آقای صادق آهنگران هم با ما آمدند. در آنجا بود که من به یکی از همکارانم گفتم که من در تهران از شما جدا می شوم چون قرار است عقد کنم! او خیلی جا خورد.
آمدم خانه. مادرم به راحتی نمی توانست داستان ازدواج مرا بپذیرد. خب، کمی طبیعی بود چون آن ها داماد خودشان را تا آن روز ندیده بودند. یکی- دو روز بعد آقای باقری و خانواده شان آمدند خانه ما. آقای باقری با نهایت احترام گفتند کاری که ما کردیم اصلا قصد بی احترامی به خانواده ها نبود. بلکه به یک توافق رسیدیم ولی باز هم نظر خانواده ها محترم هست. الان هم هر چه دو خانواده بگویند ما قبول می کنیم.

خانواده شما نظری داشتند؟

ــ دلواپسی مادرم طبیعی بود.اما وقتی خانواده آقای باقری رفتند، به مادرم گفتم: «حرفی نزدید؛ شما که نگران بودید؟» مادرم جواب داد: «نمی دانم! همین که پایش را به خانه ی ما گذاشت، محبتش رفت تو دلم و دیگرحرفی برای گفتن نداشتم.»



 

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
ادامه...

ادامه...

بعد از عقد برگشتید اهواز؟

ــ بله! البته یکی- دو میهمانی ساده هم آقای باقری در خانه شان دادند. همین خانه ای که در میدان خراسان است. اقوام و دوستانش آمدند. بیشتر مساله آشنایی بود.
خرید عروسی هم داشتید؟
مادر آقای باقری اصرار زیادی برای خرید داشت، چون پسر بزرگش را داماد می کرد. طبیعی بود که علاقه مندی های خاص خودش را داشت. خرید هم سنت است. ما با این کار احترام مادر ایشان را به جای می آوردیم ولی به خاطر روحیه خودمان خیلی مایل به خرید نبودیم. هر طوری بود سر از بازار تهران در آوردیم. یک کفش خریدیم و یک حلقه به قیمت 630 تومان. واقع امر این بود که برای خرید احساس نیاز نمی کردیم. فردای خرید آمدیم اهواز .

شما در مرحله ای از جنگ به تهران آمدید؟
ــ بله! مسئوولان سپاه تصمیم گرفتند زندگی فرماندهان جنگ را به تهران انتقال بدهند. من از این خبر خوشحال نبودم. به اهواز و زندگی در آن خو گرفته بودم. زندگی در اهواز را جمع کردیم و در تهران پهن.
ما اصلا در این خانه زندگی نکردیم، چون در فاصله کمی، منطقه ای برای عملیات انتخاب شده بود که نزدیک دزفول بود. ایشان گفتند که برویم دزفول. اتاقی در منزل یکی از دوستانش گرفته بود. آن روزها «نرگس» دخترم به دنیا آمد. نرگس رنگ و بوی تازه ای به این زندگی جنگی داد.

شما حدود یک سال و نیم با این شهید زندگی کردید. او در خانه چطور بود؟
ــ همین طور است. از نظر زمانی کم بود، ولی از لحاظ کیفیت ارزش بالایی داشت. بارها شد که من ده روز ایشان را نمی دیدم. مخصوصا وقتی عملیاتی صورت می گرفت این زمان بیشتر می شد و تا روزیکه جبهه ها استقرار و ثبات پیدا نمی کرد به خانه نمی آمد. آن هم حدود سه یا چهار ساعت. در همین ساعتهای کم آن قدر برخوردش مهربانانه و سنجیده بود که بعد از رفتن او احساس می کردم اگر یک ماه دیگر هم نیاید همین توان معنوی برایم کافی است. وقتی می آمد چشمهایش از فرط کار و بیخوابی سرخ بود و از خستگی صدایش به زحمت در می آمد. همه اش تلاش بود. لحظه ای آرام و قرار نداشت. اما با آن همه خستگی وقتی پایش به خانه می رسید با حوصله می نشست و با من صحبت می کرد. قدردان بود. تقید او به مطالعه برای من بسیار عزیز بود. حتی بعضی از کتابهایی که خوانده بود به من توصیه می کرد بخوانم، چون فرصت داشتم. از طرف دیگر او به زبان عربی تسلط داشت و متون خوبی برای مطالعه انتخاب می کرد.





این فرصت های دیدار در دزفول بیشتر شد؟
ــ بله ! او بیشتر به خانه می آمد و من هم مادر شده بودم. بچه ام شیرین بود. طبیعی است که بچه فرصت هایی را از مادر می گیرد. از طرف دیگر دزفول شهر پدری من بود. همخانه ای هم داشتم که همسر یکی از سرداران بود. ما هر دو با منطق جنگ آشنا بودیم و به همین خاطر وقتی این مرد بزرگ از جبهه به خانه می آمد آن قدر کار کرده بود که شده بود یک پوست و استخوان و حتی روزها گرسنگی کشیده بود، جاده ها و بیابانها را برای شناسایی پشت سرگذاشته بود، اما در خانه اثری از این خستگی بروز نمی داد. می نشست و به من می گفت در این چند روزی که نبودم چه کار کرده ای، چه کتابی خوانده ای و همان حرفهایی که یک زن در نهایت به دنبالش هست. من واقعا احساس خوشبختی می کردم.

از آن روز بگویید؟
ـ آن روز صبح، با تانی رفت. یعنی مثل همیشه صبح زود نرفت. با نرگس بازی کرد. ناخنهای نرگس را گرفت. به هر حال نرگس هم کمی بزرگ شده بود. چهار ماهه بود. عکس العمل نشان می داد او سر به سر نرگس می گذاشت و به من می گفت: «ببین پدر سوخته چقدر شیرین شده. خودشو لوس می کنه.» گفتم با تانی از خانه بیرون رفت. حتی یک بار هم برگشت و یکی – دو تا نوار کاست که صحبتهای یکی از آقایان بود به من داد و گفت: «گوش کن. حرفهای خوبی دارد و حوصلحه ات هم سر نمی رود.»
آن روز از خانه رفت. رفت شناسایی مواضع عراق که مجید بقایی و برادرش محمد آقا همراهش بودند. بعد، از محمد آقا شنیدم از سنگری که دیده بانی می کرد گلوله خمپاره کنار سنگر می افتد و ...

کی از شهادت ایشان مطلع شدید ؟
ــ همیشه به ایشان می گفتم، اگر شهادت نصیب شما شد به دوستانت بسپار، من اولین نفری باشم که با خبر می شوم. آن روز صبح ظاهرا اخبار رادیو اطلاعاتی داده بود. چند ساعت بعد همان دوستم که باعث این وصلت شده بود با من تلفنی تماس گرفت. از لحن من متوجه شده بود که از موضوع هنوز خبر ندارم .

پس خبر را چه کسی به شما داد ؟
ــ دوباره تلفن زنگ زد . به گمانم سردار « غلام پور » بود. دیدم درست نمی تواند صحبت کند. گفتم اگر اتفاقی افتاده به من بگویید. ایشان هم گوشی را دادند به محمد آقا، برادر همسرم و او به صراحت گفت که غلامحسین شهید شده است. در همان ساعتها بود که محمد آقا آمد و گفت باید برویم تهران.

آمدید تهران؟
ــ بله . در مراسم تدفین این توفیق را یافتم که خودم را به غسالخانه برسانم . آمدم بالای سرش ؛ برای خداحافظی و طلب شفاعت .

آن روزها نرگس چند ماهه بود؟
ــ سه - چهار ماهه. جالب اینکه او تمایلی به بچه دار شدن نداشت ولی من عاشق بچه بودم. او می دانست که ماندنی نیست به همین خاطر نمی خواست زحمت من زیاد شود. از طرف دیگر من هم می دانستم که او ماندنی نیست و می خواستم یادگاری از او داشته باشم هر دو استخاره کردیم آیه ای آمد درباره داستان حضرت موسی و مادرش که گفته شده بود ما اندوه را از دل مادر میگیریم هر دو تصمیم گرفتیم اگر بچه مان پسر شد نام او را موسی بگذاریم و اگر دختر شد به خاطر شدت علاقه او به امام زمان (ع ) نام مادر ایشان «نرگس» را بگذاریم.

نشانه هایی از شهادت از ایشان دیده بودید؟ شده بود برایتان از شهادت بگوید؟
ــ ایشان از محبین راستین ائمه و اهل بیت (علیهم السلام) بود. اهل این دنیا نبود. در یکی از سفرهایی که به مشهد داشت از امام رضا(ع) طلب شهادت کرده بود. وقتی برگشت پرسیدم: «از آقا چه خواستی؟» جواب داد: «رفتم پیش امام رضا (ع) و از او خواستم و حالا هم منتظرم هستند.» با این حرف لبخدی روی لبهایش نشست و یک حلقه اشک در چشمانش.


 

.:ارمیا:.

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
آخرین روزهای زمستان

آخرین روزهای زمستان

"مستند آخرین روزهای زمستان"

این مستند از زندگی شهید غلامحسین افشردی (حسن باقری) تهیه شده.

از فعالیّت های قبل انقلاب ایشون تا زمان جنگ.

من دیشب قسمت 2 این مستند رو دیدم...خوب بود...شیرین بود!

کلاً اینکه شنیدنی ها و خوندنی ها رو ببینیم یه صفای دیگه ای داره حتّی اگه فقط برگرفته از واقعیّت باشه!

زمان پخش:

شبکه 1: جمعه ها حدود ساعت 20

شبکه مستند: پنجشنبه ها ساعت 22-تکرار: جمعه ها 6:30 و 14:30

 

m4material

مدیر تالار مهندسی مواد و متالورژی
مدیر تالار
"مستند آخرین روزهای زمستان"

این مستند از زندگی شهید غلامحسین افشردی (حسن باقری) تهیه شده.

از فعالیّت های قبل انقلاب ایشون تا زمان جنگ.

من دیشب قسمت 2 این مستند رو دیدم...خوب بود...شیرین بود!

کلاً اینکه شنیدنی ها و خوندنی ها رو ببینیم یه صفای دیگه ای داره حتّی اگه فقط برگرفته از واقعیّت باشه!

زمان پخش:

شبکه 1: جمعه ها حدود ساعت 20

شبکه مستند: پنجشنبه ها ساعت 22-تکرار: جمعه ها 6:30 و 14:30

بله، مستند جالبيه؛‌من تبليغشو ماه هاي قبل خونده بودم، ولي متاسفانه قسمت اولشو نديدم!
لينك دانلود قسمت دومشو براتون ميذارم
[h=2]آخرین روزهای زمستان | قسمت دوم[/h]

اينم جالبه
[h=2]پاسخ شهيد حسن باقری به نظريه داروين[/h]
ممنون از ندا خانم بابت يادآوري
التماس دعا
ياحق
:gol:


 

مهندس2010

عضو جدید
من داداش ندارم...:(
2سال پیش یه شب شهید افشردی (حسن باقری) اومده بود تو خوابم...
خواب می دیدم بین اون همه جمعیت اومد پیش منو بهم گفت میخوای من داداشت باشم؟داشتم از خوشحالی بال در میاوردم...:heart:
باورم نمی شد یه داداش مهربووووون...بعد از گفتن این حرفش رفت...ویه باره وقتی رفتم وسط جمعیت دیدم یه سنگ قبر خوشگل اون وسط بود که سنگ قبر داداش حسن من بود...
تو خواب سرمو روی قبر گذاشتم و شروع کردم گریه کردن...صدای داداشم رو شنیدم که به من گفت نگران نباش..من هنوز هستم و خودم مراقبتم...
ولی نمی دونم چرا الان دیگه مراقبم نیست......حتی دیگه نمی طلبه دوباره برم جنوب ...چون میدونم واسه رفتن به اونجا، این خود شهدا هستن که می طلبن و اذن دخول میدن...
ولی انگاری هنوز به من اجازه ندادن...هربار به ی نحوی نمیتونم برم...دلم براش خیلی تنگ شده...
داداش حسن، صدامو می شنوی؟؟؟منم!!!!داداشم الان خیلی تنهام...خیلی گناهکارم...وخیلی بهت نیاز دارم...
حداقل یه بار دیگه بیا تو خوابم...
:(
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفت‌وگوي با خانواده شهيد باقري:

گفت‌وگوي با خانواده شهيد باقري:

گفت‌وگوي با خانواده شهيد باقري:
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خبرنگاري كه ژنرال جنگ شد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]اگر الان غلامحسين بود خیلی به درد می‌خورد[/FONT]


مستند آخرين روزهاي زمستان بسیار عالی است و بسیار خوب کار کردند. انصافا هم‌چنين کاری تا به حال انجام نگرفته فقط اول این فیلم شهید ضعیف نشان داده شده است برخی از هم محلی‌ها اعتراض کردند و گفتند چرا برخی از فعالیت‌هایی که توسط این شهید در مسجد صدریه انجام شد در این فیلم مطرح نشده است؟

وبلاگ جانبازان شیمیایی: خانه‌ای کوچک در خیابان ستارخان، خیابان شادمهر. خانه‌ای پر از سادگی، پر از حرف‌های عشق و عاشقی مردی که برای دنیا آفریده نشده بود. کسی که عشق حقیقی را درک کرده و مسیر رسیدن به معشوق را طی کرده و به کمال مطلوب رسید.
تعریف‌ها و توصیف‌هایی را در این خانه می‌شنوی که حسرتی را در دل ایجاد می‌کند. خانه‌ای که همچنان نغمه‌های جنگ را سر می‌دهد. خانه حسن باقری، بر‌ترین استراتژیست جوان دوران دفاع‌مقدس و اولین خبرنگاری که به درجه ژنرالي رسید. کبری افشردی مادر شهید غلامحسين افشردی به همراه احمد افشردی میزبان جمعی از جوانان وبلاگ‌نویس در حوزه ایثار و شهادت بودند.
میهمانان جوانانی ارزشی و غیرتمند بودند که به عشق شهدا سالهاست در کوچه های شهادت حیران شدند.
به گفته کبری افشردی، غلامحسین بسیار مهمان نواز است و هر کسی قدم در این خانه می‌گذارد یعنی خود او خواسته است و خودش هم میزبانی می‌کند.
جوانان بسیاری از راه‌های دور و نزدیک آمده بودند که یک هفته قبل با فراخوان در وبلاگ‌هایشان به هم خبر داده و بی‌صبرانه منتظر دیدار مادر شهید بودند. حدود شايد 80 نفري مي‌شدند. مادر حرف‌هایش را شروع می‌کند و می‌گوید: خوش آمدید. امروز غلامحسین شما را به اینجا آورده؛ شهید من بسیار مهمان نواز است. او بسیار نوع‌دوست بود و دوست داشت هر چه را می‌داند به دیگران هم یاد بدهد.
مادر شهید افشردی کسالت دارد اما تمام وقتی که صحبت می‌کند لبخندی زیبا و آشنا روی لب‌هایش است. لبخندهای غلامحسین، صحبت‌های آرام و لحن زیباي او شباهت بسیاری به مادرش دارد.
شهادت غلامحسین بهترین هدیه برای من بود
مادر شهید افشردی به خبرنگار تهران امروز می‌گوید: بهترین و گران‌ترین هدیه‌ای که شهید باقری به من داده، شهادتش در راه اسلام و دین است که موجب فخر من در دنیا و آخرت شد.
از او پرسیدم چرا نام او را غلامحسین گذاشته‌اید گفت: در روز تولد امام حسین(ع) به دنیا آمده بود اما خیلی ضعیف بود و امید زنده ماندنش کم. من هم دست به دامن امام‌حسین(ع) شدم تا خداوند به عظمت اسم حسین این فرزند را نگه دارد از این رو بود که نامش را «غلامحسین» گذاشتم، غلامحسین افشردی. او در بخش دیگری از سخنانش می‌گوید: من ۲۵ سال پیوسته کار کردم. زندگی‌مان همین است که مشاهده می‌کنید. اوایل شهادت حسن که بسیار پر سرو صدا بود، همه فکر می‌کردند که حال مي‌خواهند به ما کاخ و بهترین وسایل را بدهند. نه اینطور نبود! چرا باید اینطور باشد؟ ما برای پول و زمین و مادیات فرزندان ما را نفرستادیم. این یک ارزش است.
به کسی اجازه ندادم مشکی بپوشد
مادر این شهید ادامه می‌دهد: من علاقه زیادی به غلامحسین داشتم. همه و حتی فرزندان دیگرم هم می‌دانستند که من او را چگونه دوست دارم. من او را دیوانه‌وار دوست داشتم‌. زمانی که غلامحسین شهید شد به عروسم سفارش کردم به هر کسی که خبر می‌دهی حق اینکه مشکی بپوشد را ندارد. خودم هم مشکی نپوشیدم. به خانواده هم اجازه ندادم مشکی بپوشند. شهید زنده است چرا باید بگذاریم کسی برای او مشکی بپوشد.
ای کاش یک تکه کوچک استخوان او پیدا می‌شد
در این جمع مادر شهيد ديگري هم بود که همیشه با قاب عکس پسرش به تشییع شهدا می‌رود؛ مادری که گاهی در سومار، گاهی در قطعه ۲۷ گلزار شهدا و گاهی چشم به جاده‌ها دوخته تا خبری از بهروزش بشنود. مادر شهید بهروز صبوری که ۳۰ سال است در انتظار پسرش است. از او خواستند چند کلامی صحبت کند. این مادر شهید با صدای نحیف و لرزانش می‌گوید: بهروز به من گفت یک ماه دیگر امتحان داریم. بعد از یک ماه رفت که امتحان بدهد اما پس از ۳۰ سال هنوز بازنگشته است. سالی یک یا دو بار به سومار (محل شهادت او) می‌روم. وقتی به آنجا می‌روم احساسش می‌کنم. به هر حال خوشحالم که شهید شده چون مرا پیش حضرت زینب (س) و فاطمه زهرا(س) رو سفید کرد و فقط تنها چیزی که می‌خواهم پیدا شدن یک تکه، فقط یک تکه کوچک از استخوان اوست، همین و بس؛ هیچ چیز دیگری نمی‌خواهم. دو جانباز به نام مشهدی محمد و احمد شیرین باجناق احمد احمد در جمع حضور داشتند که ارادت خود را به مادر شهید باقری ابراز کردند. در این میان کبری افشردی هم در پاسخ به یکی از جانبازان می‌گوید: من کف پای همه جانبازان را می‌بوسم البته اگر لایق باشم. امروز شما قدم بر روی چشمان ناقصم گذاشتید.
خانه ۳۸ متری سردار جنگ
احمد برادر شهید افشردی که ۱۳ سال با اوفاصله سنی دارد مي‌گويد: غلامحسین زندگی بسیار بسیار ساده‌ای داشت. این شهید از ۴ هزار تومان حقوقی که در اوایل بهمن دریافت کرده بود ۳ هزار تومان آن باقی مانده بود. هیچ ملک و هیچ خودرویي نداشت. با اینکه او ۲۸ ماه در جبهه بود و مرخصی بسیاری طلبکار بود اما اصلا برای او اهمیت نداشت. جالب است بدانيد او در خانه‌ای زندگی می‌کرد که دو اتاق تودرتو داشت که جمعا داراي ۳۰متر مساحت بود و یک اتاق خواب که ۸ متر مساحت داشت.
سال ۵۸ وارد روزنامه جمهوری اسلامی شد عمده‌ای از مقالات او به نام حسن افشار نوشته می‌شد. به شدت از شهرت و مقام فراری بود. سال ۵۹ رسما وارد موضوع اطلاعات نظامی شد و به همین خاطر بعد‌ها ارتباطش با روزنامه قطع شد. از قدیم با مجله سروش ارتباط داشت که تا اواسط سال‌های ۶۰ عکس‌هایی که از رزمندگان بر روی این مجله منتشر می‌شد از عکس‌هایی بود که شهید باقري تهیه می‌کرد.
فیلم ساخته شده او واقعیت محض است
او درباره فیلم آخرین روزهای زمستان می‌گوید: هر چه در این سریال می‌بینید واقعیت محض است و هیچ گزافه‌گویی نشده است. ما به شدت واکاوی کردیم که مبادا چیزی بزرگ نمایی شود.
در ادامه مادر شهید می‌گوید: این مستند بسیار عالی است و بسیار خوب کار کردند. انصافا هم‌چنين کاری تا به حال انجام نگرفته فقط اول این فیلم شهید ضعیف نشان داده شده است. برخی از هم محلی‌ها اعتراض کردند و گفتند چرا برخی از فعالیت‌هایی که توسط این شهید در مسجد صدریه انجام شد در این فیلم مطرح نشده است؟ زمانی که کادر این فیلم به خانه ما آمدند گفتند فرصت کم بود و اطلاعات آنچنانی در این مورد نداشتیم. اما در کل نقطه قوت بسیاری داشت و خوب عمل کردند. من از آنها سپاس‌گزارم. مادر ادامه مي‌دهد: او برای روزنامه‌نگاری به مدت دو ماه به لبنان رفت. آنجا گیر افتاده بود و مجبور شد به صورت سماعی عربی را یاد بگیرد و بعد از پایان تابستان سال ۵۹ وارد جنگ شد که دیگر ارتباطی با روزنامه‌نگاری نداشت. وقتی اوقات فراغت داشت معمولا مشغول مطالعات خارج از درس بود. شهید باقری مراقب وقت خود بود و به خوبی از آن استفاده می‌کرد. شاید باورتان نشود جوان با ۲۰ سال سن کتاب مجموعه احادیث امام‌رضا(ع) را می‌خواند و جالب است که اصل این کتاب به عربی بود. احمد در مورد نبوغ برادرش اینگونه می‌گوید: شاید به نظرتان برسد که چطور به یک باره حسن باقری وارد اطلاعات عملیات می‌شود. با وجود اینکه او اصلا تجربه‌ای در این خصوص نداشته است. باید بگویم که طبق احادیث معصومین اگر کسی به واجبات خود عمل کند و ترک محرمات را در اولویت بداند خداوند نیز از آنچه بر آن علم ندارد به ذهن او ارث می‌دهد.
با محبت دخل مرا می‌آورد!
در پایان مراسم دیدار با خانواده شهید باقری از احمد پرسیدم آیا دعوای برادرهای بزرگ‌تر شامل حال شما هم شده؟ او می‌گوید: به هیچ عنوان خاطره‌ای از او ندارم که بخواهد عصبانی شود یا به خاطر بزرگ بودن مرا بزند. او آنچنان با محبت دخل مرا می‌آورد که شاید باورتان نشود. من بعد از سالیان سال تا زمانی که بالا سرم بود وضع درس‌خواندنم مرتب بود. اگر هم از من ناراحت بود بسیار با محبت رفتار می‌کرد. برای مثال وقتی می‌فهمید من دیشب نماز نخواندم، می‌آمد و خیلی آرام می‌گفت احمد دیشب نماز نخواندی...! خدا می‌داند که آخر عصبانیت او همین بود. شاید تعداد کشیده‌هایی که مادرم به ما زده است به سه تا نمی‌رسد. تنبیه و برخوردجدی در خانه ما وجود نداشت.
اگر الان غلامحسين بود خیلی به درد می‌خورد
اساس برخوردی که برادرم با من داشت کاملا عاطفی بود و هر تغییری را می‌خواست در من ایجاد کند با محبت این کار را انجام می‌داد. از او پرسیدم کدام قسمت زندگی شهید باقری برادر او را دلتنگ می‌کند؟ او سکوت کرد و گفت: اگر غلامحسین الان بود خیلی به درد می‌خورد.
آق غلام تنها جوانمرد محل
احمد افشردی به خبرنگار تهران امروز می‌گوید: در خاطراتی که از شهید باقری شنیدم یک شب به خانه برگشت که یک نفری را با خود آورده بود به او گفتیم آق غلام (ما به او هنوز هم آق غلام می‌گوییم) این کیه با خودت آوردی؟ گفت: این یه بنده خدایی که دیدم در میدان خراسان نشسته. هوا سرد بود. به او گفتم بیا خانه ما.
نجات از آتش
از مدرسه باز می‌گشت که دیده بود سر کوچه یک خانه آتش‌سوزی شده و همه بزرگ‌های محل ایستاده بودند و تماشا می‌کردند که به داخل خانه رفته بود و زن و دو بچه را نجات داده بود. مادر در انتها از همه تشكر كرد و براي خبرنگاران دعاي خير و گفت: نگذاريد پرچم شهدا به زمين بيفتد.
با تشکر از سرکار خانم فتحی که مقدمات این دیدار را فراهم کردند.
 

Similar threads

بالا