برنگ خدا (روايات و داستانهاي اسلامي و مذهبي)

Narges *

عضو جدید
مرد نجوا کرد:خدایا با من صحبت کن، چکاوکی آواز خواند ولی مرد نشنید
پس مرد با صدای بلند گفت:خدایا یک معجزه به من نشان بده، یک زندگی متولد شد ولی مرد نفهمید
مرد نا امیدانه گریه کرد و گفت: خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم، پس خدا نزد آن مرد آمد و او را لمس کرد ولی مرد بال های پروانه را شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود از آنجا دور شد!
 

انصارالمهدی

عضو جدید
واقعا همینطوره چه بلاها به سر ما میاد اما در واقع بلا نیست بلکه به صلاح ماست. خیلی زیبا بود!
 

phalagh

مدیر بازنشسته
بهشت فروختن بهلول

بهشت فروختن بهلول

روزی بهلول نزدیك رودخانه لب جویی نشسته بود و چون بی كار بود مانند بچه ها با گل ها چند باغچه كوچك ساخته بود در این هنگام زبیده زن هارون الرشید از آن محل عبور می نمود چون به نزدیك بهلول رسید سوال نمود بهلول چه می كنی؟

بهلول جواب داد بهشت می سازم زن هارون گفت از این بهشت ها كه ساخته ای می فروشی ؟ بهلول گفت می فروشم . زبیده گفت چند دینار؟ بهلول گفت صد دینار . چون زن هارون می خواست از این راه كمكی به بهلول نموده باشد فوری به خادم خود گفت صد دینار به بهلول بده .

خادم پول را به بهلول رد نمود . بهلول گفت قباله نمی خواهد؟ زبیده گفت بنویس و بیار . این به گفت و به راه خود رفت . بهلول پول ها را بین فقرا تقسیم نمود .از آن طرف زبیده همان شب خواب دید كه باغ بسیار عالی كه مانند آن در بیداری ندیده بود و تمام عمارات و قصور آن با جواهرات هفت رنگ و با طرزی بسیار اعلا زینت یافته و جوی های آب روان با گل و ریاحین و درخت های بسیار قشنگ با خدمه و كنیز های ماه رو و همه آماده به خدمت او عرضه نمودند و قباله تنظیم شده به آب طلا به او دادند و گفتند این همان بهشت است كه از بهلول خریدی.

زبیده چون از خواب بیدار شد خوشحال شد و خواب را به هارون گفت. فردای آن روز هارون عقب بهلول فرستاد چون بهلول آمد به او گفت از تو می خواهم این صد دینار را از من بگیری و یكی از همان بهشت ها كه به زبیده فروختی به من هم به فروشی . بهلول قهقه زد و گفت زبیده نادیده خرید تو شنیدی و می خواهی بخری ولی افسوس كه به تو نخواهم فروخت
 

zina20

عضو جدید
اگر علی ساربان است می داند شتر را در کجا بخواباند

اگر علی ساربان است می داند شتر را در کجا بخواباند


دو نفر یکی شیعه و دیگری سنی با هم در مساله ای از مسایل مربوط به مذهب شیعه و سنی مناظره می کردند . شیعی گفت : آقایم علی به بهشت

می رود و عمر به جای دیگر . سنی گفت: اشتباه می کنی روز قیامت عمر سوار بر شتری می شود و علی ع پیاده افسار شتر را گرفته است به

بهشت می رود . شیعی گفت: اگر علی ساربان است می داند شتر را در کجا بخواباند.
 

zina20

عضو جدید
توبه ی نصوح و مهر سرشار خداوند

توبه ی نصوح و مهر سرشار خداوند

در زمانهای قدیم مردی به نام نصوح بود صورت ، مو، ابرو و تمام حرکات او مانند زنان بود عشق و شهوت او را واداشت که در حمام دلاک زنان

شود هیچ زنی فکر نمی کرد که او مرد است . روزی دختر پادشاه در حمام بود نصوح او را شستشو می داد گوهری از گوشواره اش گم شده همه

شروع به جستجو کردند در حمام را بستند که کسی خارج نشود . لباسها و رخت ها و سوراخ و سمبه ها همه را گشتند ولی هر چه بیشتر می

گشتند کمتر به نتیجه می رسیدند تا آخر اعلام کردند که همه باید عریان شوند تا یکی یکی را تفتیش کنند . نصوح چون چنین دید دنیا بر او تیره شد

به خلوت رفت و با سوز دل و توجه کامل به خدا رو کرد و گفت: خدایا گناه مرا فاش مکن غلط کردم پشیمانم توبه نمودم.

نصوح در این حال بود که شنید همه را تفتیش کردیم فقط نصوح مانده است درباره ی او بد گمان شدند و حرفها می زدند در این وقت نصوح از

شدت ناراحتی و شرمندگی بی هوش شد و بر زمین افتاد در همین هنگام گوهر گم شده پیدا شد زنان شادی کنان کف زدند از این هیاهو نصوح به

هوش آمد و زنان که گمان به او برده بودند از وی معذرت خواستند . این را گفت و از حمام خارج شد و دیگر به آن کار بد (دلاکی حمام زنانه)

وارد نشد با این که دختر پادشاه چند بار فرستاد و او را به دلاکی دعوت کرد ولی چون او توبه واقعی کرده بود نپذیرفت و خداوند ستار عیب او را پوشانید.
http://it-rayaneh.blogfa.com :gol::gol::gol::gol:
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
علامه مجلسی و بزم شبانه اهل غنا

علامه مجلسی و بزم شبانه اهل غنا

شخصی خدمت مرحوم آیت الله محمدتقی مجلسی (رحمة الله)، پدر علامه محمدباقر مجلسی (رحمة الله) صاحب بحارالانوار رسید و عرضه داشت: ما همسایه‌ای داریم که بسیار ما را آزار می‌دهد و شب‌ها صدای عیاشی و موسیقی و تار و تنبورش بلند است و مزاحم ماست. وقتی اعتراض می‌کنیم، می‌گوید چهاردیواری اختیاری است. چه کنیم؟
مرحوم مجلسی (رحمة الله) فرمود: بسیارخوب. شما یک شب آنان را به منزل خود دعوت کن، من نیز خواهم آمد. او هم از عیاشان درخواست کرد که یک شب بزمشان را در منزل او بر پا کنند. شب موعود، قبل از همه مرحوم مجلسی (رحمة الله) آمد.
از جمله خصوصیات ایشان این بود که در عین حال که بهترین و عالی‌ترین مرجع آن عصر بود، بهترین مبلغ نیز بود. به هر حال پس از ورود مرحوم مجلسی (ره) به آن میهمانی، عیّاشان نیز آمدند. همه تعجب کردند که آقای مجلسی (ره) در این جا چه میکند؟ از حضور علامه بسیار ناراحت بودند و دوست داشتند که ایشان برود تا آن‌ها راحت‌تر کار خود را انجام دهند.
حیاء صفت بسیار خوبی است. بعضی‌ها اگر اهل معصیت هم هستند، ملاحظه متدینان را می‌کنند. پس از لحظاتی، شخصی که رئیس این بزم بود از مرحوم مجلسی (ره) پرسید: شما این جا چه می‌کنید؟
ایشان فرمود: ما دعوت شده‌ایم. آن گاه مرحوم مجلسی (ره) فرمود: من قبل از صحبت‌های شما سؤالی دارم. شما عیاران و کسانی که دم از مردانگی می‌زنید، به راستی چه خصوصیت بارزی دارید؟
آن شخص گفت: اگر نمک بخوریم، نمکدان نمی‌شکنیم.
مرحوم مجلسی (ره) فرمود: چرا دروغ می گوئید؟
پاسخ داد: نه، ما ادعای دروغ در کار نداریم. اگر شما یک مورد به ما نشان دادید، من سبیل‌های خودم را می‌تراشم. مرحوم مجلسی (ره) فرمود: همین ادعای شما دروغ است. چه کسی بیشتر از همه به شما نمک داده است؟ واقعاً کسی جز خدا می‌شناسید که بیش از دیگران به شما نان و نمک داده باشد؟ خانه، زن، مال، سلامتی، هنر، عقل و هر چه دارید، از آن اوست. آیا چیزی دارید که ادعا کنید از آن او نیست.
آن شخص گفت: خیر، خدا بیشترین حق را به گردن ما دارد.
کسی بیشتر از همه به شما نمک داده است؟ واقعاً کسی جز خدا می‌شناسید که بیش از دیگران به شما نان و نمک داده باشد؟ خانه، زن، مال، سلامتی، هنر، عقل و هر چه دارید، از آن اوست. آیا چیزی دارید که ادعا کنید از آن او نیست


مرحوم مجلسی (ره) فرمود: آیا حقّش را ادا کرده‌اید و نمکدانش را نشکسته‌اید؟ آن مرد نتوانست پاسخی بدهد و همراه دوستانش آن جا را ترک کرد. صاحب خانه بیشتر ناراحت شد و گفت: آقای مجلسی، شما کار ما را مشکل‌تر کردید. این‌ها فردا ما را بیشتر اذیّت خواهند کرد و دیگر امنیّت نخواهیم داشت.

آیت الله مجلسی (ره) فرمود: نترس، اگر این کار را کردیم، برای خدا کردیم و جای دوری نمی‌رود. خدا خودش کارها را درست می‌کند.
سحرگاه فردا، درِ خانه مرحوم مجلسی (ره) را زدند. وقتی در را باز کرد، دید همان شخص دیروزی است. به دست و پای آیت الله مجلسی افتاد و گفت: آمدم بگویم شما راست گفته‌اید، من خیلی نمک خوردم و نمکدان شکستم ولی تا به حال متوجه نبودم. من توبه می‌کنم. آیا می‌توانید در بزم جدید ما نیز شرکت کنید؟
آیا تاکنون به نعمت‌هایی که خداوند به ما داده است، توجه داشته‌ایم. اگر خدای ناکرده به ما بگویند قلب شما نارحتی پیدا کرده و یا گلبول‌های سفید خون شما بیش از اندازه شده و علامت سرطان است، چه می‌کنیم؟ آیا جز در خانه خدا جای دیگری می‌رویم؟ آیا فقط آن موقع باید به یاد خدا بیفتیم و اذعان کنیم که امور همه چیز به دست اوست؟ آیا این خلاف مروّت و مردانگی نیست؟ او که به ما محتاج نیست. پس این غفلت‌ها و کفران نعمت‌ها ظلم به خود ماست. فطرت ما می‌گوید که اگر کسی به ما لطف کرد، باید مردانگی کنیم و نمکدان را نشکنیم. هر کس در هر مقامی باشد، مرهون خداست و هیچ کس بیش از او بر انسان حق ندارد. اگر انسان‌ها از باطن ما خبر داشتند، ما را رها می‌کردند. بنابریان، عزّت و آبروی ما از آن اوست. لطف اوست که کار بد ما را می‌پوشاند و کار نیک ما را نشر می‌دهد. آیا سزاوار است چنین خدای را معصیت کنیم؟
 

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
حکایات زیبای خود را اینجا بگذارید............

حکایات زیبای خود را اینجا بگذارید............

آورده اند روزى یکى از بزرگان عرب به سفر حج مى رفت . نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمرداشت چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.عبد الجبار براى تفرج و سیاحت گرد محله هاى كوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید. زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت .
عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید. گفتند: سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى ، که شوهرش را حجاج ملعون کشته است . او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند .عبد الجبار با خود گفت : اگر حج مى خواهى ، این جاست . بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد. هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت . مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد. چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت : اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات ، ده هزار دینار به من وام داده اى ،
تو را مى جویم . اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان .عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.در این هنگام آوازى شنید که : اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى ، هر سال حجى در پرونده عملت مى نویسیم ، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد که : انا لا نضیع اجر من احسن عملا
 

sutern

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حکایت

حکایت


یا حبیب قلوب الصادقین


نقل کرده اند :

بهلول چوبی را بلند کرده بود و بر قبر ها می زد


گفتند :چرا چنین میکنی؟

میگفت صاحب این قبر دروغگوست


چون تا وقتی در دنیا بود دایم می گفت:باغ من ،خانه من،ملک من و.............


ولی حالا همه را گذاشته و رفته است


وهیچ یک از ان ها مال او نیست............


*************

براستی چگونه ایم؟!!!!!و چه ها می کنیم؟!!!
 

sutern

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عشق ....

عشق ....

زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد، پدر خانمش، ملاصدرا، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد.

در همان ایام در قمصر، جوانی به خواستگاری دختری رفت. والدین دختر پس از قبول خواستگار، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به

خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود.

از این رو، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند، به فکر چهره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین

عروس متوجه بشوند.

لذا عروس حیله ای زد و گفت: من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا، همدیگر را ببینیم.

در آن وقت مقرر، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و

مدام این جملات را می خواند:

اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی

اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی

در این حال، عارف بزرگوار، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد.

او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید:

چرا این گونه گریه می کنی؟

ملاصدرا گفت: من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت.

گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با

معشوقه خود داشت من نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم. لذا به حال خود گریه می کنم ...
 

sutern

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قرآن بخوانیم

یک مسلمان سالخورده، بر روی یک مزرعه در کوهستان های " کنتاکی شرقی" (یکی از ایالت های آمریکا) همراه با نوه جوانش زندگی می کرد.

پدربزرگ هر صبح زود بر روی میزآشپزخانه می نشست و قرآنش را می خواند.

نوه اش تمایل داشت عین پدربزرگش باشد و از هر راهی که می توانست سعی می کرد از پدربزرگش تقلید کند.

یک روز آن نوه پرسید: پدربزرگ، من تلاش می کنم که مثل شما قرآن بخوانم اما آن را نمی فهمم وآن چه را که من نمی فهمم، سریع فراموش می کنم و در نتیجه

آن کتاب را می بندم. چه کار باید انجام بدهم که آن قرآن را خوب بخوانم؟

پدربزرگ به آرامی از گذاشتن زغال سنگ در کوره بخاری دست کشید و جواب داد:

این سبد زغال سنگ را داخل رودخانه بگذار و برگشتنی برای من یک سبد آب بیاور!

آن پسر انجام داد آن چنان که به او گفته شده بود، اما همه آب قبل از این که او دوباره به خانه بیاورد به بیرون نشت می کرد.

پدربزرگ خندید و گفت:

تو مجبورهستی که اندکی، سریع تر زمان آینده را جابجا کنی و او را به عقب، به طرف رودخانه فرستاد تا دوباره با آن سبد تقلا کند.

این دفعه آن پسر سریع تر دوید، اما آن سبد قبل از این که او به خانه برگرد خالی می شد.

پسر جوان به پدربزرگش گفت که حمل کردن آب با سبد یک کار غیر ممکن است، و به همین دلیل او رفت و به جای سبد یک سطل آورد.

پیرمرد گفت:

من سطل آب نمی خواهم، من یک سبد آب می خواهم.

تو به اندازه کافی تلاش نکردی. و سپس پیرمرد از در خارج شد تا تلاش دوباره پسر را تماشا کند.

در این مرحله، پسر می دانست که این کار بی فایده است اما او می خواست به پدربزرگش نشان دهد که هر چقدر هم سریع بدود، با این حال آب به بیرون نشت

می کرد قبل از این که او به خانه برگردد.

پسر دوباره آن سبد را داخل رودخانه کرد و سخت دوید، اما زمانی که رسید نزد پدربزرگش، سبد دوباره خالی بود.

پسر گفت: دیدی پدربزرگ، این بی فایده است.

پیرمرد گفت: واقعا تو فکر می کنی که آن بی فایده است؟

نگاه کن به داخل سبد!

آن پسر به داخل سبد نگاه کرد و برای اولین بار متوجه شد که آن سبد تغییر کرده بود.

آن سبد زغالی قدیمی کثیف، تغییر شکل یافته بود و اکنون داخل و بیرونش تمیز بود.

آن است رویدادی که تو زمانی که قرآن می خوانی. شاید تو درک نکنی و یا به خاطر نیاوری همه چیز را، اما درون و بیرون توتغییر خواهد کرد.

آن، کار خداست در زندگی ما!

یعنی هدایت!
 

sutern

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هرچه تو بخواهی ...

روزی حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد: دلم میخواهد یکی از بندگان خوبت را ببینم.
خطاب آمد: در صحرا برو، آنجا مردی هست که در حال کشاورزی کردن است.
او از خوبان درگاه ماست. حضرت آمد و دید مردی در حال بیل زدن و کار کردن است.
حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست.
از جبرئیل پرسید. جبرئیل عرض کرد: الان خداوند بلایی بر او نازل میکند ببین او چه میکند.
بلایی نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش را از دست داد. فورا نشست،
بیلش را هم جلوی رویش قرار داد.
گفت: مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم،
حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم.
اشک در دیدگان حضرت حلقه زد، رو کرد به آن مرد و فرمود: ای مرد من پیغمبر خدا هستم و
مستجاب الدعوه. میخواهی دعا کنم تا خداوند چشمانت را دوباره بینا کند؟
مرد پاسخ داد: نه
حضرت فرمود: چرا؟
گفت:
آنچه پروردگارم برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم
تا آنچه را که خود برای خودم می خواهم.
 

s1m5j8

عضو جدید
کاربر ممتاز
آورده‌اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او....
شیخ احوال بهلول را پرسید.

گفتند او مردی دیوانه است.

گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.

شیخ پیش او رفت و سلام کرد.


بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی هستی؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی.

فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی؟ عرض کرد آری..

بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟

عرض کرد اول «بسم‌الله» می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه کوچک برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه که می‌خورم «بسم‌الله» می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم..



بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو می‌خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی و به راه خود رفت.





مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید.

بهلول پرسید چه کسی هستی؟

جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی‌داند.


بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟

عرض کرد آری...

سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌کنم و چندان سخن نمی‌گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می‌کنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.

بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی‌دانی..

پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمی‌دانید.

باز به دنبال او رفت تا به او رسید.


بهلول گفت از من چه می‌خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی‌دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می‌دانی؟

عرض کرد آری... چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب می‌شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیه‌السلام) رسیده بود بیان کرد.

بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی.

خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو قربه‌الی‌الله مرا بیاموز.



بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.

بدانکه اینها که تو گفتی همه فرع است و

اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود.

جنید گفت: جزاک الله خیراً! و

ادامه داد:

در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد.

و در خواب کردن این‌ها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد.
 

phalagh

مدیر بازنشسته
ابو حمزه ثمالی از امام سجاد(ع) نقل می کند:زنی به همراه خانواده اش برای مسافرت سوار کشتی شد،ولی کشتی در وسط دریا گرفتار طوفان شد. و همه سرنشینان کشتی به جز یک زن غرق شدند. آن زن به کمک تخته شکسته ای خود را به ساحل ،جزیره ای رساند که در آن نزدیکی بود.
اتفاقا شخص جوانی در آن جزیره زندگی می کرد، که متوجه آن زن شد و قصد کرد از آن زن کامجوئی کند ولی زن شدیدا مخالفت می کرد و می لرزید، و گریه می کرد،
جوان گفت: از چه میترسی؟
زن گفت از کسی که ما را می بیند.
ناگهان جوان به خود آمد، از پیشنهاد خود شرمنده شد، و بلافاصله آنجا را ترک کرد. جوان در بین راه به عابدی برخورد کرد، و با او همسفر شد.به سبب شدت گرما عابد به آن جوان گفت:دعا کن تا خداوند ابری بفرستد.تا بر ما سایه بیافکند.جوان گفت:من درنزدخداوند آبرویی ندارم.عابد گفت: پس من دعا می کنم و تو آمین بگو، چنین کردند
.
تا اینکه ابری بالای سر انها قرار گرفت.بعد ازمدتی به سر دو راهی رسیدند و از هم جدا شدند. در این حال ابر بر بالای سرجوان تائب به حرکت در امد! عابد باتعجب به ان جوان گفت: چه کردی! که چنین منزلتی نزد خداوند یافتی؟ جوان نیز قصه اش راباز گو کرد.عابدگفت: خدا وند متعال به خاطرترست همه گناهان گذشته ات راآمرزید.پس مواظب آینده ات باش
کتاب.الکافی ج۲
 

sutern

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]گنجشکی محزون با خدای خود شکوه کرد که :
پروردگارا صبحگاهان طوفانی فرستادی که آشیانم را به زیر افکند. من با تو چه کرده بودم و کدام گوشه سلطنتت را تنگ کرده بودم که مستوجب چنین عقوبتی شدم ؟
خدای فرمود:
ماری بزرگ در کمین تو و جوجه هایت بود در حالیکه تو در خواب خوش بودی . بادی در راه بود فرستادمش تا لانه ات را به آرامی واژگون کند تا از نیستی برهی !
[FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]«چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید حال آنکه خیر شما در آن است» بقرة آیه 216[/FONT]

[/FONT]
 

sepahrad

عضو جدید
فرشته بیکار/ داستان کوتاه

فرشته بیکار/ داستان کوتاه

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند، و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟

فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم. مرد کمی‌ جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.

مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم.

مرد کمی‌جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بی کار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟

فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی‌که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی‌جواب می‌دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند "خدایا شکر"
[/FONT]
 

nmd

عضو جدید
مبلغ اسلامی بود . در یکی از مراکز اسلامی لندن.
عمرش را گذاشته بود روی این کار
تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد .
راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 سنت اضافه تر می دهد .
میگفت : چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ... ـ
گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم پرسیدم بابت چی ؟
گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم .
وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم فردا خدمت می رسیم
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .
من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم
 

mehrrokh

عضو جدید
گمان نیک

گمان نیک

همسر مردی بخشنده به وی گفت((ایا نمی بینی که وقتی پول و ثروتی داری دوستانت همراهت هستند و هنگامی که تنگدست می شوی رهایت می کنند؟چرا گمان میکنی انها دوستان خوبی هستند؟)) مرد گفت((این از بزرگواری انان است زیرا زمانی پیش ما می ایند که می توانیم به ایشان محبت کنیم و زمانی که نمی توانیم چنین بکنیم ما را ترک می کنند))
منع ماهنامه نسیم وحی
 

sutern

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زنی که همیشه بسم الله الرحمن الرحیم می گفت ...

زنی که همیشه بسم الله الرحمن الرحیم می گفت ...

در تحفه الاخزان حکايت شده است که مردي منافق زن مومني داشت که در تمام امور خود به اسم باري تعالي مدد مي جست و در هر کار بسم الله الرحمن الرحيم مي گفت و شوهرش از توسل و اعتقاد او به بسم الله بسيار خشمگين مي شد و از منع او چاره اي نداشت تا آنکه روزي کيسه اي کوچک از زر را به آن زن داد و گفت آن را نگه دارد.زن کيسه را گرفت و گفت ((بسم الله الرحمن الرحيم)) آن را در پارچه اي پيچيد و گفت((بسم الله الرحمن الرحيم)) و آن را در مکاني پنهان نمود و بسم الله گفت. فرداي آن روز شوهرش کيسه را سرقت نمود و به دريا انداخت تا او را بي اعتقاد و شرمنده کند. پس از انداختن کيسه در دريا در دکان خود نشست و در بين روز صيادي دو ماهي آورد که بفروشد. مرد منافق آن دو ماهي را خريد و به منزل خود فرستاد که آن زن غذايي براي شب او طبخ کند. چون زن شکم يکي از ماهيان را پاره نمود کيسه را در ميان شکم او ديد !بسم الله گفت و آن را برداشت و در مکان اول گذاشت. چون شب شد و شوهرش به منزل آمد زن ماهيان بريان را نزد او حاضر ساخته تناول نمودند. آنگاه مرد گفت:کيسه زر را که نزدت امانت گذاشتم بياور.آن زن برخاسته((بسم الله الرحمن الرحيم))گفت و آن را پيش شوهرش گذاشت.شوهرش از مشاهده کيسه بسيار تعجب نموده و سجده الهي را به جا آوردو از جمله مومنان گرديد.
برگرفته از کتاب چهل داستان از عظمت قرآن کریم
 

shahryar14

عضو جدید
کاربر ممتاز
حکایت های پند آموز و شنیدنی ...

حکایت های پند آموز و شنیدنی ...

سلام خدمت عزیزان و دوستان گرامی

در این تاپیک قصد بر این خواهد بود تا حکایت های شنیدنی و پندآموز که تلنگری - هرچند کوچک - در تقویت ایمان و اعتقاداتمون محسوب می شن رو جمع آوری و خدمت عزیزان ارائه کنیم

ان شا الله که دوستان بزرگوارمون هم در این راه ما رو از یاری صمیمانه شون محروم نفرمایند
 
آخرین ویرایش:

shahryar14

عضو جدید
کاربر ممتاز
حکایت خدا و گنجشک !!!!

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اینگونه می گفت:
"می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگه می دارد "

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست ...

فرشتگان چشم به لبهایش دوختند، ولی گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخت گشود:
"با من بگو از آنچه سنگینی دل توست"

گنجشک گفت:
لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام...، تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟؟ کجای دنیا را گرفته بود؟؟ .....

و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.

سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:
" ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی".

گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

خدا گفت:
"و چه بسیار بلاهایی که به واسطه محبتم از تو دور نمودم و تو ندانسته به دشمنی ام برخواستی."

اشک در دیدگان گنجشک جمع شده بود.

ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

:gol:
 
آخرین ویرایش:

doai

عضو جدید
قصه برگ و باد (خدا)
آخرای فصل پاییز یه درخت پیر و تنها
تنها برگی روی شاخه ش مونده بود میون برگا
یه شبی درخت به برگ گفت:کاش بمونی در کنارم
آخه من میون برگا فقط تنها تو رو دارم

وقتی برگ درختو می دید داره از غصه میمیره
به خدا راز و نیاز کرد اونو از درخت نگیره
با دلی خرد و شکسته گفت نذار از اون جداشم
ای خدا کاری بکن که تا بهار همین جا باشم
برگ تو خلوت شبونه از دلش با خدا می گفت
غافل از این که یه گوشه باد همه حرفاشو میشنفت
باد اومد با خنده ای گفت:آخه این حرفا کدومه؟
با هجوم من رو شاخه عمر هر دو تون تمومه
یه دفه باد خیلی خشمگین با یه قدرتی فراوون
سیلی زد به برگ و شاخه تا بگیره از درخت جون
ولی برگ مثل یه کوهی به درخت چسبید و چسبید
تا که باد رفت پیش بارون بارونم قصه رو فهمید
بارون گفت با رعد و برقم می سوزونمش تا ریشه
تا که آثاری نمونه دیگه از درخت و بیشه
ولی بارونم مثل باد توی این بازی شکست خورد
به جایی رسید که بارون آرزو می کرد که میمرد
برگ نیفتاد و نیفتاد آخه این خواست خدا بود
هر کی زندگیشو باخته دلش از خدا جدا بود…
(راما)
 

Eshragh-Archi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خدایا بامن حرف بزن

مرد نجواکنان گفت :« ای خداوند و ای روح بزرگ ، با من حرف بزن .» و چکاوکی با صدای قشنگی خواند ، اما مرد نشنید .

و سپس دوباره فریاد زد : « با من حرف بزن » و برقی در آسمان جهید و صدای رعد در آسمان طنین افکن شد ، اما مرد باز هم نشنید .

مرد نگاهی به اطراف انداخت و گفت : « ای خالق توانا ، پس حداقل بگذار تا من تو را ببینم .» و ستاره ای به روشنی درخشید ، اما مرد فقط رو به آسمان فریاد زد :

« پروردگارا ، به من معجزه ای نشان بده » و کودکی متولد شد و زندگی تازه ای آغاز شد ، اما مرد متوجه نشد و با ناامیدی ناله کرد :« خدایا ، مرا به شکلی لمس کن و بگذار تا بدانم اینجا حضور داری .»

اما مرد با حرکت دست ، حتی پروانه را هم از خود دور کرد و قدم زنان رفت ....

 

Eshragh-Archi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
رد پای خدا

یک شب مردی خواب عجیبی دید.او خواب دید دارد در کنار ساحل همراه با خدا قدم می زند.
روی اسمان صحنه هایی از زندگی او صف کشیده بودند. در همه ان صحنه ها دو ردیف رد پا روی شن ها دیده می شد که یکی از انها به او تعلق داشت و دیگری متعلق به خدا بود.
هنگامی که اخرین صحنه جلوی چشمانش امد،دید که ...

بیشتر از یک جفت رد پا دیده نمیشود. او متوجه شد که اتفاقا در این صحنه،سخت ترین دوره زندگی او را از سر گذرانده است.
این موضوع، او را ناراحت کرد و به خدا گفت:خدایا تو به من گفتی که در تمام طول این راه را با من خواهی بود،ولی حالا متوجه شدم که در سخت ترین دوره زندگیم فقط یک جفت رد پا دیده می شود.
سر در نمی اورم که چطور در لحظه ای که به تو احتیاج داشتم تنهایم گذاشتی.

خداوند جواب داد: من تو را دوست دارم و هرگز ترکت نخواهم کرد.

دوره امتحان و رنج،یعنی همان دوره ای که فقط یک جفت رد پا را میبینی زمانی است که من تو را در آغوش گرفته بودم.

 

Eshragh-Archi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مهلت خدا

روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:...

۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.

۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.

در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم ولی آنها را رها نمی کنیم .

 

shahryar14

عضو جدید
کاربر ممتاز
رنج یا موهبت

آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقاً به خدا عشق می ورزید، روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید:

«توچگونه می توانی خدایی را که رنج و درد نصیبت می کند را دوست داشته باشی؟»

آهنگر سر به زیر آورد و گفت:

وقتی که می خواهم وسیله آهنی بسازم، یک تکه آهم را درون کوره آتش قرار می دهم، سپس آن را روی سندان گذاشته و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید، اگر به صورت دلخواه در آمد، می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود، اگر نه، آنرا کنار می گذارم!!

همین موضوع باعث شده که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا: مرا در کوره های رنج قرار ده، اما کنار نگذار ...

:gol:
 

shahryar14

عضو جدید
کاربر ممتاز
حکایت مرد رهگذر و ابلیس:

مردی کنار بیراهه ای ایستاده بود!

ابلیس را دید که با انواع طناب ها به دوش در گذر است.

کنجکاو شد و پرسید: ای ابلیس این طناب ها برای چیست؟

ابلیس جواب داد: برای اسارت آدمیزاد !؟!

طنابهای نازک برای اسارت افراد ضعیف النفس و سست ایمان، طناب های کلفت هم برای آنانی که دیر وسوسه می شوند.

سپس از کیسه ای طناب های پاره پاره شده ای را بیرون ریخت و گفت:

اینها را هم انسان های با ایمانی که راضی به رضای خداوند بودند و اعتماد به نفس داشتند پاره کرده اند و اسارت را نپذیرفتند.

مرد پرسید: طناب من کدام است؟

ابلیس گفت اگر کمکم کنی که این ریسمان های پاره را به یکدیگر گره بزنم؛
خطای تو را به حساب دیگران خواهم گذاشت ...

مرد قبول کرد و مشغول شد.

ابلیس خنده کنان گفت:

عجب با این ریسمان های پاره هم می شود انسان هایی چون تو را به بندگی گرفت!!!
 

shahryar14

عضو جدید
کاربر ممتاز
عفو و گذشت

بزرگی را گفتند: فلانی از تو غیبت می نمود!

او در جواب طبقی از رطب برایش فرستاد و گفت: شنیده ام که اعمال نیک خود را برای من فرستاده ای،
خواستم کار تو را تلافی کرده باشم. از این رو این طبق خرما را تقدیم نمودم.

:gol::gol::gol:
 

Similar threads

بالا