برنگ خدا (روايات و داستانهاي اسلامي و مذهبي)

خيبر

عضو جدید
کاربر ممتاز
شبی شیخ با خداوند سبحان مناجات کرد و گفت :" خداوندا ، فردای قیامت به وقت آنکه نامه ی اعمال هر یکی به دست دهند و کردار هر یکی بر ایشان نمایند ، چون نوبت من آید و فرصت یابم من دانم که چه جواب معقول گویم " پس در حال ، به سرش ندا آمد که" یا ابالحسن ، آنچه روز حشر خواهی گفتن در این وقت بگو" گفت:" خداوندا چون مرا در رحم مادر بیافریدی در ظلمات عجزم بخوابانیدی وچون در وجود آوردی معده ی گرسنه را با من همراه کردی تا چون در وجود آمدم از گرسنگی می گریستم و چون مرا در گهواره نهادند پنداشتم که فرج آمد ، پس دست و پایم ببستند و خسته کردند و چون عاقل و سخنگوی شدم . گفتم بعد الیوم آسوده مانم به معلمم دادند ، به چوب ادب دمار از روزگارم برآوردند و از وی ترسان بودم ، چون از او در گذشتم شهوت بر من مسلط کردی تا از تیزی شهوت به چیزی دیگر نمی پرداختم ، و چون از بیم زنا و عقوبت فساد زنی در نکاح آوردم و فرزندانم در وجود در آوردی و شفقت ایشان در درونم گماشتی و در غم خورش و لباس ایشان عمرم ضایع کردی و چون از آن در گذشتم پیری و شعف بر من گماشته و درد اعضا بر من نهادی و چون از آن در گذشتم دیدم چون وفات من بر سد بیاسایم ، به دست ملک الموت مرا گرفتار کردی که به تیغ بی دریغ به صد سختی جان من قبض کرد ؛ و چون از آن درگذشتم در لحد تاریکم نهادی و در آن تاریکی و عاجزی دو شخص مکرم (= نکیرین) فرستادی که " خدای تو کیست و ملت تو چیست ؟" و چون از آن جواب برستم از گورم برانگیختی و در این وقت که حشر کردی ، در گرمای قیامت و جای حسرت و ندامت نامه ام به دست دادی که اقرا کتابک . خداوندا ، کتاب من این است که گفتم ، این همه مانع من بود از طاعت و از برای چندین تعب و رنج شرط خدمت تو که خداوندی به جای نیاوردم . تو را از آمرزیدن و گناه عفو کردن مانع کیست ؟" ندا آمد که" ای ابوالحسن تو را بیامرزیدم به فضل و کرم خود
 

Eng.probe

عضو جدید
کاربر ممتاز
قصه آموزنده (بدو بدو که بفهمی خدا حواسش به تو هست)

قصه آموزنده (بدو بدو که بفهمی خدا حواسش به تو هست)

[FONT=&quot]حاج آقا ؛سلام ![/FONT]
[FONT=&quot]من از شما خواهش می کنم نامه مرا بخوانید و جز خواندن این نامه انتظار دیگری از شما ندارم.حاج آقا!از اینکه وقت شما را می گیرم،مرا ببخشید.[/FONT]
[FONT=&quot]من بچه ملایرم . دانشجوی ورودی همین ترم هنوز هم با دانشگاه چندان آشنا نشده ام. جریانی برای من اتفاق افتاده که دوست دارم برای شما تعریف کنم.[/FONT]
[FONT=&quot]حدود یک سال پیش در محله ما و در همسایگی ما خانواده ای بودند که خدا تنها یک دختر به آن ها داده بود. پدر خانواده عمرش را به شما داد و مادر هم پس از مدتی زن یک مرد نهاوندی شد و از ملایر رفت نهاوند.[/FONT]
[FONT=&quot]این دختر که حدود هجده سال از عمرش می گذشت در ملایر به دایی هایش سپرده شد . دایی ها آدم های بی مسئولیتی بودند و توجهی به این دختر جوان نداشتند .[/FONT]
[FONT=&quot]او رها شد در کوچه و خیابان . دختری بی سر و سامان بدون سرپرست درست و حسابی ! من مدتی او را زیر نظر داشتم . میدیدم که جوان های محله چطور سر راهش رو می گیرند ، ده ها متلک بارش می کنند و مزاحمش می شوند . با خود گفتم : ((فلانی غیرتت کو ؟ جوان مردی اتکجاست ؟))[/FONT]
[FONT=&quot]دلم می خواست او را از این وضع نجات بدهم ؛ اما راهش را نمی دانستم . خیلی فکر کردم تا بالاخره تصمیم گرفتم با او ازدواج کنم در حالی که آه در بساط نداشتم . نه پول و پله ای در کار بود ، نه ئخانه و زندگی مرتبی ...[/FONT]
[FONT=&quot]او هم نه ثروتی داشت که به آن دل ببندم و نه زیبایی و وجاهتی که چشمم را پر کند . هیچ !!! خدا شاهد است فقط و فقط قصدم نجات او بود .[/FONT]
[FONT=&quot]با پدر و مادرم موضوع را مطرح کردم . به شدت با آن مخالفت کردند ؛ اما من که سرنوشت این دختر را تباه می دیدم ، [/FONT]
[FONT=&quot]نمی توانستم دست روی دست بگذارم و به سادگی از این ماجرا بگذرم ؛ هر چند آنان طردم کنند[/FONT]
[FONT=&quot]در یک محله مخروبه شهر یک زیر پله ای اجاره کردم به ماهی هشت صد تومان . او را عقد کردم و بی هیچ تشریفاتی بردم به خانه بخت ![/FONT]
[FONT=&quot]نه کسی ازدواج ما را تبریک گفت و نه کسی سر به خانه ما زد ......[/FONT]
[FONT=&quot]چیزی نگذشت که همسرم به شدت مریض شد و من در رشته مهندسی .... با بالا ترین رتبه قبول شدم . دغدغه ورود به دانشگاه همراه شد با بیماری این زن مظلوم که گوشه خانه افتاده بود و من پولی برای مداواش نداشتم . به هر کی می شناختم رو انداختم تا توانستم دویست و پنجاه هزار تومان فراهم کرده ، صرف درمان همسرم کنم . الان چند روزی است که به دانشگاه آمده ام و اسم نویسی و انتخاب واحد کرده ام ...[/FONT]
[FONT=&quot]اما فکر بیماری غریب که عنوان همسر مرا به یدک می کشد و صد ها کیلومتر با من فاصله دارد ، لحظه ای رهایم نمی کند . قرض و بدهی گلویم را فشرده و کلاس های درس دارند شروع می شوند . من چه کنم ؟[/FONT]
[FONT=&quot]او روحانی آن دانشگاه بود و مشاور دانشجویان . چندین بار این نامه را از اول تا آخر خواند و گریست . بعد هم آن دانشجو را فرا خواند . او گفت و اشک ریخت ؛ این شنید و گریه کرد . چه می توانست بکند ؟ خودش هم متوجه نشد ؛ اما انگار جمله ای را در دهانش گذاشتند . رو کرد به آن جوان و با قاطعیت به او گفت : (( پسر ! برو و با من در تماس باش . من قول می دم که خدا کار تو را جور کنه . تو صد در صد سعادتمند میشی !))[/FONT]
[FONT=&quot]جوان دانشجو برخاست و رفت و آن روحانی دلسوز را با کوهی از غم و اندوه تنها گذاشت . هر چند فکر می کرد راه به جایی نمی برد ، دلش برای جوان می سوخت . چه طور می شد این همه مشکل را حل کرد ؟ از لحظه ای که جوان دانشجو در اتاق را آهسته بست ورفت تا لحظه ای که صدای زنگ تلفن در فضا طنین افکند ، حتی یک ساعت هم نگذشت .[/FONT]
[FONT=&quot]معاون دانشجویی دانشگاه بود . روحانی مشاور صدای او را می شناخت . سلام و علیک و تعارفات لازم را کردند و بعد :[/FONT]
[FONT=&quot]_ حاج آقا ! یه دانشجویی که مشکل حاد ازدواج داشته باشه ، سراغ ندارین ؟[/FONT]
[FONT=&quot]_ چه طور مگه ؟ خیره![/FONT]
[FONT=&quot]_ چند دقیقه پیش از وزارت زنگ زدن که یک سیصد تومانی هست ، که می خوان به دانشجویی بدن که تازه ازدواج کرده و واقعا به این پول نیاز داشته باشه .[/FONT]
[FONT=&quot]_ حالا نمی شد این پول رو شیش تا پنجاه تومنش کنین . مشکل شیش نفر حل بشه ؟[/FONT]
[FONT=&quot]_ نه حاج آقا بانیش گفته به یه نفر داده بشه ![/FONT]
[FONT=&quot]_مهندس! یه تک پا بلند میشی بیایی اینجا ؟[/FONT]
[FONT=&quot]دقایقی بعد ، معاون دانشجویی دانشگاه در اتاق روحانی مشاور بود . به اون گفت این نامه رو بخون . من از طرف خدا به این جوون قول داده ام که مشکلش حل بشه ![/FONT]
[FONT=&quot]...و دقایقی پس از آن مهندس نامه ای نوشت و به دست جوان دانشجو داد تا به تهران برود و چک سیصد هزار تومانی را تحویل بگیرد .[/FONT]
[FONT=&quot]آخر ترم یکدیگر را دیدند توی سلف جلو آمد و گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]حاج آقا ! سیصد هزار تومنو گرفتم ؛ دویست و پنجاه هزار تاشو دادم بابت بده ایم . با پنجاه هزار تومنش هم دستی به سر و روی زندگیم کشیدم . زنم کاملا خوب شد و مادر و پدرم هم ما رو قبول کردن و توی خونه خودشون راهمون دادن .[/FONT]
[FONT=&quot]مادرم اگه دخترشو نبینه باکی نیست ؛ اما از این عروسش نمی تونه جدا بشه ![/FONT]
[FONT=&quot]منم دارم درسمو می خونم و امروز به لطف خدا هیچ مشکلی ندارم ...حاج آقا فقط یک نکته باقی مونده ![/FONT]
[FONT=&quot]شما چه طور اونجور قرص و محکم گفتین که خدا همه مشکلات منو حل می کنه ؟![/FONT]
[FONT=&quot]پاسخش لبخندی بود توام با رضایت مندی .[/FONT]
[FONT=&quot]فقط چند جمله گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]((جوون!خدا با مرام تر از اونه که تو یک قدم برای بندش برداری و اون ده قدم برای تو بر نداره! این تازه یک قدم بود ؛ منتظر نه قدم بعدیش باش!!))[/FONT]
 

Eng.probe

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام :gol:
لطفا نظرات خودتون رو بدید که بدونم از این مطالب بذارم یا نه:surprised::surprised:;)
ممنون از توجه شما:gol:
 

Eng.probe

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام دوست عزیز :gol:
ممنون بخش بسیار جالبی رو راه اندازی کردی ;);)
موفق باشی:gol::gol::gol:
 

Eng.probe

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام، به نظر من خیلی خیلی آموزنده بود، ممنون می شم اگه بازم از این مطالب بزارید.:gol:
سلام گلم :gol:
ممنون از لطف شما ;)
در ضمن ورود شما رو هم خوشامد میگم دوست عزیز:gol::gol:
حتما سعی میکنم از این داستان ها بذارم خوشحالم که خوشت اومد:w16::w16:
 

foad2

عضو جدید
خیلی جالب بود
واقعا اگر از ما حرکتی باشه خدا برکاتش بی شماره
خدا کنه اونایی که می خونن یه سرلوحه کاری بشه براشون خوندن تنها فایده ای نداره
زیاد گفتن و شنیدیم از این دست ما جرا ها
الانم فکر کنم هنوز کلید اسرار پخش می شه از شبکه سه حتما همه دیدن
اونم از این دست ماجرا ها پخش می کنه
موفق باشید یا حق
 

mina jojo

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدا بزرگهههههههههههه

خدا بزرگهههههههههههه

[FONT=&quot]حاج آقا ؛سلام ![/FONT]
[FONT=&quot]من از شما خواهش می کنم نامه مرا بخوانید و جز خواندن این نامه انتظار دیگری از شما ندارم.حاج آقا!از اینکه وقت شما را می گیرم،مرا ببخشید.[/FONT]
[FONT=&quot]من بچه ملایرم . دانشجوی ورودی همین ترم هنوز هم با دانشگاه چندان آشنا نشده ام. جریانی برای من اتفاق افتاده که دوست دارم برای شما تعریف کنم.[/FONT]
[FONT=&quot]حدود یک سال پیش در محله ما و در همسایگی ما خانواده ای بودند که خدا تنها یک دختر به آن ها داده بود. پدر خانواده عمرش را به شما داد و مادر هم پس از مدتی زن یک مرد نهاوندی شد و از ملایر رفت نهاوند.[/FONT]
[FONT=&quot]این دختر که حدود هجده سال از عمرش می گذشت در ملایر به دایی هایش سپرده شد . دایی ها آدم های بی مسئولیتی بودند و توجهی به این دختر جوان نداشتند .[/FONT]
[FONT=&quot]او رها شد در کوچه و خیابان . دختری بی سر و سامان بدون سرپرست درست و حسابی ! من مدتی او را زیر نظر داشتم . میدیدم که جوان های محله چطور سر راهش رو می گیرند ، ده ها متلک بارش می کنند و مزاحمش می شوند . با خود گفتم : ((فلانی غیرتت کو ؟ جوان مردی اتکجاست ؟))[/FONT]
[FONT=&quot]دلم می خواست او را از این وضع نجات بدهم ؛ اما راهش را نمی دانستم . خیلی فکر کردم تا بالاخره تصمیم گرفتم با او ازدواج کنم در حالی که آه در بساط نداشتم . نه پول و پله ای در کار بود ، نه ئخانه و زندگی مرتبی ...[/FONT]
[FONT=&quot]او هم نه ثروتی داشت که به آن دل ببندم و نه زیبایی و وجاهتی که چشمم را پر کند . هیچ !!! خدا شاهد است فقط و فقط قصدم نجات او بود .[/FONT]
[FONT=&quot]با پدر و مادرم موضوع را مطرح کردم . به شدت با آن مخالفت کردند ؛ اما من که سرنوشت این دختر را تباه می دیدم ، [/FONT]
[FONT=&quot]نمی توانستم دست روی دست بگذارم و به سادگی از این ماجرا بگذرم ؛ هر چند آنان طردم کنند[/FONT]
[FONT=&quot]در یک محله مخروبه شهر یک زیر پله ای اجاره کردم به ماهی هشت صد تومان . او را عقد کردم و بی هیچ تشریفاتی بردم به خانه بخت ![/FONT]
[FONT=&quot]نه کسی ازدواج ما را تبریک گفت و نه کسی سر به خانه ما زد ......[/FONT]
[FONT=&quot]چیزی نگذشت که همسرم به شدت مریض شد و من در رشته مهندسی .... با بالا ترین رتبه قبول شدم . دغدغه ورود به دانشگاه همراه شد با بیماری این زن مظلوم که گوشه خانه افتاده بود و من پولی برای مداواش نداشتم . به هر کی می شناختم رو انداختم تا توانستم دویست و پنجاه هزار تومان فراهم کرده ، صرف درمان همسرم کنم . الان چند روزی است که به دانشگاه آمده ام و اسم نویسی و انتخاب واحد کرده ام ...[/FONT]
[FONT=&quot]اما فکر بیماری غریب که عنوان همسر مرا به یدک می کشد و صد ها کیلومتر با من فاصله دارد ، لحظه ای رهایم نمی کند . قرض و بدهی گلویم را فشرده و کلاس های درس دارند شروع می شوند . من چه کنم ؟[/FONT]
[FONT=&quot]او روحانی آن دانشگاه بود و مشاور دانشجویان . چندین بار این نامه را از اول تا آخر خواند و گریست . بعد هم آن دانشجو را فرا خواند . او گفت و اشک ریخت ؛ این شنید و گریه کرد . چه می توانست بکند ؟ خودش هم متوجه نشد ؛ اما انگار جمله ای را در دهانش گذاشتند . رو کرد به آن جوان و با قاطعیت به او گفت : (( پسر ! برو و با من در تماس باش . من قول می دم که خدا کار تو را جور کنه . تو صد در صد سعادتمند میشی !))[/FONT]
[FONT=&quot]جوان دانشجو برخاست و رفت و آن روحانی دلسوز را با کوهی از غم و اندوه تنها گذاشت . هر چند فکر می کرد راه به جایی نمی برد ، دلش برای جوان می سوخت . چه طور می شد این همه مشکل را حل کرد ؟ از لحظه ای که جوان دانشجو در اتاق را آهسته بست ورفت تا لحظه ای که صدای زنگ تلفن در فضا طنین افکند ، حتی یک ساعت هم نگذشت .[/FONT]
[FONT=&quot]معاون دانشجویی دانشگاه بود . روحانی مشاور صدای او را می شناخت . سلام و علیک و تعارفات لازم را کردند و بعد :[/FONT]
[FONT=&quot]_ حاج آقا ! یه دانشجویی که مشکل حاد ازدواج داشته باشه ، سراغ ندارین ؟[/FONT]
[FONT=&quot]_ چه طور مگه ؟ خیره![/FONT]
[FONT=&quot]_ چند دقیقه پیش از وزارت زنگ زدن که یک سیصد تومانی هست ، که می خوان به دانشجویی بدن که تازه ازدواج کرده و واقعا به این پول نیاز داشته باشه .[/FONT]
[FONT=&quot]_ حالا نمی شد این پول رو شیش تا پنجاه تومنش کنین . مشکل شیش نفر حل بشه ؟[/FONT]
[FONT=&quot]_ نه حاج آقا بانیش گفته به یه نفر داده بشه ![/FONT]
[FONT=&quot]_مهندس! یه تک پا بلند میشی بیایی اینجا ؟[/FONT]
[FONT=&quot]دقایقی بعد ، معاون دانشجویی دانشگاه در اتاق روحانی مشاور بود . به اون گفت این نامه رو بخون . من از طرف خدا به این جوون قول داده ام که مشکلش حل بشه ![/FONT]
[FONT=&quot]...و دقایقی پس از آن مهندس نامه ای نوشت و به دست جوان دانشجو داد تا به تهران برود و چک سیصد هزار تومانی را تحویل بگیرد .[/FONT]
[FONT=&quot]آخر ترم یکدیگر را دیدند توی سلف جلو آمد و گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]حاج آقا ! سیصد هزار تومنو گرفتم ؛ دویست و پنجاه هزار تاشو دادم بابت بده ایم . با پنجاه هزار تومنش هم دستی به سر و روی زندگیم کشیدم . زنم کاملا خوب شد و مادر و پدرم هم ما رو قبول کردن و توی خونه خودشون راهمون دادن .[/FONT]
[FONT=&quot]مادرم اگه دخترشو نبینه باکی نیست ؛ اما از این عروسش نمی تونه جدا بشه ![/FONT]
[FONT=&quot]منم دارم درسمو می خونم و امروز به لطف خدا هیچ مشکلی ندارم ...حاج آقا فقط یک نکته باقی مونده ![/FONT]
[FONT=&quot]شما چه طور اونجور قرص و محکم گفتین که خدا همه مشکلات منو حل می کنه ؟![/FONT]
[FONT=&quot]پاسخش لبخندی بود توام با رضایت مندی .[/FONT]
[FONT=&quot]فقط چند جمله گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]((جوون!خدا با مرام تر از اونه که تو یک قدم برای بندش برداری و اون ده قدم برای تو بر نداره! این تازه یک قدم بود ؛ منتظر نه قدم بعدیش باش!!))[/FONT]
دمتتتتتتتتتتتتت گرررررررررمممممممممممم:cool:
 

HHassanzadeh

عضو جدید
نفتى و خداشناسى

نفتى و خداشناسى

نفتى و خداشناسى

شخصى بود كه در قديم ، ظروفى پر از نفت را با اسب و قاطر به دهات و روستاها مى برد، روزى شخصى از او پرسيد كه : تو خدايت را چگونه شناخته اى ؟! نفتى جواب داد: خوب گوش كن ، من هر گاه كه از مبداء راه مى افتم ، پس از پر كردن اين ظرفها از نفت ، درب آنها را با پارچه يا نايلونى محكم مى بندم و بعد هم با نخ ، محكم به دور آن مى پيچم ، با همه اينها، هميشه از در اين ظروف ، نفتها چكه چكه مى ريزد، ولى خداوند ما را طورى آفريده كه اگر در شديدترين حالات فشار قواى دافعه بدن قرار گيريم ، تا خودمان نخواهيم عمل دفع صورت نمى گيرد و غايط و بول بدون اراده نفس ، خارج نمى شود، و در عين حال ، هيچگاه به ((نخ )) و نايلون هم نيازى نيست ! من از اين راه به وجود و عظمت خدا پى برده ام !
 

HHassanzadeh

عضو جدید
پیرزن به بهشت نمی رود!!!!!!!!!!!

پیرزن به بهشت نمی رود!!!!!!!!!!!

:cry::eek::cry:

مروى است صفيّه بنت عبدالمطلب كه عمه حضرت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم است ، روزى نزد حضرت آمد در حالى كه پير شده بود، گفت : يا رسول الله دعا كن تا من به بهشت روم .
حضرت بر سبيل طيب فرمود كه : زنان پير به بهشت نخواهند رفت .
صفيه از مجلس حضرت برگشت و مى گريست . حضرت تبسم فرمود و گفت : او را خبر دهيد كه اول پيرزنان جوان شوند، آن گاه به بهشت روند و اين آيت بخواند: انا انشاءنا هنّ انشاء فجعلنا هن ابكارا. (1)
يعنى به درستى كه ما بيافريديم زنان را در دنيا آفريدنى پس خواهيم گردانيد ايشان را دختران بكر و دوشيزه در آخرت كه ايشان را به بهشت در آريم .
1)واقعه / 56، 35 - 36
:D
 

مریم راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
جالبه!بخونید

جالبه!بخونید







تفاوت واقعی بهشت و جهنم.....
فردي از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد خداوند پذيرفت . او را وارد اتاقي نمود كه جمعي از مردم در اطراف يك ديگ بزرگ غذا نشسته بودند . همه گرسنه،نا اميد و در عذاب بودند. هركدام قاشقي داشت كه به ديگ ميرسيد ولي دسته قاشقها بلند تر از بازوي آنها بود،بطوريكه نميتوانستند قاشق را به دهانشان برسانند! عذاب آنها وحشتناك بود. آنگاه خداوند گفت : اكنون بهشت را به تو نشان ميدهم. او به اتاق ديگري كه درست مانند اولي بود وارد شد. ديگ غذا ، جمعي از مردم ، همان قاشقهاي دسته بلند . ولي در آنجا همه شاد و سير بودند. آن مرد گفت : نمي فهمم ؟ چرا مردم در اينجا شادند در حالي كه در اتاق ديگر بدبخت هستند ، با آنكه همه چيزشان يكسان است ؟ خداوند تبسمي كرد و گفت: خيلي ساده است ، در اينجا آنها ياد گرفته اند كه يكديگر را تغذيه كنند . هر كسي با قاشقش غذا در دهان ديگري ميگذارد، چون ايمان دارد كسي هست در دهانش غذايي بگذارد.
 

sabahat

عضو جدید
کاربر ممتاز
تفاوت واقعی بهشت و جهنم.....


فردي از پروردگار درخواست نمودتا به او بهشت و جهنم را نشان دهد خداوند پذيرفت . او را وارد اتاقي نمود كه جمعياز مردم در اطراف يك ديگ بزرگ غذا نشسته بودند . همه گرسنه،نا اميد و در عذاببودند. هركدام قاشقي داشت كه به ديگ ميرسيد ولي دسته قاشقها بلند تر از بازوي آنهابود،بطوريكه نميتوانستند قاشق را به دهانشان برسانند! عذاب آنها وحشتناك بود. آنگاهخداوند گفت : اكنون بهشت را به تو نشان ميدهم. او به اتاق ديگري كه درست مانند اوليبود وارد شد. ديگ غذا ، جمعي از مردم ، همان قاشقهاي دسته بلند . ولي در آنجا همهشاد و سير بودند. آن مرد گفت : نمي فهمم ؟ چرا مردم در اينجا شادند در حالي كه دراتاق ديگر بدبخت هستند ، با آنكه همه چيزشان يكسان است ؟ خداوند تبسمي كرد و گفت: خيلي ساده است ، در اينجا آنها ياد گرفته اند كه يكديگر را تغذيه كنند . هر كسي باقاشقش غذا در دهان ديگري ميگذارد، چون ايمان دارد كسي هست در دهانش غذايي بگذارد.



خیلی جالب بود.

لطف کنید فونت نوشته را درشت تر کنید.مرسی:gol:
 

مریم راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
دانه

دانه

[FONT=&quot]به نام حق[/FONT]
[FONT=&quot]دو تا دانه توی خاک حاصلخيز بهاری کنار هم نشسته بودند . [/FONT]
[FONT=&quot]دانه اولی گفت :[/FONT]
[FONT=&quot]" من ميخواهم رشد کنم ! من ميخواهم ريشه هايم را هرچه عميق تر در دل خاک فرو کنم و شاخه هايم را از ميان پوسته زمين بالای سرم پخش کنم ... من ميخواهم شکوفه های لطيف خودم را همانند بيرق های رنگين برافشانم و رسيدن بهار را نويد دهم ... من ميخواهم گرمای آفتاب را روی صورت و لطافت شبنم صبحگاهی را روی گلبرگ هايم احساس کنم " [/FONT]
[FONT=&quot]و بدين ترتيب دانه روئيد . [/FONT]
[FONT=&quot]دانه دومی گفت : [/FONT]
[FONT=&quot]" من می ترسم . اگر من ريشه هايم را به دل خاک سياه فرو کنم ، نمی دانم که در آن تاريکی با چه چيزهايی روبرو خواهم شد . اگر از ميان خاک سفت بالای سرم را نگاه کنم ، امکان دارد شاخه های لطيفم آسيب ببينند ... چه خواهم کرد اگر شکوفه هايم باز شوند و ماری قصد خوردن آن ها را کند ؟ تازه ، اگر قرار باشد شکوفه هايم به گل نشينند ، احتمال دارد بچه کوچکی مرا از ريشه بيرون بکشد . نه ، همان بهتر که منتظر بمانم تا فرصت بهتری نصيبم شود . [/FONT]
[FONT=&quot]و بدين ترتيب دانه منتظر ماند . [/FONT]
[FONT=&quot]مرغ خانگی که برای يافتن غذا مشغول کندوکاو زمين در اوائل بهار بود دانه را ديد و در يک چشم برهم زدن قورتش داد[/FONT]
 

مریم راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
رنج شیطان

رنج شیطان

رنج شیطان


شیطان به حضرت یحیی گفت : می خواهم تو را نصیحت کنم !
حضرت یحیی فرمود : من میلندارم ولی می خواهم بدانم طبقات مردم نزد شما چگونه اند .
شیطان گفت :‌مردم از نظر ما به سه دسته تقسیم می شوند :
۱) عده ای مانند شما معصومند ، ار آنها مایوسیم و می دانیم که نیرنگ ما در آنها اثر نمی کند

۲) دسته ای هم بر عکس در پیش ما شبیه توپی هستند که به هر طرف می خواهیم می گردانیم
۳) دسته ای هم هستند که از دست انها رنج می بریم ؛ زیرا فریب می خورند ؛ ولی سپس از کرده خود پشیمان می شوند و استغفار می کنند و تمام زحمات ما را به هدر می دهند دفعه دیگر که نزدیکه که موفق شویم ،؛ اما آنها دوباره به یاد خدا می افتند و از چنگال ما فرار می کنند . ما از چنین افرادی پیوسته رنج می بریم .


 

مریم راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
صبر و تحمل سختیها و مشکلات زندگی

صبر و تحمل سختیها و مشکلات زندگی


صبر و تحمل سختیها و مشکلات زندگی

همچنان که دختر جوان به نقره‌ساز نگاه می‌کرد، نقره کار قطعه‌نقره‌ای را روی آتش گرفت و صبر کرد تا کم‌کم داغ شود. وی به دختر توضیح داد: « فقط با حرارت دادن، نقره تصفیه و خالص می‌شود. می‌بایست نقره را در مرکز آتش درست در داغ‌ترین نقطه آن گرفت تا تمام ناخالصی‌های آن از بین برود.»

دختر به یاد خداوند افتاد که چطور همگی ما را در چنین نقطه داغ و پرحرارتی گداخته می‌نماید. رو به نقره‌ساز کرد و فکر خود را اینگونه با وی درمیان گذاشت: «خداوند نیز همانند تصفیه‌کننده و خالص‌کننده نقره است.» سپس از استاد نقره کار پرسید: « آیا این صحت دارد تمام مدتی که نقره خالص می‌شود نقره‌کار می‌بایست در مقابل آتش بنشیند و مراقب نقره باشد؟»

استاد پاسخ داد: «بله! وی نه تنها باید روبروی آتش بنشیند و نقره را در آتش نگهدارد، بلکه باید تمام مدت چشمش به نقره درون آتش باشد. چرا که اگر یک لحظه نقره بیشتر در آتش بماند از بین می‌رود.»دختر مدتی در سکوت به این صحنه و آنچه می‌شنید فکر کرد . بعد پرسید:« از کجا می‌فهمید نقره کاملا خالص شده؟» استاد لبخندی زد و گفت:« اوه! خیلی ساده است! وقتی تصویر خودم را در آن ببینم!»

اگر امروز حرارت آتش زندگی را حس می‌کنی، به یاد چشمان خداوند نیز بیفت که چطور به تو و شرایط زندگی‌ات استادانه چشم دوخته تا تصویر باشکوه خود را در نقره وجودت ببیند و براستی چقدر همگی ما نیازمند نگاه و توجه وی هستیم! حال به‌فراست دریافته‌ایم که هرچقدر بیشتر در آتش ناملایمات بمانیم، در لحظه شورانگیز تطهیر، نقره نابتری شده‌ایم.

پس دوست من صبور باش.:gol::gol::gol::gol::gol:
 

مریم راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدا

خدا

[FONT=&quot]الو خدا؟![/FONT]
[FONT=&quot]الو ... الو... سلام [/FONT]
[FONT=&quot]کسي اونجا نيست ؟؟؟؟؟[/FONT]
[FONT=&quot]مگه اونجا خونه ي خدا نيست؟[/FONT]
[FONT=&quot]پس چرا کسي جواب نميده؟ [/FONT]
[FONT=&quot]يهو يه صداي مهربون! ..مثل اينکه صداي يه فرشتس .بله با کي کار داري کوچولو؟[/FONT]
[FONT=&quot]خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.[/FONT]
[FONT=&quot]بگو من ميشنوم .[/FONT]
[FONT=&quot]کودک متعجب پرسيد: مگه تو خدايي ؟من با خدا کار دارم ...[/FONT]
[FONT=&quot]هر چي ميخواي به من بگو قول ميدم به خدا بگم .[/FONT]
[FONT=&quot]صداي بغض آلودش آهسته گفت يعني خدام منو دوست نداره؟؟؟؟[/FONT]
[FONT=&quot]فرشته ساکت بود .بعد از مکثي نه چندان طولاني:نه خدا خيلي دوستت داره.مگه کسي ميتونه تو رو دوست نداشته باشه؟[/FONT]
[FONT=&quot]بلور اشکي که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روي گونه اش غلطيد وباهمان بغض گفت :اصلا اگه نگي خدا [/FONT]
[FONT=&quot]باهام حرف بزنه گريه ميکنما...[/FONT]
[FONT=&quot]بعد از چند لحظه هياهوي سکوت ؛[/FONT]
[FONT=&quot]بگو زيبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگيني ميکند بگو..ديگر بغض امانش را بريده بود بلند بلند گريه کرد وگفت:خدا جون خداي مهربون،خداي قشنگم ميخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا[/FONT]
[FONT=&quot]...چرا ؟اين مخالف تقديره .چرا دوست نداري بزرگ بشي؟[/FONT]
[FONT=&quot]آخه خدا من خيلي تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقيه فراموشت کنم؟نکنه يادم بره که يه روزي بهت زنگ زدم ؟نکنه يادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟مثل بقيه که بزرگ شدن و حرف منو نمي فهمن.مثل بقيه که بزرگن و فکر ميکنن من الکي ميگم با تو دوستم .مگه ما باهم دوست نيستيم؟پس چرا کسي حرفمو باور نميکنه ؟خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه اينطوري نمي شه باهات حرف زد...[/FONT]
[FONT=&quot]خدا پس از تمام شدن گريه هاي کودک:آدم ،محبوب ترين مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازاي بزرگ شدن فراموش ميکنه...کاش همه مثل تو به جاي خواسته هاي عجيب من رو از خودم طلب ميکردند تا تمام دنيا در دستشان جا ميگرفت.[/FONT]
[FONT=&quot]کاش همه مثل تو مرا براي خودم ونه براي خودخواهي شان ميخواستند .دنيا براي تو کوچک است ...[/FONT]
[FONT=&quot]بيا تا براي هميشه کوچک بماني وهرگز بزرگ نشوي...[/FONT]
[FONT=&quot]کودک کنار گوشي تلفن،درحالي که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت.....:gol::gol::gol::gol:[/FONT]
 

مریم راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
!

!

یک مرد جوان در جلسه روز چهارشنبه مدرسه کتاب مقدس شرکت کرده بود. شبان در مورد گوش شنوا داشتن و اطاعت کردن از خدا صحبت می کرد. آن مرد جوان متعجب از خود پرسید: " آیا هنوز خدا با مردم حرف میزند؟ "

بعد از جلسه
با یکسری از دوستانش برای خوردن قهوه و کیک بیرون رفتند و در آنجا با هم در مورد این پیغام گفتگو کردند. خیلی ها می گفتند که چگونه خدا آنها را در زندگیشان هدایت کرده است.
حدود ساعت ده آن مرد جوان با اتومبیل خود به طرف خانه حرکت می کند
. همانطور که در ماشین نشته شروع به دعا کردن می کند: " خدایا اگر تو هنوز با مردم حرف میزنی لطفاً با من نیز حرف بزن.

من گوش خواهم کرد و تمام سعیم را خواهم
کرد که مطیع تو باشم."
همانطوریکه در خیابان اصلی شهرشان رانندگی می کرد ناگهان
احساس عجیبی می کند که یکجا بایستی بایستد تا مقداری شیر بخرد. او سر خود را تکان داده و می گوید: " آیا خدا تو هستی؟ "

چونکه جوابی نمی گیرد شروع می کند به
ادامه دادن به رانندگی. ولی دوباره همان فکر عجیب:" مقداری شیر بخر. " مرد جوان به یاد داستان سموئیل می افتد که چگونه وقتی خدا برای اولین بار با او حرف زد نتوانست صدای او را تشخیص دهد و نزد عیلی رفت چونکه فکر میکرد که او با او حرف میزد.

او گفت: "باشه خدا اگر این تو هستی که حرف میزنی من شیر را می خرم." به نظر
اطاعت کردن آنقدرهم سخت نبود چونکه بهرحال او میتوانست از شیری که خریده استفاده کند. پس او اتومبیل را متوقف کرد و مقداری شیر خرید و به راهش به طرف خانه ادامه داد.

وقتی خیابان هفتم را رد می کرد دوباره الزامی را در خود حس کرد:" بپیچ
به این خیابان" او فکر کرد که این دیوانگی است و از آنجا گذشت. دوباره همان احساس، پس او فکر کرد که باید به خیابان هفتم برود پس چهارراه بعدی را دور زد تا به خیابان هفتم برود و به حالت شوخی گفت: " باشه خدا اینکار را هم می کنم. "

وقتی چند
ساختمان را رد کرد احساس کرد که آنجا بایستی توقف کند. وقتی اتومبیل را به کناری گذاشت به اطراف نگاهی انداخت. آن منطقه حدوداً تجاری بود. در واقع بهترین منطقه شهر نبود ولی بدترین هم نبود. اکثر مغازه ها بسته بودند و بیشتر چراغهای خانه ها نیزخاموش بودند که بنظر همه خواب بودند.

او دوباره حسی داشت که می گفت
: " شیر را به خانه روبرویی ببر." مرد جوان به خانه نگاهی انداخت. خانه کاملاً تاریک بود و به نظر می آمد که افراد آن خانه یا در خانه نبودند و یا خوابیده بودند.

او در ماشین را باز کرد و روی صندلی نشست
.
"
خداوندا این دیوانگیست
. الان مردم خوابند و اگر الان آنها را از خواب بیدار کنم خیلی عصبانی میشوند و بعد من مثل احمقها به نظر می رسم. "
بالاخره او در اتومبیل را باز کرد وگفت: " باشه
خدا اگر این تو هستی که حرف می زنی من میرم جلوی در و شیر را به آنها می دهم ولی اگر کسی سریع جواب نداد من فوراً از آنجا میرم. "

او ازعرض خیابان عبور کرد
و جلوی در رسید و زنگ در را زد. صدایی شنید مردی به طرف بیرون فریاد زد و گفت: " کیه؟ چی می خواهی؟ " و قبل از اینکه مرد جوان فرار کند در باز شد. مردی با شلوار جین و تی شرت در را باز کرد و بنظر که از تخت خواب بلند شده بود. قیافه عجیبی داشت و از اینکه یک مرد غریبه در خانه اش را زده زیاد خوشحال نبود. گفت: " چی می خواهی؟ " فرد جوان شیر را به طرفش دراز کرد و گفت: "براتون شیر آوردم. " آن مرد شیر را گرفت و سریع داخل خانه شد. زنی همراه با بچه شیر را گرفت و به آشپزخانه رفت و آن مرد هم بدنبال او. بچه مدام گریه می کرد و اشک از چشمان آن مرد سرازیر بود.

مرد درحالیکه هنوز گریه می کرد گفت: "ما دعا کرده بودیم چونکه این ماه
قبضهای سنگینی را پرداخت کردیم و دیگه پولی برای ما نمانده بود و حتی شیر نیز برای بچه مان در خانه نداریم. من دعا کرده بودم و از خدا خواسته بودم که به من نشان بدهد که چگونه شیر برای بچه ام تهیه کنم."

همسرش نیز از آشپزخانه فریاد زد: "من
از او خواستم که فرشته ای بفرستد تا برای ما شیر بیاورد، شما فرشته نیستید؟ "

مرد جوان
دست خود را به جیب برد و کیفش را بیرون آورد و هرچه پول در کیفش بود را در دست آن مرد گذاشت و برگشت بطرف ماشین در حالیکه اشک از چشمانش سرازیر بود. حالا دیگر می دانست که خدا به دعاها جواب می دهد.

این کاملاً درست
است. بعضی وقتها خدا خیلی چیزهای ساده از ما می خواهد که اگر ما مطیع باشیم قادر خواهیم بود که صدای او را واضحتر بشنویم. لطفاً گوش شنوا داشته باشید و اطاعت کنید تا اینکه برکت بگیرید.[FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
 

peyman40

عضو جدید
ایمان

ایمان


:: ايمان
روزي روزگاري، اهالي يک دهکده تصميم گرفتند تا براي نزول باران دعا کنند. در روز موعود، همه مردم براي مراسم دعا در محلي جمع شدند و تنها يک پسر بچه با خودش چتر آورده بود و اين يعني ايمان.
 

faeal

عضو جدید
:: ايمان
روزي روزگاري، اهالي يک دهکده تصميم گرفتند تا براي نزول باران دعا کنند. در روز موعود، همه مردم براي مراسم دعا در محلي جمع شدند و تنها يک پسر بچه با خودش چتر آورده بود و اين يعني ايمان.

[/QUOTE


خيلي جالب بود ايول به اون پسره:w17:
 

سعیده راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدایا!
من عشق به تو را هم از تو میخواهم وعشق به عاشقان تو را وعشق به هر کاری که مرا به تو نزدیک کند .
خدایا!

عشقت را در دلم انداز وعشق به اولیائت را وعشق به جاده منتهی به سوی تو را وعشق به علامات راهنمای به سوی تو وعشق به زائران تو را وعشق به رائدان راه تو را
 

سعیده راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد : من دلم میخواد یکی از اون بندگان خوبت رو ببینم . خطاب اومد : برو تو صحرا . اونجا مردی هست داره کشاورزی میکنه . او از خوبان درگاه ماست . حضرت اومد دید یه مردی هست داره بیل میزنه و کار میکنه . حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست . از جبرئیل پرسید . جبرئیل عرض کرد : الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چی کار میکنه . بلیه ای نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد . فورا نشست . بیلش رو هم گذاشت جلوی روش . گفت : مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم . حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم . حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده . رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه . میخوای دعا کنم خدا چشاتو بهت برگردونه . گفت : نه . حضرت فرمود : چرا ؟ گفت :
آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم
 

Similar threads

بالا