برنگ خدا (روايات و داستانهاي اسلامي و مذهبي)

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر
داشت میرفت
گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
هم کفرم داشت در میومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم،
رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم کی ش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چند سال پیش که یک دوره ارتباطات را می گذراندم، روش غیر عادی را تجربه کردم. استاد از ما خواست که از هر چیزی که در گذشته از آن احساس شرمندگی، گناه و پشیمانی می کنیم، فهرستی تهیه کنیم. هفته بعد از شرکت کنندگان در کلاس خواست تا فهرست خود را با صدای بلند بخوانند.
کار ویژه ای به نظر می رسید. اما همیشه فرد شجاعی در بین جمعیت وجود دارد که داوطلب این کارها شود. افراد که فهرست شان را می خواندند، فهرست من طولانی تر می شد. پس از سه هفته ۱۰۱ مورد در فهرستم یادداشت کردم. سپس استاد از ما خواست که راههایی برای عذر خواهی از دیگران و اصلاح اشتباهات مان پیدا کنیم.
هفته ی بعد مردی که کنارم نشسته بود، دستش را بلند کرد و داوطلب شد که این داستان را بخواند:
وقتی فهرستم را تهیه می کردم، به یاد اتفاقی در دوران دبیرستان افتادم. من در شهر کوچکی در آیووا بزرگ شدم. هیچ کدام از ما بچه ها کلانتری شهر را دوست نداشتیم. یک شب با دو تا از دوستانم تصمیم گرفتیم کلانتر براون را اذیت کنیم. قوطی رنگ قرمزی را پیدا کردیم و از تانکر آب شهرمان بالا رفتیم و با خط قرمز نوشتیم: «کلانتر براون دزد است.» روز بعد مردم شهر بیدار شدند و نوشته بزرگ ما را دیدند. ظرف دو ساعت کلانتر براون ما را پیدا کرد و به دفتر خود برد. دوستانم اعتراف کردند، اما من دروغ گفتم و حقیقت را انکار کردم.
بیست سال از آن ماجرا می گذرد و اسم کلانتر براون در فهرست من نوشته شده است. نمی دانستم او زنده است یا نه. آخر هفته ی گذشته شماره ی اطلاعات شهر آیووا را گرفتم. خوشبختانه فردی به نام راجر براون هنوز در فهرست اسامی وجود داشت. به او تلفن کردم. پس از آنکه تلفن چند بار زنگ زد، کسی گوشی را برداشت و گفت: «الو؟» من گفتم: «کلانتر براون؟» او گفت: «بله، خودم هستم.» من گفتم: «من جیمی کالینز هستم. می خواهم بدانید من بودم که آن کار را کردم.»
بعد اکمی مکث گفت: «می دانستم!» هر دو خندیدیم و کلی با هم حرف زدیم. آخرین کلماتش این بود: «جیمی همیشه برای تو متأسف بودم، چون دوستانت حرف دلشان را زدند و من می دانستم که تو آن را تمام این سالها با خود حمل می کردی.از اینکه به من زنگ زدی متشکرم…. البته به خاطر خودت.»
جیمی باعث شد که من هم تمام آن ۱۰۱ مورد فهرستم را اصلاح کنم. این کار دوسال طول کشید، اما نقطه ی عطف شغلم شد که حل و رفع مشکلات و بحرانها بود. مهم نیست که در چه شرایط سخت و بحرانی باشیم، هرگز برای اصلاح گذشته دیر نیست.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
راهب پیری کنار جاده نشسته بود. با چشمانی بسته و چهار زانو روی زمین نشسته بود و دستهایش روی زانویش بود. او در حال مراقبه بود که صدای خشن جنگجویی سامورایی مراقبه ی او را به هم زد: «پیرمرد، به من درسی از بهشت و جهنم بیاموز!»
ابتدا راهب خود را به نشنیدن زد و پاسخی نداد. اما کم کم چشمانش را باز کرد و لبخند کمرنگی بر لبانش نقش بست. سامورایی همچنان ایستاده بود و بی صبرانه منتظر جواب پیرمرد بود و با گذشت هر ثانیه بیشتر نا آرام می شد.
بالاخره راهب گفت: «می خواهی اسرار بهشت و جهنم را بدانی؟ تو که آنقدر کثیف هستی، دستها و پاهایت خاکی است، موهایت نامرتب است، نفست ناپاک است، شمشیرت زنگ زده است. تو که زشت هستی و مادرت لباسهای مضحک تنت کرده است. تو از من در مورد بهشت و جهنم می پرسی؟»
سامورایی ناسزا گفت و شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و بر سر او بلند کرد. صورتش سرخ شده بود و وقتی خواست سر راهب را از تنش جدا کند، رگ گردنش از خشم بیرون زده بود. درست وقتی شمشیر را پایین می آورد، راهب پیر آهسته گفت: «این جهنم است.»
در آن لحظه کوتاه، سامورایی غرق در بهت، هیبت، دلسوزی و عشق آرام گرفت، چرا که او زندگی اش را به خطر انداخت تا به او درس بیاموزد. شمشیرش را که در میانه راه بود، پایین آورد و چشمانش مملو از اشک شد.
راهب گفت: «و این بهشت است.»
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دو ماه به کریسمس مانده بود که آلمی رز نه ساله، به من و پدرش گفت که یک دوچرخه نو می خواهد. دوچرخه کهنه اش خیلی بچه گانه بود و یک لاستیک نو لازم داشت.
هر چه به کریسمس نزدیک تر می شدیم، به نظر می رسید که اشتیاق او برای داشتن دوچرخه ی نو کاهش می یابد، یا ما این طور فکر می کردیم. چون دیگر اشاره ای به دوچرخه نمی کرد.
ما عروسکهای جدید، خانه ی عروسکی و کتابهای کودکانه نو برایش خریدیم. اما در نهایت بهت و تعجب ما، دخترمان آلمی رز در ماه دسامبر به ما گفت که دوچرخه تنها چیزی است که می خواهد.
نمی دانستیم چه باید بکنیم. شام کریسمس را تدارک ببینیم،سایر هدایا را بخریم یا با صرف وقت مجدد، دوچرخه نویی برای دخترمان تهیه کنیم. ساعت ۹ شب بود و ما تازه از مهمانی برگشته بودیم و هنوز هدایای بچه ها، والدین، خواهرها، برادرها و دوستانمان را بسته بندی نکرده بودیم. آلمی رز و برادر شش ساله اش در رختخواب شان خوابیده بودند و ما فقط به دوچرخه فکر می کردیم و خود را از جمله والدینی می دانستیم که فرزندشان را ناامید کرده اند.
ناگهان شوهرم، ران، فکر جالبی به ذهنش رسید: «چطور است با سفال دوچرخه ای درست کنیم و روی آن بنویسیم که او می تواند بین دوچرخه سفالی و دوچرخه واقعی، یکی را انتخاب کند.» فرض را بر این گذاشتیم که چون کار دست ما با ارزش است و او دختر بزرگی است، خودش به دلخواه می تواند یکی را انتخاب کند. بنابراین همسرم، ران، پنج ساعت با جدیت کار کرد تا دوچرخه ای کوچکتر از دوچرخه ی واقعی درست کند.
سه ساعت بعد، صبح روز کریسمس، دخترم آلمی رز که خواست بسته دوچرخه سفید و قرمز و یادداشت روی آن را باز کند، آرام و قرار نداشتیم. بالاخره بسته را باز کرد و گفت: «منظورتان این است که من این دوچرخه را که پدرم برایم درست کرده با دوچرخه واقعی عوض کنم؟»
گفتم: «بله.»
آلمی رز که اشک در چشمهایش جمع شده بود، پاسخ داد: «من هرگز نمی توانم این دوچرخه سفالی زیبا را که پدر با دست خودش برایم ساخته، با دوچرخه واقعی عوض کنم. این دوچرخه سفالی را به دوچرخه واقعی ترجیح می دهم.»
در آن لحظه دل مان می خواست زمین و آسمان را به هم بریزیم تا تمام دوچرخه های روی زمین را برای او بخریم.
 

M.Adhami

عضو جدید
کاربر ممتاز
بعضی از اینایی که گفتین مذهبی به نظر نمی رسه
البته گه حجت ما قرآن باشه
مذهب همه پیامبران اسلام بوده
----------
کتاب داستان و راستان نمونه خوبی هستش
-----------
چه خوبه شخصیت های داستانمون مثل راستان باشه
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک مرد جوان در جلسه روز چهارشنبه مدرسه کتاب مقدس شرکتکرده بود. شبان در مورد گوش شنوا داشتن و اطاعت کردن از خدا صحبت می کرد. آن مردجوان متعجب از خود پرسید: " آیا هنوز خدا با مردم حرف میزند؟ "

بعد از جلسه
با یکسری از دوستانش برای خوردن قهوه و کیک بیرون رفتند و در آنجا با هم در مورداین پیغام گفتگو کردند. خیلی ها می گفتند که چگونه خدا آنها را در زندگیشان هدایتکرده است.
حدود ساعت ده آن مرد جوان با اتومبیل خود به طرف خانه حرکت می کند
. همانطور که در ماشین نشته شروع به دعا کردن می کند: " خدایا اگر تو هنوز با مردمحرف میزنی لطفاً با من نیز حرف بزن.

من گوش خواهم کرد و تمام سعیم را خواهم
کرد که مطیع تو باشم."
همانطوریکه در خیابان اصلی شهرشان رانندگی می کرد ناگهان
احساس عجیبی می کند که یکجا بایستی بایستد تا مقداری شیر بخرد. او سر خود را تکانداده و می گوید: " آیا خدا تو هستی؟ "

چونکه جوابی نمی گیرد شروع می کند به
ادامه دادن به رانندگی. ولی دوباره همان فکر عجیب:" مقداری شیر بخر. " مرد جوان بهیاد داستان سموئیل می افتد که چگونه وقتی خدا برای اولین بار با او حرف زد نتوانستصدای او را تشخیص دهد و نزد عیلی رفت چونکه فکر میکرد که او با او حرف میزد.

او گفت: "باشه خدا اگر این تو هستی که حرف میزنی من شیر را می خرم." به نظر
اطاعت کردن آنقدرهم سخت نبود چونکه بهرحال او میتوانست از شیری که خریده استفادهکند. پس او اتومبیل را متوقف کرد و مقداری شیر خرید و به راهش به طرف خانه ادامهداد.

وقتی خیابان هفتم را رد می کرد دوباره الزامی را در خود حس کرد:" بپیچ
به این خیابان" او فکر کرد که این دیوانگی است و از آنجا گذشت. دوباره همان احساس،پس او فکر کرد که باید به خیابان هفتم برود پس چهارراه بعدی را دور زد تا به خیابانهفتم برود و به حالت شوخی گفت: " باشه خدا اینکار را هم می کنم. "

وقتی چند
ساختمان را رد کرد احساس کرد که آنجا بایستی توقف کند. وقتی اتومبیل را به کناریگذاشت به اطراف نگاهی انداخت. آن منطقه حدوداً تجاری بود. در واقع بهترین منطقه شهرنبود ولی بدترین هم نبود. اکثر مغازه ها بسته بودند و بیشتر چراغهای خانه هانیزخاموش بودند که بنظر همه خواب بودند.

او دوباره حسی داشت که می گفت
: " شیر را به خانه روبرویی ببر." مرد جوان به خانه نگاهی انداخت. خانه کاملاً تاریکبود و به نظر می آمد که افراد آن خانه یا در خانه نبودند و یا خوابیده بودند.

او در ماشین را باز کرد و روی صندلی نشست
.
"
خداوندا این دیوانگیست
. الان مردم خوابند و اگر الان آنها را از خواب بیدار کنم خیلی عصبانی میشوند و بعدمن مثل احمقها به نظر می رسم. "
بالاخره او در اتومبیل را باز کرد وگفت: " باشه
خدا اگر این تو هستی که حرف می زنی من میرم جلوی در و شیر را به آنها می دهم ولیاگر کسی سریع جواب نداد من فوراً از آنجا میرم. "

او ازعرض خیابان عبور کرد
و جلوی در رسید و زنگ در را زد. صدایی شنید مردی به طرف بیرون فریاد زد و گفت: " کیه؟ چی می خواهی؟ " و قبل از اینکه مرد جوان فرار کند در باز شد. مردی با شلوارجین و تی شرت در را باز کرد و بنظر که از تخت خواب بلند شده بود. قیافه عجیبی داشتو از اینکه یک مرد غریبه در خانه اش را زده زیاد خوشحال نبود. گفت: " چی می خواهی؟" فرد جوان شیر را به طرفش دراز کرد و گفت: "براتون شیر آوردم. " آن مرد شیر راگرفت و سریع داخل خانه شد. زنی همراه با بچه شیر را گرفت و به آشپزخانه رفت و آنمرد هم بدنبال او. بچه مدام گریه می کرد و اشک از چشمان آن مرد سرازیر بود.

مرد درحالیکه هنوز گریه می کرد گفت: "ما دعا کرده بودیم چونکه این ماه
قبضهای سنگینی را پرداخت کردیم و دیگه پولی برای ما نمانده بود و حتی شیر نیز برایبچه مان در خانه نداریم. من دعا کرده بودم و از خدا خواسته بودم که به من نشان بدهدکه چگونه شیر برای بچه ام تهیه کنم."

همسرش نیز از آشپزخانه فریاد زد: "من
از او خواستم که فرشته ای بفرستد تا برای ما شیر بیاورد، شما فرشته نیستید؟ "

مرد جوان
دست خود را به جیب برد و کیفش را بیرون آورد و هرچه پول در کیفشبود را در دست آن مرد گذاشت و برگشت بطرف ماشین در حالیکه اشک از چشمانش سرازیربود. حالا دیگر می دانست که خدا به دعاها جواب می دهد.

این کاملاً درست
است. بعضی وقتها خدا خیلی چیزهای ساده از ما می خواهد که اگر ما مطیع باشیم قادرخواهیم بود که صدای او را واضحتر بشنویم. لطفاً گوش شنوا داشته باشید و اطاعت کنید تا اینکه برکت بگیرید.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یه روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد : من دلم میخواد یکی از اون بندگان خوبت رو ببینم . خطاب اومد : برو تو صحرا . اونجا مردی هست داره کشاورزی میکنه . او از خوبان درگاه ماست . حضرت اومد دید یه مردی هست داره بیل میزنه و کار میکنه . حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست . از جبرئیل پرسید . جبرئیل عرض کرد : الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چی کار میکنه . بلیه ای نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد . فورا نشست . بیلش رو هم گذاشت جلوی روش . گفت : مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم . حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم . حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده . رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه . میخوای دعا کنم خدا چشاتو بهت برگردونه . گفت : نه . حضرت فرمود : چرا ؟ گفت :
آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم
 

saeidshahi

عضو جدید
توبه قریب
جناب آقا میرزا ابوالقاسم مزبور از مرحوم اعتماد الواعظین تهرانى - علیه الرحمه -نقل نمود که فرمود در سالى که نان در تهران به سختى دست مى آمد، روزى میرغضب باشى ناصرالدین شاه به طاق آب انبارى مى رسد و صداى ناله سگ هایى را مى شنود،پس از تحقیق مى بیند سگى زاییده و بچه هایش به او چسبیده و چون در اثر بى خوراکى شیر ندارد، بچه هایش ناله و فریاد مى کنند.
میرغضب باشى سخت متأثر مى شود، از دکان نانوایی که در نزدیکى آن محل بود، مقدارى نان مى خرد و جلویش مى اندازد و همانجا مى ایستد تا سگ مى خورد وبالاخره شیر مى آورد و بچه هایش آرام مى گیرند.
میرغضب باشى مقدار خوراک یک ماه آن سگ را از آن نانوایى مى خرد و نقدا پولش ‍ را مى پردازد و مى گوید هر روز باید شاگردت این مقدار نان به این سگ برساند و اگر یکروز مسامحه شود از تو انتقام مى کشم .
در آن اوقات با جمعى ا زرفقایش میهمانى دوره اى داشتند به این تفصیل که هر روز عصر، گردش مى رفتند و تفرج مى کردند و براى شام درمنزل یکى با هم صرف شام مى نمودند تا شبى که نوبت میرغضب باشى شد، زنى داشت که تقریبا در وسط شهر تهران خانه اش بود ووسایل پذیرایى در خانه اش موجود بود و زنى هم تازه گرفته بود و نزدیک دروازه شهر منزلش بود.
به زن قدیمى خود پول مى هد و مى گوید امشب فلان عدد میهمان دارم و براى صرف شام مى آییم و باید کاملا تدارک نمایى ، زن قبول مى کند و طرف عصر با رفقایش بیرون شهر رفته تفرج مى کردند.
تصادفا تفریح آن روز طول مى کشد و مقدار زیادى از شب مى گذرد، هنگام مراجعت ،رفقایش مى گویند دیر شده و سخت خسته شدیم ، همین در دروازه که منزل دیگر تو است مى آییم .
میرغضب باشى مى گوید اینجا چیزى نیست و در خانه وسط شهرى کاملا تدارک شده بایدآنجا برویم . بالاخره رفقا راضى نمى شوند و مى گویند ما امشب در اینجا مى مانیم و به مختصرى غذا قناعت مى کنیم و آنچه در آن خانه تدارک کرده اى براى فردا. میرغضب باشى ناچار قبول مى کند و مقدارى نان و کباب مى خرد و آنها مى خورند و همانجا مى خوابند.
آثار احسان به مخلوقات خداوند عالم هر چند حیوانى مانند سگ باشد در روایات بسیار است و گاه مى شود که آن احسان سبب عاقبت به خیرى و مغفرت الهى مى گردد.
هنگام سحر، از صداى ناله و گریه بى اختیارى میرغضب باشى همه بیدار مى شوند و از او سبب انقلاب و گریه اش را مى پرسند، مى گوید در خواب ، امام چهارم حضرت سجادعلیه السلام را دیدم به من فرمود احسانى که به آن سگ کردى مورد قبول خداوند عالم شد و خداوند در مقابل آن احسان ، امشب جان تو و رفقایت را از مرگ حفظ فرمود؛ زیرا زن قدیمى تو از خشمی که به تو داشت ، سمى تدارک کرده و در فلان محل از آشپزخانه گذاشته بود تا داخل خوراک شما کند، فردا مى روى آن سم را برمى دارى و مبادا زن را اذیت کنى و اگر بخواهد او را به خوشى رها کن .
دیگر آنکه : خداوند تو را توفیق توبه خواهد داد و چهل روز دیگر به کربلا سر قبر پدرم حسین علیه السلام مشرف مى شوى . پس صبح به رفقا مى گوید براى تحقیق صدق خوابم بیایید به خانه وسط شهرى برویم ، باهم مى آیند چون وارد مى شود زن تعرض مى کند که چرا دیشب نیامدى ؟ به او اعتنایى نمى کند و با رفقایش به آشپزخانه مى روند و به همان نشانه اى که امام علیه السلام فرموده بود، سم را بر مى دارد و به زن مى گوید دیشب چه خیالى در باره ما داشتى؟ اگر امر امام علیه السلام نبود از تو تلافى مى کردم لکن به امر مولایم با تو احسان خواهم کرد، اگر مایلى در همین خانه باش و من با تومثل اینکه چنین کارى نکرده بودى رفتار خواهم کرد و اگرمیل فراق دارى تو را طلاق مى دهم و هرچه بخواهى به تو مى دهم ، زن مى بیند رسوا شده و دیگر نمى تواند با او زندگى کند، طلب طلاق مى کند او هم باکمال خوشى طلاقش مى دهد و خوشنودش کرده رهایش مى کند.
از شغل خودش هم استعفا مى دهد و استعفایش مورد قبول واقع مى شود آنگاه مشغول توبه و اداى حقوق و مظالم گردیده و پس از چهل روز به کربلا مشرف مى شود و همان جا مى ماند تا به رحمت حق واصل مى گردد.
آثار احسان به مخلوقات خداوند عالم هر چند حیوانى مانند سگ باشد در روایات بسیار است و گاه مى شود که آن احسان سبب عاقبت به خیرى و مغفرت الهى مى گردد.
منبع : کتاب داستان های شگفت،آیت الله شهید دستغیب
حكمت و معرفت
گشت ارشاد باشد یا نباشد؟
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
رنج شیطان


شیطان به حضرت یحیی گفت : می خواهم تو را نصیحت کنم !
حضرت یحیی فرمود : من میلندارم ولی می خواهم بدانم طبقات مردم نزد شما چگونه اند .
شیطان گفت :‌مردم از نظر ما به سه دسته تقسیم می شوند :
۱) عده ای مانند شما معصومند ، ار آنها مایوسیم و می دانیم که نیرنگ ما در آنها اثر نمی کند

۲) دسته ای هم بر عکس در پیش ما شبیه توپی هستند که به هر طرف می خواهیم می گردانیم
۳) دسته ای هم هستند که از دست انها رنج می بریم ؛ زیرا فریب می خورند ؛ ولی سپس از کرده خود پشیمان می شوند و استغفار می کنند و تمام زحمات ما را به هدر می دهند دفعه دیگر که نزدیکه که موفق شویم ،؛ اما آنها دوباره به یاد خدا می افتند و از چنگال ما فرار می کنند . ما از چنین افرادی پیوسته رنج می بریم .
 

babak fd

عضو جدید
روزگاری بر مردم خواهد آمد که نمی‌ماند از قرآن مگر نوشته‌ای و نمی‌ماند از اسلام مگر اسمی، خود را مسلمان می‌نامند ولی دورترین مردم از اسلام‌اند، مسجدهاشان از نظر ساختمان، آباد است ولی از هدایت به نیکی‌ها، ویران است. فقیهان و دانشمندان آن روزگار، بدترین فقیهان و دانشمندانی‌اند که زیر سایه‌ی آسمان زیسته‌اند، از آنان فتنه‌ها آغاز شده و به خودشان بر‌می‌گردد (عَلِیُّ بْنُ إِبْرَاهِیمَ عَنْ أَبِیهِ عَنِ النَّوْفَلِیِّ عَنِ السَّکُونِیِّ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ‏ع قَالَ: قَالَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ ع: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص: سَیَأْتِی عَلَى النَّاسِ زَمَانٌ لَایَبْقَى مِنَ الْقُرْآنِ إِلَّا رَسْمُهُ وَ مِنَ الْإِسْلَامِ إِلَّا اسْمُهُ، یُسَمَّوْنَ بِهِ وَ هُمْ أَبْعَدُ النَّاسِ مِنْهُ، مَسَاجِدُهُمْ عَامِرَةٌ وَ هِیَ خَرَابٌ مِنَ الْهُدَى، فُقَهَاءُ ذَلِکَ الزَّمَانِ شَرُّ فُقَهَاءَ تَحْتَ ظِلِّ السَّمَاءِ، مِنْهُمْ خَرَجَتِ الْفِتْنَةُ وَ إِلَیْهِمْ تَعود/الکافی، ج‏۸، ص: ۳۰۸).
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
س از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد. پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت. وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد. فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟ شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم!" عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد. گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید. اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت. حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می­افتد در آب می‌اندازد. - صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می­خواهد بدانم چه می­کنی؟ - این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد. - دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی­کند؟ مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت: "برای این یکی اوضاع فرق کرد."
 
IMG001725923.jpg
شبکه تلویزیونی رئال مادرید عربی به نقل از سایت اسلامی “باکسبانجام” اندونزی خبر داد که مسوت اوزیل به هنگام تنها شدن با رونالدو برای او قرآن تلاوت می کرده و ستاره پرتغالی رئال مادرید به دقت گوش می کرد هو این کار را دوست داشته است.

این سایت اندونزیایی به نقل از اوزیل نوشت: وقتی که با رونالدو تنها می شدم برای او قرآن می خواندم و او از این کار من استقبال می کرد. رونالدو همواره از من می خواست که چگونگی خواندن قرآن را به او یاد دهم. الان او می تواند بعضی از حروف را از هم تشخیص دهد. او سوره “فاتحه” را بیشتر از دیگر سوره ها دوست دارد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اهب پیری کنار جاده نشسته بود. با چشمانی بسته و چهار زانو روی زمین نشسته بود و دستهایش روی زانویش بود. او در حال مراقبه بود که صدای خشن جنگجویی سامورایی مراقبه ی او را به هم زد: «پیرمرد، به من درسی از بهشت و جهنم بیاموز!»
ابتدا راهب خود را به نشنیدن زد و پاسخی نداد. اما کم کم چشمانش را باز کرد و لبخند کمرنگی بر لبانش نقش بست. سامورایی همچنان ایستاده بود و بی صبرانه منتظر جواب پیرمرد بود و با گذشت هر ثانیه بیشتر نا آرام می شد.
بالاخره راهب گفت: «می خواهی اسرار بهشت و جهنم را بدانی؟ تو که آنقدر کثیف هستی، دستها و پاهایت خاکی است، موهایت نامرتب است، نفست ناپاک است، شمشیرت زنگ زده است. تو که زشت هستی و مادرت لباسهای مضحک تنت کرده است. تو از من در مورد بهشت و جهنم می پرسی؟»
سامورایی ناسزا گفت و شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و بر سر او بلند کرد. صورتش سرخ شده بود و وقتی خواست سر راهب را از تنش جدا کند، رگ گردنش از خشم بیرون زده بود. درست وقتی شمشیر را پایین می آورد، راهب پیر آهسته گفت: «این جهنم است.»
در آن لحظه کوتاه، سامورایی غرق در بهت، هیبت، دلسوزی و عشق آرام گرفت، چرا که او زندگی اش را به خطر انداخت تا به او درس بیاموزد. شمشیرش را که در میانه راه بود، پایین آورد و چشمانش مملو از اشک شد.
راهب گفت: «و این بهشت است.»
 

Tybe Engineer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
س از 11 سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد. پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت. وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد. فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟ شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم!" عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد. گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید. اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت. حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.

خیلی عالی بود...مرسی:gol:
 

Joe_Bel

کاربر فعال تالار مهندسی برق ,
کاربر ممتاز
شیطان نفر چهارم ما بود…


عبدالله می گويد : نمي دانم چگونه اين قصه را برايت بگويم.داستاني كه قسمتي از زندگي ام بود و مسير زندگي ام را به كلي دگرگون ساخت.در حقيقت دلم نمي خواست پرده از آن بردارم… ولي به خاطر احساس مسؤليت در برابر خداوند عزوجل… و ترساندن جواناني كه از فرمان او سرپيچي مي كنند… وآن دسته از دختراني كه به دنبال وهمي دروغين كه نام آن را عشق گذاشته اند هستند… تصميم به گفتن آن گرفتم.
سه دوست بوديم كه بي فكری و غرور ما را دور هم جمع كرده بود. نه، هرگز. بلكه چهار نفر بوديم … شيطان چهارمين نفرمان بود…
كار ما به تور انداختن دختران ساده بوسيله سخنان شيرين و بردن آنها به مزارع دور دست بود… و در آنجا تازه مي فهميدند كه ما به گرگهايي مبدل شده ايم كه به التماس هايشان توجهي نمي كنيم بعد از اينكه احساس در قلبهايمان مرده بود.
اينچنين، روزها و شب هايمان در مزارع،چادرها، ماشينهاو در كنار ساحل مي گذشت؛ تا اينكه آنروزي را كه هرگز فراموش نمي كنم از راه رسيد:
مثل هميشه به مزرعه رفته بوديم… همه چيز آماده بود… طعمه اي براي هر كداممان، شراب ملعون… تنها چيزي كه فراموش كرده بوديم غذا بود…
و بعد از مدتي يكي از ما براي خريد شام با ماشينش حركت كرد. ساعت تقريبا 6 بود… ساعتها سپري شد ولي از او خبري نشد…
ساعت 10 شد. نگران شدم، سوار ماشين شدم تا به دنبالش بگردم… و در راه…
هنگامي كه رسيدم… بهت زده شدم ماشين دوستم بود كه در شعله هاي آتش مي سوخت و واژگون شده بود… بسرعت مانند ديوانه ها به طرفش دويدم و به زحمت او را از درون شعله هاي آتش بيرون كشيدم… برق از سرم پريد وقتي ديدم نصف بدنش به كلي سوخته، ولي او هنوز زنده بود. او را به روي زمين گذاشتم… بعد از مدتي چشمهايش را باز كرد و فرياد مي كشيد آتش…آتش.
خواستم كه او را در ماشين بگذارم و به سرعت به بيمارستان برسانم ولي او با صدايي نحيف گفت: فايده اي ندارد.. نمي رسم…
بغض گلويم را فشرد در حالي كه مي ديدم دوستم در كنارم جان مي دهد… ناگهان فرياد زد: جواب او را چه بدهم… جواب او را چه بدهم؟ با تعجب به او نگريستم و پرسيدم: چه كسي؟
با صدايي كه انگار از ته چاه در مي آمد گفت: الله…
احساس ترس كردم، مو بر بدنم راست شد . ناگهان دوستم فرياد بلندي كشيد و جان داد…
روزها گذشتند ولي چهره دوستم همچنان جلوي چشمانم است. در حالي كه فرياد ميكشد و در آتش مي سوزد. جواب او را چه بدهم… جواب او را چه بدهم؟
و درون خويش را يافتم كه سؤال مي كرد: پس من نيز جواب او را چه بدهم؟
چشمانم پر از اشك شد و بدنم به صورت عجيبي شروع به لرزيدن نمود… در همين حال صداي مؤذن را شنيدم كه براي نماز صبح ندا مي داد: الله اكبر الله اكبر… حي علي الصلاه… احساس نمودم كه اين ندا مخصوص من است و مرا به راه نور و هدايت فرا مي خواند…
غسل كردم، وضو گرفتم و بدنم را از كثافتي كه سالها در آن غرق بودم پاك نمودم… و نماز خواندم… و از آن روز يك فرض هم از من فوت نشده است؛
سپاس مي گويم خداي را … من انسان ديگري شدم و سپاس بر آن كه تغيير دهنده احوال است… و با اذن خدا براي اداي عمره آماده مي شوم و ان شاء الله حج، كسي چه مي داند؟… زندگي در دست اوست…
اين بود حكايت ابي عبدالله و به جوانان چيزي به جز هشدار نمي گوييم ، هشدار از دوستاني كه تو را در نافرماني از اوامر پروردگار ياري مي كنند.

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

صبر و تحمل سختیها و مشکلات زندگی

همچنان که دختر جوان به نقره‌ساز نگاه می‌کرد، نقره کار قطعه‌نقره‌ای را روی آتش گرفت و صبر کرد تا کم‌کم داغ شود. وی به دختر توضیح داد: « فقط با حرارت دادن، نقره تصفیه و خالص می‌شود. می‌بایست نقره را در مرکز آتش درست در داغ‌ترین نقطه آن گرفت تا تمام ناخالصی‌های آن از بین برود.»

دختر به یاد خداوند افتاد که چطور همگی ما را در چنین نقطه داغ و پرحرارتی گداخته می‌نماید. رو به نقره‌ساز کرد و فکر خود را اینگونه با وی درمیان گذاشت: «خداوند نیز همانند تصفیه‌کننده و خالص‌کننده نقره است.» سپس از استاد نقره کار پرسید: « آیا این صحت دارد تمام مدتی که نقره خالص می‌شود نقره‌کار می‌بایست در مقابل آتش بنشیند و مراقب نقره باشد؟»

استاد پاسخ داد: «بله! وی نه تنها باید روبروی آتش بنشیند و نقره را در آتش نگهدارد، بلکه باید تمام مدت چشمش به نقره درون آتش باشد. چرا که اگر یک لحظه نقره بیشتر در آتش بماند از بین می‌رود.»دختر مدتی در سکوت به این صحنه و آنچه می‌شنید فکر کرد . بعد پرسید:« از کجا می‌فهمید نقره کاملا خالص شده؟» استاد لبخندی زد و گفت:« اوه! خیلی ساده است! وقتی تصویر خودم را در آن ببینم!»

اگر امروز حرارت آتش زندگی را حس می‌کنی، به یاد چشمان خداوند نیز بیفت که چطور به تو و شرایط زندگی‌ات استادانه چشم دوخته تا تصویر باشکوه خود را در نقره وجودت ببیند و براستی چقدر همگی ما نیازمند نگاه و توجه وی هستیم! حال به‌فراست دریافته‌ایم که هرچقدر بیشتر در آتش ناملایمات بمانیم، در لحظه شورانگیز تطهیر، نقره نابتری شده‌ایم.
پس دوست من صبور باش.:gol::gol::gol:
:gol:
 

j-salehi

عضو جدید
*****داستانهای کوتاه و آموزنده...والبته عرفانی*****

*****داستانهای کوتاه و آموزنده...والبته عرفانی*****

سلام دوستان من این تاپیک رو شروع می کنم واز شما دوستان عزیز می خوام که هرکی داستان کوتاه وآموزنده والبته عرفانی می دونه"دریغ نکنه تا همه فیض ببریم.
با اجازه بزرگترها اولین داستان رو خودم شروع میکنم **لطفا اگه تکراری بود دیگه تو ذوقم نزنین**
در سال قحطی"عارفی غلامی را دید که شادمان بود پرسید:چطور در چنین وضعی شادی می کنی؟ گفت:من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد وتا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد. عارف گفت: از خودم شرم دارم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد ومن *خدایی*دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم....:wallbash:

خدایا***من در این کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری!!! من چون تو**خدایی**دارم وتو چون خود نداری...
 
آخرین ویرایش:

j-salehi

عضو جدید
به شیطان گفتم : لعنت برتو باد
لبخند زد....گفتم چرا می خندی؟
پاسخ داد از حماقت تو خنده ام می گیرد.
پرسیدم: مگر چه کرده ام؟
گفت: مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی به تو نکرده ام
با تعجب گفتم : پس چرا زمین می خورم؟
گفت: نفس تو مانند اسبی ست که آن را رام نکرده ای....نفس تو هنوز وحشی ست....تو را زمین می زند.
گفتم: پس تو چه کاره ای؟

گفت: هر وقت سواری آموختی برای رم دادن اسب تو خواهم آمد....فعلا برو سواری بیاموز!!!!!

خدایا***من دراین کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری!!!
من چون تو**خدایی**دارم وتو چون خود نداری...


 
بال هايت را جـا گـذاشـتی !
پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد
و گفت :
اما من درخت نيستم . تو نمی توانی روی شانه های من آشيانه بسازی .
پرنده گفت :
من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها وآدم ها را اشتباه می گيرم .
انسان خنديد وبه نظرش اين خنده دار ترين اشتباه ممکن بود .
پرنده گفت :
راستی چرا پرزدن را کنار گذاشتی !!!
انسان منظور پرنده را نفهميد اما باز هم خنديد .
پرنده گفت : نميدانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است .
انسان ديگر نخند يد . انگار ته خاطراتش چيزی را به ياد آورد . چيزی که نمی دانست چيست .
شايد يک آبی دور يک اوج دوست داشتنی .
پرنده گفت : غير از تو پرنده های ديگر را می شناسم که پر زدن از يادشان رفته است . درست است که پرواز برای يک پرنده ضرورت است اما اگر تمرين نکند فراموش می شود .
پرنده اين را گفت و پر زد .
انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اين که چشمش به يک آبی بزرگ افتاد و به ياد آورد
روزی نام اين آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چيزی شبيه دلتنگی توی دلش موج زد .
آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت .
و گفت :
يادت می آيد تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم ؟
آسمان و زمين هر دو برای تو بود . اما توآسمان را نديدی .
راستی عزيزم ! بال هايت را کجا جا گذاشتی ؟
انسان دست بر شانه هايش گذاشت و جای خالی چيزی را احساس کرد .
آن وقت رو به خدا کرد و گريست ...:cry:
 

asad heidar

کاربر فعال
ایمان و اطمینان به خدا.....

ایمان و اطمینان به خدا.....

داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازی ،ماجراجویی خود را آغاز کرد. ولی از آنجا که افتخار کار رافقط برای خود می خواست،تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.شب بلندی های کوه رابه طور کامل در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود. اصلا دیدنداشت و ابر روی ماه و ستاره را پوشانده بود. همان طور که از کوه بالا می رفت،چند قدم مانده به قله ی کوه ، پایش لیز خورد. و در حالی که به سرعت سقوط می کردو از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید،و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه ی جاذبه او را در خود می گرفت.همچنان سقوط میکرد و در آن لحظات ترس عظیم ،همه ی رویداد های خوب و بد زندگی به یادش می آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است. ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد.بدنش میان آسمان و زمین معلق بود وفقط طناب او را نگه داشته بود. و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای جز آن که فریاد بکشد.
خدایا کمکم کن !
ناگهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می شد
جواب داد : از من چه می خواهی ؟
ای خدا نجاتم بده!

واقعا باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟

البته که باور دارم.

اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن.


....
یک لحظه سکوت.....


و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.....
.
.
.
.
.
.
.
.

گروه نجات
می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود.....
و او فقط یک متر از زمین
فاصله داشت.

شما چقدر به طناب زندگیتان وابسته هستید؟! شما چقدر به خدا اطمینان دارید؟!
 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی... در حال عبور او را دید، او را به داخل فروشگاه برد وبرایش لباس و کفش خرید و گفت:
مواظب خودت باش، کودک پرسید:ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت: می دانستم با او نسبتی داری!!!
 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
دست های کوچکش
به زور به شیشه های ماشین شاسی بلند حاجی می رسد
التماس می کند : آقا... آقا " دعا " می خری؟
و حاجی بی اعتنا تسبیح دانه درشتش را می گرداند
و برای فرج آقا " دعا " می کند....
 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
با خدا دعوا کردم با هم قهر کردیم فکر کردم دیگه دوستم نداره
رفتم تو رختخواب چند قطره اشک ریختم و خوابم برد
صبح که بیدار شدم مامانم گفت نمیدونی از دیشب تا صبح چه بارونی میومد…
 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
به گیله مرد گفتم : یه چیزی برام خیلی عجیبه !

کتابش رو به کناری گذشت و با تبسم گفت: و اون چیه که اینقدرعجیبه ؟!

گفتم : یه سری حکایتهای عجیب ؛ مثلن یکی داشته تو بیابون خدا میرفته یه سگ تشنه رو میبینه و میره داخل یک چاه و به سگه آب میده ، بهش بشارت میدن که با اینکارت بهشتی شدی ... یا حکایتهای مشابه اون که طرف با یه کار به ظاهر ساده میره بهشت ...

گیله مرد جواب داد : دوست من، خداوند دنبال یک بهانه ست برای اینکه دست آدم رو بگیره و ببره بهشت. و این از خداوند بخشنده و مهربان عجیب نیست. ولی افسوس از این بشر که دست و پایی نمیزنه که حتی یه بهانه جور کنه .

گفتم گیله مرد این چه حرفیه که میزنی ، بهشت رو به بها میدن نه به بهانه !

گفت: اگر به بها باشه که هیچکدوم از ما قادر به پرداخت چنین بهایی نیستیم و طاعتی که مستوجب رضوان و جنت خداوند باشه تو چنته مون نداریم. ومطمئن باش اگر دستمون رو نگیرند پس بدا به حالمون ...

گفتم پس ...

گفت بله ، به حقیقت خوب خدایی داریم ... خدایی که روزیش رو میخوریم ولی اطاعت غیر خدا میکنیم و با این حال باز هم به ما مهلت میده تا بطرفش برگردیم و در مجازاتمون تعجیل نمی کنه ...

با این حرفش در یک لحظه دلم از شادمانی پر شد . بله؛ در دلم خدایی رو داشتم که بیشتر از اینکه ازش بترسم ، عاشقش شده بودم .

و در این لحظه صدای اذان فضا رو معطر کرد، صدای زیبایی که بسوی معشوق فرا میخوند ...

الله اکبر ... الله اکبر

نویسنده: گیله مرد
 

شهید یوسف الهی

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
خداوند به حضرت آدم فرمود من به زودی همه نیکی ها را

برای تو در چهار چیز جمع خواهم کرد.

حضرت آدم گفت :خداوندا آن چهار چیز کدامند؟

خداوند فرمود:

یکی از آنها مربوط به من است.

دومی مربوط به خود توست.

سومی مربوط به من وتوست.

چهارمی مربوط به تو ومردم است.

آدم گفت: خدایا آنها را برایم توضیح بده تا بدانم

خداوند متعال فرمود: آنچه که مربوط به من میباشد اینست که

اول : برای من عبادت کنی و چیزی رابرایم شریک قرارندهی .

دوم : آنچه مربوط به توست این است که

من پاداش هر عمل نیک تو را

بیش از میزان استحقاقش میدهم .

سوم : آنکه مربوط به من و تو میباشد اینکه

تو دعا کنی و من هم اجابت نمایم .

چهارم : آنکه میان تو و مردم است اینکه

نسبت به مردم همان رفتاری را داشته باشی

که میخواهی دیگران درباره تو داشته باشند
 

Similar threads

بالا