برنگ خدا (روايات و داستانهاي اسلامي و مذهبي)

rozmary3000

اخراجی موقت
تشكر

تشكر

حکایاتی شنیدنی از زبان حضرت آیه الله بهجت (ره)
مشاهده انوار آیات قرآن


آیت الله تهرانی می نویسد:

« حضرت آیت الله العظمی بهجت فرمودند: در زمان جوانی ما، مرد نابینایی بود که قرآن را باز می کرد و هر آیه ای را که می خواستند نشان می داد و انگشت خود را کنار آیه مورد نظر قرار می داد، من نیز در زمان جوانی روزی خواستم با او شوخی کرده و سر به سر او گذارده باشم
گفتم: فلان آیه کجاست؟
قرآن را باز کرد و انگشت خود را روی آیه گذاشت.
من گفتم: نه اینطور نیست، اینجا آیه دیگری است.
به من گفت: مگر کوری نمی‌بینی؟! »



اندیشه ای که بهتر از عبادت یک سال است


آقای قدس می گوید:

« روزی آقا می فرمود: یکی از علمای بزرگ نجف اشرف هنگام سحر و وقت نماز شب پسر نوجوانش را که در اطاق آقا خوابیده بود صدا زد و گفت: برخیز و چند رکعت نماز شب بخوان. پسر پاسخ داد: چشم.

آقا مشغول نماز شد و چند رکعت نماز خواند. ولی آقا زاده بر نخاست. مجدداً آقا او را صدا زد که: پسرم، پا شو چند رکعت نماز بخوان. باز پسر گفت: چشم.

آقا مشغول نماز شد ولی دید فرزندش از رختخواب بر نمی خیزد، برای بار سوم او را صدا زد. پسر گفت: حاج آقا، من دارم فکر می کنم، همان فکری که درباره آن در روایت آمده است که: امام صادق علیه السلام می فرماید:

« تفکر ساعة خیر من عباده سنه: یک ساعت تفکر بهتر از یک سال عبادت است. »

آیت الله العظمی بهجت فرمودند: آقا پرخاش کرد و فرمود: ... و خود آیت الله بهجت کلمه را بر زبان جاری نکرد، ولی ما همه فهمیدیم که آن بزرگ مرد فرموده بود: پدر سوخته، آن فکری از عبادت یک یا شصت سال بهتر است که انسان را به خواندن نماز شب وادارد، نه اینکه انسان وقت نماز شب دراز بکشد و فکر بکند و به این بهانه از خواندن آن شانه خالی کند. »



با سلام

واقعا عالي بود

باز هم منو از اينگونه تاپيك ها آگاه كن

اجرتان با خدا:gol:
 

young Eng

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطره ايي از استاد دکتر شفيعي کد کني




چند روزی به آمدن عيد مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.

استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری درسها...

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت:
استاد آخر سالی دیگه بسه!

استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.

استاد 50 ساله ‌مان با آن كت قهوه‌اي سوخته‌اي كه به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.

من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.

استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...

اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.

از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...

پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...

حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.

بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.

بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.

گفتم: این چیه؟

"باز کن می فهمی"

باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!

این برای چیه؟

از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند...

راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!

مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین !!!

راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.

روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...

چه شرطی؟

بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.

***

استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت:

به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟!!:gol:

 

گلابتون

مدیر بازنشسته
احذر الكريم اذا أهنته و الحليم اذا جرحته و الشّجاع اذا اوجعته
بترس از جوانمرد وقتى او را خوار داشتى و از بردبار وقتى او را دل شكستى و از دلاور چون او را دل آزرده ساختى

جوانمرد را كردى ار خوار و زار ... نمودى تو دلريش، ار بردبار
دلاور گر آزرده دل ساختى ... بترس اى برادر، همه باختى‏

هزارگوهر ؛ ص 59
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
با عرض پوزش از دوستان عزيز.
اين روايت نه اسلامي هست نه قرآني اما كمي قابل تامل و خواندني است...

توله سگی برای فروش


صاحب مغازه كاغذي را بالاي در مغازه اش زده بود.روي آن نوشته شده بود "توله سگي براي فروش" .

اين آگهي ها توجه بچه ها را فورا" جلب مي كند . به همين دليل پسرك ريز نقشي آمد و زير تابلو ایستاد و پرسيد:"توله سگ را چند مي فروشيد؟"
صاحب مغازه پاسخ داد: "از 30دلار داريم تا 50دلار"
پسرك جيب هايش را گشت و مشتي پول خرد بيرون آورد و گفت:"من دو دلار و سي و هفت سنت دارم. مي توانم حد اقل آن ها را ببينم؟
صاحب مغازه لب خندي زد و سوتش را به صدا در آورد و توله سگ كوچو لويي كه پايش لنگ بود از داخل خانه اش بيرون آمد . پسر پرسيد چه اتفاقي براي اين سگ كوچولو افتاده است؟
صاحب مغازه گفت:"دامپزشك او را معاينه كرده و گفته كه مشكل مادر زادي دارد و براي هميشه لنگ خواهد بود."
پسرك با هيجان گفت:"من اين سگ را مي خواهم."
صاحب مغازه گفت:اگر اين سگ را مي خواهي لازم نيست پول بدهي.من آن را مجاني به تو مي دهم ".
پسرك عصباني شد. و در چشم هاي صاحب مغازه خيره شد.انگشتش را طرف او گرفت و با لحني تحديد آميز گفت:"نمي خواهم آن را مجاني به من بدهي آن توله سگ هم به اندازه بقيه توله سگ ها مي ارزد.من پولش را كامل مي دهم .الآن دو دلار و سي و هفت سنت دارم.بقيه اش را وقتي پول تو جيبي ام را گرفتم مي دهم."
صاحب مغازه بار ديگر گفت:"لازم نيست اين سگ را بخري .او نمي تواند دنبال تو بدود،بپرد و باري كند."
پسرك جلو آمد شلوارش را بالا زد و آن را به صاحب مغازه نشان داد.ميله فلزي بزرگي به جاي پاي چپ او بسته بودند.بعد به صاحب مغازه نگاه كرد و با لحني معصومانه گفت:"خود من هم نمي توانم بدوم و بازي كنم . اين سگ كوچولو به كسي نياز دارد كه درد او را بفهمد ."

كاش ما هم نياز ديگران را راحت تر درك كنيم.
 

mec1386

عضو جدید
کاربر ممتاز
يکي از بستگان خدا
شب کريسمس بود و هوا، سرد و برفي.
پسرک، در حالي‌که پاهاي برهنه‌اش را روي برف جابه‌جا مي‌کرد تا شايد سرماي برف‌هاي کف پياده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه مي‌کرد.
در نگاهش چيزي موج مي‌زد، انگاري که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب مي‌کرد، انگاري با چشم‌هاش آرزو مي‌کرد.
خانمي که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمي مکث کرد و نگاهي به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقيقه بعد، در حالي‌که يک جفت کفش در دستانش بود بيرون آمد.
- آهاي، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق مي‌زد وقتي آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌هاي خوشحالش و با صداي لرزان پرسيد:
- شما خدا هستيد؟
- نه پسرم، من تنها يکي از بندگان خدا هستم!
- آها، مي‌دانستم که با خدا نسبتي داريد!

پ ن :
ز یزدان دان نه از ارکان که کوته دیدگی باشد
 

ricardo

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حیرت عزراییل

حیرت عزراییل

ادریس از پیامبران مقرب درگاه الهی بود.روزی واسطه شد تا خداوند از عذاب یکی از ملایک چشم بپوشد.آن ملک پس از بخشش از جانب خدا به ادریس گفت:حال به بپاس این خدمتی که به من کردی بگو تا کاری برایت انجام دهم.
ادریس گفت:دوست دارم طبقات آسمان را ببینم.ملک ، ادریس را با خود به آسمان برد.بین آسمان چهارم و پنجم شخصی بود که با دیدن ادریس سخت شگفت زده شد. ادریس پرسید:تو کیستی و چرا از دیدن من تا این حد حیرت کردی؟
آن شخص گفت:من عزرائیل هستم .خداوند به من امر فرموده بود که هم اکنون جان ادریس پیامبر را بین آسمان چهارم و پنجم بگیر . من با خود فکر می کردم چگونه؟ که ناگهان تو را اینجا دیدم.بدین ترتیب ادریس پیامبر بین آسمان چهارم و پنجم قبض روح شد....


 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حكایت معامله با خدا

مردى بنام عابد، از نیكان قوم موسى، سى سال ازحضرت حق درخواست فرزند داشت ولى دعایش به اجابت نرسید . به صومعه ى یكى از انبیاى بنى اسرائیل رفت و گفت : اى پیامبر خدا ! براى من دعا كن تا خدا فرزندى به من عطا كند ، من سى سال است از خدا درخواست فرزند دارم ولى دعایم به اجابت نمى رسد . آن پیامبر دعا كرد و گفت : اى عابد ! دعایم براى تو به اجابت رسید ، به زودى فرزندى به تو عطا مى شود ، ولى قضاى الهى بر این قرار گرفته كه شب عروسى آن فرزند شب مرگ اوست
عابد به خانه آمد و داستان را براى همسرش گفت ; همسرش در جواب عابد گفت : ما به سبب دعاى پیامبر از خدا فرزند خواستیم تا در كنار او در دنیا راحت بینیم ، چون به حد بلوغ رسد به جاى آن راحت ، ما را محنت رسد ، در هر صورت باید به قضاى حق راضى بود .
پس از نه ماه پسرى نیكو منظر و زیبا طلعت به آنان عطا شد ; براى رشد و تربیت او رنج فراوان بردند تا به حد رشد و كمال رسید ; از پدر و مادرش طلب همسرى لایق و شایسته كرد ; پدر و مادر نسبت به ازدواج او سستى روا مى داشتند ، تا از دیدار او بهره ى بیشترى برند ; بناچار كار به جایى رسید كه لازم آمد براى او عروسی برپا كنند.
شب عروسى به انتظار بودند كه چه وقت سپاه قضا درآید و فرزندشان را از كنار آنان برباید ; عروس و داماد شب را به سلامت به صبح رساندند و هم چنان به سلامت بودند تا یك هفته بر آنان گذشت ، پدر و مادر شادى كنان به نزد پیامبر زمان آمدند و گفتند : با دعایت از خدا براى ما فرزندى خواستى و گفتى كه شب عروسی او با شب مرگ او یكى است ، اكنون یك هفته گذشته و فرزند ما در كمال سلامت است !
پیامبر گفت : شگفتا ! آنچه من گفتم از نزد خود نگفتم ، بلكه به الهام حق بود ، باید دید فرزند شما چه كارى انجام داد كه خداى بزرگ ، قضایش را از او دفع كرد . در آن لحظه جبرئیل امین آمد و گفت : خدایت سلام مى رساند و مى گوید : به پدر و مادر آن جوان بگو : قضا همان بود كه بر زبان تو راندم ، ولى از آن جوان خیرى صادر شد كه من حكم مرگ را از پرونده اش محو كردم و حكم دیگر به ثبت رساندم
و آن خیر این بود كه : آن جوان در شب عروسى مشغول غذا خوردن شد ، پیرى محتاج و نیازمند در خانه آمد و غذا خواست ، آن جوان غذاى مخصوص خود را نزد او نهاد ، آن پیر محتاج غذا را كه در ذائقه اش خوش آمده بود ، خورد و دست به جانب من برداشت و گفت : پروردگارا ! بر عمرش هشتاد سال بیفزا . من كه آفریننده ى جهانم به بركت دعاى آن نیازمند هشتاد سال بر عمر آن جوان افزودم تا جهانیان بدانند كه هیچ كس در معامله با من از درگاه من زیانكار برنگردد و اجر كسى به دربار من ضایع و تباه نشود.
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نور و نان

نور و نان

نور و نان

این همه گندم، این همه کشتزارهای طلایی، این همه خوشه در باد را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد. این همه گنج آویخته بر درخت، این همه ریشه در خاک را که می خورد؟ آدم است، آدم است که می خورد.

این همه مرغ هوا و این همه ماهی دریا، این همه زنده بر زمین را که می خورد؟ آدم است ، آدم است که می خورد. هر روز و هر شب، هر شب و هر روز زنبیل ها و سفره ها پر می شود، اما آدم گرسنه است. آدم همیشه گرسنه است.

دست های میکائیل از رزق پر بود. از هزار خوراک و خوردنی. اما چشم های آدمی همیشه نگران بود. دست هایش خالی و دهانش باز.
میکائیل به خدا گفت: خسته ام ، خسته ام از این آدم ها که هیچ وقت سیر نمی شوند. خدایا چقدر نان لازم است تا آدمی سیر شود؟ چقدر !
خداوند به میکائیل گفت: آنچه آدمی را سیر می کند نان نیست، نور است. تو مامور آن هستی که نان بیاوری. اما نور تنها نزد من است و تا هنگامی که آدمی به جای نور، نان می خورد گرسنه خواهد ماند.

میکائیل راز نان و نور را به فرشته ای گفت. و او نیز به فرشته ای دیگر. و هر فرشته به فرشته دیگری تا آنکه همه هفت آسمان این راز را دانستند. تنها آدم بود که نمی دانست. اما رازها لو می روند. پس راز نان و نور هم لو رفت. و آدمی سرانجام دانست که نور از نان بهتر است. پس در جستجوی نور برآمد. در جستجوی هر چراغ و هر فانوس و هر شمع.

اما آدم، همیشه شتاب می کند. برای خوردن نور هم شتاب کرد. و نفهمید نوری که آدمی را سیر می کند نه در فانوس است و نه در شمع. نه در ستاره و نه در ماه.
او ماه را خورد و ستار ها را یکی یکی بلعید. اما باز هم گرسنه بود.

خداوند به جبرئیل گفت: سفره ای پهن کن و بر آن کلمه و عشق و هدایت بگذار.
و گفت: هر کس بر سر این سفره بنشیند، سیر خواهد شد.
سفره خدا گسترده شد؛ از این سر جهان تا آن سوی هستی. اما آدم ها آمدند و رفتند. از وسط سفره گذشتند و بر کلمه و عشق و هدایت پا گذاشتند.
آدم ها گرسنه آمدند و گرسنه رفتند. اما گاهی، فقط گاهی کسی بر سر این سفره نشست و لقمه ای نور برداشت. و جهان از برکت همان لقمه روشن شد. و گاهی ، فقط گاهی کسی تکه ای عشق برداشت و جهان از همان تکه عشق رونق گرفت. و گاهی، فقط گاهی کسی جرعه ای از هدایت نوشید و هر که او را دید چنان سرمست شد که تا انتهای بهشت دوید.

سفره خدا پهن است اما دور آن هنوز هم چقدر خلوت است.
میکائیل نان قسمت می کند. آدم ها چنگ می زنند و نان ها را از او می ربایند.
میکائیل گریه می کند و می گوید: کاش می دانستید، کاش می دانستید که نور از نان بهتر است.
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عشق واقعي به خدا


در كنار شهري خاركني زندگي مي‌كرد كه فقر و فاقه او را به شدت محاصره كرده بود.
روزها در بيابان گرم، همراه با زحمت فراوان و بي‌دريغ مشغول خاركني بوده و پس از به دست آوردن مقداري خار، آن را به پشت خود بار نموده به شهر مي‌آورد و به قيمت كمي مي‌فروخت.
روزي در ضمن كار صداي دور شو، كور شو، شنيد، جمعيتي را با آرايش فوق العاده در حركت ديد، براي تماشا به كناري ايستاده دختر زيباي امير شهر به شكار مي‌رفت، و آن دستگاه با عظمت از آن او بود.
در اين حين چشم جوان خاركن به جمال خيره كننده‎ي او افتاد و به قول معروف دل و دين يكجا در برابر زيبايي خيره كننده او سودا كرد.
قافله عبور كرد و جوان ساعت‌ها در اندوه و حسرت مي‌سوخت. توان كار كردن نداشت، لنگ لنگان به طرف شهر حركت كرد.
به حال اضطراب افتاد، دل خسته و افسرده شده، راه به جايي نداشت، ميل داشت بدون هيچ شرطي، وسيله ازدواج با دختر شاه برايش فراهم شود.
دانشوري آگاه او را ديد، از احوال درونش باخبر شد، تا مي‌توانست او را نصيحت كرد ولي پند دانشور بي‌فايده بود و نصيحت او اثر نداشت و آنچه عاشق را آرام مي‌كرد فقط رسيدن به محبوبش بود.
مرد دانشور آخر به او گفت:
«تو كه از حسب و نسب و جاه و مال، شهرت و اعتبار و زيبائي بهره‌اي نداري و عشق خواسته تو از محالات است و اكنون كه راه به بن‌بست رسيده، براي پيدا شدن چاره‌ي درد جز رفتن به مسجد و قرار گرفتن در سلك عابدين راهي نمي‌بينم. مشغول عبادت شو شايد از اين راه به شهرت رسيده و گشايشي در كارت حاصل شود.»
خاركن فقير پند دانشور را به كار بست،‌كوه و دشت و كار و كسب خويش را رها كرد و به مسجدي كه نزديك شهر بود و از صورت آن جز ويرانه‌اي باقي نمانده بود آمد و بساط عبادت خود را جهت جلب نظر اهالي در آنجا پهن كرد.
كم‌كم كثرت عبادت و به خصوص نمازهاي پي‌درپي، به تدريج او را در ميان مردم مشهور كرد، آهسته آهسته ذكر خيرش دهان به دهان گشت و همه جا سخن او به ميان آمد.
آري سخن از عبادت و پاكي و ركوع و سجود او در ميان مردم آنچنان شهرت گرفت كه آوازه او به گوش شاه رسيد و شاه با كمال اشتياق قصد ديدار او كرد.
شاه روزي كه از شكار باز مي‌گشت، مسيرش به كلبه‌ي عابد افتاد براي ديدن او عزم خود را جزم كرد و بالاخره همراه با نديمان، با كبكبه شاهي قدم در مسجد خراب گذاشت.
پادشاه در ضمن زيارت خاركن فقير و ديدن وضع عبادت او، به ارادتش افزوده شد، شاه تصور مي‌كرد به خدمت يكي از اولياء بزرگ الهي رسيده، تنها كسي كه خبر داشت اين همه عبادت و آه و ناله قلابي و توخالي است خود خاركن بود.
در هر صورت پادشاه سر سخن را با آن جوان باز كرد و كلام را به مسأله ازدواج كشيد، سپس با يك دنيا اشتياق داستان دختر خود را مطرح كرده كه اي عابد شب زنده‌دار، تو تمام سنت‌هاي اسلامي را رعايت كرده‌اي مگر يك سنت مهم و آن هم ازدواج است، مي‌داني كه رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) بر مساله ازدواج چه تأكيد سختي داشت. من از تو مي‌خواهم به اجراي اين سنت مهم برخيزي و فراهم آوردن وسيله‌ي آن هم با من، علاوه بر اين من ميل دارم كه تو را به دامادي خود بپذيرم، زيرا در سراپرده خود دختري دارم آراسته به كمالات و از لطف الهي از زيبايي خيره كننده‌اي هم برخوردار است، من از تو مي‌خواهم به قبول پيشنهاد من تن در دهي، تا من آن پري‌روي را با تمام مخارج لازمه در اختيار تو قرار دهم!
جوان بعد از شنيدن سخنان شاه در يك دنيا حسرت فرو رفت و در جواب شاه سكوت كرده و شاه به تصور اين كه حجب و حياء و زهد و عفت مانع از جواب اوست چيزي نگفت، از جوان عابد خداحافظي كرد و به كاخ خود رفت، ولي تمام شب در اين فكر بود كه چگونه زمينه‌ي ازدواج دخترش را با اين مرد الهي فراهم كند.
صبح شد، شاه يكي از دانشوران را خواست و داستان عابد را با او در ميان گذاشت و گفت به خاطر خدا و براي اينكه از قدم او زندگي من غرق بركت شود نزد او رو و وي را به اين ازدواج و وصلت حاضر كن.
عالم آمد و پس از گفتگوي بسيار و اقامه و دليل و برهان و خواندن آيه و خبر، ‌جوان را راضي به ازدواج كرد.
سپس نزد شاه آمد و رضايت عابد را به سلطان خبر داد، سلطان از اين مساله آن چنان خوشحال شد كه در پوست نمي‌گنجيد.
مأموران شاه به مسجد آمدند و با خواهش و تمنا لباس دامادي شاه را به او پوشاندند و او را مانند نگيني در حلقه گرفتند و با كبكبه و دبدبه شاهي به قصر آورند. در آنجا غلامان و كنيزان دست به سينه براي استقبال او صف كشيده بودند و اميران و دبيران و سپاهيان جهت احترام به داماد شاه گوش تا گوش ايستاده بودند.
وقتي قدم به بارگاه شاه گذاشت و چشمش به آن همه جلال و شكوه و عظمت افتاد، غرق در حيرت شد و ناگهان برق انديشه درون جان تاريكش را روشن كرد، به اين مساله توجه نمود، من همان جوان فقير و آدم بدبختم، من همان خاركن مسكين و دردمندم، من همانم كه مردم عادي حاضر نبودند سلامم را جواب بدهند، من همان گداي دل سوخته‌ام كه از تهيه‌ي قرص نان جويي و پارچه‌اي كهنه عاجز بودم، من همان پريشان عاجز و بينواي مستمندم!
آري جوان بر اساس آيات الهي به فكر فرو رفت، كه من همان خاركنم كه بر اثر عبادت ميان تهي، و طاعت ريايي به اين مقام رسيدم، آه بر من، حسرت و اندوه از من، اگر به عبادت حقيقي و طاعت خالص اقدام مي‌كردم چه مي‌شدم؟
در غوغاي پر از آرايش ظاهري دربار، چشم دل خاركن باز شد، جمال دوست در آئينه‌ي دلش تجلي كرد. با قدم اراده و عزم استوار، پاي از دربار بيرون گذاشت و از كنار آغوش آن پري‌وش كناره گرفت و به سوي نماز و عبادت واقعي و بندگي حقيقي خدا حركت كرد.
وقتي نماز ريائي و ميان تهي و الفاظ بي‌معني اين گونه براي حل مشكل مدد كند، نماز واقعي و عبادات خالصانه، و طاعت بي‌ريا چه خواهد كرد؟
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پیامبری از هدایت قومش عاجز ماند پس از خدا تقاضای نازل کردن بلا کرد مردمقوم دورش را گرفتند و پرسیدند اگر واقعا راست میگوبی بگو نشانه های اینبلا چیست و چه وقت نازل میشود پس پیامبر نشانه ها را شمرد و گفت بلا اناست که قحطی شدید حاکم شود و همه از گرسنگی بمیرند و چون نشانه ها ظاهرگشت مردم توبه کردند و به پیامبر گفتند حال چه کنیم پیامبر گفت بلا دیگرنازل شده اما باید فکری کرد تا آذوقه را انبار کرد شاید پس از مدتی خداوندتوبه شما را قبول کرد و بلا رفع شود
مردم قوم برای چاره زیر زمین خانه ها را به هم متصل کردند و انبار بزرگیبوجود آوردند و هرچه آذوقه بود انبار کردند و به جیره بندی پرداختند مئتیگذشت اما قحطی نیامد و بلایی نازل نشد؟؟
مردم قوم علت را از پیامبر جویا شدند و پیامبر به محل عبادتش رفت و چون برگشت گفت :


خداوند فرمود: من چگونه میتوانم رحم نکنم بر قومی که خودشان بر خود رحم میکنند
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چند سال پيش در يك روز گرم تابستاني در جنوب فلوريدا، پسر كوچكي با عجلهلباسهايش را در آورد و خنده كنان داخل درياچه شيرجه رفت. مادرش از پنجرهكلبه نگاهش مي كرد و از شادي كودكش لذت مي برد.
مادر ناگهان تمساحي را ديد كه به سوي فرزندش شنا مي كند، مادر وحشت زده بهطرف درياچه دويد و با فرياد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولي ديگردير شده بود.
تمساح با يك چرخش پاهاي كودك را گرفت تا زير آب بكشد.
مادر از راه رسيد و از روي اسكله بازوي پسرش را گرفت.
تمساح با قدرت مي كشيد ولي عشق مادر به كودكش آن قدر زياد بود كه نميگذاشت او بچه را رها كند. كشاورزي كه در حال عبور از آن حوالي بود، صدايفريادهاي مادر را شنيد، به طرف آن ها دويد و با چنگك محكم بر سر تمساح زدو او را كشت.
پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي نسبي بيابد.پاهايش با آرواره ها تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخمناخن هاي مادرش مانده بود.
خبرنگاري كه با كودك مصاحبه مي كرد از او خواست تا جاي زخم هايش را به او نشان دهد.
پسر شلوارش را كنار زد و با ناراحتي زخم ها را نشان داد، سپس با غروربازوهايش را نشان داد و گفت: «اين زخم ها را دوست دارم؛ اينها خراش هايعشق مادرم هستند.»
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مریدان شیخ ابوسعید ابی الخیر عارف و شاعر بزرگ از وی خواهان کراماتاعجازانگیز ظاهری بودند . روزی به وی گفتند : " ای شیخ ! فلان مرد بر رویآب راه می رود بی آنکه غرق شود ! "
شیخ گفت : " کار ساده ای است چرا که وزغ نیز چنین می کند ! "
باز گفتند : " کسی را سراغ داریم که در هوا پرواز می کند ! "
شیخ گفت : " این نیز کار ساده ای است چرا که مگس و پشه هم چنین می کنند ! "
یکی دیگر از مریدان صدا کرد که : " ای شیخ و ای مراد ! من کسی را می شناسم که در یک چشم بر هم زدن از شهری به شهری می رود ! "
شیخ ابوسعید تبسمی کرد و گفت : " این کار از کارهای دیگر آسانتر است چراکه شیطان نیز در یک چشم به هم زدن از مشرق به مغرب می رود . چنین اموری راهیچ ارزشی نیست "
آنگاه بپا خواست و به طوری که همگان بشنوند گفت : " مرد آن بود که در میانهمنوعان بنشیند و برخیزد و بخوابد و بخورد و در میان بازار بین همنوعانداد و ستد کند . با مردم معاشرت نماید و یک لحظه هم دل از یاد خدا غافلنسازد "
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
موسي (ع) مامور شد به بني اسرائيل بگويد كه بهترين فرد را از ميان خودبرگزينند و آن بهترين ، بدترين را انتخاب كند . اين شخص بر گزيده يكي راكه فاسق و فاجر بود پيدا كرد اما دچار ترديد شد كه ظاهر قضيه چنين باشد وبه ظاهر حكم نبايد كرد ، و سرانجام خود را به عنوان ((بدترين)) معرفي كردو اين تواضع و فروتني ، وي را به مقام ((برترين)) رسانيد
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
داستان مامور قبض روح انسانها
روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد.

پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید:

ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی.

آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟

عزارئیل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:…

۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.

۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.

در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم.
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
داستان شیطان باز نشست شد!!!

امروز ظهر شیطان را دیدم !
نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت…
گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند…
شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!
گفتم:…

به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟
گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟
شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی
 

sanazsut

عضو جدید
روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او برروی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است.


گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید: این چه وضعی است؟ درویش محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا خورده شدم.

درویش خنده ای کرد و گفت : من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم . با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد . او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند.

بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام.
من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.

صوفی خندید و گفت: دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب میکند.

در دنیا بودن، وابستگی نیست. وابستگی، حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید میشود، این را وارستگی میگویند.



 

Nazi_Elite

عضو جدید
کاربر ممتاز
ويژگي هاي اهل بهشت از زبان . . .
[FONT=times new roman,times,serif]Characteristics of the language of paradise[/FONT]

روزي شيطان در گوشه مسجد الحرام ايستاده بود. حضرت رسول صلي الله عليه و آله هم سرگرم طواف خانه كعبه بودند. وقتي آن حضرت از طواف فارغ شد، ديدند ابليس ضعيف و رنگ پريده، كناري ايستاده است.


فرمودند: اي ملعون! تو را چه مي شود كه چنين ضعيف و رنجوري .
گفت: از دست امت تو به جان آمده و گداخته شدم.
فرمودند: مگر امت من با تو چه كرده اند؟
گفت: يا رسول الله! چند خصلت نيكو در ايشان است، من هر چه تلاش ‍ مي كنم اين خوي را از ايشان بگيرم نمي توانم
فرمودند : آن خصلت ها كه تو را ناراحت كرده كدامند؟


گفت:

اول اينكه؛ هرگاه به يكديگر مي رسند سلام مي كنند و سلام يكي از نام هاي خداوند است. پس هر كه سلام كند حق تعالي او را از هر بلا و رنجي دور مي كند و هر كه جواب سلام دهد، خداوند متعال رحمت خود را شامل حال او مي گرداند.

دوم اينكه؛ وقتي با هم ملاقات كنند به هم دست مي دهند و آن را چندان ثواب است كه هنوز دست از يك ديگر برنداشته حق تعالي هر دو را رحمت مي كند.

سوم؛ وقت غذا خوردن و شروع كارها بسم الله مي گويند و مرا از خوردن آن طعام و شركت در آن دور مي كنند.

چهارم؛ هر وقت سخن مي گويند: ان شاءالله بر زبان مي آورند و به قضاي خداوند راضي مي شوند و من نمي توانم كار آنها را از هم بپاشم، آنان رنج و زحمت مرا ضايع مي كنند.

پنجم؛ از صبح تا شام تلاش مي كنم تا اينان را به معصيت بكشانم. باز چون شام مي شود، توبه مي كنند و زحمات مرا از بين مي برند و خداوند به اين وسيله گناهان آنان را مي آمرزد.

ششم؛ از همه اينها مهم تر اين است كه وقتي نام تو را مي شنوند با صداي بلند صلوات ميفرستند و من چون ثواب صلوات را مي دانم، از ناراحتي فرار مي كنم؛ زيرا طاقت ديدن ثواب آن را ندارم.

هفتم؛ هم اينكه ايشان وقتي اهل بيت تو را مي بينند، به ايشان مهر مي ورزند و اين بهترين اعمال است.


پس حضرت روي به اصحاب كرده و فرمودند: هر كس ‍ يكي از اين خصلت ها را داشته باشد از اهل بهشت است.
http://www.www.www.iran-eng.ir/attachment.php?attachmentid=94883&d=1335470802
 

Nazi_Elite

عضو جدید
کاربر ممتاز
بسم الله الرحمن الرحیم
و این آغاز انسان بود...

از بهشت که بیرون آمد، دارایی اش یک سیب بود. سیبی که به وسوسه آن را چیده بود. و مکافات این وسوسه هبوط بود.

فرشته ها گفتند: تو بی بهشت می میری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و فساد.


انسان گفت: اما من به خود ظلم کرده ام. زمین تاوان ظلم من است. اگر خدا چنین می خواهد، پس زمین از بهشت بهتر است.


خدا فرمود: برو و بدان جاده ای که تو را دوباره به بهشت می رساند از زمین می گذرد، زمینی آکنده از شر و خیر، آکنده از حق و از باطل، از خطا و
صواب، و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد تو باز خواهی گشت وگرنه...


و فرشته ها همه گریستند. اما انسان نرفت. انسان نمی توانست برود. انسان بر درگاه بهشت وامانده بود. می ترسید و مردد بود. و آن وقت خدا چیزی به انسان داد. چیزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت.


انسان دست هایش را گشود و خدا به او اختیار داد.


خدا فرمود: حال انتخاب کن. زیرا که تو برای انتخاب کردن آفریده شدی. برو و بهترین را برگزین که بهشت، پاداشِ به گزیدن توست. عقل و دل هزاران پیامبر نیز با تو خواهند آمد، تا تو بهترین را برگزینی. و آنگاه انسان زمین را انتخاب کرد. رنج و نبرد و صبوری را.

و این آغاز زندگی انسان بود.

 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پسر نوح به خواستگاري دختر هابيل رفت .

دختر هابيل جوابش كرد و گفت : نه ، هرگز ؛

همسري‌ام را سزاوار نيستي ؛ تو با بدان نشستي و

خاندان نبوتت گم شد . تو هماني كه بر كشتي سوار

نشدي . خدا را ناديده گرفتي و فرمانش را . به پدرت

پشت كردي ، به پيمان و پيامش نيز .

غرورت ، غرقت كرد . ديدي كه نه شنا به كارت آمد

و نه بلندي كوه‌ها !

پسر نوح گفت : اما آن كه غرق مي‌شود ، خدا را

خالصانه‌تر صدا مي‌زند ، تا آن‌ كه بر كشتي سوار

است . من خدايم را لا‌به‌لاي توفان يافتم ، در دل مرگ

و سهمگيني سيل .

دختر هابيل گفت : ايمان ، پيش از واقعه به كار مي‌آيد .

در آن هول هراسي كه تو گرفتار شدي ، هر كفري

بدل به ايمان مي‌شود .

آن چه تو به آن رسيدي ، ايمان به اختيار نبود ، پس گردني

خدا بود كه گردنت را شكست .

پسر نوح گفت : آنها كه بر كشتي سوارند ، امنند و خدايي كجدار و مريز

دارند كه به بادي ممكن است از دستشان برود .

من اما آن غريقم كه به چنان خداي مهيبي رسيدم كه با چشمان بسته

نيز مي‌بينمش و با دستان بسته نيز لمسش مي‌كنم .

خداي من چنان خطير است كه هيچ توفاني آن را از كفم نمي‌برد .

دختر هابيل گفت : باري ، تو سر‌كشي كردي و گناهكاري .

گناهت هرگز بخشيده نخواهد شد .

پسر نوح خنديد و خنديد و خنديد و گفت : شايد

آن‌كه جسارت ععصيان دارد ، شجاعت توبه نيز داشته باشد .

شايد آن خدا كه مجال سركشي داد ، فرصت بخشيده

شدن هم داده باشد !

دختر هابيل سكوت كرد و سكوت كرد و سكوت كرد

و آنگاه گفت : شايد . شايد پرهيزكاري من به ترس و ترديد

آغشته باشد ، اما نام عصيان تو دليري نبود .

دنيا كوتاه است و آدمي كوتاه‌تر .

مجال آزمون و خطا اين همه نيست .

پسر نوح گفت : به اين درخت نگاه كن . به شاخه‌هايش .

پيش از آن‌كه دستهاي درخت به نور برسد .

پاهايش تاريكي را تجربه كرده‌اند .

گاهي براي رسيدن به نور بايد از تاريكي عبور كرد .

گاهي براي رسيدن به خدا بايد از پل گناه گذشت .

من اين‌گونه به خدا رسيدم . راه من اما راه خوبي نيست .

راه تو زيباتر است ، راه تو امن‌تر ، دختر هابيل !

پسر نوح اين را گفت و رفت .

دختر هابيل تا دور دستها تماشايش كرد و سالهاست

كه منتظر است و سالهاست كه با خود مي‌گويد ؛

آيا همسريش را سزاوار بودم !!!
 

babak fd

عضو جدید
روزگاری بر مردم خواهد آمد که نمی‌ماند از قرآن مگر نوشته‌ای و نمی‌ماند از اسلام مگر اسمی، خود را مسلمان می‌نامند ولی دورترین مردم از اسلام‌اند، مسجدهاشان از نظر ساختمان، آباد است ولی از هدایت به نیکی‌ها، ویران است. فقیهان و دانشمندان آن روزگار، بدترین فقیهان و دانشمندانی‌اند که زیر سایه‌ی آسمان زیسته‌اند، از آنان فتنه‌ها آغاز شده و به خودشان بر‌می‌گردد (عَلِیُّ بْنُ إِبْرَاهِیمَ عَنْ أَبِیهِ عَنِ النَّوْفَلِیِّ عَنِ السَّکُونِیِّ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ‏ع قَالَ: قَالَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ ع: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص: سَیَأْتِی عَلَى النَّاسِ زَمَانٌ لَایَبْقَى مِنَ الْقُرْآنِ إِلَّا رَسْمُهُ وَ مِنَ الْإِسْلَامِ إِلَّا اسْمُهُ، یُسَمَّوْنَ بِهِ وَ هُمْ أَبْعَدُ النَّاسِ مِنْهُ، مَسَاجِدُهُمْ عَامِرَةٌ وَ هِیَ خَرَابٌ مِنَ الْهُدَى، فُقَهَاءُ ذَلِکَ الزَّمَانِ شَرُّ فُقَهَاءَ تَحْتَ ظِلِّ السَّمَاءِ، مِنْهُمْ خَرَجَتِ الْفِتْنَةُ وَ إِلَیْهِمْ تَعود/الکافی، ج‏۸، ص: ۳۰۸).
 

babak fd

عضو جدید
«خداوند عالمان یهود را مورد لعن و دوری از رحمت خویش قرار داد چرا که در برابر فساد و ستم ستمگران و قدرتمندان، سکوت و همراهی را پیشه ساخته و با سازشکاری و چرب‌زبانی با آنان روبرو می‌شدند. شما نیز مورد عتاب و لعنت و سرزنش خداوندی خواهید بود، اگر همچون آنان رفتار کنید»( اعْتَبِرُوا أَیُّهَا النَّاسُ بِمَا وَعَظَ اللَّهُ بِهِ أَوْلِیَاءَهُ مِنْ سُوءِ ثَنَائِهِ عَلَى الْأَحْبَارِ إِذْ یَقُولُ لَوْ لا یَنْهاهُمُ الرَّبَّانِیُّونَ وَ الْأَحْبارُ عَنْ قَوْلِهِمُ الْإِثْمَ وَ قَالَ لُعِنَ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ بَنِی إِسْرائِیلَ إِلَى قَوْلِهِ لَبِئْسَ ما کانُوا یَفْعَلُونَ وَ إِنَّمَا عَابَ اللَّهُ ذَلِکَ عَلَیْهِمْ لِأَنَّهُمْ کَانُوا یَرَوْنَ مِنَ الظَّلَمَةِ الَّذِینَ بَیْنَ أَظْهُرِهِمُ الْمُنْکَرَ وَ الْفَسَادَ فَلَا یَنْهَوْنَهُمْ عَنْ ذَلِکَ). این خطبه‌ی ارزشمند را مرحوم «ابن شعبه حرّانی» در کتاب «تحف العقول» در قسمت سخنان سیدالشهداء(ع) آورده است و نقل می‌کند که برخی روایت‌کنندگان، همین خطبه را از امیرمؤمنان علی(ع) نیز نقل کرده‌اند(بحار الأنوار، ج‏۹۷، ص:۸۰).
 
آخرین ویرایش:

babak fd

عضو جدید
با سلام
ارزشهایی همچون عدل و آزادی واخلاق فرا مسلکی هستند یعنی هر کسی فارغ از فکری باید آنها را دارا باشد
سوال اصلی:باید دین خود را با آنها هماهنگ کند یا این ارزشها خود را با دین هماهنگ کنند؟
حتما در بحث شرکت کنید و دلیل خود را بگویید.
با تشکر
 

BLOOD STONE

عضو جدید
کاربر ممتاز
با سلام
ارزشهایی همچون عدل و آزادی واخلاق فرا مسلکی هستند یعنی هر کسی فارغ از فکری باید آنها را دارا باشد
سوال اصلی:باید دین خود را با آنها هماهنگ کند یا این ارزشها خود را با دین هماهنگ کنند؟
حتما در بحث شرکت کنید و دلیل خود را بگویید.
با تشکر

سلام بابک جووووووووون...
اگه میخوای بچه ها وارد بحث بشن اول باید یه تاپیک بزنی و بچه هارو دعوت کنی...
آخه هر تاپیکی هدف خاص خودشو دنبال میکنه ...
تاپیکو بزن خودم بچه هارو میارم...;)
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آورده اند روزى یکى از بزرگان عرب به سفر حج مى رفت . نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمرداشت چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.عبد الجبار براى تفرج و سیاحت گرد محله هاى كوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید. زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت .
عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید. گفتند: سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى ، که شوهرش را حجاج ملعون کشته است . او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند .عبد الجبار با خود گفت : اگر حج مى خواهى ، این جاست . بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد. هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت . مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد. چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت : اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات ، ده هزار دینار به من وام داده اى ،
تو را مى جویم . اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان .عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.در این هنگام آوازى شنید که : اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى ، هر سال حجى در پرونده عملت مى نویسیم ، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد که : انا لا نضیع اجر من احسن عملا
 

zibaabdy

عضو
قصه آفریدن آدم (ع)

قصه آفریدن آدم (ع)

قصه آفریدن آدم (ع)
چون خدای عزّوجلّ خواست که آدم را بیافریند،جبریل را بفرستاد و فرمود که: برو بدین جهان آنجا که امروز مکّه است و از آنجا چهل گز گِل از زمین بردار. جبرییل بیامد وآنجا که امروز کعبه است پَر فرو برد زمین، و خواست که گل بردارد؛زمین با جبریییل به سخن آمد،گفت: یا جبرییل چه کنی؟ گفت: همی گل بردارم از روی تو، تا خدای عزّوجلّ خلقی بیافریند، و این جهان بدو سپارد (در اختیارش قرار دهد).زمین مر جبرییل را سوگند داد وگفت: بدان خدایی که ترا فرستاد که تو از من گل بر نداری ، که خدای عزوّوجلّ از آن خلیفتی آفریند که او بر پشت من گناه کند و خون ناحق ریزد، هم چنان که آن جانّ (جنّ ها) کرد تا خدای تعالی ایشان را از پشت زمین براند. جبرییل از بهر آن سوگند بازگشت و گفت: یا رب تو خود بهتر دانی که من از بهر چه بازگشتم.
پس خدای عزّوجلّ میکاییل را بفرستاد و فرمود: برو چهل گز گل از روی زمین بردار. میکاییل بیامد و زمین همچنان سوگند بروی نهاد و او نیز بازگشت. پس خدای عزّوجلّ عزریاییل را بفرستاد و زمین هم چنان سوگند بروی نهاد که جبرییل و میکاییل را نهاده بود. [عزریاییل] گفت: فرمان خدای را به سوگند تو بندهم (روگردانی نمیکنم)، خدای تعالی مرا چنین فرمود و من فرمان خدای را برم نه فرمان تو. و آنجا که مکه است پر فرو برد و چهل گز گل از جمله روی زمین بر داشت و از همه لونی (رنگ) سخت و سست و نرم و ریگ و کویر و نرم و درشت و سیاه و سپید و از همه لونی. و حق جلّ و علا آدم را از آن گل بیافرید به قدرت خویش، و همچنان که بیافرید صورتی اوکنده (افتاده) از مشرق تا مغرب، و اندر آن جانّ نبود، صلصال (گل خشک) بود خشک شده، و بدان جا اوکنده. وبدان وقت این جهان همه ابلیس(شیطان) داشت.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یه روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد : من دلم میخواد یکی از اون بندگان خوبت رو ببینم . خطاب اومد : برو تو صحرا . اونجا مردی هست داره کشاورزی میکنه . او از خوبان درگاه ماست . حضرت اومد دید یه مردی هست داره بیل میزنه و کار میکنه . حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست . از جبرئیل پرسید . جبرئیل عرض کرد : الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چی کار میکنه . بلیه ای نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد . فورا نشست . بیلش رو هم گذاشت جلوی روش . گفت : مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم . حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم . حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده . رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه . میخوای دعا کنم خدا چشاتو بهت برگردونه . گفت : نه . حضرت فرمود : چرا ؟ گفت :
آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم
 

M.Adhami

عضو جدید
کاربر ممتاز
امیدت به کیه؟؟

امیدت به کیه؟؟


آقا مجتهدی تهرانی

30 ثانیه
 

پیوست ها

  • (آقا مجتهد تهران&#.rar
    443.8 کیلوبایت · بازدیدها: 0

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
عشق بازى با نام معشوق

عشق بازى با نام معشوق

عشق بازى با نام معشوق


نشسته بود، و گوسفندانش پیش چشم او، علف‏هاى زمین را به دهان مى‏گرفتند و مى‏جویدند . صدها گوسفند، در دسته‏هاى پراکنده، منظره کوهستان را زیباتر کرده بود . پشت سرش، چند صخره و کوه و کتل، به صف ایستاده بودند . ابراهیم، به چه مى‏اندیشد؟ به شماره گوسفندانش؟ یا عجایب خلقت و پرودگار هستى؟
نگاهش به خانه‏اى مى‏ماند که در هر گوشه آن، چراغى روشن است . گویى در حال کشف رازى یا حل معمایى بود . نه گوسفندان، و نه ماه و خورشید و ستارگان، جایى در قلب شیفته او نداشتند . آن جا . جز خدا نبود، و خدا، در آن جا، بیش از همه جا بود.

گوسفندان مى‏رفتند و مى‏آمدند، و ابراهیم از اندیشه پروردگار خود، بیرون نمى‏آمد . ناگهان، صدایى شنید؛ صدایى که او سالیان دراز در آرزوى شنیدن آن از زبان قوم خود بود . اما آنان جز بت و بت پرستى، هنرى نداشتند . آن صدا، نام معشوق ابراهیم را به گوش او مى‏رساند.
- یا قدوس! (اى خداک پاک و بى‏ عیب و نقص )


ابراهیم از خود بى‏خود شد و لذت شنیدن آن نام دل‏انگیز، هوش از سر او برد . چون به هوش آمد، مردى را دید که بر صخره بلندى ایستاده است . گفت: اى بنده خدا!اگر یک بار دیگر، همان نام را بر زبان آرى، دسته‏اى از گوسفندانم را به تو مى‏دهم . همان دم، صداى «یا قدوس » دوباره در کوه و دشت پیچید . ابراهیم در لذتى دوباره و بى‏پایان، غرق شد .شوق شنیدن نام دوست، در او چنان اثر کرد که جز شنیدن دوباره و چند باره، اندیشه‏اى نداشت .
- دوباره بگو، تا دسته‏اى دیگر از گوسفندانم را نثار تو کنم .
- یا قدوس!
- باز هم بگو!
- یا قدوس!

عاشق واقعی کسی است که برای محبوب بیقرار باشد و اما و اگری در کارش نباشد و برای او جان افشانی کند حتی برای شنیدن نامش.

دیگر براى ابراهیم، گوسفندى، باقى نمانده بود؛ اما جانش همچنان خواستار شنیدن نام مبارک خداوند، بود . ناگهان، چشمش بر سگ گله افتاد و قلاده زرینى که بر گردن او بود . دوباره به شوق آمد و از گوینده ناشناس خواست که باز بگوید و عطایى دیگر بگیرد . مرد ناشناس یک بار دیگر، صداى «یا قدوس » را روانه کوه‏ها کرد و ابراهیم بار دیگر به وجد آمد. اکنون، دیگر چیزى براى ابراهیم نمانده است تا بدهد و نام دوست خود را باز بشنود . شوق ابراهیم، پایان نپذیرفته بود، اما چیزى براى نثار کردن در بساط خود نمى‏یافت . نگاهى به مرد ناشناس انداخت و آخرین دارایى را نیز به او پیشنهاد کرد .
- اى بنده خوب خدا! یک بار دیگر آن نام دلنشین را بگوى تا جان خود را نثار تو کنم .



مرد ناشناس، تبسمى زیبا در صورت خود ظاهر کرد و نزد ابراهیم آمد . ابراهیم در انتظار شنیدن نام دوست خود بود؛ اما آن مرد، گویى سخن دیگرى با ابراهیم داشت .
- من جبرئیل، فرشته مقرب خداوندم . در آسمان‏ها سخن تو در میان بود و فرشتگان از تو مى‏گفتند؛ تا این که همگى خداى خویش را ندا کردیم و گفتیم: بارالها! چرا ابراهیم که بنده خاکى تو است به مقام «خلیل الهى» رسید و ما را این مقام نیست . خداوند، مرا فرمان داد که به نزد تو بیایم و تو را بیازمایم . اکنون معلوم گشت که چرا تو خلیل خدا هستى؛ زیرا تو در عاشقى، به کمال رسیده ‏اى.(در قرآن کریم، ابراهیم، خلیل و دوست خدا خوانده شده است)

اى ابراهیم! گوسفندان، به کار ما نمى‏آیند و ما را به آنها نیازى نیست . همه آنها را به تو باز مى‏گردانم.
ابراهیم گفت: شرط جوانمردى و در مرام آزادگان نیست که چیزى را به کسى ببخشند و سپس بازگیرند. من آنها را بخشیده‏ام و باز پس نمى‏گیرم . جبرئیل گفت: پس آنها را بر روى زمین مى‏پراکنم،


چون میسر نیست ما را کام دوست
عشق بازی میکنم با نام دوست


منبع:تبیان
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
اسلام آوردن ملکه سبا

اسلام آوردن ملکه سبا

اسلام آوردن ملکه سبا

پس از آن که هدهد آمد و از مملکت بلقیس سخن گفت؛ حضرت سلیمان به حاضران و كارگزارانش خطاب كرد: كدام ‌یك از شما می‌توانید تخت فرمانروا‌یی حكومت ‌یمن را قبل از ا‌ین كه آنها به حالت منقاد و مط‌یع سراغ من آ‌یند، نزد من بیاور‌ید: "قال ‌یا ا‌یها الملو‌یا ا‌یكم ‌یأتینی بعرشها قبل ان ‌یأتونی مسلمین."(1) ‌یعنی آنها منقاد و مط‌یع به سوی من حركت می‌كنند و ترد‌ید و شكی در ا‌ین نیست. معلوم می‌شود حضرت سلیمان(علیه‌السلام) از غیب خبر داشت.


از گروه جنّیان كسی گفت: من قبل از ا‌ین كه شما از جا‌یتان برخیز‌ید آن را می‌آورم و من به ا‌ین كار توانمند و امینم: "قال عفر‌یت من الجن انا اتیك به قبل ان تقوم من مقامك و انی علیه لقوی امین."(2) آ‌یا منظور از "قبل أن تقوم من مقامك" آن است كه سلیمان(علیه‌السلام) طبق معمول از بامداد تا هنگام ظهر برای رسیدگی به امور می‌نشست و هنگام ظهر بر‌می‌خاست ‌یا مراد آن است به مقدار از جا برخاستن و قبل از استقرار قیام، نظ‌یر آنچه در طرف مقابل ذكر شد؟

كسی كه مقداری از علم كتاب الهی نزدش بود گفت: من در كوتاهتر‌ین مدت، پیش از آن كه چشم بر هم زنی، آن تخت را حاضر می‌كنم: "قال الذی عنده علم من الكتاب انا اتیك به قبل ان ‌یرتد الیك طرفك."(3) در آیات مزبور، مبدأ قدرت و عامل توانمندی اولی، ‌یعنی جنّ، بیان نشده است. ولی منشاء اقتدار دومی كه مقداری از "علم الكتاب" بود بیان شد. ا‌ین "علمٌ من الكتاب"، كلمات و الفاظ نیست تا با صرف خواندن تخت آورده شود و نه به ا‌ین معناست كه مفاهیم و معانی ذهنی آن كلمات، آن تخت را آورد، ز‌یرا الفاظ و مفاهیم ذهنی، آن قدرت را ندارد كه در نظام عینی و خارجی اثر بگذارند؛ چون در نظام خارج كه نظام علّی و معلولی است، علت فاعلی با‌ید قوی‌تر از معلول و فعل باشد، اما نفسی كه به معارف و معانی حقیقی آن كلمات متصّف شده است، دارای جنبه‌ی‌ ملكوتی و قوی است. ا‌ین نفس قوی بر تخت و بر فاصله‌ی‌ زمانی و مكانی و سا‌یر موانع، مقتدر است و می‌تواند چیزی را جا به جا كند.

در بعضی ادعیه به خدای سبحان عرض می‌كنیم: خدا‌یا تو را به اسمی سوگند می‌دهیم كه با آن اسم، كوهها بلند، زمین گسترده و در‌یا موّاج شده است؛ بد‌ین معناست كه ما را به حقیقتِ آن اسمای تكو‌ینه‌ای كه باعث تحقق ا‌ین حقا‌یق در نظام عینی هستند، برسان و مظهر آن اسماء قرار ده تا ما هم بتوانیم مانند سایر اولیای تو بر در‌یا و صحرا مسلط شو‌یم. ‌یا بدین معناست كه به بركت آن اسمای حُسنی كه بر نظام خارج مسلط شد، مشكلات ما را حل كن.

اسم اعظم نیز كه سرمایه‌ی‌ تصرف در تكوین است، لفظ ‌یا مفهوم ذهنی نیست، بلكه مقامی است كه اگر انسان به آن مقام بار ‌یافت، می‌تواند در نظام خارج اثر گذارده، مرده‌ای را زنده كند و مانند آن. نه با تلفظ به ‌یك كلمه ‌یا تصور ‌یك مفهوم ذهنی.
بر این اساس ا‌ست كه در بعضی ادعیه به خدای سبحان عرض می‌كنیم: خدا‌یا تو را به اسمی سوگند می‌دهیم كه با آن اسم، كوهها بلند، زمین گسترده و در‌یا موّاج شده است(4)؛ بد‌ین معناست كه ما را به حقیقتِ آن اسمای تكو‌ینه‌ای كه باعث تحقق ا‌ین حقا‌یق در نظام عینی هستند، برسان و مظهر آن اسماء قرار ده تا ما هم بتوانیم مانند سایر اولیای تو بر در‌یا و صحرا مسلط شو‌یم. ‌یا بدین معناست كه به بركت آن اسمای حُسنی كه بر نظام خارج مسلط شد، مشكلات ما را حل كن.


تسلیم و اسلام ملكه سبأ

سر‌انجام پیشنهاد عفریت جنّی ردّ و پیشنهاد كسی كه عالم به علمی از كتاب بود مورد قبول سلیمان (علیه‌السلام) واقع شد، در ا‌ین حال كمتر از "ارتداد طَرْف" و برگشتِ د‌یدِ چشم، تختِ با عظمت ملكه‌ی‌ سبأ، از ‌یمن به فلسط‌ین منتقل شد. هنگامی كه حضرت سلیمان چنین د‌ید، خداوند را در برابر ا‌ین نعمت شكر كرد: "فلما راه مستقراً عنده قال هذا من فضل ربی لیبلونی ءاشكر ام اكفر"(5)؛ ‌یعنی حضور ا‌ین تختِ با عظمت در كمتر از چشم بر هم زدن، از تفضّل الهی بر ماست كه مرا و شاگردان مرا به مقام ولایت رساند و از اولیای خود قرار داد. اصولاً ولی الله كسی است كه هر نعمتی را بر اساس "و ما بكم من نعمة فمن الله"(6) از ناحیه خدا بداند، و راه ولا‌یت آن است كه انسان ضعف و مسكنت خود و موجودات د‌یگر و همچنین قدرت و توانا‌یی بی كران خدا را مشاهده كند و خود را در اختیار خدا قرار ‌دهد.

سلیمان(علیه‌السلام) گفت: ا‌ین فضل خداست تا ما را بیازما‌ید و درون ما را با ا‌ین تفضل شكوفا كند. افرادی كه درون آنها شركِ رقیق است می‌گو‌یند: "انما اوتیته علی علمٍ عندی"(7)، و ا‌ین همان تفكر قارونی است كه كسی همه‌ی‌ كوششها و تلاشها و كسب هر نعمت و فیضی را به خود نسبت دهد. اما كسی كه قلب وی به‌ توحید آراسته است، با مشاهده نعمت می‌گوید: "هذا من فضل ربّی."(8)

حضرت سلیمان در ادامه می‌فرما‌ید: "و من شكر فانّما ‌یشكر لنفسه و من كفر فان ربی غنی كر‌یم"(9) كسی كه شكر كند، ا‌ین شكر سبب افزا‌یش نعمت برای خود اوست، نه ا‌ین كه خدای سبحان نیازی به شكر شاكر داشته باشد، ز‌یرا او غنی بالذات است و كمبودی ندارد تا از راه شكرگزاری بندگان كمبود خود را جبران كند و همچنین كفران نعمت بندگان به او آسیبی نمی‌رساند.

اصولاً ولی الله كسی است كه هر نعمتی را بر اساس "و ما بكم من نعمة فمن الله" از ناحیه خدا بداند، و راه ولا‌یت آن است كه انسان ضعف و مسكنت خود و موجودات د‌یگر و همچنین قدرت و توانا‌یی بی كران خدا را مشاهده كند و خود را در اختیار خدا قرار ‌دهد.

ا‌ین غنای خدا دلیل بر آن است كه شكر نعمت خداوند، به سود خود ماست. خداوند چون غنی محض است، نه از شكر ما طرفی می‌بندد و نه از كفر ما متأثّر می‌شود: "فمن اهتدی فلنفسه و من ضلّ فانما ‌یضل علیها."(10) مهمتر‌ین نكته در آ‌یه مزبور، ا‌ین است كه مشخص شود چه كسی ‌یا چه چیزی و چگونه تخت مزبور را از ‌یمن به فلسط‌ین آورد؟ عده‌ای آورنده را باد، و برخی آن را فرشتگان می‌دانند، گروهی هم می‌گویند: ا‌ین امر با طی الارض میسّر شد و گروهی نیز پنداشته‌اند: ا‌ین امر، به اعدام و ا‌یجاد است. ‌یعنی خدای سبحان در ‌یك لحظه ا‌ین تخت را در آنجا معدوم كرد و در لحظه بعد در حضور سلیمان موجود كرد. ا‌ین سخن را صاحب فصوص نقل كرده است. اما ا‌ین اعدام و ا‌یجاد بر اساس مباحث عقلی ممكن نیست، ز‌یرا اگر چیزی در جای خود معدوم شود د‌یگر وجود ندارد و دومی كه بعد پیدا شده است، وجود سابق را ندارد و ا‌ین دومی عین اولی نیست. در حالی كه ظاهر لفظ ا‌ین است كه ا‌ین تخت عین همان تخت ملكه سبأ است.


پس از آن كه تخت ملكه سبأ به فلسطین و نزد سلیمان(علیه‌السلام) آورده شد، آن حضرت فرمود: تخت او را ناشناخته كنید، ‌یعنی كاری كنید تا او تختش را نشناسد. ببینیم آ‌یا او می‌فهمد ‌یا نمی‌فهمد: "قال نكّروا لها عرشها ننظر أتهتدی أم تكون من الذین لا یهتدون."(11) وقتی به ملكه سبأ گفتند: آ‌یا تخت تو مانند ا‌ین است؟ گفت: گویا همان تخت است. پیش از ا‌ین معجزه‌ای كه نشان داد‌ید، فهمید‌یم كه شما از كرامتی خاص و مقامی بالا برخوردار‌ید و می‌دانیم حیوانی تحت سلطه‌ی‌ شماست كه همه تفكرات ما را می‌فهمد و به اطلاع شما می‌رساند و نامه‌ی‌ كر‌یمانه شما را هم او برای ما آورد و از این كه هدا‌یای ما را نپذ‌یرفتید دانستیم كه سلطنت و حكومت شما، سلطنت و حكومتی مادی نیست و ما تسلیم شما‌ییم: "فلمّا جائت قیل اهكذا عرشك قالت كانّه هو و اوتینا العلم من قبلها و كنّا مسلمین."(12)

این كه آن بانو گفت: "ما اسلام آوردیم"، تسلیم به معنای اعتقاد به توحید و اسلام مصطلح نیست، بلكه منظور آن است كه شما را به عنوان ‌یك انسان برجسته كه با‌ید در برابر او خضوع كرد شناختیم، ز‌یرا ما قبلاً آ‌یات و علا‌یم فراوانی، د‌ید‌یم كه نشانه‌ی‌ بزرگواری شماست. بنابر این او هنوز اسلام نیاورده است، چـون شرك و بت پرستی مانع بود كه وی موحّد شده، خداپرست گردد: "و صدَّها ما كانت تعبد من دون الله انها كانت من قوم كافر‌ین."(13)

حضرت سلیمان می‌فرما‌ید: "و من شكر فانّما ‌یشكر لنفسه و من كفر فان ربی غنی كر‌یم" كسی كه شكر كند، ا‌ین شكر سبب افزا‌یش نعمت برای خود اوست، نه ا‌ین كه خدای سبحان نیازی به شكر شاكر داشته باشد، ز‌یرا او غنی بالذات است و كمبودی ندارد تا از راه شكرگزاری بندگان كمبود خود را جبران كند و همچنین كفران نعمت بندگان به او آسیبی نمی‌رساند.

سرانجام وقتی ملكه‌ی‌ سبأ خواست وارد قصر حضرت سلیمان شود گمان كرد كه قصر، استخری است كه از آب زلال پر شده است، پس ساق پا‌یش را برهنه كرد تا از آب بگذرد. سلیمان گفت: ا‌ین قصری است از آبگینه‌ی‌ شفاف: "قیل لها ادخلی الصرح فلما راته حسبته لجّة و كشفت عن ساقیها قال انه صرح ممرد من قوار‌یر قالت رب انی ظلمت نفسی و اسلمت مع سلیمان لله رب العالمین."(14) آن بانو عرض كرد: پروردگارا‌! من تاكنون كه شرك می‌ورز‌یدم بر ‌خود ستم می‌كردم، ز‌یرا مشرك بر خود ستم می‌كند نه به د‌یگری.

اوست كه جان و حقیقت الهی و گوهر درون خود را در میان اغراض و غرا‌یز نفسانی، دفن و مستور می‌كند: "و قد خاب من دسّیها."(15) پروردگارا‌! من با سلیمان، مسلمان شدم و در خدمت وی به سمت تو گرا‌یش پیدا كردم.
بنابر این اسلامی كه در این جمله مطرح است، اسلام اعتقادی مصطلح است و اسلامی كه در آیه قبل آمده بود، به معنای انقیاد و تسلیم است نه اسلام اعتقادی. اما ا‌ین كه گفت: "واسلمت مع سلیمان"، بدین معنا نیست كه اسلام من و اسلام سلیمان هم رتبه و همسان است، بلكه منظور او این بود كه اسلام من به وسیله‌ی‌ او و به بركت او بوده است و ا‌ین مَعِیتی است كه تبعیت را به همراه دارد، پس اگر تاكنون در حیطه‌ی‌ فرمانروایی بلقیس سخن از پرستش خورشید بود، حال در برابر الله كه رب‌العالمین است خضوع می‌كنند. سوره‌‌ مباركه نمل، داستان حضرت سلیمان را بدین گونه به پا‌یان می‌رساند.



پ ن: این قسمت داستان رو خیلی دوست دارم :
قیل لها ادخلی الصرح فلما راته حسبته لجّة و كشفت عن ساقیها قال انه صرح ممرد من قوار‌یر
اینکه در آن زمان در قصر حضرت سلمیان کف پوش از شیشه بوده !





تلخیص و تنظیم: هدهدی (گروه دین و اندیشه تبیان)

پی‌نوشت‌ها:
1- سوره‌ی‌ نمل، 38.
2- سوره‌ی‌ نمل، 39.
3- سوره‌ی‌ نمل، 40.
4- بحارالانوار، ج 85، ص 36 (بالاسم الذی خلقت العرش... الكرسی... الارواح).
5- سوره‌‌ نمل،‌‌ 40.
6- سوره‌‌ نحل،‌ 53.
7- سوره‌‌ قصص، 78.
8- سوره‌‌ نمل،‌‌ 40.
9- سوره‌‌ نمل،‌‌ 40.
10- سوره‌‌ زمر،‌ 41.
11- سوره‌‌ نمل،‌ 41.
12- سوره‌‌ نمل،‌ 42.
13- سوره‌‌ نمل،‌ 43.
14- سوره‌‌ نمل،‌ 44.
15- سوره‌‌ شمس،‌ 10.
برگرفته از کتاب سیره پیامبران در قرآن، آیة الله جوادی آملی .
 

Similar threads

بالا