اشعار فریبا شش بلوکی

mahdi271

عضو جدید
راهی

از تو آموخته ام
از تو ای چشمه ی جوشان امید
از تو ای موج خروشان امید
تو امیدی ، تو امید
...
ازتو آموخته ام
که سحر گاه صدائیست مرا می خواند
زندگی رد شدن از خاطره هاست
خاطراتی که به جا می ماند
...
ازتو آموخته ام
به سحر گاه بیندیشم و باز...
رد شوم از دل این تیره ی شب
با همه راز و نیاز
...
ازتو آموخته ام
حق من نیست شبی سرد و سیاه
حق من نیست شکستن به سکوت
و حصار و قفس و غصه و آه !
...
ازتو آموخته ام
که تماشای سحر مال من است
گر چه تاریکی مطلق اینجاست
نور خورشید سحر مال من است
...
ازتو آموخته ام
که رها باید از این ظلمت شب
بوسه بر یاس و اقاقی بزنم
دست در دست تو و خنده به لب
...
ازتو آموخته ام
به چراغانی فردای تو باید برسم
سر پناه دل من یاد خداست
به گل بوسه ی لب های تو باید برسم
...

ازتو آموخته ام
هر شبانگاه ز تو مست شوم
بشکنم فاصله های همه زشت
راهی ِ راهی که حق است شوم
...
 

mahdi271

عضو جدید
حالا ببین

ای حرارت بخش این قلب تهی
سردی جان مرا نظاره کن
نامه های خسته ام را پس بده
یا که بنشین و به خلوت پاره کن
...
آسمان بخت من خالی تر است
چشم خود را در شبم ستاره کن
تو برای لحظه ی سخت وداع
با نگاه خود به من اشاره کن
...
می روم پاییز را باور کنم
دور از چشم حسودان زمین
یار با دستان رنگین غروب
چشم بر هم می نهم ، حالا ببین !
...
در میان شعر هایم می روم
رو به پایانی که آغاز من است
بچه هایم نیستند دور و برم
مرگ شیرین تر ز آواز من است
...
می دهم اندیشه هایم را به خاک
خاک می داند که خاکی بوده ام
غربت و تنهایی و عشق تو بود
ورنه من کی از تو شکی بوده ام !؟
...
خاک باور می کند قلب مرا
خانه پر می گردد از غوغای مرگ
آه ! ای دستان پاییز و غروب
من کنون آماده ام تا پای مرگ
...
 

mahdi271

عضو جدید
کیش و مات

روزها را می شمارم خوب من
تا تو برگردی دوباره پیش من
عاشقی مستی مطلق می دهد
من کنون مات تو و تو کیش من
...
می رسد روزی که سر بر دامنم
اشک شوق از دیده ات جاری شود
با تپش های دل بی تابمان
لحظه ی مستی و دلداری شود
...
چشم می دوزم به تقویمی که هست
رو به رویم ، روی دیوار اتاق
می گذارم یک نشان از روز قبل
خط به خط ، بر روی دیوار اتاق
...
فاصله هر روز کمتر می شود
روز موعود من و تو می رسد
لحظه های روشن فردای ما
با شتاب و پر هیاهو می رسد
...
وای گیسوی رهایم را ببین
مست می رقصد به دستان نسیم
ما چه خوشبختیم ای معشوق من
کز همه عاشقتران ، عاشقتریم
...
یاد باد آن لحظه های گفتگو
تا که بغضت بی محابا می شکست
موج لرزان صدایم ، وای ! وای !
آن چه حالی بود که بر ما گذشت؟
...
من فروزان تر ز هر چه آتشم
دیده می دوزم به فرداهای خود
می رسد روزی که بی پروا تو را
غرق مستی سازم از لب های خود
...

وعده ی دیدار ما خواهد رسید
سینه هامان پر تلاطم می شود
کیش و مات هم شدیم ای عشق من
لحظه های خستگی گم می شود
...
 

mahdi271

عضو جدید
آخر

پیش چشمم روزها شب می شود
قصه ی این عاشقی بی انتهاست
شاهراه زندگی پر پیچ و خم
کوچه ی آخر...نمی دانم کجاست!
*
من دلم خوش می شود با یاد تو
تا تماشای خدا پر می کشم
تا خیالت می شود مهمان من
باده ی وصل تو را سر می کشم
*
این همه دوری به من تب می دهد
من که دنیا آمدم در یک بهار
می نویسم روی سیب سرخ خود
بیقرارم ، بیقرارم ، بیقرار...
*
دست تو در حسرت دستان من
دست من همبازی این واژه هاست
راز تو دیگر نمی گنجد به دل
آسمان در انتظار وصل ماست
*
پس پرستو می شوم آخر شبی
در بهار سبز بی پایان تو
می نشینم در کنار پنجره
یک شبی ، آهسته بر ایوان تو
*
موسم پاییزی چشمان من
در حیاط خانه ام گم می شود
هر ورق از این کتاب شعر من
راهی دستان مردم می شود
...
 

mahdi271

عضو جدید
باطل شد

رسم دنیا بهتر از این ها که نیست
در حصار زندگی ، مُهر و سند
پای ما زنجیر قانون زمین
استخاره می کنیم ، هی خوب و بد
...
دادگاه و دادیار و دادرس
پله های چرک و باریک و بلند
راه روهای پر از افکار زشت
تبصره های قوانین ، بند بند
...
عشق در وجدان خود قاضی نبود
یک زن و یک پوشه و پرونده اش...
ماده ی هفتم به یادش مانده بود
مُهر "توقیف است " بر لبخنده اش
...
می تپد قلبی برای حق خود
با صدای آن وکیل از پشت در
چشم هایی با نگاهی نقره ای
ماجرای خاطراتی پشت سر...
...
مبدا تاریکی میدان دید
در قوانین زمین پیدا نبود
فکر های کوته این ابلهان
نقطه ی پایان این غوغا نبود
...
بوی کاغذهای کهنه در فضا
موج خشم و نفرت از فریاد و داد
ذهن خواب آلوده ای می آورَد
لای لایی های مادر را به یاد...
...
لای لای ، ای دخترم حالا بخواب
چشم هایت بسته باید ،بیصدا
با سکوتی که حقارت می دهد
باقی این ماجرا دست خدا...
...

خسته ام ، می خوابم و این خستگی
رفته تا اعماق روح و جسم من
چند سالی همسرت بودم ولی
مُهر "باطل شد" بزن بر اسم من...
...
 

mahdi271

عضو جدید
خوش باوری

ای کاش خدا با همه بینایی و تدبیر
یاریگر این قلب ستمدیده ی من بود
پرواز نمی خواهم از این محبس تاریک
گر با خبر از این دل شوریده ی من بود !
...
اینجا همه کورند! کسی نیست ببیند
رنجوری و ماتمزدگی های شبم را
می سوزم از این آتش افتاده به جانم
ویران شدن روز و شب و چشم ترم را !
...
ای کاش خدا در بدن بنده ی خاکی
از روح خودش بار دگر باز دمد آه !
ای کاش که این بنده ی بیچاره ی مفلوک
حیرت زده و گیج نمی گشت در این راه !
...
ای کاش به جای دل من در بدن من
یک شاخه ی گل بود که از خار جدا بود
می چیدمش از دست حسودان زمانه
فریاد زِمن ، گوش ندادن ز شما بود !
...
من چنگ زدم روز گذشته به کتابی
دستان خدا در سبد میوه ی ما بود
خوشبختی ما پرده ی بازیچه ی تقدیر
افکار من اما ز همه خلق رها بود !
...
اندازه ی پیوستگی ماه و ستاره
انبوه خرافات که در ذهن عوام است
گفتند: که دیوانه شده این زن غمگین
انگار که کار من و دل هر دو تمام است !
...
جاری همه جا خوردن و خوابیدن و شهوت
می گریم از این پوچی پندار و حماقت
بیچاره ی شیطان که مقصر شد و زان پس
افسانه ی اغفال بشر ، آدم و حوّا و شماتت !
...

آلودگی و بوی تعفن همه جا هست
آن روز که باران به سر و صورت من ریخت
آرامش من گشت کلاغی که شبانگاه
بر شاخه ی خشکیده ی دستان تو آویخت !
...
با این همه شوریدگی و حال پریشان
آشفته تر از خطّه ی خاموش خیالم
دریای دلم در صدف کوچک تقدیر
گنجانده نخواهد شد و من رو به زوالم !
...
امسال که تنهایی من چون گل لاله
بر دامن و پیراهن و این پرده ی من هست
انگار خدا با همه بینایی و تدبیر
یاریگر این قلب ستمدیده ی من هست !
 

mahdi271

عضو جدید
تولد

عاقبت پرنده شد
دل دیوانه ی من
رفت و بر شاخه نشست
دل بیچاره ی من
*
منتظر ماند که باز
برسی از ره دور
شب تنهایی او
پر شود از تو و نور
*
عاقبت ستاره شد
دل ماتمزده ام
رفت تا خلوت ابر
در شب غم زده ام
*
عاقبت بهانه شد
عشق و شیدایی من
حرف آغاز تو شد
شعر تنهایی من
*
عاقبت شراره شد
شعله های قلمم
آتش سرخ دعا
به نگاه هر شبم
*
عاقبت ترانه شد
دردهای دل من
موج دریای خداست
به تن ساحل من
*

عاقبت خاطره شد
شانزده سال گذشت
به تماشای سکوت...
و شکست...

*
....
متولد شده ام !
...
 

mahdi271

عضو جدید
تو بودی

منظور من از عشق تو بودی
آسمان من همیشه آبیست
آغوش تو مأوای تنم هست
اما تو نگو خیال واهیست!
...
پیوستگی راز دوتا چشم
پرواز دل و اوج شبانگاه
احساس فروریختن لحظه ی خلوت
دامان من و دست تو و آه...!
...
باران گل و بوسه و لبخند
نجوای پر از سوز و گداز من و شبنم
آهستگی صوت قدم های دلم بود
می رفت که فارغ شود از اینهمه ماتم
...
می رفت به آرامش دریای نگاهت
سائیدن امواج به ساحل هدفش بود
سر سبز ترین شاخه ی پر پیچ و خمش را
آویخت به دستان تو که روی سرش بود
...
می رفت دلم تا اثر پای تو باشد
روئیدن صد شاخه گل میخک و مریم
زخمی که ز بیداد زمانه دل من دید
آواز تو از دور برایش شده مرهم
...
آسودگی فرصت دیدار و ترانه
محبوبه ی شب گفت : خدا شاهد و بیناست
روزی که رسد لحظه ی پرواز من و تو
بر اَبر محبت قدمی تا دل رؤیاست
...
این رهگذران مست تماشای زمینند
ما رو به بلندای زمان در نوسانیم
در خاطره هامان غم بیگانگی ماست
مائیم که اینگونه فقط در هیجانیم!
...

از عشق نوشتم به دل دفتر ایام
سالیان سالی که کنار من نبودی
آسمان من همیشه آبیست
منظور من از عشق تو بودی...
...
 

mahdi271

عضو جدید
صفر

باز فردایی دگر...
می پرم از جای خود
خیره بر این پنجره
دست بر موهای خود...
...
من چه دلتنگم کنون
می دوم تا جستجو
کوچه های کودکی
هفت سنگی رو به رو...
...
دست بر کیف و کتاب
مشق شب در دفتر است
خواهرم زیبا ، ولی
مادرم زیباتر است...
...
شنبه های درس و مشق
جمعه ها ... مادر بزرگ
اشتیاق گوش من
قصه ی روباه و گرگ...
...
توپ بازی های ما
ظهر تا تنگ غروب
خاطرات کودکی
روزهای شاد و خوب...
...
من به باران عاشقم
روز من بارانی است
آرزوهایی عجیب
در دلم زندانی است
...
از دل افکار خود
با صدایی می پرم
می نویسم بیصدا
گوشه ای از دفترم...
...

من هدر رفتم ، هدر
روز و شب ها پر شتاب
در تمام عمر خود
صفر بودم در حساب...
...
 

mahdi271

عضو جدید
پل

استراحت می کنم
روی ایوان خیال
خالی از هر دغدغه
فارغ از هر قیل و قال...
*
پشت پا بر خاطره
مشت بر افکار سرد
چشم می بندم دگر
روی و بغض و آه و درد...
*
من تصور می کنم
عطر تو پیچیده است
دستهای سبز تو
میوه ها را چیده است...
*
در حیاط خانه ام
یاد تو گل می کند!
پس خدای مهربان
عشق را پل می کند...
*
یک پل از رنگین کمان
بین تو تا دست من
رنگ آبی می شود
کوچه ی بن بست من...
*
روی پل آواز تو
یک کبوتر می شود
نامه ای بر پای او...
چشم من تر می شود!
*
در دوسوی انتظار
قلب من پر می زند
روی فرداهای ما
رنگ بهتر می زند...
*

من که باور می کنم
نور و باران ، بوی گل
دست من در دست تو...
بوسه گاه روی پل !
*
پس بپرسیم ازخدا...
غرق در رؤیای پل...
چند ساعت مانده تا ...
وعده گاه پای پل ؟...
...
 

mahdi271

عضو جدید
خواب دیدم

خانه ام آماده است ، آماده است
پرده ها آراسته ، پیراسته
میوه هارا چیده ام بر روی میز
میهمانم می شوی ناخواسته؟
...
آب پاشیدم به گلدانهای خود
اینهمه گل ، زردو آبی و کبود
ظرفها را شسته ام با حوصله
میهمانم می شوی در صبح زود؟
...
گردگیری کرده ام این خانه را
خستگی ها را بگیر از دست من
این کتاب شعر تقدیم تو باد
میهمانم می شوی ای هست من ؟
...
پله هارا شسته ام ، جارو زدم
باز کردم گیره را از موی سر
عکس زیبایی زدم آن روبه رو
میهمانم می شوی با زنگ در؟
...
شیشه هارا پاک کردم روز پیش
با امیدی که تو از ره می رسی
چای خوشرنگی برایت ریختم
میهمانم می شوی در بیکسی؟
...
خانه ام آماده است ، آماده است
غصه هارا برده ام از این قفس
پای تا سر اشتیاقم ، آتشم
میهمانم می شوی ای همنفس؟
...
می نشینم پشت در ،درانتظار
لحظه های مهربانی را ببین
تا بگویم خواب دیشب را به تو
میهمانم می شوی ای بهترین ؟
...

"خواب دیدم فرصت دیدار ماست"
لحظه های خسته و بی تاب شب
گر نمی ایی ، نمی ایی کنون !
میهمانم می شوی در خواب شب؟
...
 

mahdi271

عضو جدید
رویای شیرین

تو بارانی که شب هنگام
به باغ سینه ام تطهیر می بخشی
و یا بر دست و پای غم
قل و زنجیر می بخشی
...
و من چون کودکی خندان
به باران بوسه می بخشم
و رنگ سرخی از گل ها
به روی گونه می بخشم
...
تو می تابی به دست من
چو خورشیدی که زرین است
دلت دشتی پر از گندم
نگاهت رنگ پرچین است
...
و من چون لاله ی سرخی
به نورت عشق می ورزم
و در اوج حرارت ها ...
به خود آهسته می لرزم
...
تو از آن سوی گندم ها
برایم سیب می چینی
صدایم را تو می فهمی
نگاهم را تو می بینی
...
و من با شربتی شیرین
به دیدار تو می ایم
تو پیچک وار می پیچی
به دستانم ، به پاهایم
...
تو با گیسوی شبرنگم
میان باد می رقصی
و از این عاشقی هرگز
نمی ترسی ، نمی ترسی !
...

و من چون بید مجنونی
سرم خم می شود یکسو
و اختر های شعر من
به دستم می زند سوسو
...
برایت شعر می خوانم
و سر بر دامنم داری
برایم قصه می گویی
به آرامی ، به دلداری
...
بهشت کوچک ما را
هزارن پولک رنگی
چه زیبا می کند کنون
چه آوازی ! چه آهنگی !
...
همین ها بس ...
نسیمی می وزد برما
خدایا من نمی خواهم
دگر چیزی از این دنیا

...
...
همین رویای شیرین را
نگیر از من ، نگیر از ما...
...
...
 

mahdi271

عضو جدید
عاجز

شب که یعنی انتظار...
یا هجوم واژه های بیقرار...
خستگی های دلم...
از دروغ ِ روزگار...
*
روز یعنی اتفاق...
دور از تو...در فراق
خلوت و تنهایی ام...
در سکوت یک اتاق...
*
شعر یعنی یاد تو...
لحظه های شادتو...
سایه های دست من...
بر درِ آباد تو...
*
خانه یعنی بوی تو...
آرزوی روی تو...
رفتنی بیهوده و ...
گم شدن در کوی تو...
*
عشق یعنی ...بگذریم !
با سکوت راحت تریم ...
ما که از ادراک عشق...
واقعا بی خبریم !...
...
 

mahdi271

عضو جدید
دلتنگی

آن روز ، در آن گوشه متروک
آن پنجره ، با پرده تورش
خورشید قوی بود و نمی خواست
آن پرده شود حائل نورش
...
من محو نگاه تو و خورشید
گل بود و هوا بود و تب عشق
دستان من و تو گره می خورد
بر گردن هم با طلب عشق
...
زیبایی و دلدادگی و شورو شرر بود
پروانه و پرواز و نسیم و حرکت بود
ای کاش خدا قهر نمی کرد ز من و تو
وان لحظه رویایی ما پر برکت بود
...
آزرده شبی آمد و هنگام جدایی
رفتی تو از آن روز ندیدم گل رویت
عکسی که نهادی تو به دستان من آنروز
امروز نوشتم بخدا برسر کویت
...
امروزکه من خیره به عکست...
پروانه صفت رفته ام از هوش
دیگر نرسد لحظه دیدار
با بوسه لب ،گرمی آغوش
...
 

mahdi271

عضو جدید
دریچه

قدم در وادی عشقت نهادم
شده پیچک که می پیچد به سویی
شدم همسایه لیلا و مجنون
شدم باران که می بارد به جویی
...
به بامم ماه در پیراهن ابر
به دستم نور سرخ و زرد و آبی
شکوفه می کند یادت همیشه
اتاقم پر شده از یادگاری
...
به چشمم هاله ای از برق امید
ستاره می درخشد در شب من
نشسته ایه های عاشقانه
به آوازی که خفته بر لب من
...
شبی دیدم به دستت یک دریچه
در این کوچه ، در این بن بست مرموز
سوالی نقش بسته بر لب من
جوابم را ندادی تا به امروز
...
تو ای باران شبهای بهاری
دریچه را به رویم می گشایی؟
و از آغوش باز این دریچه
سلامم را به گل ها می رسانی؟
...
 

mahdi271

عضو جدید
حسادت

نثار مقدمت صد باغ و بستان
دلم شد قاصدک تا روز محشر
...
تویی تعبیر خواب هر شب من
که آخر سرزده ، می آیی از در
...
گلاب ناب و عنبر ، دسته ی عود
تو می آیی به دستت یک کبوتر
...
برای لحظه های نازک عشق
شدم در شعر خود آهسته پرپر
...
صدایت می زنم در زیر باران
نگاهت می کنم با دیده ی تر
...
دل دریایی ات را می نوازم
کنار ساحل فردای بهتر...
...
سه شب بیداری و شمعی فروزان
طلوع روشن یک روز دیگر...
...
دلم گم می شود در کوچه ی عشق
و پیدا می شود در پیچ آخر !
...
تو را می خوانم و یک بوسه ی داغ
که می بخشی به دست و صورت و سر
...
فراوان می شوم از شور مستی
ولی در انتظار جام دیگر...
...
به پایان می رسد این شعر من نیز
کمی اندیشه کن در بیت آخر!
...
"چو این دستم برایت می نویسد
حسادت می کند آن دست دیگر" !!...
 

mahdi271

عضو جدید
دوباره گریه کردی

برایم گریه کردی ، باز پیداست
صدای هق هقت را می شناسم
...
میان ناله های پشت دیوار
فریبا گفتنت را می شناسم
...
مخواه پنهان کنی از من غمت را
سکوت نامه ات را می شناسم
...
دلت در حسرت پایان هجر است
دل شوریده ات را می شناسم
...
تمام سال و ماه و هفته و روز
غم دیرینه ات را می شناسم
...
نمی خواهی مرا غمگین ببینی
نگاه عاشقت را می شناسم
...
ولی از من مپوشان درد خود را
که راز سینه ات را می شناسم
...
مپوشان سرخی چشمان خود را
غروب دیده ات را می شناسم...
...
دوباره گریه کردی مثل هر شب
نگو نه! عادتت را می شناسم!
...
 

mahdi271

عضو جدید
نه یوسف،نه زلیخا

همان یوسف که او در چاه بوده
به زندان برلبانش آه بوده
به هر مویش دل صدها زلیخا
که چشمش سجده گاه ماه بوده!
...
زلیخا هم که او بی تاب بوده
ز عشق یوسفش بی خواب بوده
چو از شیطان نفسش پیروی کرد
تمام نقشه اش بر آب بوده!
...
همینک نزد ایزد آرمیدند
از این دنیای خاکی پر کشیدند
به امّید و به عشقی جاودانه
که آخر هم به یکدیگر رسیدند!
...
همان ایزد که ما را آفریدست
به شب هامان طلوع هر سپیده ست
تمام هستی ما در کف اوست
نه شیطانی که دائم نا امید است!
...
ولی من خسته از امروز و فردا
دو دستم می رسد تا آسمان ها
خدایا راه ما را ساده تر کن
که نه او یوسف است ! نه من زلیخا !
...
 

mahdi271

عضو جدید
تصویرتو

ابریشم شب که پشت و رو شد
آئینه ی دل به گفتگو شد
انگار ستاره ی قشنگی
یکباره شکست و زیرورو شد...
*
یک تکه ی آن به دستم افتاد
همراه دو دست خسته ی باد
آنگاه کنار صد شکوفه
تصویر تورا به من نشان داد!...
*
من خیره شدم به چشم مستت
همراه نگاه می پرستت
آویزه ی قطره های باران
شعری ز شراب من به دستت...
*
دیدم که سکوت خسته ی تو
از پنجره های بسته ی تو
آهسته به من اشاره ای کرد
دستان به غم نشسته ی تو...
*
اما من و حلقه های زنجیر...
این فاصله های دست و پاگیر...
یک تکه ستاره ی شکسته!...
انبوه بهانه های دلگیر...
*
انگار تورا نشسته دیدم!
درهای سیاه و بسته دیدم!
از موج سکوت و درد دوری
تصویر تورا شکسته دیدم!...
*
یکباره ستاره ی دلم مرد!
ابریشم شب دوباره تا خورد!
تا قطره ی اشک من فرو ریخت...
تصویر تورا پرنده ای برد!...
...
 

mahdi271

عضو جدید
بارانی

چرا تقصیر باران نیست؟!
همین باران که می بارد
شبی ، شاید برای ما
گل اندوه می کارد!...
...
نصیحت های پوسیده...
گلایه های تکراری...
نگاه خسته ی دیوار...
و ساعت های دیواری...
...
چشیدم خاطراتت را !...
کمی شیرین تر از گیلاس!
صدای کوچه ی دیروز...
بزن احمد ! بگیر عباس!
...
و توپ ساده ی کودن !
لباس شسته ی مادر...
سکوتی تا ته کوچه ...
سپس آهنگ زنگ در...
...
خطوط چهره ای خندان...
ببخشید توپمان افتاد!...
هزاران بار می خواند
دل غمگین من در باد...
...
قرار روز یکشنبه ...
همیشه رنگ پاییز است!
هوایش ابری و تیره...
و تکرارش غم انگیز است!
...
رسیدم ،منتها دیدم
کسی در آن خیابان نیست !
نماندی تا بیایم من !...
نگو تقصیر باران نیست !...
...
 

mahdi271

عضو جدید
برای ماندن

دیرست و خستگی هست
گاهی برای ماندن
در فصل بوسه چینی
شعری دوباره خواندن !
...
هر روز و شب ، من و تو
سرگرم کار خویشیم
فردا که می رسد باز
تکرار روز پیشیم !
...
من خسته از دویدن
در کوچه های تیره...
بیهودگی ، بطالت...
چشمان مات و خیره !
...
در آیه های دستت...
بنگر که خواهشی نیست
بین من و نگاهت ...
حتی نوازشی نیست !
...
من رفتم و گذشتم
از لحظه های تکرار...
بعد از نماز صبحم
خواندم به گوش دیوار!...
...
بر شیشه های شعرم
ردّ شکستگی هست
«دیگر برای ماندن»
دیرست و خستگی هست!...
...
...
 

mahdi271

عضو جدید
پرده در

ساعات پریشانی و آشفتگی من
تصویر دلم بود که در سایه فرو رفت

فریاد تو ویرانگر افسردگی ام شد ...
هر چند که سنّم شده پایان سی و هفت!
...
ما پرده در هر چه قوانین زمینیم ...
اسناد من و تو که شناسنامه ی ما نیست!

این شعر که یاریگر دستان من و توست
از روح حقیقت طلب ما که جدا نیست!
...
سبز است کنار من و تو عشق ...
وین بوته ی خوشرنگ نوازشگر دیده ست

رفتیم به یک دشت پر از ساقه ی گندم
از راز من و تو چه کسی قصه شنیده ست؟!
...
گفتی که شب ِ خواب و خیالات سحر شد
دیدم سبدی سوسن وحشی سر دیوار

هم پیچک نیلوفر و هم بوسه ی خورشید
فارغ شدم از شبزدگی های دلازار...
...
بگذارکه مردم همه درخواب شب پیش !
ما بر سر بامیم ، سزاوار یقینیم...

بر مُهر شناسنامه ی ما جوهر عشقست !
ما « پرده در» هر چه قوانین زمینیم!...
...
...
 

mahdi271

عضو جدید
مرگ پروانه

در چشم های تو
پروانه ای می مرد
وقتی که اشک تو...
بر گونه سُر می خورد
*
من اوج حسرت را
در نامه ات خواندم
تا ساعتی دیگر ...
در کوچه ات ماندم
*
یک رهگذر می دید
دلواپسی هایم...
اما نمی پرسید!
از بی کسی هایم...
*
یک عابر دیگر...
خندیدو رد می شد
از فکر کوتاهش...
حالم چه بد می شد!...
*
من غرق آن نامه
با دیدگانی تر...
می رفت و می آمد
هی عابری دیگر...
*
تا مادری دیدم
طفلی به آغوشش...
یک ساک سنگین هم
آویزه ی دوشش...
*
یکباره یاد تو...
با خود مرا هم برد
آن جا که اشک تو
بر گونه سُر می خورد
*

دیدم که بر اسمت
کوچه قسم می خورد!
وقتی که پروانه...
در چشم تو می مرد!
...
 

mahdi271

عضو جدید
خیال کن

دریچه ی نگاه من
ببین شکسته می شود
و حفره ی دهان غم
که باز و بسته می شود!
...
به گوش من نمی رسد
اذان صبح دیدنت
نماز وحشتی بخوان
برای دل بریدنت!
...
از آنهمه سکوت من
بگو ، بگو چه حاصلست؟
میان اسم ما دوتا
هزار خطّ فاصله ست!
...
کجای خاطرات من
به حرف حق رسیده ای؟
خیال کن که بعد از این
تو هم مرا ندیده ای!
...
سوال بیخودی نکن!...
تو را ز یاد برده ام!
بله ! درست شنیده ای!
خیال کن که مرده ام!...
...
 

mahdi271

عضو جدید
افسرده

تو پیدا می شوی اما...
فراموشی گرفتم من!
و گلدان نگاهت را
به خاموشی گرفتم من!
...
صدایم می زنی ،شاید ...
نمی فهمم چه می گویی!
هنوز افسرده ام ، اما...
نه درمانی! ...نه دارویی!
...
هوای گرم تابستان ...
ندارد با دلم سازش ...
نمی خواهم که بنشینم
به پای میز آرایش!...
...
نه خطّی گوشه ی چشمم!
نه رنگی بر لب و گونه ...
اتاق خواب من خالی ...
ز عطر وحشی پونه !...
...
دوباره روی تخت من ...
کتاب شعر و خودکارم!
و تعدادی ورق پاره ...
برو!...از عشق بیزارم !
...
...
 

mahdi271

عضو جدید
برو!

دوباره پشت پنجره...
هجوم بغض حنجره...

دوباره نامه های تو...
تروخدا...برو ! برو !

برای تو نوشته ام...
و با غمی سرشته ام...

جواب نامه های تو...
تروخدا...برو ! برو !

و اشک بیصدای من...
و عشق تو به پای من...

نگاه من ، نگاه تو...
تروخدا...برو ! برو !

و شاخه های زرد غم...
کنار من به پیچ و خم...

هوای بوسه های تو...
تروخدا...برو ! برو !

ستاره های آرزو...
دوباره گرم گفتگو...

صدای من ، صدای تو...
تروخدا...برو ! برو !

دوباره بوی نسترن...
و ساعت حزین من...

و دست آشنای تو...
تروخدا...برو ! برو !

و پیچک شکسته ام...
و سایه های خسته ام...

سکوت من ، سکوت تو...
تروخدا...برو ! برو !

و آسمان ِ راز من...
و آخرین نیاز من ...

دوباره ردّ پای تو...
تروخدا...برو ! برو !

به اشک من نظر نکن...
نگاه ِ پشت سر نکن...

که مُردم از فراق تو...
تروخدا...برو ! برو !

دوباره نه ! به من نگو!
از این مسیر روبه رو ...

دیر نشده برای تو...
تروخدا...برو ! برو !
...
 

mahdi271

عضو جدید
دل دیوار

گل اندامی نمی بینم!
پرستویی نمی خواند!
دلم نازکتر از شیشه...
کسی اما نمی داند!
...
و شب در کوچه پنهانست
نه مهرویی ، نه مهتابی !
تصور می کنم با خود ...
تو هم امشب نمی خوابی!
...
و سقف خانه های ما...
همیشه سرد و رنجورست!
و ماه ِ بر لب ِ بامم ...
همیشه از زمین دورست!
...
دو دست خسته ی خواهش
دل ما را نمی پاید ...
شراب و مطرب و ساقی
به کار ما نمی آید ...
...
که عهد بوسه و مِی نیست!
کسی مستی نمی جوید !
ز زلف یار و ابرویش ...
کسی دیگر نمی گوید !
...
دوباره گفتم و گفتم ...
شبم طی شد ، لبم خشکید!
سه ساعت مانده تا فردا ...
و دیدار من و خورشید !
...
دل دیوار این خانه ...
اگر چه ظاهراً سنگ است!
ز بس نالیده ام هر شب...
برای خنده ام تنگ است!
...
 

mahdi271

عضو جدید
گل یا پوچ

شب را صدا کردم
آیا کسی خوابست؟
یا مثل من بیدار...
در فکر مهتابست!
...
اما صدا پیچید...
در کوچه های غم
می رفت و برمی گشت
پژواک این ماتم...
...
دیوانگی کردم !
اما ، دلم فهمید!
یک بار دیگر هم
فریاد من پیچید!
...
آیا کسی خوابست؟
ای مردم خاموش !
امشب فریبایی...
با گریه هم آغوش!
...
اماخجل باشید !
او سوز و سازی داشت!
تا روز مرگش هم...
در سینه رازی داشت !
...
وقتی که مشتش را
سربسته می دیدید!
گل بوده یا پوچ است؟
هرگز نفهمیدید...
...
...
 

mahdi271

عضو جدید
نامه

«شاید همین فردا...
دستی بکوبد در !
از سوی تو باشد...
یک نامه ی دیگر !
...
اول سلامت کو؟
حرفی ندارم من...
یا خسته و خاموش!
یا بی قرارم من !
...
حالم پریشانست!
دیدی که دلتنگم !
وقتی نباشی تو...
من تکه ای سنگم!
...
این عشق دیرین هم
کاری به دستم داد!
دلتنگی و دوری ...
آخر شکستم داد!
...
باران که می بارد...
پشتم به دیوار است!
مادر نمی خندد ...
شاید که بیمار است!
...
دیشب که خوابیدم
ساعت صدایم کرد!
دیوانه بازی داشت!
با غم رهایم کرد!
...
رفتم ، خداحافظ
رفتم به جایی دور...
تو لایق صبحی ...
با بوسه های نور...»
...

شبهای بسیاری...
اشکم به دامن بود!
آخر نفهمیدی ...
این نامه از من بود!
...
...
 

mahdi271

عضو جدید
جمعه

چتر چنار بسته شد!
پرنده پر کشید و رفت...
به چشمک ستاره ها
شاپرکی پرید و رفت...
...
و من دوباره می دوم
کنار ردّ پای تو ...
هر چه شتاب می کنم !
نمی رسم به پای تو...
...
به قله های معرفت
به آسمان رسیده ای!
شبیه سیب قصه ها
مرا ز شاخه چیده ای!
...
سبکتر از سکوت شب
دلت زلال آرزو ...
هزار دفعه گفته ام !
چه پشت سر ، چه روبه رو!
...
کنار پیچ حادثه ...
شبی که گنگ و مبهم است!
تو می رسی به کهکشان!
زمین برای تو کم است!
...
هزار ، شنبه دست تو
نمی رسد به دست من
دوشنبه های منتظر
که می دهد شکست ِ من
...
سه شنبه های بعد ِ تو
دلم ستاره می شود!
برای حسّ بودنت ...
بگو چه چاره می شود؟
...

شبی بیا ز من بگیر...
خطوط این ادامه را ...
تمام هفته یک طرف!
غم غروب جمعه را ...
...
 

Similar threads

بالا