اشعار فریبا شش بلوکی

mahdi271

عضو جدید
چندیست

برلب پنجره ها
باد اذان می گوید
و سپس...
نور خورشید بهار
از اتاقی به اتاقی دیگر
چشم بی خواب مرا می جوید
...
باز روییدن صبحی دگر است
بستر خواب پریشانی من
از خودم خسته تر است
...
با نگاهی گذرا می بینم
دفتر شعرم را...
سکت و سرد وغریب
روی نیلوفرتنهایی من
...

قلمم خوابیده
بر لب پنجره ام
و به من می خندد
بالش آبی من!
...
باز هم جامانده
حرفها در دل من
...
نیم خیز می گردم
زیر لب می گویم:
آه ! آری چندیست
که در این دایره چرخ کبود
صحبت از بودن هجر است و وصال
ترس پایان غروب
آرزوهای محال
...
و ز جا می خیزم
...
 

mahdi271

عضو جدید
ای کاش

ای کاش که در نیمه ی این راه
فریاد نمی زدی که برگرد...
ای کاش که این قصه نمی شد
یک شعر پر از سیاهی و درد
*
ای کاش شبانگاه که می شد
این پنجره تا صبح سحر باز نمی ماند
حسرت زده ای بر لب این پنجره ای کاش
با یاد دو چشمان تو آواز نمی خواند
*
ای کاش کلاغی که فرورفت در افاق
در باغچه کوچک تو باز نشیند
تا از طرف من ،سر فرصت دوسه باری
آشفتگی حال تو را خوب ببیند

*
ای کاش که این نورپر از گرمی خورشید
بر شاخه ی سر سبز درخت تو بتابد
آنگاه که دستت برسد تا نوک شاخه
بر دست تو آرام و به صد ناز بخوابد
*
ای کاش که این ابر که مهمان شده در شهر
تا شهر تو رقصنده و طناز بیاید
هر گاه که تو خیره شوی بر دل این ابر
باران وفاداری من بر تو ببارد
*
ای کاش دوباره برسد لحظه دیدار
ویرانه شود این همه آشفتگی و درد
ای کاش که تو در وسط راه
فریاد نمی زدی که برگرد
....
 

mahdi271

عضو جدید
رازقی

نهادم سر به روی شانه ی ابر
شبی در آسمانی بی ستاره
به تنهایی خود معتادم ،اما
صدایم کن ،صدایم کن دوباره
*
شب اردیبهشت و بوی باران
خدایا دست هایم سرد و خالیست
هزاران کوچه باغ عشق اینجاست
دلم اهل همین دور و حوالیست
*
من از این مردمانت خسته گشتم
و گریه که هنوز با من عجین است
خدایا مرگ من کی می رسد ؟ آه!
کجا دست اجل بر من کمین است؟
*
دوباره زاده شد یک شعر دیگر
خدایا دردهایم بی شمار است
تو انسان آفریدی از گل و خاک
ولی مخلوق تو بس نابکار است
*
من امشب آمدم تا در گه تو
که از نزدیک دردم را بگویم
برای این همه تنهایی خویش
دوباره چاره ای شاید بجویم
*
در این درگه ، میان باد و باران
افق هایی که می روید ستاره
خدایا درد من را می شناسی؟
دلم لبریز ابری پاره پاره
*
خدایا در میان مردمانت
هزاران قلب سنگی دیده ام من
برای شاپرک های طلایی
فقس های قشنگی دیده ام من!
*

حسادت قلب هارا تیره کرده
دلم امشب هوای گریه ها کرد
خدایا آن کسی که بی وفا بود
مرا با کوهی از غمها رها کرد
*
خدایا آمدم تا راز خود را
به گوش خالق خود باز گویم
کمی آهسته و غمگین و آرام
ولی با نغمه و آواز گویم
*
میان بندگانت هر چه دیدم
هوس ها جانشین عاشقی بود
به دستان دروغین محبت
گلی دیدم شبیه رازقی بود!
*
خدایا پس محبت هم فریب است !
دروغی در نهاد عاشقی هست!
نوشتم شعر خود را تا بدانی
که بیزارم ز هر چه رازقی هست!

*
ولی نه!رازقی معصوم و پاک است
هر آنچه هست از انسان خاکیست
نهادم سر به روی شانه ی ابر
به دستم رازقی ها یادگاریست!
...
 

mahdi271

عضو جدید
وداع

من امشب تا سحر بیدار می مانم
دلم دریای طوفانیست
نگاهم می شکافد آسمانها را
و جایت پیش من خالیست!
*
به زیر شاخه ی تنها درخت خود
لباس سبز می پوشم
و با یادت سرودی تلخ می خوانم
و چای تلخ می نوشم
*
من امشب مشت می کوبم
به دیواری که دلگیر است
خودم هم خوب می دانم
برای آرزو دیر است!
*
من امشب داد خواهم زد
دلم لبریز فریاد است
به روی خاطرات بد
صدای زوزه ی باد است
*
برو با خود ببر دیگر
از این جا ردّ پایت را
به آتش می کشم امشب
تمام نامه هایت را...
*
صدایم باز می لرزد
من امشب باز هم مستم
تو گفتی هر کجا باشی
من اما در دلت هستم
*
ولی پایان گرفت امشب
سقوط و گریه و ناله
کنار پنجره ، دیگر
نه گلدانی ، نه آلاله
*

همان بهتر که من امشب
ندیدم اشک چشمانت
زدم یک بوسه بر عکست
خدا یار و نگهدارت
...
 

mahdi271

عضو جدید
التماس دعا

این دل شیشه ایم می لرزد
نزنی سنگ به آن
نروی جای دگر
نکنی قهر شبی و ...
نزنی حرف بد آهنگ به آن
...
دل من برگ گل است
همه ی چلچله ها می دانند
سوسن و میخک و یاس
باز آواز مرا می خوانند
...
تکیه گاه دل من نسترن است
با تو ام ای همه آزاد و رها
دست های دل من منتظرند
که بیاویزند بر شاخه ی سرسبز دعا
...

پدرم در شب بیماری خویش
دست و پا می زند و وای به من!
کاینچنین صبر و قرارم به تلاطم شده است
پیچک سبز دعا - ناله ی من
...
پدرم دست مرا می گیرد
وای !تب دارد و آزرده دلم
چه کنم ؟ بغض گلویم را بست
به شکستن نرسد شاخه ی زیبای گلم!
...
عطر تبدار نفس های پدر
بوسه های شب بیماری او
یادم آورد که من در صدف تور سفید
نیز آن شب ، شب بی تابی او
...
من فراوان شدم از حس غرور
پدرم خنده کنان گفت به من:
دخترم رفتی تو با تور سفید
برنگردی مگر آن روز که باشی به کفن

...
آه ! کنون من و بیماری سرسخت پدر
به لبانم همه آویز دعا
اشک من باز چکید
یاد بغضی که مرا برد به دامان خدا...
...
التماس دعا
 

mahdi271

عضو جدید
لحظه شماری

شب شهر تو هم تاریک و تار است؟
برای دیدنم بی تاب هستی؟
چو می اید ستاره بر لب بام
تو هم مانند من بی خواب هستی؟
*
دلت می لرزد از نامهربانی؟
صدایت هق هق تلخ جداییست؟
چو می خندی به روی ماه تابان
غمت اندازه ی بی همزبانیست؟
*
بهارت رنگ پاییز و سکوت است؟
نگاهت رفته تا آفاق فردا؟
چو از ره می رسی تا منزل خویش
نمی گویی به خود : پس کو فریبا؟!
*
صدای مرغ حق را می شناسی؟

شب و دریا و طوفان در دلت نیست؟
چو در بستر به سوی خواب ایی
هوای بوسه ی من در سرت نیست؟
*
نمی خواهی به آغوشم بگیری؟
نمی گیرد دلت هر دم بهانه؟
تو تا تنهای تنها می شوی باز
نمی خوانی به یاد من ترانه؟
*
چه گویم ؟ ای جدا افتاده از من
منم بی تاب و مست و بی قرارم
برای لحظه ای پیش تو بودن
تمام لحظه ها را می شمارم...
...
 

mahdi271

عضو جدید
جاوید

همه چیز رو به پایان است....
همه کس رو به تنهایی...
ای امید این دل تنها
تو چرا پایان نمی یابی ؟!
*
می رسد مرگم شبی آخر
می رسم تا اوج تنهایی
می شوم پنهان به زیر خاک
تو مرا دیگر نمی یابی!
*
سالها خواندم به یاد تو
شعرهای کهنه و مرده
پس تو باور کن ، تو باور کن
عشق تو ، دین مرا برده
*
گل به روی دامنم پژمرد
پرده می رقصد میان باد
رفتی و تو پیش خود گفتی
می روم من ، هر چه بادا باد!
*
ظهر تابستان و فکر تو
دیده ام پاییزی و سرد است
برف و تنهایی بعد از تو
ماجرای گریه و درداست
*
من می اندیشم به این جمله
که تو گفتی وقت دل کندن
"تا ابد جاوید می ماند
از تو ماندن ، از من این رفتن"
....
 

mahdi271

عضو جدید
او خوب می داند

در چارچوب عصر یکشنبه
آواز سرداده پرستویی
بر سایه سار یک درخت پیر
تنها نشسته یاس خوشبویی
*
من در اتاق نیمه تاریکم
دور از نگاه هرزه ی هر کس
نقشی به رویاهای خود دادم
تصویر آزادی از این محبس !
*
ساعات تنهایی من پر شد
از اشک ها و شعر های من
شاید شبیه مادرم بودند
این دست ها و چشم های من !
*
با بال های شعر خواهم رفت
تا بوسه ی خورشید زرین پوش
امروز من مهمان سهرابم
در کوچه های خلوت و خاموش
*
تب می کنم در آسمان شعر
آه ! این حرارت دست و پا گیر است
پرواز می خواهد دلم اما ....
اینجا فقط دیوار و زنجیر است
*
مادر برایم نذر خواهد کرد
فردا که می اید به دیدارم
او خوب می داند چه می خواهم
با آرزوهایی که من دارم....
....
 

mahdi271

عضو جدید
سفر

من که باید بروم ...
برسم جایى دور ...
که نباشد اثرى از من و بیچارگی ام
سفر ظلمت من تا دل نور ...
*
من که باید بروم ...
خانه تنگ است و سیاه !
نازنین دلبر من !
عمر من گشته تباه ...
*
غمم از داغ سکوت
زخمم از حسرت عشق
هوس بوسه ى تو ...
مُردم از کثرت عشق !
*
من که باید بروم ...
زیر رگبار تگرگ
راهى دشت خَموشم ، به خدا ...
عاشق خلوت مرگ ...
*
نه صدایى که من آزرده شوم
نه دروغى ، نه فریبى ، نه ریا
بروم تا سر آن کوه بلند
که نوشتی تو بر آن اسم مرا ...
*
کاشکی سنگ مزارم بود و...
حبس می شد نفس سینه ی من
کاش با دست تو پایان می یافت
غم تنهایی دیرینه ی من
....
 

mahdi271

عضو جدید
در جا

من و مرغکی گیج و دریا زده ...
تو و کاغذ و نامه ای تا زده ...
*
من و امتداد تو و سادگی ...
تو و ریشه هایی که سرما زده ...
*
من و رنگ عشق و غروب و خزان ...
تو و بوی باران که بر ما زده ...
*
من و وسعت و فرصت و فاصله ...
تو و تکیه گاهی که فردا زده ...
*
من و یک سبد آرزوی محال ...
تو و سنگ سختی که با پا زده ...
*
من و کوچه ای رو به روی دعا...
تو و نردبانی به بالا زده ...
*
معلم که آمد کلاس دلم ...
تو شاگرد خوبی که بر پا زده ...
*
چه حاصل ؟ چه حاصل ؟ از این انتظار ...
من و تو ... و عشقی که در جا زده ...
*
...
 

mahdi271

عضو جدید
این همه بهانه !

گردو - شکستم...
خواب تورا ندیدم !
ازتو - گذشتم...
از سرِ دل پریدم!
*
رفتم - رسیدم...
بازی کودکانه!
گفتی - شنیدم...
شمع وگل وپروانه!
*
یکشب- نبودی...
شکل توراکشیدم!
رفتی - ندیدی...
من به کجا رسیدم!
*
آن شب - شکستم...
گردوی خاطراتت!
خواندم - چشیدم...
مزه ی نامه هایت!
*
آری- رسیدم...
به شاخه و جوانه!
دل را - سپردم...
به این همه بهانه!
...
...
 

mahdi271

عضو جدید
قمار

در این خطوط مُرده ام
درامتداد لحظه ها ...
تو و قیام شاخه ها
من و دوباره هرزه ها
...
دوباره بوی خانه را
هوای تنگ سینه ام
کسی فشار می دهد
مرا به چنگ سینه ام
...
چه بی صدا پریده ام
از این بهار تا خزان
چو بسته ام دو دیده را
رسیده ام به آسمان
...
و از سکوت ِدست ِخود
که می کشم به پرده ام
ببین به روی دامنم
گلی ز پشت ِنرده ام!
...
دوباره در رکوع دل
صدای یک رها شدن
صدا ، صدای اتّفاق
اسیر لحظه ها شدن
...
به جمعه ها سلام ِ من
رسیده ام به بوی تو
من از کجا گذشته ام ؟
نمی رسم به کوی تو ؟
...
در این قمار ، بی دغل
من از تو پیش برده ام
تو خط خطی شدی ، و من
در این خطوط مرده ام!
...
 

mahdi271

عضو جدید
شب شعر

به احترام قافیه
دلم قیام می کند
تنم شکوفه می دهد
لبم سلام می کند
...
غزل ، قصیده ، مثنوی
رباعی نگاه ِ من
سروده های بی کسی
طلوع مهر و ماه من
...
اشاره می کنم شبی
به عابران روی پل
شبی ستاره می شوم
به چادر ِ نماز گل
...
شبی شکست می خورم
از آسمان و پنجره
هجوم بغض می رسد
به ناله های حنجره
...
شبی به سجده می روم
به شعر و شاخه های آن
به بیت ،بیتِ یک غزل
به واژه ،واژه های آن
...
به افتخار لحظه ها
شروع شعر بی ریا
شبی که سوت می کشم !
تو هم به دیدنم بیا
...
ببین کنار خانه ام
به سمت چپ که می روی
نوشته ام به کاج خود
« ز یاد من نمی روی »
...
...
 

mahdi271

عضو جدید
تا...نور

ببین ! من ازکنارتو
به سمت نور می روم
به لکّه ای ، به نقطه ای
به جایی دور می روم ...
*
هجوم می برد به من
دو دست سرد خواهشت
به کوچه های چشم تو
ولحظه ی نوازشت ...
*
حوا لی صدای دل
به گرد و خاک می رسم
پس ازخیال سبز تو
به آب پاک می رسم
*
به قا مت ستاره ای
پرنده لانه می کند
سکوت عشق در پرش
هوای خانه می کند
*
تو گفته ای که حرف من
همیشه گنگ و مبهمست!
ولی شتاب می کنی !
نگاه تو به من کم است !
*
من آن پرنده ام که تو
مرابه لانه می بری
سکوت عشق در پرم
به آشیانه می بری
*
سپس ، من ازکنارتو
به سمت نور می روم ...
چه چیزگنگ و مبهمست؟!
به جایی دورمی روم...
*
...
 

mahdi271

عضو جدید
بهار بی تو

دلم گواه می دهد
مرا ز یاد برده ای
بهار می رسد ولی ...
تو در دلم نمرده ای
*
چه زود رفت ، آرزو
و روز های بی غروب
تمام اهتمام ما ...
برای یک شروع خوب
*
شروع فصل دستمان
و سیب و سکّه در سبد
شکوفه های صورتی
سقوط لحظه های بد
*
چه زود رفت ، دست تو
به شاخه های بی ثمر
و سایه سار سال نو
و خاطرات یک سفر
*
نسیم شب ، نسیم شب
و لانه ی پرندگان ...
جوانه های تُرد وتَر
و سبزه های عشقمان
*
چه زود در بهارمان
خزان سرک کشیده است
کنار هفت سین دل
کسی تورا ندیده است ...
*
دلم گواه می دهد
که قاصدک نمی رسد
مرا ز یاد برده ای
بهار بی تو می رسد ...
*
 

mahdi271

عضو جدید
مانده

تا تو هستی که مرا خرد کنی
متنفر شدم از بودن خود
خاک بر حادثه های شب و روز
این منم منتظر لحظه آسودن خود
*
مانده تا درک کنی شعر مرا
مانده تا باز شود پرده راز
مانده تا سر برسد وقت غروب
عطش تشنگی و سوز و گداز
*
تو دلت خوش که مرا آزردی
تو که در پرده غفلت خوابی
من پس از این... خاموش!
مانده تا حرف مرا در یابی
....
 

mahdi271

عضو جدید
بهانه

به نیمه های شب قسم!
که من بهانه جو شدم
به بند بند اسم تو
اسیر آرزو شدم !...
...
سرک کشیده خواهشی
به ناکجای خانه ام
پرنده های یاد تو
نشسته روی شانه ام!
...
نفس نفس ،سکوت من
به دست تو ترانه شد
تمام انتظار تو ...
به سوی من روانه شد!
...
به شاخه های سرو من
کبوتری نمی پرد ...
صدای خواهش تو را
نسیم شب نمی برد !
...
ستاره های بغض من
عروس ابر پاره شد
نگاه تو ،به دست من
اشاره ای دوباره شد!
...
به سوی نردبان تو
مسیر من نمی رسد ...
به التهاب واژه ها
هجوم گریه می رسد!
...
بخوان به نام زندگی
سروده های بی ریا
و دعوتت نمی کنم...
خودت بسادگی بیا!
...
که من خزان خانه را
پر از جوانه می کنم
برای خنده رو شدن...
تو را «بهانه» می کنم
...
...
 

mahdi271

عضو جدید
هنوز خاطرات تو...

هنوز اتصال من...
به خاطرات مرده ات!
نگاه ناتمام من...
به عکس خاک خورده ات!
...
هنوز بوی کهنگی
میان شعر دفترم...
شبی که ماه می دمد
به اشک های آخرم...
...
کدام اهل معرفت
سری به خانه ام زده؟
و عطر ساده ی گلی
به روی شانه ام زده؟
...
کدام دست مهربان
مرا اشاره کرده است؟
کنار خانه ی دلم
چرا حصار و نرده است؟!
...
و سوت ساده ی قطار
چرا حزین و خسته شد؟
چرا تمام راه ِ من
پر از خطوط بسته شد؟
...
هنوز در حیاط ما...
کنار یاس مرده ات!
کسی نگاه می کند...
به کفش خاک خورده ات!
...
کسی سوال می کند...
کسی جواب می دهد...
و نامه های پشت هم...
مرا عذاب می دهد!
...

سوال می کنم چرا؟
نمانده جای پای تو!
چرا نمی رسد به من؟
جواب نامه های تو!
...
 

mahdi271

عضو جدید
خط کشیده ام

وای از این ستاره ها!
آخ از این پرنده ها !
ما همه همسفریم...
سهم من مال شما!
...
مثل باران و درخت...
مثل آن شاخه که در باد شکست!
مثل ذرات هوا ...
که به پیوند نفس ها پیوست...
...
من که خط کشیده ام به زندگی
با تمام ِهر چه هست!
روزهای زرد و خشک ...
خاطرات زشت و پست ...
...
با دو دستی بی توان ...
با نگاهی گیج و مست ...
سهم من مال شما!
که دلم سخت شکست!
...
خط کشیده ام به عشق!
با تمام ِ هر چه بود...
تکیه بر بازوی تو ...
در خیالات ِ کبود ...
...
خط کشیده ام به تو !
هر چه بادا باد، هر چه شد که شد!
زیر ِ ابری در شبی باران زده!
خط کشیده ام به روی چشم خود !
...
...
 

mahdi271

عضو جدید
امروز هم

امروز هم بیگانگی...
چای و سلام و یک نگاه...
دستان نامأنوس ما...
بغض و سکوت و اشک و آه...
...
افسوس از تنهائی ام!
شب های تاریک و سیاه...
یک زن کنار پنجره ...
در انتظار نور ماه...
...
بی اعتنا ، بی حوصله!
مثل نسیم ، در به در !
غرق ِ فراموشی خود...
مهمان ندارد پشت ِ در...
...
گاهی پر از بیهودگی...
با چشم های خسته تر...
گاهی به فکر یک پرش!
تا آرزویی تازه تر...
...
با حزن بی پایان خود...
با بغض های پشت ِ هم...
دستی به شیشه می کشد...
با آه های دم به دم ...
...
تنها تر از برگ خزان !
محو سکوت و غرق غم ...
مبهوت در اوهام خود...
تکرارهای مثل ِ هم ...
...
ناگه سپیده می زند!
خورشید و دستان پگاه ...
امروز هم بیگانگی...
چای و سلام و یک نگاه ...
...
 

mahdi271

عضو جدید
جریمه

بر سادگیم ستاره خندید!
انگار خدا نشسته بر بام!
...
مظلوم تر از همیشه بودم...
آسوده از این گردش ایام...
...
بر دفتر مشق ِمن تو بودی...
حرف دل و نقطه های اتمام...
...
یک نقطه کنار بید مجنون ...
یک نقطه کنار درس بادام...
...
ای وای ! دلم شکسته از عشق!
عشقی که مرا کشیده در دام !
...
بادام شکست ، من رسیدم!
از اوج خیال و فکر و اوهام !
...
صدبار رسیده ام به جمعه ...
تکرار ِ من و خدای بر بام ...
...
انگار جریمه ام همین است !
مشق شب و درس بی سرانجام...

...
...
 

mahdi271

عضو جدید
جدید

امروز روز خلوت دو تا کبوتر
در کوچه باغ خاطرات سبزو شاد است
...
امروز روز ِ مشق های نا نوشته
در فصل درس فرق های سین و صاد است
...
امروز روز بازی گیسوی خورشید
در چنگ پر از شهوت باران و باد است
...
وقتی که چشمان تو را بی تاب دیدم
گفتم که امروز آخرین فریاد و داد است
...
وقتی که احساسم شکوفا گشته از عشق
تنها صدای تومرا درعمق یاد است
...
تو راست گفتی ،من خیالاتی شدم باز!
این شعر هم شکل جدیدجیغ و داد است
!
...
...
 

mahdi271

عضو جدید
هوای تو

در کوچه های ذهن من
هنوز رد پای تو
شکوه نکن ز فاصله
نمی رسد صدای تو
...
رسیده ای به انتها
به نقطه ی سیاه عشق
به هیچ کس نگو که من
بریده ام زراه عشق
...
کتاب شب ورق ،ورق
پر از خطوط بی کسی
نوشته روی جلد آن
که تو به من نمی رسی
...
کبوترانه آمدم
به برج دیدگان تو
مرا به درد می کشد
غمی که شد از آنِ تو
...
تمام ماجرای من
سه واژه شد برای تو
سه واژه ی جدا ،جدا
من و...
شب و ...
هوای تو...
 

mahdi271

عضو جدید
بنفش

آری بنفش بود
آن خاطرات سرد...
آ ن جا که قاصدک
هر گز گذر نکرد...
...
آن جا که دختری
بر صندلی نشست ...
چیزی درون او
صد تکّه شد ، شکست
...
با دست های خود
از بودنش گذشت ...
امضا برای چه ؟!
تقدیر و سرگذشت ؟!
...
آری بنفش بود
آن سکه های زرد!
آن خانه ی کبود!
آن بوسه های سرد
...
آن جا که پنجره
مهمان تازه داشت ...
یک مشت آرزو ...
آیا کسی نکاشت ؟!
...
گنجشک می پرید
از شاخه های دور
آری بنفش بود
خندیدن و عبور...
...
آن جا که تکیه گاه
لغزنده و دروغ
خواب عجیب شب ...
کمرنگ و بی فروغ
...
آری بنفش بود
حتی چنار پیر ...
آن سایه های مات
آن تور ... آن حریر !
...
آن درب نیمه باز
آن ارتفاع پست
بغضی که می شکست
با سوت و خنده ، دست!
...
آری بنفش بود
...
 

mahdi271

عضو جدید
پاره

هزار رشته از دلم
شبی ستاره می شود
ز هر ستاره ، نقطه ای
به تو اشاره می شود
...
ز چشمک ستاره ها
هزار غنچه می دمد
ز غنچه های رنگ رنگ
هوا بهاره می شود
...
شبی درخت خاطره
هزار شاخه می دهد
پلی میان ما دو تا
ز سنگ خاره می شود
...
تمام انتظار ما
شبی کنار می رود
خدای خوب و مهربان !
گرم نظاره می شود
...
نفس نفس ، قدم قدم
سحر ز راه می رسد
تو می دوی به سوی من
تنم شراره می شود
...
ولی همین که دست ما
به فکر چاره می شود
تمام رشته های من
خراب و پاره می شود
...
 

mahdi271

عضو جدید
صدای ساعت

فقط یک پنجره باز است
و من فریاد می خواهم
خدا را نیمه شب دیدم !
دگر شب ها نمی خوابم
...
صدای مهربانی گفت :
«فریبا جان ! تو بیداری ؟!»
«دوباره اشک می ریزی؟!»
«بگو ... کاری اگر داری !»
...
و برفی نرم می بارید
و شب مرموز و مبهم بود!
و از میدان دید ِ من
جهان لبریز ماتم بود !
...
خدایا در مسیر من
کسی دیوار می چیند !
کسی گل را نمی فهمد!
کسی من را نمی بیند !
...
و بوی نسترن ها را
کسی می دزدد از خانه !
و باران را نمی داند !
و نه پرواز و پروانه !
...
کسی بر دست و پای من
غل و زنجیر می خواهد !
سکوتم را نمی فهمد !
مرا دیوانه می خواند !
...
خدایا در مسیر من
فقط یک پنجره باز است !
و من پرواز می خواهم ...
دل من یک سبد راز است !
...
به چشمم اشک مهمان شد!
و آهی بر لبم جاری...
صدای ساعتم آمد !
«فریبا جان ! تو بیداری ؟!»
...
...
 

mahdi271

عضو جدید
دیدی؟!

دیدی که می رفت ...
تا باورِ من ...
برف از سر ِبام...
آّب از سر من ...
*
دیدی که بی تو ...
آمد از این در ...
خرداد و مرداد...
آبان و آذر ...
*
دیدی که شب شد ...
وقتی نبودی ...
من بودم و دل ...
شعر وسرودی ...
*
دیدی بنفشه ...
در دست من مُرد...
تا دشت خواهش...
اما مرا برد...
*
دیدی که گل داد...
آئینه ی من ...
از جای پایت...
بر سینه ی من ...
*
دیدی که باران...
بر شیشه می خورد...
وقتی که طوفان...
پروانه را برد...
*
دیدی که این است...
معنای امروز...
دیروز ِفردا...
فردای دیروز...
*
 

mahdi271

عضو جدید
محکوم ترین

چیزی به سحر نمانده دیگر
ساعت سه و نیم ِ نیمه شب شد
بی خوابی و افکار شبانه
ای وای ! دوباره بی سبب شد
...
با یاد تو می روم به بستر
تا دل بدهم به اوج مستی
پرواز کنان ، به صد ستاره
آواز دهم ، سرود هستی
...
امشب به سرم هلال ماه است
بر دست و لبم نور ستاره
گیسوی مراتو شانه کردی
با تکه ی ابری پاره پاره
...
امشب که دلم به آسمانهاست
تا عرش خدا رسیده ام من
شکی شده ام ز آنچه دیدم
هجران تو را چشیده ام من
...
ای کاش پرنده ای که در دل
هر شب هوس پریدنش هست
یک شب قفسش گشوده می شد
تا فرصت پرپر زدنش هست
...
ای کاش تمام خاطراتم
بازیچه ی باد هرزه می شد
بین من و محکومیت من
دستان خدا چو پرده می شد
...
ای کاش خدا بار دگر باز
این شعر مرا خوب بخواند
بر دایره ی قضاوت خویش
"محکوم ترین" زنم نخواند...
...
 

mahdi271

عضو جدید
دیوار و شیشه

تو می نوشتی روی شیشه
آن نامه های سرخ تبدار!
من می نوشتم پاسخت را
اما فقط بر روی دیوار!
...
گل می نشاندی روی شیشه
من شعر می خواندم برایت
آهسته می خواندی مرا باز
من گریه می کردم برایت
...
دل می کشیدی روی شیشه
دل می کشیدم روی دیوار
تو منتظر از پشت شیشه
من منتظر از پشت دیوار
...
وقتی که باران محو می کرد
شعر مرا از روی دیوار
یک بوسه از تو روی شیشه
یک بوسه از من روی دیوار
...
وقتی که می خندید خورشید
دستان تو بر روی شیشه
نقش مرا ترسیم می کرد
دیوار بود و سنگ و شیشه...
...
من لمس می کردم غمت را
هر چند بودم پشت دیوار
چند قطره اشکت روی شیشه
با سایه های درهم و تار
...
آخر نوشتی روی شیشه
مشتی بزن بر قلب دیوار
سنگی بزن برقلب شیشه
من هم نوشتم روی دیوار
...

باید فرو ریزد از این پس
این شیشه ها و سنگ و دیوار
باران خوشبختی ببارد
بر لحظه های سبز دیدار
...
ورنه فقط اسمی بماند
از قصه ی این یار و دلدار
آنهم فقط بر روی شیشه
آنهم فقط بر روی دیوار...
...
 

mahdi271

عضو جدید
پیدا شدی

در جستجوی عشق بودم
در روزهای خسته از غم
در هر نگاهی راز دیدم
اما همه مغشوش و مبهم
*
گویی در این ایام مغموم
مردم همه سر خورده بودند
در تاریکی های شبانگاه
گویی درختان مرده بودند
*
گنجشک های هر گذرگاه
جز ناله آوازی نخواندند
حتی قناری های عاشق
پهلوی یکدیگر نماندند
*
افسانه های کهنه ی عشق
بازیچه ی تاریکی و باد
دلها همه ویرانه ، اما
مخروبه های شهر، آباد
*
معصومیت ، این واژه ی ناب
بی خانمان و در به در بود
این آسمان ها ،بی پرستو
فریادها هم بی ثمر بود
*
متروکه های شهر ، پُر بود
از زوزه ی سگ های ولگرد
بر سقف هر خانه نشانی
از خاموشی ها ، خستگی ، درد
*
باران گلویش بسته می شد
از بغض های بی سرانجام
یا ردپای کودکانی
پای برهنه بر سرِ بام
*

من می دویدم در پی عشق
اما مرا دیوانه گفتند
شهوت پرستانی که هر شب
خود را به آغوشی سپردند
*
من می دویدم در پی عشق
پیدا شدی ، مانند رویا
پیدا شدی ، اما عزیزم !
جای من و تو نیست اینجا...
...
 

Similar threads

بالا