اشعار فریبا شش بلوکی

mahdi271

عضو جدید
گله

باز گفتم
کوه صبرم
مثل سنگم
عهد بستم
نکنم شکوه ز کس
بد نگویم به کسی
***
صبح زودی رفتم
گله ها را بردم
سر جویی شستم
***
باز گفتم
که تو خوبی و قشنگی و تو مستی
و من از روز ازل
عاشق تو بودم و هستم
***
گله ای از تو ندارم
چشم بر هر چه که کردی
همه بستم
***
لیک دیدم
چشم هایم
غرق اشکند
غرق اشکند
گله دارند
از من و عهدی که بستم
 

mahdi271

عضو جدید
گریز

من از برق نگاهت می گریزم
من از موی سیاهت می گریزم

برای آنکه اشکت را نبینم
همین حالا ز آهت می گریزم

برای آنکه نفرینم نگویی
ز بغض و ناله هایت می گریزم

برای آن که خورشیدم بمانی
من از شکل چو ماهت می گریزم

برایم نامه دادی من چه گویم؟
که از آن نامه هایت می گریزم

نوشتی عشق بازاری ندارد
من از طرز نگاهت می گریزم

نوشتی خسته ای از عشق و مستی
من از آن شکو ه هایت می گریزم

نوشتی می گریزی از من و دل
من اما پا به پایت می گریزم
 

mahdi271

عضو جدید
علت گریه
دویده ام به سوی تو
رسیده ام به کوی تو
تمام هستی ام کنون
بسته به تار موی تو
***
مرا نماز کی بود؟
بدون رنگ و بوی تو
بهشت من تو بوده ای
چو بنگرم به روی تو
***
من که همیشه بوده ام
فقط به آرزوی تو
چگونه بگذرم کنون؟
به راحتی ز کوی تو
***
خون درون هر رگم
چو باده در سبوی تو
در شب وصل وای من
تنم گرفته بوی تو
***
مپرس ز گریه های من
ترسم از آبروی تو
 

mahdi271

عضو جدید
زنده به گور

خلوتی می خواهم
قلمی از گل یاس
دفتری جنس بلور
بنویسم از عشق
بسرایم از نور

روی خط های نسیم
دو قدم راه روم
بکشم شکل تورا
و به دستت انگور

یادم افتاد شبی
رفته بودیم ته باغ
تو به من می گفتی
بنویس
چشم شیطان شده کور

من نوشتم برکاج
که پرم از تو و عشق
دوستت خواهم داشت
تا سراشیبی گور

تو به من خندیدی
و به اینده در راه نه چندان هم دور

عشق رادار زدند
سر هر کوچه صبح
باز هم جار زدند
دلتان زنده به گور
دلتان زنده به گور
 

mahdi271

عضو جدید
کوچه یاس

آه من ایستاده ام
روی تقویم دلم
و پرم از انتظار
باز بیچاره دلم
***
شنبه ها یکشنبه ها
سوختند در انزوا
نیز روز های دگر
رفته اند تا نا کجا
***
می دوم تا دم گل
میزنم من فریاد
فصل پرپر شدن است
کوچه یاس کجاست؟
به چه کس باید گفت
گل ترازوی خداست
***
به چه کس باید گفت
یک نفر هم شاید
گاهی آواز خوشی می خواند
از سر دلتنگی
یا دم حادثه ها
یک نفر هم شاید
شعر من را می خواند
بر لب پنجره ها
روستایی شهری
***
عکس من رادیدی؟
گریه ام پیدا بود
اشک من را دیدی؟
***
من پرم از هیجان
نبض من دلتنگیست
نفسم خاطره است
خاطراتم ابریست
***
از شما می پرسم
هیچ کس اینجا نیست؟
چشم هایم گفتند
امشب هم بارانیست
کوچه یاس کجاست؟
 

mahdi271

عضو جدید
زنجیر

روز ها می گذرند
مثل زنجیر صدا
یا صدای زنجیر
و شب آواز زند
در دل این همه خواب
مثل یک عاشق پیر

من به تو می گویم
نگرانم به خدا
صبح فردا شده دیر
تو به من می گویی
که نباشم دلگیر

آه اما ای مرگ
کی می ایی به برم؟
خواهم از این همه بد
یک نفس در گذرم

لحظه هایم خرد شد
چهره ام تغییر کرد
سال و ماهم لا نه ای
در دل زنجیر کرد

روز هایم رنگ باخت
رنگ تقویمم پرید
باز زنجیر سکوت
روی شب هایم خزید

شب چو پیچک می شوم با بوی تو
باز می پیچم ز پا تا موی تو
باز تبریکات نور
زیر آوار بلور
من مگر چند ساله ام؟
باز زنجیر سکوت

اینه ای اینه
تو مرا نشناختی
عشق های کاغذی
در دلم انداختی
من مگر دیوانه ام؟
باز زنجیر سکوت

باز گفتم زیر لب
ناله هایم شعر شد
شعر هایم ناله شد
دشت های آرزوم
پر ز بوی لاله شد

باز پرسیدم ز خود
پس نگاهم بیخودی
دور تو پروانه شد؟
یا که چشمت بی دلیل
با دلم همخانه شد؟
شعر های دفترم بی سبب
مستانه شد؟

دانه می روید ز خاک
دانه هم تحقیر شد
ریشه اش در زیر خاک
دانه ی زنجیر شد

آذر خشی عاقبت
برق زد باران گرفت
با طلوع روشنی
مستی ام پایان گرفت

باز تکرار سحر
باز یک روز دگر
روز آغاز کلام
روز شعری نا تمام...

باز تصویر دلم
می تپد در اینه
باز اشکم بی صدا
می چکد بر اینه

باز می سوزد دلم
ناله ام شبگیر شد
روزهایم می روند
عشق هم زنجیر شد
عشق هم زنجیر شد
 

mahdi271

عضو جدید
دیوانگی

چند روزی است که من
باز دیوانه شدم
از غم دوری تو
شمع و پروانه شدم

باز سجاده ی من
رنگ چشمان تو شد
مهر و تسبیح دلم
مثل دستان تو شد

باز هم شب های من
بوی باران می دهد
بوی نمناک زمین
در بهاران می دهد

باز از این پنجره
شعر هایم می روند
گریه هایم می رسند
خنده هایم می روند

باز از روی درخت
مرغ عشقم می پرد
آتش عشقت مرا
تا کجاها می برد

باز قلبم می تپد
خسته حال و بی نفس
می زند فریاد که
خسته ام از این قفس

باز شمعی می شوم
تا بسوزم جان و تن
اشک هایم می چکد
بر دل و دامان من

من که رسوایت شدم
می نویسم بر درخت
می نویسم در هوا
یا به روی سنگ سخت

می نویسم از غمت
شمع و پروانه شدم
چند روزی می شود
باز دیوانه شدم
 

mahdi271

عضو جدید
دل من

دل من تنها بود
دل من هرزه نبود
دل من عادت داشت
که بماند یک جا
به کجا؟
معلوم است
به در خانه ی تو
دل من عادت داشت
که بماند آن جا
پشت یک پرده تور
که تو هرروز آن را
به کناری بزنی
دل من ساکن دیوارو دری
که تو هرروز از آن می گذری
دل من ساکن دستان تو بود
دل من گوشه یک باغچه بود
که تو هرروز به آن می نگری
دل من رادیدی؟
ساکن کفش تو بود
یادت هست؟
 

mahdi271

عضو جدید
دروغ

باز هم چشمان من
رنگ بی خوابی شده
باز قلبم شعله ی
عشق و بی تابی شده
باز بر بام شبم
ماه مهتابی شده

باز می خوانم که من
خسته ام از این همه دلبستگی
خسته ام از زندگی
خسته ام از این سکوت و بندگی
خسته ام از جملگی

باز بیزارم من از تکرار شب
می پرم آهسته از دیوار شب
می زنم فریاد و دستم در هوا
مانده قلبم زنده در آوار شب

شب شروع بی امان گریه هاست
روز آغاز دروغ خنده هاست
روز و شب اما چه فرقی می کند؟
آخر هر خنده وقتی
اشک گرمی پا به پاست

باز نفرین بر دروغ
خنده های بی فروغ
خنده های پر فریب و پر دروغ
خنده هایی از سر دیوانگی
یا دروغین مستی و دلدادگی

خنده هایی یخ زده
قلب هایی غم زده
ای خدا نفرین به قلبی کز دروغ
عشق را بر هم زده

باز بارانی دروغ
می چکد از آسمان
نغمه می خواند به من
ماه و خورشیدی دروغ
باز می تابد به من
باز می پرسم ز خود
رنگ بی خوابی چه شد؟
عشق و بی تابی کجاست؟
ماه مهتابی چه شد؟
 

mahdi271

عضو جدید
زنی را...

زنی را می شناسم من
که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پر شور است
دو صد بیم از سفر دارد

زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه

سرود عشق می خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست

زنی را می شناسم من
که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لایق آنست

زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه؟

زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی می گرید و گوید
به سینه شیر کم دارد

زنی را با تار تنهایی
لباس تور می بافد
زنی در کنج تاریکی
نماز نور می خواند

زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان
تمام سهم او اینست
نگاه سرد زندانبان

زنی را می شناسم من
که می میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند
که این است بازی تقدیر

زنی با فقر می سازد
زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی داند


زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم می کند مخفی
که یک باره نگویندش
چه بد بختی چه بد بختی

زنی را می شناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی می خندد و گوید
که دنیا پیچ و خم دارد

زنی را می شناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه می خواند
اگر چه درد جانکاهی
درون سینه اش دارد

زنی می ترسد از رفتن
که او شمعی ست در خانه
اگر بیرون رود از در
چه تاریک است این خانه

زنی شرمنده از کودک
کنار سفره ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی

زنی را می شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
که او نازای پردرد است

زنی را می شناسم من
که نای رفتنش رفته
قدم هایش همه خسته
دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که بسه

زنی را می شناسم من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بد کاران
تمسخر وار خندیده

زنی آواز می خواند
زنی خاموش می ماند
زنی حتی شبانگاهان
میان کوچه می ماند

زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد

زنی در بستر مرگ است
زنی نزدیکی مرگ است

سراغش را که می گیرد
نمی دانم؟
شبی در بستری کوچک
زنی آهسته می میرد

زنی هم انتقامش را
ز مردی هرزه می گیرد
...
زنی را می شناسم من
...
 

mahdi271

عضو جدید
تردید

گلی از ساقه جدا شد آنشب
دختری مست غرور
در لباسی از تور
بله گفت
همه گفتند مبارک باشد
شادی و شورو شعف
خنده و نقل و نبات
دختر اما پرسید
راز خوشبختی چیست؟
پاسخش را دادند
سر تسلیم نهادن به قضا
که نگویی که چرا
که نپرسی که چه وقت
که ندانی به کجا
که نخواهی تو بدانی تقصیر
بی تامل تردید
هر چه اید به سرت
همه را جمع زنی
بگذاری تو به پای تقدیر
دختر اما ترسید
باز تردید
تردید
و دلش هم لرزید
و بر آن تور سفید اشک هایی که چکید
هیچ کس هم که ندید
هیچ کس هم که ندید
 

mahdi271

عضو جدید
بی خبر

بی خبر آمده ای
باز در خواب شبم
کاش هرگز نشود
صبح و بیدار شوم


کاش می گفتی که من
دل چراغانی کنم
سر راهت گل سرخ
باز قربانی کنم

کاش می گفتی که من
گل میخک بخرم
به سراپرده ی شب
عطر پیچک بزنم

کاش می گفتی که من
سبز بر تن بکنم
جای پاهای تو را
شمع روشن بکنم

کاش می گفتی که من
نور پر پر بکنم
تا می ایی به شبم
چشم خود تر بکنم

کاش این خواب مرا
ببرد تا دم مرگ
شب پاییزی من
خالی است از همه رنگ

کاش اما
....
صبح شد
آسمان شد آبی
جایت اینجا خالی
بی خبر آمدی و
بی خبر هم رفتی
 

mahdi271

عضو جدید
بیخودی

فکر تو را چرا کنم؟
خیال باطل شده ای
حرف تو را چرا زنم؟
سراب کامل شده ای

فکر مرا چه می کنی؟
حرف مرا چه می زنی؟
تو که برای لحظه ای
پیش دلم نمانده ای
شعر مرا نخوانده ای
جواب نامه ی مرا
نداده ای
نداده ای

از این خیال بیخودی
چرا جدا نمی شوی
ز دام خواهش دلت
چرا رها نمی شوی؟

تو که ندیده ای که من
چگونه بیقرارتم
به هر کجا که می روی
چون سایه در جوارتم

تو که ندیده ای که من
تمام شب نخفته ام
وز غم آتشین خود
سخن به کس نگفته ام

برو برو که من دگر
از عاشقی خسته شدم
نگاه کن
به کنج این قفس ببین
که مرغ پر بسته شدم
برو برو فکر مرا مکن دگر
حرف مرا مزن دگر
 

mahdi271

عضو جدید
پرسش

خدایا کاش حالم را بدانی
نگاهم را – نگاهم را
به چشمانم بخوانی

خدایا من دلی دارم
دلی دارم همه خون
شدم بیچاره تر
آواره تر
از هر چه مجنون
خدایا هر کسی را عشق دادی
سینه دادی
پس از آن دلبرو دلداده و
ایینه دادی

ولی تا موی او را تاب دادی
تاب دادی
تمام هستی ام بر آب دادی

خدایا چشم هایش را چه گویم؟
چشم هایش را چه کردی؟
کجا؟
کی ؟ با کدامین سازو برگت؟
از چه رنگی؟

خدایا باز می خواهم بدانم
چرا آتش زده بر جسم و جانم
نمی شد
برق چشمانش نمی بود؟
نمی شد
یا نگاهش آتشین بود لیک بی دود؟

نمی شد قلب من با پود و با تار
همیشه مست می شد از می یار
نمی شد قلب او با تار و با پود
همیشه تا ابد در پیش من بود؟

خدایا زین جدایی ها بگو باز
تو را آخر چه باشد حاصل و سود؟؟

خدایا دل تو دادی
جرم من نیست
تو عشق را آفریدی
جرم من نیست
اگر در آتشم اندازی از عشق
مرا دوزخ تو دادی
جرم من چیست؟!
 

mahdi271

عضو جدید
تو می ایی

تو می ایی
کجا یا کی؟
نمی دانم

تو می ایی
پس از شب های دلتنگی
برای صبح یکرنگی
نمی دانم

تو می ایی
برای باور بودن
دمی با عشق آسودن
نمی دانم

تو می ایی
نگاهت آشنا با من
سلامت بوی پیراهن
نمی دانم


تو می ایی
پس از باران
به دستت شاخه ای ریحان
نمی دانم

تو می ایی
سبک چون پر
برای لحظه ی برتر
نمی دانم

تو می ایی
چو ایینه
دلت شفاف و بی کینه
نمی دانم

تو می ایی
برای من
برای کوری دشمن
نمی دانم

تو می ایی
تنت شبنم
دلت بی غم
نمی دانم

تو می ایی
خدا با تو
تمام لحظه ها باتو
نمی دانم

تو می ایی
تو می ایی
چرا امشب نمی ایی؟
نمی دانم
 

mahdi271

عضو جدید
در آستانه ی بهار

می نویسم از تو ای زیبای من
می سرایم از تو ای رویای من
ای نگاهت سبز تر از سبزه زار
می نویسم بی قرارم بی قرار

پشت دیوار بهار
می نویسم مانده ام در انتظار
ای که چشمت خواب را از من گرفت
می نویسم خسته ام از انتظار
می نویسم می نویسم یادگار

من نمی دانم چه داده ای به من؟
که چنین دل را سپردم دست تو
یا چه بود در آن نگاه آتشین
یا چه کرد بامن دو چشم مست تو

من نمی دانم نمی دانم چرا؟
این چنین آشفته ام
آشفته ام
با خیالت روز و شب در آتشم
شعر هایی نیمه شب ها گفته ام

من نمی دانم ولی اینک بهار
با دو صد گل می رسد
باغ تا گل می دهد
گل به بلبل می رسد

باز می اید بهار
باز می اید بهار
من نمی دانم چرا؟
کس نمی آرد مرا پیغام یار
ای ستمگر روزگار
بی قرارم بی قرار
باز می بارم
چو باران بهار
 

mahdi271

عضو جدید
شعر من

پوستم می ترکد
بس که لبریز توام
تو بهار سبز من
من چو پاییز توام

تو برای آمدن
نفسی تازه بکن
غم شب های مرا
باز اندازه بکن

تو که باران منی
من کنون چتر توام
گل خوشبوی منی
من پر از عطر تو ام

تو پرنده ای و من
پر پرواز توام
تو سکوت مبهمی
من چو آواز تو ام

شعر من تویی تویی
من فقط ساز توام
 

mahdi271

عضو جدید
گفتمش

گفتمش سیب
چه سیبی؟
سیب سرخی که روان است
به یک آب
و دل من پی او
خسته و بی تاب

گفتمش ماه
چه ماهی
که نتابیده به شب های من و دل
دل من باز کشد آه

گفتمش نور
چه نوری؟
که ندارد خبر از ظلمت تاریک شب من
که ندارد خبر از این دل پر تاب و تب من

گفتمش جام
چه جامی؟
پر آتش پر حسرت
چه دلم سوخت از این آتش و حسرت

گفتمش شعر
چه شعری؟
که ندارد خبر از این تن تبدار
که نگوید به من از لحظه ی دیدار

گفتمش عشق
چه عشقی؟
نزند سر به شب من
نگذارد لب خود را به لب من

گفتمش راز
چه رازی؟
همه آگاه از این راز
همه گفتند به خنده
ای عجب راز
شرمگین شد دل من باز
 

mahdi271

عضو جدید
یادت همیشه سبز

هر شب
وقتی که آخرین عابر هم
از کوچه پس کوچه های شهر
به خانه می خزد
و آخرین چراغ هم خاموش می شود
یاد تو
زیر پوست تنم
جوانه می زند
و خاطرت مرا
سر سبز می کند
چنان بی تاب می شوم
که دلم
برای لحظه ای دیدار
بی صبر و بی قرار
گوش کن
تیک تاک ساعت
آمدن و رفتن ثانیه ها را خبر می دهد
چه بی درنگ می ایند
و چه پر شتاب می روند
می ایند
تا آهسته آهسته مرا از تو دور تر سازند
و می روند
تا ذره ذره
گرمی این آتش افتاده به جانم را
با خود ببرند
چه خیال باطلی
چه سعی بیهوده ای
از این همه کوشش بی حاصل
چرا خسته نمی شوند؟
یادت همیشه سبز
 

mahdi271

عضو جدید
خوش به حالت

خوش به حالت ای شب
که چنین نرم و سبک
و چنان شاد و رها
می خزی در دل شهر
می پری از سر بام
می دوی تا ته عشق
می رسی کوچه ی خواب
می روی خانه ی یار
نرم می کوبی به در
یار من می گوید
پنجره ها همه باز
بوده ام منتظرت
خوش به حالت ای شب
 

mahdi271

عضو جدید
قلم

ای قلم بشکن تو از این آه من
یا بسوز
از این غم جانکاه من
یا برایش نامه ای از دل نویس
یا بکش شکل مرا با چشم خیس

ای قلم از من برایش ناله کن
شعر هایم شعر هایم را
برایش نامه کن

ای قلم
تو بوده ای در دست من
شاهدی بر هر چه بود و هست من

ای قلم
ای شاهد شب های من
ای که هستی همدم تنهای من

ای قلم اشکت نمی ریزد چرا؟
می برم حسرت به صبرت مر حبا

ای قلم
آخر نمی سوزی ؟بگو
از نگارش های من آتش بجو

ای قلم
در دست من فریاد کن
از غمم در هر کجا بیداد کن

ای قلم ای شاهد این آه من
بشکن آخر از غم جانکاه من
 

mahdi271

عضو جدید
صدایم کن

هر شب هر نیمه شب
من منتظرم
تا کسی مرا صدا بزند
کسی مرا صدا نمی زند
اما من منتظرم

صدایم کن

بگذار مثل کودکی شاد
شتابان به سوی تو بدوم
مثل دختر بچه ای خندان
با دامنی پر چین
روی دیواری کوتاه
راه روم

و شعر های کودکانه بخوانم
و سر انجام
از آن دیوار کوتاه بپرم پایین
و لی لی کنان به سیبی شیرین
دندان بزنم
و به دانه های انگور
بوسه بزنم
و چشم هایم را ببندم
و دوباره شعر های کودکانه
و بچرخم در باد
صدایم کن
...
 

mahdi271

عضو جدید
همرنگی

مرا به میهمانی چشمانت دعوت کن
و برایم گلدانی بیاور

می خواهم دلم را بکارم
تا جوانه بزند

هر گاه که...
پیچک سبز دلم

تمام خانه ام را گرفت
فریاد خواهم کرد!

نگاه کن!
تمام خانه ام همرنگ چشم توست
...
 

mahdi271

عضو جدید
عید

باز هفت سین سرور
ماهی و تنگ بلور
سکه و سبزه و آب
نرگس و جام شراب

باز هم شادی عید
آرزوهای سپید
باز لیلای بهار
باز مجنونی بید

باز هم رنگین کمان
باز باران بهار
باز گل مست غرور
باز بلبل نغمه خوان

باز رقص دود عود
باز اسفندو گلاب
باز آن سودای ناب
کور باد چشم حسود

باز تکرار دعا
یا مقلب القلوب
یا مدبر النهار
حال ما گردان تو خوب
راه ما گردان تو راست

باز نوروز سعید
باز هم سال جدید
باز هم لاله عشق
خنده و بیم و امید

لیک در این همه رنگ
لیک در این همه نور
سهم من هم این شد
که بمانم دلتنگ
و نباشم مسرور

باز تحویل سکوت
باز شمعی واژگون
باز اشکی در دو چشم
باز بغضی در گلو

باز تندیس بهار
مشت می کوبد به در
پنجره فریاد کرد
او نیامد از سفر
باش تا سال دگر
باش تا سال دگر
 

mahdi271

عضو جدید
تکرار

هر شب کنار پنجره
یک دل برایت می تپد
هر شب کنار پنجره
یک دل
به یادت می تپد
هر چند که....
دستان صبح
تاریخ دیگر می زند
...
 

mahdi271

عضو جدید
بیگانه با دل

نمی دانی چه دلتنگم
چه بی تابم
چه غمگینم چه تنهایم
تو را هر شب صدا کردم
نمی بینی نمی خوابم

بیا تا باورت گردد
که بی تو کمتر از خاکم
ولی با تو به افلاکم

بیا با آرزوهایم
بسازم خانه ای در دل
سراغم را نمی گیری
مگر بیگانه ای با دل؟
 

mahdi271

عضو جدید
بی تو

دیدی که بهار بی تو سرد است
پاییز تر از خزان زرد است

آن شب دل من شکسته تر شد
دیگر همه چیز رنگ درد است

دیگر همه جا سکوت دلگیر
دست و دل من اسیر زنجیر

ای روح پر از ترانه من
خاموش ترین بهانه راگیر

دیگر نروم به سوی مستی
حظی نبرم ز می پرستی

ای آن که نداری خبر از من
سرچشمه ی هر غمم تو هستی

دیگر به بهار خنده ام نیست
باران صفا دهنده ام نیست

ای آن که دلم اسیر عشقت
بر بام دلت؛ پرنده ام نیست؟

شعرم همگی سرود درد است
گفتم که بهار بی تو سرداست

گفتم که بهار بی تودیگر
پاییز تر از خزان زرد است
 

mahdi271

عضو جدید
شناخت

مرا از شعرهایم می شناسی
مرا از غصه هایم می شناسی

اگر یک شب به بالینم بیایی
مرا از ناله هایم می شناسی

تو را از چشم هایت می شناسم
تو را از آن نگاهت می شناسم

سخن هرگز نگفتی با من اما
تو را از آن صدایت می شناسم
 

mahdi271

عضو جدید
شبانه

برای گریه هایم
بسی بهانه دارم

به جای بوسه دیگر
به لب ترانه دارم

چه غم که تو نماندی
غمی به خانه دارم

ببین ز هجرت اینک
شعر شبانه دارم
 

mahdi271

عضو جدید
آزاد

دلم تنگ و دلم تنگ و دلم تنگ
دلت سنگ و دلت سنگ و دلت سنگ

دلم باران دلم نرگس دلم جام
دلت تنها نگاهی ساکت و رام

دلم رسوای شهر و مست و بی تاب
دلت سرگرم بازی، شایدم خواب

دلم خون و دلم خون و دلم خون
دلت خوشحال و خندان ،شاد و گلگون

دلم را بارش ابری گرفته
دلت را خنده ی سردی گرفته

دلم تنها برایت می تپد باز
دلت «ساکت ترین ها »می شود باز

دلم در انتظار روز دیدار
دلت چون قاب خالی روی دیوار

دلم با خاطراتش شاد و مسرور
دلت اما چنان کر ، همچنان کور

دلم با یاد چشمت رفته از دست
دلت اما به این نجوا غریبه است

دلم اما ندارداز تو شکوه
گرچه درده ....
دلت آزاد بوده هر چه کرده
.......
 

Similar threads

بالا