اشعار فریبا شش بلوکی

mahdi271

عضو جدید
من و نسیم

به کوچه های شهر تو...
نسیم می بَرَد مرا...

کنار درب خانه ات ...
و پچ پچ پرنده ها ...

دوباره لمس می کنم ...
درخت خانه ی تو را...

و طعم میوه های غم ...
و شاخه های مرده را ...

اتاق سبز رنگ تو ...
اشاره های تا به تا ...

دوباره چشم روشنت ...
نرو ، بمان ، بیا ! بیا ...

و پنجره گشوده شد ...
شروع بزم ما دو تا ...

تو آنطرف ، من اینطرف ...
و پنجره میان ما ...

دوباره بوسه های تو...
یکی یکی ، دوتا دوتا ...

هجوم اشک شوق تو ...
و بغض های بی صدا ...

دلم چه ساده می شود...
اسیر دست واژه ها ...

دوباره پرس و جو نکن ...
نگو چرا ؟ نگو چرا ؟!

که این نسیم رهگذر ...
رحم نمی کند به ما ...

به سمت خانه ی خودم ...
شبانه می برد مرا ...

و می رسم به خانه ام ...
و انتهای ماجرا ...

همه به خواب رفته اند ...
به جز من و ستاره ها ...
...
 

mahdi271

عضو جدید
بی نشان

قسم به آبروی تو ...
فراق را چشیده ام !
تمام لحظه های خود...
تو را نفس کشیده ام!
...
تو را سکوت کرده ام...
تو را پناه داده ام ...
تو را شب ِشروع ِ دل...
نشان ِ ماه داده ام !
...
به سایه سار سینه ام ...
تو را درخت خوانده ام !
خزان نمی رسد به تو ...
تو را به گُل نشانده ام !
...
به ساقه های نسترن...
بنفشه های زیر و رو...
تو را بهار کرده ام ...
شکوفه های خنده رو !
...
تو را همیشه دیده ام...
نشسته ای به پای من !
و دست های گرم تو...
بین من و خدای من !
...
تو گوش کن به حرف من!
من که خطا نکرده ام !
برای حفظ راز خود ...
ببین فقط چه کرده ام !
...
تو را چنان نهفته ام ...
به شعرهای خوانده ام...
که خسته ام ز جستجو...
و «بی نشانه» مانده ام!
...
 

mahdi271

عضو جدید
زیرخاک

چه پرسشی؟ چه پاسخی؟
خودم جواب می دهم ...
تو را شبیه دسته گل...
شبی به آب می دهم!
...
شبی که شعرهای من...
دگر تمام می شود...
شبی که دست های تو...
به من حرام می شود!
...
شبی که بوسه ی اجل
مرا به خواب می دهد...
چه باشکوه و بی صدا...
به من شراب می دهد!
...
شبی که آخرین نفس
ز غصه پاک می شود...
تمام خاطرات من ...
اسیر خاک می شود!
...
شبی که سیب می دهد
درخت خانه ی خدا !
و من دخیل بسته ام ...
تو را به شاخه ای جدا !
...
نگو که بی وفا شدم!
تو را ز یاد برده ام !
کفن بکن مرا ولی...
گمان مبر که مرده ام!
...
فقط نهان نمی کنم...
دگر تورا ز دیگران ...
مرور می کنم تو را ...
به زیر خاک مهربان !
...
 

mahdi271

عضو جدید
کافی است

عذاب می کشم ولی...
سوال های بی جواب...

هنوزمانده ام که تو ...
گناه هستی یا صواب ؟!

شعارهای روز و شب ...
حباب های روی آب ...

هنوزمانده ای که من ...
حقیقتم یا که سراب ؟!

نمانده فرصتی دگر ...
از این شمارش و حساب...

هر چه که بوده بگذریم ...
زلال و جاری مثل آب...

«همین حضور کافی است ...
من و تو و کمی شتاب» ...

...
...
 

mahdi271

عضو جدید
یک قدم

وقتی که ابر آسمان هم خسته می شد
یا چشم های روشن تو بسته می شد
تا نامه های عاشقانه یک قدم بود ...
اما تمام نامه ها سربسته می شد!
...
من خط به خط نامه ها را می دویدم
تاریک و روشن، واژه ها را می دویدم
تا بوسه های عاشقانه یک قدم بود...
اما تمام سایه ها را می دویدم!
...
وقتی زمستان از سپیدی خسته می شد
یا وقت تکبیر تو بر گلدسته می شد
تا خنده های عاشقانه یک قدم بود...
اما تمام خنده ها یخ بسته می شد!
...
من در سراشیبی غمها می دویدم
بالا و پایین، پله هارا می دویدم
تا گریه های عاشقانه یک قدم بود...
اما تمام کوچه ها را می دویدم!
...
وقتی پرنده از پریدن خسته می شد
یا ریزش برگ خزان پیوسته می شد
تا قصه های عاشقانه یک قدم بود...
اما تمام پنجره ها بسته می شد!
...
من مثل موجی رو به دریا می دویدم
با انتظارِ صبح فردا می دویدم
تا لحظه های عاشقانه یک قدم بود...
اما تمام لحظه هارا می دویدم!
...
وقتی که قلبم از تپیدن خسته می شد
یا هر دو پایم از دویدن خسته می شد
تا آیه های عاشقانه یک قدم بود...
اما دو دستم از نوشتن خسته می شد!
 

mahdi271

عضو جدید
دست باران

در دست های زرد پاییز
انگار باران بود و جالیز
...
...
وقتی که چشمم گریه می خواست
اما نگاهم بر نمی خاست ...
...
...
من بی محابا می دویدم
از سایه ی شب می پریدم
...
...
خط می کشیدم روی دیوار
تاریخ و ساعت، روز دیدار
...
...

یکشنبه ی پاییزی و زرد
یاد آور تنهایی و درد
...
...
ساعت که می چرخید و می گفت:
او هم به یاد عشق تو خفت
...
...
گفتم که حیرانم از این راز!
خوابی که دیشب دیده ام باز!
...
...
رحمی ندارد باد پاییز
من ، تو ،نگاهی سوی جالیز
...
...
باران که شست از روی دیوار
تاریخ و ساعت، روز دیدار!
...
 

mahdi271

عضو جدید
افسوس

و خاطرات کودکی...
صدای کفش مادرم...
*
شبی عروس غم شدم
تور فریب بر سرم!
*
گفتم :بله! ولی چه بود؟
نگاه تو به پیکرم؟
*
هوس ،گناه، هرزگی...
چه آمده کنون سرم؟
*
نگاه کن به آینه...
و روزهای پرپرم...
*
بیا نظاره کن به من...
بیا بخوان ز دفترم...
*
«زنی که شعر می شود
میان دیده ی ترم»
...
 

م.سنام

عضو جدید
عاشقی

عاشقی روح مرا آزرده است
خنده هایم را ز پیشم برده است
*
عاشقی را می توان تحقیر کرد؟
عاشقی را می شود زنجیر کرد؟
*
عاشقی تقصیر یک پیغام نیست
صحبت از آن دانه و این دام نیست
*
عاشقی یک اتفاق ساده نیست
صحبت از دل بردن و دلداده نیست
*
عاشقی یک کلبۀویرانه نیست
صحبت از شمع وگل و پروانه نیست
*
عاشقی تصویر یک پاییز نیست

یک شب سرد و ملال انگیز نیست
*
عاشقی چیزی برای هدیه نیست
طرح دریا و غروب و گریه نیست
*
عاشقی یک نامه و نقاشی بیجان که نیست
عکس قلبی خورده تیر
قطره های خون میان آن که نیست
*
عاشقی روییدن یک غنچه در باران که نیست
هرچه می گویند این وآن که نیست
*
عاشقی تنهای تنها یک تب است
بی تو مردن در سکوت یک شب است
 

Similar threads

بالا