شب .
با تمام ظلماتش
از سینه ی من روشنتر است
چون پیداتر از روز نشان تو را برای من صدا می زند
من
با تمام تلاش هایم
نمی توانم
هرگز نمی توانم
فریادت را از یاد ببرم
شب ها. نشان تو. و فریاد
ایا کسی هست که معنا را از عمق بی معنایی واژگانم دریابد؟
بسان همین شب
که روزن تو را بر پرده ی تاریک سینه ام می تاباند
و فراموشی ات را غیر ممکن می سازد
ایا کسی هست که درد را معنا کند؟
مرا ببخش
مرا ببخش که واژگانم اینگونه شده اند
قرارهایم بی قرار شد
و این واژگان سرا سیمه بر گونه شب نشست
و تو هم چه بی رحم این معانی را نفهمیدی
کافر شده ام
.می دانم باید بگذارم و بروم
بروم
و کوله بار این همه سرگشتگی را به جان اینه بریزم
و بشکنم