mani24
پسندها
36,402

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • يكي هست تو قلبم كه هر شب واسه اون مي نويسم
    اون خوابه
    نمیخوام
    بدونه
    واسه اونه که قلب من اینهمه بیتابه
    یه کاغذ
    یه خودکار
    دوباره شده همدم این دل دیونه
    یه نامه
    که خیسه
    پر از اشک و باز کسی اون و نمیخونه
    یه روز همین جا توی اتاقم
    یدفعه گفت داره میره
    چیزی نگفتم اخه نخواستم دلشو غصه بگیره
    گریه میکردم درو که می بست
    میدونستم که میمیرم
    اون عزیزم بود نمی تونستم جلوی راشو بگیرم
    می ترسم
    یه روزی
    برسه که اونو نبینم بمیرم تنها
    خدایا
    کمک کن نمیخوام بدونه دارم جون میکنم اینجا
    سکوت
    اتاقو
    داره میشکنه تیک تاک ساعت رو دیوار
    دوباره نمیخواد بشه باور من که دیگه نمی یاد انگار

    یه روز همین جا توی اتاقم
    یدفعه گفت داره میره
    چیزی نگفتم اخه نخواستم دلشو غصه بگیره
    گریه میکردم درو که می بست
    میدونستم که میمیرم
    اون عزیزم بود نمی تونستم جلوی راشو بگیرم
    يكي هست تو قلبم كه هر شب واسه اون مي نويسم
    اون خوابه
    نمیخوام
    بدونه
    واسه اونه که قلب من اینهمه بیتابه
    یه کاغذ
    یه خودکار
    دوباره شده همدم این دل دیونه
    یه نامه
    که خیسه
    پر از اشک و باز کسی اون و نمیخونه
    دریای خروشان عشق،چهره مهتاب را بر هم میزد و ساحل،غروب سرخ را به رنگ شعر در آورده بود

    وتنها مجنون حقیقت کنار ساحل به همراه یگانه خاطر خویش،قصیده غم را زیر لبان لعلش بارها زمزمه میکرد



    دلتنگ بود

    خشک مثل بت

    سوگند خورده بود که هیچگاه،پژمرده شدن یاس سفید را در ذهنش تجسم نکند

    آشفته از حال دیار از دیدار یار

    متن دلش پر از واژه های درهم بود

    لبانش غنچه شده و دیگر مثل گل نمیشکفت

    نثری روان در سر داشت آغشته به بوی خوش نسیم وبه عطر باران
    بهترین حرفی که بهم زدی یادته؟
    هیچوقت از یادم نمیره
    همیشه توی گوشمه
    تو مگه قلب منی که صدای نفسهات هر جا هستی با منه



    گفتی عشق مثل پروانه است که اگه سفت بگیریش میمیره اگه هم شل بگیری از دستت میپره میره
    من ترسیدم که بمیره شل گرفتم
    بی تو چه کنم؟؟؟؟؟؟
    رفتنت موج غریبی است که دل میشکند



    میدونم مغروری
    هیچگاه به خودت اجازه فرود نمیدی
    پرواز رو دوست داری
    دوست نداری دستمو بگیری یادم بدی چطور میشه پرواز کرد؟
    دلم تنگ است از اين دنيا چرايش را نمي‌دانم

    من اين شعر غم افزا را شبي صد بار مي‌خوانم

    چه مي‌خواهم از اين دنيا، از اين دنياي افسون كار

    قسم بر پاكي اشكم ، جوابم را نمي‌دانم

    شروع كودكي‌هايم سرآغاز غمي جانكار

    از آن غم تا به فرداها پر از تشويش، گريانم

    بهار زندگي را من هزاران بار بوييدم

    كنون با غصه مي‌گويم خداوندا پشيمانم

    به سوي درگه هستي هزاران بار رو كردم

    الهي تا به كي غمگين در اين غمخانه مي‌مانم

    خدايا با تو مي‌گويم، حديث كهنه‌ي غم را

    بگو با من كه سالي چند در اين غمخانه مهمانم
    کنارم هستی
    و اما دلــــــم تنگ میشه هـر لحظه
    خودت میدونی عادت نیست فقط دوست داشتنه محضه
    کنارم هستی و بازم بهونه هامو میگیرم
    میگم وای چقدر سرده میام
    دستاتو میگیرم

    یه وقت تنها
    نری جایی که از تنهایی میمیرم
    از اینجا تا دم درهم بری دلشوره میگیرم
    فقط تو فکر این عشقم تو فکر بودن با هم
    محاله پیش من باشی برم سرگرم
    کاری شم



    میدونم که
    یه وقت هایی دلت میگیره از کارم
    روزای که حواسم نیست بگم خیلی دوست دارم
    تو هم مثل منی انگار از این دلتنگی ها داری
    معنای عشق من منتظرت شدم ولی در نزدی

    بر زخم دلم گل معطر نزدی

    گفتی كه اگر شود می آیم اما

    مرد این دل و آخرش به او سر نزدی
    معنای عشق من منتظرت شدم ولی در نزدی

    بر زخم دلم گل معطر نزدی

    گفتی كه اگر شود می آیم اما

    مرد این دل و آخرش به او سر نزدی
    دور نشو
    حتي براي يك روز
    زيرا كه …
    زيرا كه …
    - چگونه بگويم –
    يك روز زماني طولاني ست
    براي انتظار من
    چونان انتظار در ايستگاهي خالي
    در حالي كه قطارها در جايي ديگر به خواب رفته اند !

    تركم نكن
    حتي براي ساعتی
    چرا كه قطره هاي كوچك دلتنگي
    به سوي هم خواهند دويد
    و دود
    به جستجوي آشيانه اي
    در اندرون من انباشته مي شود
    تا نفس بر قلب شكست خورده ام ببندد !

    آه !
    خدا نكند كه رد پايت بر ساحل محو شود
    و پلكانت در خلا پرپر زنند !

    حتي ثانيه اي تركم نكن ، دلبندترين !
    چرا كه همان دم
    آنقدر دور مي شوي
    كه آواره جهان شوم ، سرگشته
    تا بپرسم كه باز خواهي آمد
    يا اينكه رهايم مي كني
    تا بميرم
    سالها رفت و هنوز

    یک نفر نیست بپرسد از من

    که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟

    صبح تا نیمه ی شب منتظری

    همه جا می نگری

    گاه با ماه سخن می گویی

    گاه با رهگذران، خبر گمشده ای می جویی

    راستی گمشده ات کیست؟

    کجاست؟
    قسم خورده بودم هرگز خود را فراموش مکنم

    عهد بسته بودم که تنها خود را به خاطر خود دوست داشته باشم


    چشمان خویش را در برابر هیچ چشم دیگری نگشایم وتنها با خود اندیشه کنم


    اما تو آمدی وسوگند مرا شکستی


    چشمانم را در برابر چشمانت گشودم عهد خویش را فراموش کردم


    وخود را به خاطر تو فراموش کردم باخود اندیشیدم فقط برای تو


    نمیدانی با من چه کردی سراسر وجودم را از من گرفتی

    دیگر توانی برایم نمانده جز تنها عشق ابدی تو


    آمدی وبا آمدنت برای همیشه شکستم صدایم زدی وهمراه صدایت درخود محوشدم


    باورم باورتو بود وبودنم بودن تو

    دوستت دارم
    هرگز به پایان راه نمی اندیشیدم
    چرا که می دانستم بی تو
    در انتهای راه خبری نخواهد بود
    من فقط از رفتن تو می ترسم



    رفتن تو سر آغاز مرگ تدریجی من بود
    و بستن دفتر شعرم برای همیشه
    حال از تو میخواهم آغاز کنی ابتدا را
    چون همان لحظه ای که تو را در زیر باران دیدم



    به پایان راه نیندیشیدم
    حال میخواهم آغاز کنی همان عشق را آغاز کنی
    همان پرواز را آغاز کنی
    از لحظه ی شروع لحظه سلام و درود



    از لحظه تلاقی دو نگاه در زیر باران شروع کنی
    و چون من به پایان راه نیندیشی
    که اندیشیدن به پایان راه
    شور پرواز بی پروا را در ما خواهد کشت
    تو ستاره ای هستی در آسمان دلم که هیچگاه خاموش نمیشوی

    تو خاطره ای هستی ماندگار در دفتر دلم که فراموش نمیشوی

    همیشه تو را در میان قلبم میفشارم تا حس کنی

    تپشهای قلبی را که یک نفس عاشقانه برایت میتپد

    از وقتی آمدی بی خیال تمام غمهای دنیا شدم

    و تو چه عاشقانه شاد کردی خانه قلبم را

    از وقتی آمدی گرم نگه داشتی همیشه آغوشم را ،

    عطر تنت پیچیده فضای عاشقانه دلم را

    همیشه پرتو عشق تو در نگاهم میتابد ، همیشه دلم به داشتن تو می بالد،

    دستانم دستان را میخواهد و اینجاست که گلویم ترانه فریاد عشق تو را میخواند

    چون همین گونه مرا عاشق خودت کردی ،

    همینگونه مرا اسیر عشق و محبتهایت کردی

    از وقتی آمدی ،آمدنت برایم یک حادثه شیرین در زندگی ام بود،

    نگاهم مال تو هست ، دلم گرفتار تو است ،

    من تو را دارم و به هیچکس جز تو نمی اندیشم

    مال من هستی و همین است که من زنده هستم ،
    لیلی و مجنون تنها یک بار رخصت دیدار یافتند و چون به یکدیگر رسیدند ،

    لیلی از مجنون به رسم عشاق چیزی طلبید......


    مجنون گفت :

    از دو جهان جز این جان ناقابل چیزی ندارم....!!!!!

    لیلی گفت:


    جان تو به چه کار آیدم ؟؟ چیز دیگری ببخش.....!!!!



    مجنون اندیشید و سپس از آستر جامه اش سوزنی بیرون آورد و داد به


    لیلی.........!!!!!

    لیلی پرسید : این چیست....؟؟؟

    مجنون گفت :

    آن خارها را که روزها در بیابان از سرگشتگی عشقت در پایم رخنه می کنند ،

    شب ها این سوزن بیرون می کشم.....!!!

    لیلی را غم در چهره پیدا شد و گفت :

    ناراستی ات در عشق معلومم شد.....

    تو خار راه عشق مرا از پای بیرون می کشی...!؟
    خدایـــا دلــــــم بـــاز امشب گــــــرفته

    بیــــــا تا کمی با تـــو صـــــحبت کنـــم

    بیا تا دل کوچــــــــــکم را

    خدایـــا فقــــط با تـــو قسمت کنم

    خدایـــــا بیــا پشت آن پنــجــره

    که وا می شود رو به ســــــوی دلــــــــم

    بیـــا پــــرده ها را کنـــاری بزن

    که نــــــورت بتــابد به روی دلـــــــم

    خدایـــا کمـــک کـــن

    که پـــروانه ی شعر من جــــان بگیرد

    کمی هم به فـــــکر دلـــــــم باش

    مبـــادا بمیـــرد

    خــــدایــا دلــــــم را

    که هر شب نــفس می کشـــد در هوایـــــت

    اگر چه شــــــکســــــته

    شبــــی می فرســــتم بــرایــت...

    من هنوز منتظرم.
    دفتر عشق ، این دفتر کهنه که هر صفحه از آن با کلام عشق آغاز شده برای همه

    است ، برای عاشقان وبرای آنهاییست که در غم از دست دادن عشق نشسته اند

    و آنها که تنها در گوشه ای خسته اند...

    دفتر عشق ، دفتریست که هیچگاه صفحات آن که همه از جنس دل است به پایان

    نمیرسد اما شاید روزی این دستهایم خسته از نوشتن کلام عشق شود...

    بخوان آنچه برای تو و برای همه عاشقان دفتر عشق نوشته ام....

    بخوان تا من نیز عاشقانه برایت بنویسم...

    ببین عشق چه غوغایی در این دفتر عشق به پا کرده....

    دلی آدمی را دیوانه کرده ، یک عاشق را مجنون کرده ....

    برای تو می نویسم که میدانم مثل منی ، همصدا با من ، و همنشین با اشک!

    برای تو مینویسم که عشق منی و همه هستی من
    دفتر عشق

    برای تو می نویسم که عاشقانه میخوانی درد دلم را....

    برای تو مینویسم ، برای تو که میدانم عاشقی یا در غم عشقت نشسته ای.

    مینویسم تا بخوانی ، من با یک دنیا احساس نوشته ام ، تو نیز با چشمان خیست

    بخوان....

    برای تو می نویسم که عاشقانه دفتر عشق را ورق میزنی و آنچه که برای دلها

    مینویسم ، با یک عالمه احساس میخوانی....

    صفحات دفتر عشق را یکی یکی ورق بزن ، دفتری که صفحه به صفحه آن جای

    قطره های اشک در آن پیداست...

    این قطره های اشک ، قطره های اشک من و آنهاییست که از ته دل متنهای مرا

    میخوانند....

    بخوان همراه با همه ، من نیز می نویسم برای تو
    خوب من ، مي خوامت ، آرزومه بيام تو خوابت

    عزيزم بخندي ، بشم محو صورت ماهت

    دوست دارم بميرم اما اون اشکاتو نبينم

    بردي تو ديگه قلب من ، مي خوام اون دستاتو بگيرم

    نذاري يه روز اين دلو تنهاش

    نمي تونم از تو چشم بردارم عشق من با تو شادم ، آخه نمي ري تو از يادم

    روزي که تو رو ديدم ، دلمو به دل تو دادم

    حالا من مي دونم ، بي تو يه لحظه نمي تونم

    تا دنيا باشه پا برجا ، به پاي عشقت مي مونم
    چرا هميشه دير مي رسيم؟ چرا هميشه فكر ميكنيم كه وقت هست براي گفتن... براي اينكه بگيم دوستت دارم... چرا ؟؟
    تو باش

    با دستهایت

    - حتی اگر سرد باشند-

    با چشمهایت

    - حتی اگر خالی باشند

    از آن نگاهی که آغاز می کند روح راـ

    باش

    با آن لحن نازنین ات

    حتی اگر تلخ باشد

    - به تلخی سرنوشت من -

    تو باش

    فقط باش

    که وقتی هستی

    از شعف حضورت؛

    من نه توان لمس دارم، نه می بینم، نه می شنوم، نه...

    تو باش...


    که وقتی هستی من در نیستیِ خوشایند عشق، از خود رها می شوم...
    تو باش تا دنيا بي تو نباشد ، زيبايي هاي زندگي با تو زيبا باشد ،

    من عاشق اين زيبايي هستم ، بگذار كه زندگي در قلب ما زنده باشد ،

    و من به عشق تو ، زيبا زندگي كنم.
    واسه من با تو سر کردن مثل آرامش محضه
    تموم باور قلبم تو رو میخواد هر لحظه
    ببین دنیای من بی تو شده دنیای وارونه
    کنارت زندگی کردن برای من یه قانونه
    هنوزم زندگی با تو مثل تعبیر یک رویاست
    تو اینجایی کنار من هنوزم زندگی زیباست
    خیالت با منه هر روز اگه تنها نمی مونم
    من و دیونه تر میخوای اگه اینقدر مجنونم
    کنارم باش بی وقفه کنارم باش تا باشم
    من و یه عمر گم کردی کنارم باش پیداشم
    دوباره من و یک دنیا پر از خاطره
    دوباره دلم تنگ است
    به اندازه یک گل پژمرده
    به اندازه سوز و تب دشت باران خورده
    به اندازه اندوه مرغ قفسی
    دوباره صورتم نم اشک را حس کرد
    دوباره باران را به انتظار نشسته ام
    دوباره درد را به مدارا نشسته ام
    دوباره دل شوره را به دل نهفته ام
    دوباره می خواهم به سوی تو بیایم
    دوباره دلم هوای تو را کرده است
    کاش میشد همیشه از تو بنویسم
    کاش میشد همیشه با تو بمانم
    کاش میشد همیشه در تو طلوع کنم
    تا غروبت را به انتظار ننشینم
    کاش پرواز دوباره ها به اندازه ای کاش های دلم پر میگرفت
    طنین یادت در طپش قلب عاشقم را به نظاره منشین
    این دل از تو سخن میگوید
    بشنو تمام آنچه را که فریاد میزند
    در پس ثانیه های اضطراب
    در پس امواج خروشان بی دوامی
    سکوت من پر از صداست
    شنیدنی ترین سکوت های من نثار تو باد
    آن قدر پروانه وار است دلم که تنها تو را میخواند
    گوش به جانم بسپار
    میخوانمت به شوق جان
    تمام عاشقانه هایم از برای تو باد
    در این شب سرد
    تنها صدایی که از درون قلب خسته ام میشنوم
    سکوت عشق توست...
    اگر بگریی مرا می گریانی

    اگر لبخند بزنی مرا شاد می کنی

    اگر تنها باشی حرفهای دلم کنارت می نشیند

    اگر فریاد برآوری کلام من پژواک فریاد توست

    نه فقط کلام من که من خود نیز با تو همفریاد خواهم شد



    هیچ کس جز خدای علیم نمی داند که تا چه پایه دوستت دارم

    هیچگاه خود را از تو جدا نخواسته ام

    که مرگ را بر این جدایی رجحان می نهم
    دستمال کاغذی به اشک گفت:

    قطره قطره‌ات طلاست

    یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟

    عاشقم !

    با من ازدواج می‌کنی؟

    اشک گفت:

    ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!

    تو چقدر ساده‌ای

    خوش خیال کاغذی!

    توی ازدواج ما

    تو مچاله می‌شوی

    چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی

    پس برو و بی‌خیال باش

    عاشقی کجاست!

    تو فقط

    دستمال باش!

    دستمال کاغذی، دلش شکست

    گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست

    گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد

    در تن سفید و نازکش دوید

    خونِ درد

    آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد

    مثل تکه‌ای زباله شد

    او ولی شبیه دیگران نشد

    چرک و زشت مثل این و آن نشد

    رفت اگرچه توی سطل آشغال

    پاک بود و عاشق و زلال

    او با تمام دستمال‌های کاغذی فرق داشت

    چون که در میان قلب خود

    دانه‌های اشک کاشت
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا