mani24
پسندها
36,402

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • کاش می شد قلب ها آباد بود


    کینه غم ها به دست باد بود


    کاش می شد دل فراموشی نداشت


    نم نم باران هم آغوشی نداشت


    کاش می شد کاش های زندگی


    گم شوند پشت نقاب زندگی


    کاش می شد کاش ها مهمان شوند


    در میان غصه ها پنهان شوند


    کاش می شد آسمان غمگین نبود


    رد و پای مرگ و کین رنگین نبود


    کاش می شد روی خط زندگی


    با تو باشم تا نهایت سادگی ...
    کودکی ها آسمانی داشتم.......آسمان بی کرانی داشتم

    خانه ای در سرزمین آفتاب.......دوستان مهربانی داشتم

    هر شب از خانه به بام کهکشان.......از ستاره نردبانی داشتم

    زیر سقف ساده و سبز بهار.......گرم و روشن آشیانی داشتم

    در دلم وقتی که باران می گرفت.......گنبد رنگین کمانی داشتم

    کوچه تا پر می شد از آهنگ کوچ.......از پرستو کاروانی داشتم

    کودکی ها چون کبوتر پر زدند.......کاش از آنها نشانی داشتم
    در دست گلی دارم این بار که می آیم

    کان را به تو بسپارم این بار که می آیم

    دربسته نخواهد ماند بگذار کلیدش را

    در دست تو بسپارم این بار که می آیم

    هم هرکس وهم هر چیز جز عشق تو پالودست

    از صفحه پندارم این بار که می آیم

    خواهی اگرم سنجی می سنج که جز مهرت

    از هر چه سبکبارم این بار که می آیم

    سقفم ندهی باری جایی بسپار آری

    در سایه دیوارم این بار که می آیم

    باور کن از آن تصویر، آن خستگی آن تخدیر

    بیزارم و بیزارم این بار که می آیم

    دیروز بهل جانا! با تو همه از فردا

    یک سینه سخن دارم این بار که می آیم
    کاش بارانی ببارد ، قلبها را تر کند

    بگذرد از هفت بند ما ، صدا را تر کند

    قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها

    رشته رشته مویرگهای هوا را تر کند

    بشکند در هم طلسم کهنه ی این باغ را

    شاخه های خشک و بی بار دعا را تر کند

    مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت

    سرزمین سینه ها تا نا کجا را تر کند

    چترهاتان را ببندید ای به ساحل مانده ها

    شاید این باران که می بارد شما را تر کند...

    عاقبت ما کشتي دل را به درياي جنون انداختيم

    عاقبت عشق زميني را به عشق آسماني باختيم


    تا رها گرديم ازدل واپسي درآن سوي خط زمان

    ما در عرش کبريايي خانه اي از جنس ايمان ساختيم


    با توام باني عالم با توام اي مهربانم

    اي تو خورشيد فروزان ، من شبم شب را بسوزان


    کوچکم با قطره بودن راهیم کن سوي دريا

    عاقبت بايد رها شد روزي از زندان دنيا


    سير در دنياي معنا بي زمان و بي مکان

    وصل در عين جدايي زندگي با جان جان


    عاشقان در شوق پروازند از اين خاکدان

    چون که باشد پاي يک عشق خدايي در ميان
    آه مگذار

    دستان من آن
    اعتمادي كه به دستان تو دارد
    به فراموشيها بسپارد.


    آه مگذار

    كه مرغان سپيد دستت،
    دست پر مهر مرا سرد و تهي بگذارد

    من چه ميگويم ، آه ..
    با تو اكنون چه فراموشيها ،
    با من اكنون چه نشستنها ، خاموشيهاست
    تو مپندار
    كه خاموشي من
    هست برهان فراموشي من
    من اگر برخيزم
    تو اگر برخيزي
    همه برميخيزند...
    دير گاهي است در اين تنهايي
    رنگ خاموشي در طرح لب است
    بانگي از دور مرا مي خواند
    ليك پاهايم در قير شب است
    رخنه اي نيست دراين تاريكي
    در و ديوار به هم پيوسته
    سايه اي لغزد اگر روي زمين
    نقش وهمي است ز بندي رسته
    نفس آدم ها
    سر به سر افسرده است
    روزگاري است دراين گوشه پژمرده هوا
    هر نشاطي مرده است
    دست جادويي شب
    در به روي من و غم مي بندد
    مي كنم هر چه تلاش
    او به من مي خندد
    نقشهايي كه كشيدم در روز
    شب ز راه آمد و با دود اندود
    طرح هايي كه فكندم در شب
    روز پيدا شد و با پنبه زدود
    ديرگاهي است كه چون من همه را
    رنگ خاموشي در طرح لب است
    جنبشي نيست دراين خاموشي
    دست ها پاها در قير شب است
    اشک رازي‌ست
    لب‌خند رازي‌ست
    عشق رازي ست

    اشک آن شب لب‌خند عشق‌ام بود.

    قصه نيستم که بگويی
    نغمه نيستم که بخوانی
    صدا نيستم که بشنوی
    يا چيزی چنان که ببينی
    يا چيزی چنان که بدانی...

    من درد مشترک‌ام
    مرا فرياد کن.

    درخت با جنگل سخن‌می‌گويد
    علف با صحرا
    ستاره با کهکشان
    و من با تو سخن‌می‌گويم

    نام‌ات را به من بگو
    دست‌ات را به من بده
    حرف‌ات را به من بگو
    قلب‌ات را به من بده
    من ريشه‌های تو را دريافته‌ام
    با لبان‌ات برای همه لب‌ها سخن گفته‌ام
    و دست‌های‌ات با دستان من آشناست.

    در خلوت روشن با تو گريسته‌ام
    برای خاطر زنده‌گان،
    و در گورستان تاريک با تو خوانده‌ام
    زيباترين سرودها را
    زيرا که مرده‌گان اين سال
    عاشق‌ترين زنده‌گان بوده‌اند.

    دست‌ات را به من بده
    دست‌های تو با من آشناست
    ای ديريافته با تو سخن‌می‌گويم
    به‌سان ابر که با توفان
    به‌سان علف که با صحرا
    به‌سان باران که با دريا
    به‌سان پرنده که با بهار
    به‌سان درخت که با جنگل سخن‌می‌گويد

    زيرا که من
    ريشه‌های تو را دريافته‌ام
    زيرا که صدای من
    با صدای تو آشناست.
    *** باورم کن باور من باورم کن صادقانه باورم کن ای دلیل پرسه های عاشقانه***

    فقط برای تو...آری برای تو

    برای چشم های پر مهر و عطوفت تو من هنوز عاشقانه مینویسم...

    این را باور کن که در تنهایی خویش تنها در افکار پیچیده و مبهم خود زیبایی چشم های عاشق ترا ترسیم میکنم...

    و در هر بیت شعرهایی که مینویسم از معنای نگاه های گرم و صمیمی تو هزاران واژه مینویسم...

    من از افق طلایی قلبت آغاز میکنم و همراه تو با کوله باری از باورهای عاشقانه قله های سپید فردا را فتح خواهم کرد واین بار فریاد خواهم زد اسمت را از بلندای فرداها تا بدانند که دوستت دارم ترا به ارزش همه زندگی کردن ها....!

    باورم کن که در این دنیا همه چیز غیر باور است جز عشق!!

    عشق دریچه ایست به سوی زندگی...

    عشق دنیاییست پر از باور...

    *پناهم باش و با من باش که اینک دل به تو بستم از این دلبستگی با خود مکن هرگز پشیمانم*
    *بی نگاهِ عشق مجنون نیز لیلایی نداشت
    بی مقدس مریمی دنیا مسیحایی نداشت

    بی تو ای شوق غزل‌آلوده‌یِ شبهای من
    لحظه‌ای حتی دلم با من هم‌آوایی نداشت

    آنقدر خوبی که در چشمان تو گم می‌شوم
    کاش چشمان تو هم اینقدر زیبایی نداشت!

    این منم پنهانترین افسانه‌یِ شبهای تو
    آنکه در مهتاب باران شوقِ پیدایی نداشت

    در گریز از خلوت شبهایِ بی‌پایان خود
    بی تو اما خوابِ چشمم هیچ لالایی نداشت

    خواستم تا حرف خود را با غزل معنا کنم
    زیر بارانِ نگاهت شعر معنایی نداشت

    پشت دریاها اگر هم بود شهری هاله بود
    قایقی می‌ساختم آنجا که دریایی نداشت

    پشت پا می‌زد ولی هرگز نپرسیدم چرا
    در پس ناکامیم تقدیر جاپایی نداشت

    شعرهایم می‌نوشتم دستهایم خسته بود
    در شب بارانی‌ات یک قطره خوانایی نداشت

    ماه شب هم خویش می‌آراست با تصویرِ ابر
    صورت مهتابی‌ات هرگز خودآرایی نداشت

    حرفهای رفتنت اینقدر پنهانی نبود
    یا اگر هم بود ، حرفی از نمی آیی نداشت

    عشق اگر دیروز روز از روز‌گارم محو بود
    در پسِ امروز‌ها دیروز، فردایی نداشت

    بی تواما صورت این عشق زیبایی نداشت
    چشمهایت بس که زیبا بود زیبایی نداشت*
    شب ها که دریا، می کوفت سر را

    بر سنگ ساحل، چون سوگواران؛

    شب ها که می خواند، آن مرغ دلتنگ،

    تنهاتر از ماه، بر شاخساران؛

    شب ها که می ریخت، خون شقایق،

    از خنجر ماه، بر سبزه زاران؛

    شب ها که می سوخت، چون اخگر سرخ

    در پای آتش، دل های یاران؛

    شب ها که بودیم، در غربت دشت

    بوی سحر را، چشم انتظاران؛

    شب ها که غمناک، با آتش دل،

    ره می سپردیم، در زیر باران؛

    غمگین تر از ما، هرگز نمی دید

    چشم ستاره، در روزگاران !

    ای صبح روشن ! چشم و دل من

    روی خوشت را آئینه داران !

    بازآ که پر کرد، چون خنده تو

    آفاق شب را، بانگ سواران !
    در کجای این فضای تنگ بی آواز من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟
    شهر را گویی نفس در سینه پنهان هست.
    شاخسار لحظه ها را برگی از برگی نمی جنبد.
    آسمان در چار دیوار ملال خویش زندانی است.
    روی این مرداب، یک جنبنده پیدا نیست!
    آفتاب از اینهمه دلمردگی ها روی گردان است.
    بال پرواز زمان بسته است.
    هر صدایی را زبان بسته است.
    زندگی سر در گریبان است!
    ای قناری های شیرین کار،
    آسمان شعرتان از نغمه ها سرشار،
    ای خروشان موج های مست!
    آفتاب قصه هاتان گرم!
    چشمه آوازتان تا جاودان جوشان!
    شعر من می میرد و هنگام مرگش نیست
    زیستن را - در چنین آلودگی ها - زاد و برگش نیست
    ای تپش های دل بی تاب من!
    ای سرود بی گناهی ها،
    ای تمناهای سرکش!
    ای غریو تشنگی ها
    در کجای این ملال آباد
    من سرودم را کنم فریاد؟
    در کجای این فضای تنگ بی آواز
    من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟
    من تو را دوست دارم.. تو دیگری را.. دیگری دیگری را.. و این چنین است که ما تنهاییم..
    در خواب ناز بودم شبی
    دیدم کسی در می زند
    در راگشودم سوی او
    دیدم غم است در می زند
    ای دوستان بی وفا
    ازغم بیاموزید وفا
    غم با آن همه بیگانگی
    هرشب به من سرمیزند سرمیزند
    اگر بگریی مرا می گریانی

    اگر لبخند بزنی مرا شاد می کنی

    اگر تنها باشی حرفهای دلم کنارت می نشیند

    اگر فریاد برآوری کلام من پژواک فریاد توست

    نه فقط کلام من که من خود نیز با تو همفریاد خواهم شد



    هیچ کس جز خدای علیم نمی داند که تا چه پایه دوستت دارم

    هیچگاه خود را از تو جدا نخواسته ام

    که مرگ را بر این جدایی رجحان می نهم
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا