mani24
پسندها
36,402

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • یك سبد پر ز ستاره با ماست


    روی یك سفره احساس


    كه بین من و تو پیداست


    قلب من سخت اسیر احساس


    عشق تو


    قطره اشكی است


    كه از گوشه چشمت پیداست


    روح تو یك گل سرخ تنهاست


    حس من


    چون یك موج


    در تب و تاب دریاست


    دستم از دوری دستت تنهاست


    چشم تو


    رنگ قشنگی است


    كه در برگ درختان پیداست.
    دعا می کنم که هیچگاه چشمهای زیبای تو را

    در انحصار قطره های اشک نبینم

    و تو برایم دعا کن ابر چشم هایم همیشه برای تو ببارد

    دعا می کنم که لبانت را فقط در غنچه های لبخند ببینم

    و تو برایم دعا کن که هر گز بی تو نخندم

    دعا می کنم دستانت که وسعت آسمان و پاکی دریا و بوی بهار را دارد

    همیشه از حرارت عشق گرم باشد

    و تو برایم دعا کن دستهایم را هیچگاه در دستی بجز دست تو گره ندهم

    من برایت دعا می کنم که گل های وجود نازنینت هیچگاه پژمرده نشوند

    برای شاپرک های باغچه ی خانه ات دعا می کنم

    که بال هایشان هرگز محتاج مرهم نباشند

    من برای خورشید آسمان زندگیت دعا می کنم که هیچگاه غروب نکند

    و بدان در آسمان زندگیم تو تنها خورشیدی

    پس برایم دعا کن ، دعا کن که خورشید آسمان زندگیم هیچگاه غروب نکند
    خود را شبی در آینه دیدم ، دلم گرفت

    از فکر اینکه قد نکشیدم دلم گرفت

    از فکر اینکه بال و پری داشتم ولی

    بالاتر از خودم نپریدم ، دلم گرفت

    از اینکه با تمام پس انداز عمر خود

    حتی ستاره ای نخریدم ، دلم گرفت

    کم کم به سطح آینه ام برف می نشست

    دستی بر آن سپید کشیدم ، دلم گرفت

    دنبال کودکی که در آن سوی برف بود

    رفتم ولی به او نرسیدم ، دلم گرفت

    نقاشی ام تمام شد و زنگ خانه خورد

    من هیچ خانه ای نکشیدم ، دلم گرفت

    شاعر کنار جو گذر عمر دید و من

    خود را شبی در آینه دیدم ، دلم گرفت
    برگ من
    میرقصد برگی در باد

    بر پهنای آسمان

    می خرامد با ناز

    روح از تن بدر کرده

    پای از درخت خویش رهانیده

    رخ زردش

    لب های خشکش

    پاییز را محکوم میکند

    فصل رنگ های پر فریب

    فصل برگ های بی وفا
    قایقی خواهم ساخت
    خواهم انداخت به آب.
    دور خواهم شد از این خاک غریب
    که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق
    قهرمانان را بیدار کند.

    قایق از تور تهی
    و دل از آروزی مروارید،
    همچنان خواهم راند
    نه به آبیها دل خواهم بست
    نه به دریا

    پریانی که سر از آب بدر می آرند
    و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
    می فشانند فسون از سر گیسوهاشان

    همچنان خواهم راند
    همچنان خواهم خواند
    «دور باید شد، دور.
    مرد آن شهر، اساطیر نداشت
    زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
    هیچ آئینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد
    چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود
    دور باید شد، دور
    شب سرودش را خواند،
    نوبت پنجره هاست.»
    همچنان خواهم راند
    همچنان خواهم خواند
    پشت دریاها شهری ست
    که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است
    بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرند
    دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است
    مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
    که به یک شعله، به یک خواب لطیف

    خاک موسیقی احساس تو را می شنود
    و صدای پر مرغان اساططیر می آید در باد

    پشت دریا شهری ست
    که درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
    شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند.

    پشت دریاها شهری ست!
    قایقی باید ساخت
    رها ... رها ...دلم تنگ است


    برای خویشتن خویش دلتنگم


    برای رها بودن


    رها بودن از کالبد« بزرگ » بودن


    دام تنگ است


    برای بچگی کردنهای بی دغدغه


    برای خنده های بی واسطه


    برای دویدن هایی با تمام قوا


    برای گوشه چشم نازک کردن بزرگترها


    برای زمین خوردنهایی که به دنبالش سرزنشها بود و زانوی سوراخ شده

    دلم تنگ است


    برای لحظه ای بی پروا شدن


    برای آغوش همیشه باز مادر


    برای لالایی های شبانه اش


    برای هدیه های کوچکی که زود شادمان میکرد


    برای قهرها و آشتی ، با همبازیهای کوچه های بچگی


    برای رقابت بر سر اسکناس های عیدی


    برای انتظار پر شدن قلک های بزرگ


    دلم تنگ است


    آه !


    دلم تنگ است برای کوچه های کودکی ام


    آنجا که هر غروبش صفایی دیگر داشت


    آنجا که با سر و صدای بچگی مان خواب را از چشمان همسایه ها میربودیم


    چه زود تمام شد


    کاش لحظه ای دوباره کودک میشدم


    دلم برای تمام ثانیه هایش تنگ شده


    میخواهم کودک باشم


    رها....رها.... رها ....
    دلتنگ ترین لحظه های من نبودن توست و این روزها این ابهام توهم زا تمام فکرم را پر کرده ... توهم رفتنت...ندیدنت ...نشنیدن صدایت...

    در سکوت این شبهای بی پنجره ، به تو می اندیشم و باز هم مثل همیشه به احساس مبهمی که از من داری می اندیشم.

    حس غریبی شیشه ی احساسم را تلنگر می زند که پرنده رفتنی ست و من به یاد تو دلم ترک بر میدارد که تک پرنده ی دل من ماندن را تا کی تاب می آورد؟؟؟

    چون دوستت دارم اگر هم بروی خودت را به خاطر و پروازت را به خاطره هایم می سپارم .تا ابد . مگر هر کس چند بار از ته دل می تواند کسی را دوست بدارد؟ فقط یک بار . پس بدان انتخاب یک باره ی من تو بودی ، هستی و خواهی بود.

    مهم نیست چقدر با هم فاصله داریم .مهم قلب من است که در هر تپش خود نام تو را در وجودم به جریان در می آورد و این زیباترین حسی ست که تا حالا تجربه نکرده بودم و هر اتفاق زیبا یک بار رخ میدهد و اکنون اتفاق زیبای زندگی من تویی

    یادم نرفته که بین ما یکسال فاصله جا خوش کرده است .اگر دلش خوش است به ماندن بگذار بماند چون میان قلب پاک تو و این حس دوست داشتن فاصله معنا ندارد.
    به انتظارت خواهم ماند تا ابد برای همیشه

    زیرا میدانم به سویم باز خواهی گشت

    پس با همه توانم سختی این انتظار را تحمل میکنم

    به انتظارت می مانم زیرا قلب من با هر تپش

    آهنگ خاطرات گذشته را می نوازد قلبی که در آن

    تمام خاطراتو خوشی ها تا ابد در آن مدفون

    است .حتی اگر بدانم قسمتت به سوی من

    باز می گردد باز هم به انتظارت می مانم

    شاید روزی صدای پای تو را بشنوم که از آن تو باشد
    به یاد داشته باش هر وقت دلتنگ شدی به آسمان نگاه کن
    کسی هست که عاشقانه تو را می نگرد و منتظر توست.
    اشک های تو را پاک می کند و دست هایت را صمیمانه می فشارد.
    تو را دوست دارد فقط به خاطر خودت
    و اگر باور داشته باشی می بینی حتی ستاره ها هم با تو حرف می زنند.
    باور کن که با او هرگز تنها نیستی
    فقط کافیست عاشقانه به آسمان نگاه کنی . . .
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا