mani24
پسندها
36,402

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • باران ببار

    غم ها بشور

    باز هم بگو

    از راه دور

    از خستگي دلمردگي

    آخر اين نيست ديوانگي

    بازهم بگو

    از عشق پاك ماهي با آب

    از نگاه تابناك مهتاب

    از آواي گرم آفتاب

    باران آخر چيزي بگو

    با من بگو

    بازهم بگو

    از آواي آبي رود

    از ستيغ رفيع كوه

    از دل دشت پر عطش

    از لاله و ياس و بنفش

    يا چشمان مادري كه براي لب شعله دار فرزند

    آمدنت را دعا مي كرد ....

    باران تو خود بر همه جا باريده ايي

    وهمه اينها را ديده ايي

    پس آخر چيزي بگو

    باران ببار

    باران بگو
    اکنون می سرایم من شعر

    شعری از جنس سپهر

    شعري به پاكي مهر

    و مي سازم كلبه اي

    با رو انداز حصير

    تا بدانند كه من حقير

    چه نيلو فر هاي كبير بر مرداب دلها مي نشانم

    ولي اي كاش مرداب

    مي بلعيد اين نيلوفر ناب

    كه نيمه شب آنرا من بر چيدم از قلب مهتاب

    تا ننشيند غبار بر گلبرگ ها يي كه هستند از تبار آب
    میان خنده ها و گریه هایم همیشه کسی هست

    که ترانه هایم را تقدیمش می کنم.

    ترانه ای خواهم ساخت . به چشمانش خواهم باخت

    هر شب برای چشمانش ستاره ای از آسمان عشق

    می چینم و هرروز از نگاه خورشید سخن می گویم

    صدای او صدای آواز برگ های صنوبر است

    وقلب اونیز همیشه در گهواره کوچک قلبم خواب است

    او را می شناسم و دوستش دارم
    قاصدك! هان، چه خبر آوردي؟
    از كجا وز كه خبر آوردي؟

    خوش خبر باشي، اما، ‌اما
    گرد بام و در من
    بي‌ثمر مي‌گردي

    انتظار خبري نيست مرا
    نه ز ياري نه ز ديار و دياري باري
    برو آنجا كه بود چشمي و گوشي با كس
    برو آنجا كه تو را منتظرند

    قاصدك
    در دل من همه كورند و كرند

    دست بردار ازين در وطن خويش غريب
    قاصد تجربه هاي همه تلخ
    با دلم مي‌گويد
    كه دروغي تو، دروغ
    كه فريبي تو، فريب

    قاصدك هان،
    ولي... آخر... اي واي
    راستي آيا رفتي با باد؟
    با توام، آي! كجا رفتي؟ آي
    راستي آيا جايي خبري هست هنوز؟
    مانده خاكستر گرمي، جايي؟
    در اجاقي طمع شعله نمي‌بندم...
    خردك شرري هست هنوز؟

    قاصدك
    ابرهاي همه عالم شب و روز
    در دلم مي‌گريند
    غروب است و لب دریا، بیا بنگر جنونش را
    ز بی مهری کسی گویا به جوش آورده خونش را!

    کجا می اینچنین موجی به جان و دل دراندازد
    مگر پر کرده از آتش کسی جام درونش را

    یکی بوسه زده بر گونه‌اش خورشید و در گوشش
    چه‌ها خوانده نمی‌دانم، که برد از کف سکونش را

    به رقص آیم چنان موج و چو مستان کفزنان آیم
    که در یا می‌زند اکنون خوش آوا ارغنونش را

    چه می‌شد باز می‌دیدم شراب چشمهایش را
    نقاب شب نمی‌پوشاند روی لاله‌گونش را

    چه غم دارم که می‌دانم رسد صبح امید و من
    ببینم بر تن دریا لباس نیلگونش را

    چو دیدم دختر دریا ز خورشیدش به سر تاجی
    نمی‌خواهم ز دنیا تاج و تخت واژگونش را...
    " قصه اي از شب "

    شب است
    شبي آرام و باران خورده و تاريك
    كنار شهر بي‌غم خفته غمگين كلبه‌اي مهجور
    فغانهاي سگي ولگرد مي‌آيد به گوش از دور
    به كرداري كه گويي مي‌شود نزديك
    درون كومه‌اي كز سقف پيرش مي‌تراود گاه و بيگه قطره‌هايي زرد
    زني با كودكش خوابيده در آرامشي دلخواه
    دود بر چهره‌ي او گاه لبخندي
    كه گويد داستان از باغ رؤياي خوش آيندي
    نشسته شوهرش بيدار، مي‌گويد به خود در ساكت پر درد
    گذشت امروز، فردا را چه بايد كرد ؟

    كنار دخمه‌ي غمگين
    سگي با استخواني خشك سرگرم است
    دو عابر در سكوت كوچه مي‌گويند و مي‌خندند
    دل و سرشان به مي، يا گرمي انگيزي دگر گرم است

    شب است
    شبي بيرحم و روح آسوده، اما با سحر نزديك
    نمي‌گريد دگر در دخمه سقف پير
    و ليكن چون شكست استخواني خشك
    به دندان سگي بيمار و از جان سير
    زني در خواب مي گريد
    نشسته شوهرش بيدار
    خيالش خسته، چشمش تار
    شاید غزلی بگویم...
    شاید غزلی بگویم دراین کوچه های تنگ دنیا
    شاید از درددلی بگویم با خدای این دو دنیا
    شاید روزگاری من هم سکوت خدا را بشنوم
    شاید روزگاری من هم به آن آیین بگروم
    شاید امشب شاید امروزو شایدم فردا نمی دانم
    اما غزلی می گویم ...
    غزلی می گویم که در آن وسعت ثانیه ها پیداست
    غزلی می گویم که در آن ارزش انسانها به وفاست
    که در آن هیچ کس تنها نیست همه چیز زیباست
    در شعرم باران را به تصویر می کشم باد را به مهمانی می خوانم و خدا را
    پادشاه قصرم می سازم
    خاطره ها را در گوشه ای از تصویر می کشم
    شاید آبی باشند نمی دانم ولی اکنون شعر من خیس شدست از باران خاطرات
    .....و بوی کاه گل می آید از کلماتم بوی ده و روستا و خدا
    " سكوت "

    دلتنگي هاي آدمي را باد ترانه‌اي مي‌كند

    روياهايش را آسمان پرستاره ناديده مي‌گيرد

    و هر دانه برفي،

    به اشكي نريخته مي‌ماند.



    سكوت سرشار از ناگفته‌هاست .. از حركات ناكرده؛

    اعتراف به عشقهاي نهان؛ و شگفتيهاي بر زبان نيامده.



    در اين سكوت ...

    حقيقت ما نهفته است؛

    حقيقت تو و حقيقت من



    براي تو و خويش چشماني آرزو مي‌كنم

    كه چراغها و نشانه‌ها را در ظلماتمان ببيند ...

    گوشي كه صداها و شناسه‌ها را

    در بيهوشي‌مان بشنود ..



    براي تو و خويش

    روحي كه اينهمه را در خود گيرد و بپذيرد.
    دانه هاي باران. . . پشت يک پنجره بسته چه زيبا به دنبال هم مي آويزند

    ابرها مي گريند غصه ها بسيار است


    خوش به حال باغچه! خوش به حال گلها!

    خوش به حال آنان که زير باران رفتند و تمام تنشان

    غرق در گريه ي ابر مي گريد! . . .


    من که از دریا می آیم هر قدم حس می کنم

    ماهیان تشنه ای را سر به زانوی کویر

    انتهای شب...

    انتهای اقیانوس...

    غم ستاره ها و عطر دلنشین کافور

    که با اقیانوس میخزد بر بستر دلم

    و دلبرانه دست میکشد بر چهره ی ترم

    اقیانوس...

    خسته است از نگاه خیره ام

    دلش گرفته...

    از خیالهای تیره ام
    یکی را دوست می دارم ولی افسوس

    او هرگز نمی داند

    نگاهش میکنم شاید بخواند از نگاه من

    که او را دوست می دارم

    ولی افسوس

    او هرگزنگاهم را نمی خواند



    به برگ گل نوشتم من

    که او را دوست می دارم

    ولی افسوس

    او برگ گل را به زلف کودکی آویخت تا اورا بخنداند



    به مهتاب گفتم: ای مهتاب سر راهت به کوی او

    سلام من رسان

    بگو که او را دوست می دارم

    ولی افسوس

    یکی ابر سیه آمد زود روی ماه تابان را بپوشانید



    صبا را دیدم و گفتم:صبا دستم به دامانت

    بگو به دلدارم که او را دوست می دارم

    ولی افسوس

    ز ابر تیره برقی جست وقاصدک را میان راه بسوزانید



    اکنون وامانده از هر جا باخود کنم نجوا

    "یکی را دوست میدارم ولی افسوس او هرگز نمی داند"
    جان من کو اکنون!

    خانه ام تنهایی است


    جای عشقم خالی است


    نه بدینسان که گمان است خوشم


    نه چنان دلتنگم که بگویند افسرد


    جا و جولانی نیست


    لقمه نانی نیست، که به دل بنشیند


    قاصدی حتی نیست که سلام دل را، که گرفته است کنون


    برساند بر جان


    جان من کو اکنون؟


    قاصدی گو باشد، چه توان گفت که جانم رفته است


    آسمانم رفته است


    آسمان گو باشد، پر پروازم نیست


    ناله و بغضی هست، ساز آوازم نیست


    رازها بر دل دارم، همدم رازم نیست


    چه بگویم دیگر، قوه آغازم نیست


    دگر، نای آوازم نیست...
    کشمکش درون

    تلنگری در اوج احساسات

    فرار از چیزی که هست

    چشم بستن روی زیبایی

    دوستی با تنهایی

    رعایت قوانین بی قاعده

    منطقی به اندازه یک عقیده

    راهی به دشواری شکنجه

    اسیری به جرم نوازش عشق

    وسوسه ای به ژرفای خیانت

    طرد شدن از عواطفی بی چهارچوب

    زنجیری به پا از جنس مردگی

    زیستن برای حیات دادن به دلهره

    توضیحی برای یک آغوش

    دلی تهی از رضایت

    چشمها در کمین هم

    گریز از طپشی نامعلوم

    ذره ای لذت در چمبر ترس

    نجوای باران در خشکسالی

    سردی دل از گذشته

    صدور حکم آشفتگی

    استدلالی برای آزادی

    شرمی برای بوسیدن

    حکمی برای زیستن

    دستی برای دوستی

    حرفی برای شکستن

    سوزش دیده از مه غلیظ بی احساسی

    پناهگاهی از جنس دوات

    دادگاهی به وسعت ورقی سفید

    .

    .

    .

    " چه تصویر درهمی است زندگی "
    خاطره ها
    و تو رفتی
    که نداستی من
    گوشه خلوت تنهائی خود میسوزم
    و تو رفتی
    نبینی غم انباشه بر سینه من
    نشنوی ناله و فریاد دلم
    که ترا میخواند
    و تو رفتی
    ندیدی تن من تا به سحر
    همچو شمع سوخت نیامد پروانه
    به تسلی دل بشکسته
    به تماشای دیدگان خونینم
    که بجای اشک خونابه از آن می جوشید
    و تو رفتی
    همه احساس مرا با خود بردی
    دفن شد احساسم
    زیر خاکستر تنهائی من
    ماندم این گوشه در میان تل از خاطره ها
    تا ز یادم نرود خاطرات شب و روزم با تو
    گر چه این خاطره ها لحظاتی تلخ وشیرین دارد
    لیک هر لحظه ی این خاطره ها
    نقش بستند درون دل من
    و تو رفتی
    من با همه خاطره ها تنها ماندم
    تنها ماندم
    آسمان بارانی است

    اشك من هم جاری است

    شاید این ابر كه می نالد و می گرید از درد من است

    آخری اخر ابر هم - از دلم با خبر است

    شاید او می داند

    كه فرو خوردن اشك

    قاتل جان من است

    من به زیر باران از غم و درد خودم می نالم

    اشك خود را كه نگه می دارم با یه بغض كهنه

    من رهایش كردم باز زیر باران

    من به زیر باران اشكها می ریزم

    همگان در گذرند

    باز بی هیچ تامل در من

    سر به سوی آسمان می سایم؛

    من نمی دانم...

    صورتم بارانی است یا آسمان بارانی است
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا