mani24
پسندها
36,402

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • شب یلدا، غروب پائیز نیست، طلوع زمستان نیست. شب یلدا بهانه ایست برای غروب غمها و طلوع شادیها.یلدا مبارک:gol:
    سلام من از فردا دیگه وا3 همیشه میرم!! فک نکنم دیگه همدیگه رو ببینیم! منو فراموش نکن و بخاطر همه ی بدیهام منو ببیخش!!!!!!!
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    از طرف پاییز!!!!!!!!!
    یلدا پیشاپیش مبارک
    شرط دل دادن دل گرفتن است، وگرنه یکی بی دل می‌شود و دیگری دو دل!
    چه خوش خیال است ، فاصله را میگویم ، به خیالش تو را از من دور کرده

    نمیداند جای تو امن است ، اینجا در میان دل من . . .
    ثانیه های انتظار پشت چراغ قرمز را تاب بیاور
    شاید که دارند آرزوی کودکی دست فروش را
    برای یک دقیقه کاسبی بیشتر برآورده می کنند . . ..
    آنچه را که نمی توانی فراموش کنی ببخش و آنچه را که نمی توانی ببخشی فراموش کن.
    یك سبد پر ز ستاره با ماست


    روی یك سفره احساس


    كه بین من و تو پیداست


    قلب من سخت اسیر احساس


    عشق تو


    قطره اشكی است


    كه از گوشه چشمت پیداست


    روح تو یك گل سرخ تنهاست


    حس من


    چون یك موج


    در تب و تاب دریاست


    دستم از دوری دستت تنهاست


    چشم تو


    رنگ قشنگی است


    كه در برگ درختان پیداست.
    دوست داشتن رو باید از برگ درخت آموخت وقتی زرد می شه، وقتی می میره ؛ وقتی از درخت جدا می شه ؛ بازم پای همون درخت می افته
    زود قضاوت نکن دختري از پسري پرسيد : منو قشنگ مي دوني ؟ پسر جواب داد : نه !پرسيد : دلت مي خواد تا ابد با من بموني؟ گفت :نه ! سپس پرسيد : اگه ترکت کنم گريه مي کني ؟ و بار ديگر تکرار کرد : نه ! دختر خيلي ناراحت شد .وقتي براي آخرين لحظه با چشماني که پر از اشک بود به پسر نگاه کرد .پسر دست هايش را گرفت و گفت : تو قشنگ نيستي بلکه زيبايي ....من نمي خوام تا ابد با تو باشم بلکه من نياز دارم که تا ابد با تو باشمو اگر تو روزي منو ترک کني ... گريه نمي کنم .. مي ميرم
    دختری بود نابینا
    که از خودش تنفر داشت
    که از تمام دنیا تنفر داشت
    و فقط یکنفر را دوست داشت
    دلداده اش را
    و با او چنین گفته بود
    « اگر روزی قادر به دیدن باشم
    حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
    عروس تو خواهم شد »

    ***
    و چنین شد که آمد آن روزی
    که یک نفر پیدا شد
    که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
    و دختر آسمان را دید و زمین را
    رودخانه ها و درختها را
    آدمیان و پرنده ها را
    و نفرت از روانش رخت بر بست

    ***
    دلداده به دیدنش آمد
    و یاد آورد وعده دیرینش شد :
    « بیا و با من عروسی کن
    ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

    ***
    دختر برخود بلرزید
    و به زمزمه با خود گفت :
    « این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
    دلداده اش هم نابینا بود
    و دختر قاطعانه جواب داد:
    قادر به همسری با او نیست

    ***
    دلداده رو به دیگر سو کرد
    که دختر اشکهایش را نبیند
    و در حالی که از او دور می شد گفت

    « پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »
    نشانی.....

    من نشانی از تو ندارم،اما نشانی‌ام را برای تو می‌نویسم:

    در عصرهای انتظار،به حوالی بی كسی قدم بگذار! خیابان غربت

    را پیدا كن،وارد كوچه پس كوچه‌های تنهایی شو! كلبه‌ی غریبی‌ام را


    پیدا كن، كنار بید مجنون خزان زده و كنار مرداب آرزوهای رنگی‌‌ام، در كلبه

    را باز كن و به سراغ بغض خیس پنجره برو! حریر غمش ‌را كنار بزن! مرا خواهی

    دید با بغضی كویری كه غرق انتظار است، پشت دیوار دردهایم نشسته‌ام..........
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا