اشعار فریبا شش بلوکی

mahdi271

عضو جدید
اشعار پرپر

کلماتی که به من خیره شدند
رخت های روی بند
ظرف های منتظر تا شستشو
بوسه بر هم می زنند
*
کفش های جفت شده بیرون در
امتداد یک صدای آشنا
سر به روی شانه هم می زنند
*
میوه های فصل پاییز و بهار
سیب ها و دانه های یک انار
سفره های بی ریا از رنگ و رو
دست خواهش بر تن هم می زنند
*
بوی پاییز و نماز و سادگی
قاب های پر شده از عطر یاس

جا نمازی رنگ چشمان توسبز
خنده بر من می زنند
*
در کنار استکان چای داغ
دفتری خط خط شده از شعر من
بر لب بشقاب خرما و پنیر
هی به هم سر می زنند
*
روی هر بامی خدایی خنده رو
در قفس آوازهای بغض من
مثل گنجشکان آزاد و رها
سوی هم پر می زنند
*
نان ترد و تازه خوش رنگ و رو
آفتاب نیمه جان ماه دی
رقص گلبرگی به روی حوض شب
تکیه بر هم می زنند
*
خش خش برگ درخت خانه ام
تابش نوری که می تابد به گل
گریه های کودک همسایه ام
مثل مهمانی کنون در می زنند
*
سینی و سبزی تازه در سبد
مستی و مجنونی گیسوی بید
بادهای نرم و نازک پشت در
سوی شعر من چرا پر می زنند؟
*
خاطرات مانده در افکار من
عکس های بی نفس در قاب تو
روزهای خالی از دیدار ما
خانه ام را رنگ دیگر می زنند
*
باز می پرسم ز خود دیوانه وار
بعد از اینکه خفته ام در خاک سرد
هیچ کس ایا به یادم یک شبی
خنده بر اشعار پرپر می زند؟
...
 

mahdi271

عضو جدید
شمع روشن

من اراده کرده ام
شمع هارا صبح زود
با نگاه تو فقط روشن کنم
*
دامنم را پر کنم از چشم تو
تا که خورشید نگاهت را فقط
رو به روی دست های خاطره
با گل خندان تو گلشن کنم
*
زین سپس با یک سبد مستانه ات
یاد ایام طلایی رنگ عشق
با طلوع هر دو چشمت روز را
بر سر سجاده ام باور کنم
*
آن زمان که پلک هایت روی هم
شاهد مژگان همچون مخملت

باشم و تا صبح فردای دگر
سجده هایم را شناورمی کنم
*
آب ها و باغها و رودها
تشنه از دیدار خورشید منند
باز کن آن هر دو چشمت را ولی
من حریمت را رعایت می کنم
*
شاخه شمشاد را در باغچه
با نگاهت نرم می بوسم ولی
تا بهاری از صدای چلچله
پر شود در دست من تب می کنم
*
نذر کردم گر بیایی در شبم
دست هر شاخه خشکیده زرد
یک سبد از عطر سبز چشم تو
هدیه گل های پرپر می کنم
*
شاخه های بوسه های آخرین

لحظه دیدار خورشیدی من
گرچه پاییز است اکنون من ولی
تا بهاران دیده را تر می کنم
*
بر سرم قرآنی از ایات تو
قدرهای این شبانه را فقط
در شب قدر نگاه تو کنون
ایه ها را زود از بر می کنم
*
با لباسی از حریر ماه و شب
گیسوانم را پریشان می کنم
تا بگویی در سکوت اینه
باز هم غوغای محشر می کنم
*
هر رکعت از عشق من در چشم تو
روزگاران را به دریا می برم
دفترم را روی هر گلبرگ سرخ
خنده بر فردای روشن می کنم
*

تن به تن ساییدن هر ساقه را
خوب می بینم و می دانم که این
ایه های رشد اشعار من است
کین زمان با بوسه پرپر می کنم
*
شاهد همخوابی گل می شوم
بلبلان را با صدای گرم تو
مثل سازی که بیاید در سکوت
یک شبی خندان به بستر می کنم
*
صبح ها وقت نیایش می روم
دامنم را رنگ خواهش می زنم
با رکوع هر گیاه تازه ای
دست هایم را معطر می کنم
*
من اراده کرده ام تا بعد از این
کودکان را مست بازی بینم و
شاهد شمعدانی شیدا شوم
سینه ام را از هوایی تر کنم

*
با نگاه تو فقط آری کنون
من اراده کرده ام
تا صبح زود...
شمع ها را باز هم روشن کنم
 

mahdi271

عضو جدید
کودکانه

روی احساس لطیفم پا نذار
طعنه بر بی خوابی های من نزن
*
من فرامین خدایم را چنان از بر شدم
گوئیا یک دشت نیلوفر شدم
*
هر کجا دیدی کمی متروکه است
گل بکار و بر کبوتر ها بخند
*
رنگ زرد باد پاییزی نشو
پیچکی را روی شب هایت ببر
*
نو گل احساس خود را هدیه کن
چون جواهر بر صدای باد مست
*
با نسیم تا پای شب بو ها برو

ضربه ای بر خاطرات بد بزن
*
گاهی از روی صداقت خنده کن
یا بده بر برگ خشکی رنگ سبز
پا به روی خاک نمناکی گذار
پایکوبان در دل صحرا بچرخ
*
سر بده آواز مستی را دمی
که ستاره می درخشد بر لبت
*
نامه های عاشقانه را بخوان
شب به روی پشت بام خانه ات
*
در زمستان برف ها را لمس کن
کودک دل را به بازی ها ببر
*
آب را بوسه هایت نوش کن
شعرهایت را به مهمانی ببر
*

بر بخار شیشه ها قلبی بکش
گاهگاهی هم نگه بر پشت سر
*
آفتاب ظهر را تسبیح کن
یا برایش کرم شبتابی ببر
*
زیر باران بوسه بر یاسی بزن
دزدکی در مشت خود رویا ببر
*
گوش کن از کوه می اید صدا
مرد چوپان باز در نی می دمد
*
یک شبی تا می شوی مهمان من
طعنه بر بی خوابی های من نزن
*
کودکانه دست در دستم گذار
من شبیه دشتی از نیلوفرم
روی احساس لطیفم پا نذار
 

mahdi271

عضو جدید
نا دیده ها

ندیدی چه مظلوم آمد دلم
به خانه ولی از دبستان تو
*
نزد سنگ را بر سر راه خود
به گنجشک آزاد و خندان تو
*
کف دست آورد و آنگه نگاه
به مشق شب و درس بی نان تو
*
کمی خنده کرد ، روی کرسی پرید
ز سرمای دی در زمستان تو
*
گهی دست ها را به هم می زد و
سپس لب گزیده به دندان تو
*
فرو رفت در فکر پرواز و باز
نشست چون کبوتر به ایوان تو

*
کمی آب نوشید و آهسته خواند
سرودی برای دوچشمان تو
*
دوباره تو را جستجو کرده بود
شب خاطرات گریزان تو
*
به خود عهد می کرد گل آورد
کمی از بهار فراوان تو
*
صدای قدم های پایش رسید
به آبی ترین رنگ دستان تو
*
نشست اسم او در صف خوب ها
کنار خطوط پریشان تو
*
ندیدی چه مظلوم آمد دلم
به خانه ولی از دبستان تو
...
 

mahdi271

عضو جدید
مهمان

من در تو شکوفایم
ای گریه چشمانم
با خواب شب پیشین
من مست و خرامانم
*
در خواب تو پوشیدی
یک جامه نو بر تن
آهسته مرا خواندی
یک بوسه زدی بر من
*
در خواب تو می گفتی
یک بار دگر بنگر
مهمان تو ام اکنون
آهسته زدی بر در
*
من نیز به تو گفتم

ای عشق چه زیبایی
سبز است قدم هایت
مهمان فریبایی
...
 

mahdi271

عضو جدید
زیر پای خاطرات

چهره پاییزی و زرد حیاط
برگ های خشک و نارنجی و سرخ
خش خش تکرار اسمت بر لبم
زیر پای خاطرات
*
می دوم با هر چه عشق
می دوم با هر چه اشک
باز همرنگ سکوت
زیر پای خاطرات
*
ماهها در انتظار
پنجره تب کرد و مرد
بوی باران می رسد
زیر پای خاطرات
*
حرفها بیرنگ و مات
دستهایم می رود
می رسد تا دست تو
زیر پای خاطرات
*
باد موهای مرا
می برد هر سو ولی
من صدایت می کنم
زیر پای خاطرات
*
بوی باران می زند
بر درخت خانه ام
یک پرنده می پرد تا بام عشق
زیر پای خاطرات
*
عکس ها پوسیده اند
مردمان بر عشق من خندیده اند
لحظه ها خاکستری تر می شوند
زیر پای خاطرات

*
شاید از روزی که باد
با شکوفه عشق بازی می کند
فصل لبخند من و تو می رسد
زیر پای خاطرات
*
شاید آن ابریشم ابر کبود
شاید این تنهایی مهتاب و نور
باز هم گم می شود
زیر پای خاطرات
*
من به دنبال سکوت فصل زرد
من به دنبال نسیم رهگذر
من به دنبال شروعی تازه تر
می روم اما فقط
زیر پای خاطرات
*
گوش کن آخر صدای خسته را
یا هجوم بغض های بسته را

برگ زردی می شوم ، له می شوم
زیر پای خاطرات
..
 

mahdi271

عضو جدید
آخرین برگ

آخرین برگ درختی در باد
بوی پیراهن یوسف می داد
و افق رنگ فراموشی داشت
وقتی آهسته دلم جان می داد
*
فکر اشعار فراموش شده
رو به یک وسعت آبی می رفت
آخرین شعر کبود دل من
بوی یک جمعه عریان می داد
*
سفر خستگی راه و سکوت
انتظار و همه ی هق هق من
و زمان گیج شد از چرخش باد
همه جا بوی بیابان می داد
*
هیچ کس در همه ی روزو شبش پیر نشد
جز کسی که همه جا حرف دلش را در باد
می نوشت روی درختان خزان
و سپس اشک چو باران می داد
*
آه! آری همه ی شعر من و فصل خزان
برگهایم همه ریخت
آخرین برگ ولی در دل باد
بوی پیراهن یوسف می داد
 

mahdi271

عضو جدید
کابوس

من از پشت بام های حسود
پریدم به پایین ترین پرتگاه
من از ظلمت این همه راه سخت
رسیدم سرانجام به یک شاهراه
*

چه دیوار ها کاگلی ،خشت ها، خانه ها
جسد ها که دیدم همه سوخته
چه نفرت برانگیز بود چهره ها
چه چشمان و لبها همه دوخته
*
صدا ،گر صدا بود مرا گفت نام
یکی کودکی بود روی درخت
که می رفت تا حس آبی عشق
یکی کوفت سر را به دیوار سخت
*
به پاها همه آبله بودو تف
به دستان همه زخم بود و دروغ
چه تشبیه باید بگویم که ماه
نیامد به جز خسته و بی فروغ
*
سراسر تنم رفت تا حس درد
کسی دور دیوار من خط کشید
رسیدم به حجم هزار اینه
ولی هیچ کس قلب من را ندید
*
دو دستم برون آمد از سنگ قبر
همان لحظه که سخت باران گرفت
چه غمگین شبی بود و آخر گذشت
چه کابوس تلخی که پایان گرفت
 

mahdi271

عضو جدید
عادت

به دیوار و به ساعت خو گرفتم
ازاین نامردمی ها رو گرفتم
نشستم رو به روی اینه باز
دوباره بند از گیسو گرفتم
*
به روی گرد وخاک میزو ساعت
کشیدم طرح هایی طبق عادت
کشیدم یک پرنده روی دیوار
کنار رد پای خاطراتت
*
کشیدم بغض های دیشب خود
زدم رنگ قشنگی بر لب خود
نیاز با تو بودن را چو دیدم
شکستم باز هم من در تب خود
*
غروبی را کشیدم رنگ یک دل
سپس یک کوزه گر با توده ای گل

کشیدم دست های مادرم را
که جان می داد در انبوه مشکل
*
هوا با بوی باران در هم آمیخت
ستاره روی پلک مادرم ریخت
پرنده پر کشید و دست باران
صدای هق هق تلخی بر انگیخت
*
کسی در خاطراتم جلوه می کرد
و چشمانم هوای گریه می کرد
کسی از پشت دیوار بلندی
به ساعت های رفته شکوه می کرد
*
همان ساعت ، همان دیوار و زنجیر
همان مرز میان مرگ و تحقیر
همان جایی که من بر خاستم باز
زدم فریاد هایی روی تقدیر
*
همان جایی که قلبم رنگ می داد
همان روزی که مرگ آهنگ می داد
همان وقتی که روی شیشه هایم
سکوت خاطراتت سنگ می داد
*
شکوه لحظه هایم را ندیدی
چو طفلی روی دامانم پریدی
من اما خواب بودم لحظه ای که
تو هم تا مرز فرداها دویدی
*
دوباره بند از گیسو گرفتم
از این نامردمی ها روگرفتم
نشستم رو به روی اینه باز
به دیوار و به ساعت خو گرفتم

 

mahdi271

عضو جدید
باغ توت

شاید آن جا که دلی می شکند
باغ توت من و توست
من جنینی به شکم
می نشینم لب حوض
و به یک توت
که بر آب چنان می رقصد
خیره می گردم باز
*
و تو را می خوانم
*
دست در دست نسیم
دست در دست درخت
دست در دست خدا
*
گر گرفته تن من

باد موهای مرا تاب نداد
و صدایی که رسید
رادیو روشن شد
پلک هایم متورم شده بود
*
بوی انجیر و هوا
بوی انگور و درخت
بوی باران که مرا می بوسید
*
من جنینی به شکم
چشم ها را بستم
و در این باغ بزرگ
دست را چرخاندم
که به یک کرم سلامی بکنم
و به یک میو? نورسته بی تاب و حریص
باز از گوشه لب
خنده کامل و نابی بکنم
*
باغ توت من و تو

مثل کندوی عسل شیرین است
مثل آن لحظه
که از آتش ظهر
می پرم تا ته حوض
*
مثل ماهی شده ام
*
باغ توت من و تو
نه به فواره خود می نازد
نه به پاییز و خزان می تازد
*
فکر کار خویش است
فکر گل دادن و روییدن و پر بار شدن
فکرآوردن سیب
فکر آوردن گیلاس درشت
فکر مهمانی افکار من است
*
من در این خواب عجیب
می روم تا ته باغ

با صدایی که تو را می خواند
*
تا اذانی دیگر
باید از این همه سبز
باید از این همه نور
یاد گاری ببرم
*
باغ پیوسته مرا می خواند
*
من به آرامش این باغ بزرگ
خاطراتی روشن
به تو و دست تو می آویزم
*
و خداحافظی گرم مرا
باد تا باغ بزرگ
می برد
خواهد برد
...
 

mahdi271

عضو جدید
شعر خاکستری

اینجا همه سفید ها خاکستری شدند
وقتی صدای سرفه همسایه می رسید
وقتی که جای دست تو بر صورتم نشست
وقتی صدای گریه من تا خدا رسید
*
اینجا همه سفید ها خاکستری شدند
وقتی که باران بر لباس شسته می بارید
وقتی به دست روزهای آخر پاییز
خورشید مرده بر تنم تابید
*
اینجا همه سفید ها خاکستری شدند
وقتی برادر داد می زد ، داد
وقتی معلم درس می پرسید
با چوب می زد بر سر فریاد
*
اینجا همه سفید ها خاکستری شدند

وقتی که مردی نان آور مرد
وقتی که یک کولی سر بازار
آن میوه نشسته را می خورد
*
اینجا همه سفید ها خاکستری شدند
وقتی کلاغی رفت تا بن بست
وقتی جوان هرزه ای بی جا
دل را به چشمان کسی می بست
*
اینجا همه سفید ها خاکستری شدند
وقتی که عابر می گذشت از شب
وقتی که از دیدار تو من سیر می شدم
می مرد قلب کوچکم در تب
*
اینجا همه سفید ها خاکستری شدند
وقتی که شعر سبز من خشکید
خاکستری شد آسمان عشق
نیلوفر تنهایی ام پیچید
...
 

mahdi271

عضو جدید
از ته دل

برف بر قله کوه
تک چراغی متبلور شده است
*
پنجره ، نور، نسیم
همه ذرات وجودم
متغیر شده است
*
من در این صبح دل انگیز
دلم می خواهد
که خدا گونه شوم
آبشاری بکشم
روی یک کوه بلند
*
رنگ هایی که مرا می شنوند
می دانند...
پنجره باز مرا می خواند

*
و نگاهم تا ابر
و نگاهم تا نور
*
من در این صبح دل انگیز
دلم می خواهد
بدوم تا سر کوه
بدوم تا دم برف
برف هایی که مرا می دانند
*
من دلم می خواهد
بروم نیشابور
لی لی بازی بکنم
*
یا که در مرز دو شهر
بنویسم بر خاک
زن پر از معرفت است
*

و دلم می خواهد
که به یک شهر غریب
بنشینم بر تاب
بنویسم بر کوه
من مسافر هستم
*
زیر رگبار تگرگ
طرح دریا بکشم
موی خوشرنگ تو را شانه کنم
*
و دلم می خواهد
زیر یک بید بلند
تخمه ای بشکنم و ...
برف بازی بکنم
...
 

mahdi271

عضو جدید
نگاه من

نگاه من به زندگی
ضربه پای کودک است
به توپ سبز و آبی و ...
به هر چه درس و مدرسه ست
*
نگاه من به عشق تو
تب است و زنجیر و شکست
صدای بادی که زدو ...
پنجره را شکست و بست
*
نگاه من به صبح و شب
زمین و چرخش است و باز
عبور پای قاصدک
که می رود به خواب ناز
*
نگاه من به پنجره

دریچه ای به سوی تو
چه می شود اگر شوم
شبی نسیم کوی تو
*
نگاه من به نو بهار
شکوفه های صورتی
عروسک بچگی ام
که بی لباس و پاپتی
*
نگاه من به چشم تو
دلم شراره می شود
دوباره خاطرات من
پر از ستاره می شود
*
نگاه من به انتظار
نگاه من به روزگار
غمی که غوطه ور شده
به یک شب سیاه و تار
*

نگاه من به آسمان
به آبی های بیکران
به قصه های آب و نان
به هست و نیست این جهان
*
صدای پای کودکی
که می رود دوان دوان...
 

mahdi271

عضو جدید
چشم انتظار

برای با تو بودن
همیشه بی قرارم
بیا ای نازنینم
تو را چشم انتظارم
*
بیا باران پاییز
ببار بر پیکر من
ببار بر لحظه هایم
و حتی دفتر من
*
بیا من می رسم باز
از آن راهی که دور است
همان کوچه که بی تو
عبورش سوت و کور است
*
تو مِی بودی که یک شب

مرا مدهوش کردی
تو رند می پرستی
دلم را نوش کردی
*
بیا بنشین به بامم
تو را من می شناسم
تو را همچون پرنده
به لانه می رسانم
*
دو دستم غرقه در غم
غمم را می شناسی
تمام شعر ها را
به پایان می رسانی
*
چو پیچیدم به سویت
برایم ناز کردی
چه خوش اما لبم را
پر از آواز کردی
*

و این شیداییم را
چه خوب آغاز کردی
همان روزی که رفتی
جدایی ساز کردی
*
ولی من شعر تازه
برایت می نویسم
بیا در خواب من باز
که رویت را ببینم
*
بیا ای نازنینم
که بی تو بی قرارم
برای با تو بودن
کنون چشم انتظارم
...
 

mahdi271

عضو جدید
تو می توانی

در آسمان پشت پرده
تو می توانی ابر باشی
*
بر یاس های کوچه من
تو می توانی عطر باشی
*
من زرد گشتم از غم تو
تو می توانی سبز باشی
*
وقتی که من می میرم از تب
تو می توانی سرد باشی
*
من کینه ای در دل ندارم
آه ! اما !
تو می توانی قهر باشی
....
 

mahdi271

عضو جدید
حسرت سکوت

از کران تا بیکران این جهان
در میان این زمین و آسمان
من چرا افتاده ام؟
لابه لای عابران خسته جان
....
شعر هایم می رسند از راه دور
از مکانی ناشناس و بی نشان
شعر می پیچید چو پیچک بر لبم
واژه هایی می نشیند بر زبان
....
می نویسم لیک با اندوه و آه !
شکوه هایم می رسد تا آسمان
باز می خواهم که در خلوت شوم
تکه ای کاغذ، نوشتم روی آن..
....
هیس!ساکت شو! دلم خوابیده است

...
نه ! نمی فهمند مرا این مردمان!
...
 

mahdi271

عضو جدید
نشانی

دوستانی که مرا می نگرند
چشم هایی که به من خیره شدند
سایه هایی که مرا می شنوند
اشک هایی که مرا می فهمند
شعر هایی که مرا می دانند
...
تا مرا می خوانند
...
من چراغی خاموش
می گذارم بر دوش
می رسم از راهی
سکت و سرد و خموش
...
باز من سرشارم از فکری عجیب
باز من لبریزم از حسی غریب
پای می کوبد دلم در شهر تو


بی قرار و پر هیاهو ، بی شکیب
...
باز هر دو دیده ام غمگین توست
کوچه های شهر من رنگین توست
سایه های تار و دیوار دلم
یادگاری های آهنگین توست
....
باز من گم می شوم در یاد تو
باز قلبم می زند فریاد تو
می روم تا عاقبت پیدا کنم
یک نشان از وادی آباد تو
....
 

mahdi271

عضو جدید
من و شمع

یک شب کنار شمعی
تا صبحدم نشستم
او گریه کرد و می سوخت
من هم ز غم شکستم
*
در آن شب سیه رو
یادم به چشمت افتاد
آن مستی نگاهت
بر روی چشمم افتاد
*
آهسته اشکی آمد
پایین ز دیدگانم
گویی به شعله آمد
شمع درون جانم
*
آن قطره اشکم آخر

بر روی شمع لغزید
خاموش گشت و آنگه
دودی به ناز رقصید
*
از طرح دود آن شمع
در آن سیاهی تار
شعری نوشته می شد
آهسته روی دیوار
*
دل می تپد به سینه
با یاد روی دلدار
هر جا که هستی یارم
باشد ، خدانگهدار
...
 

mahdi271

عضو جدید
تیرگی

زن کار می کرد
اشک می ریخت
ظرفها را شستشو می کرد
...
مرد داد می زد
فحش می داد
کاغذی را زیر و رو می کرد
...
کودک در عمق
چشم های یک عروسک
خیره می گشت و ...
تصویر فرداهای خود را
جستجو می کرد
...
 

mahdi271

عضو جدید
رهگذر

به چهار راه رسید
به چهار راه بزرگ
...
باد سردی پیچید
دست در جیب گذاشت
نفسی تازه کشید
...
نم نمی باران ریخت
بوی باران و درخت
در هوا می آمیخت
...
قار قاری که شنید
و کلاغ از سر یک کاج پرید
...
به چپ و راست نگاهی انداخت
اندکی مکث...
سپس..
به خیابان پیچید
...
کودکی دید که از مدرسه بر می گردد
و به یک نمره بیست
آن هم از درس حساب
در دلش می خندید
...
برگ زردی که می افتاد زمین
آن چنان نرم به هر سو می رفت
گوئیا می رقصید
...
در همین لحظه شاد
رهگذر ، همره باد
قدم آهسته نمود
و به یک کوچه خزید
...
تا به آن کوچه رسید
و نگاهش افتاد
به همان خانه سبز
نفسش تند شد و ...
دست و پایش لرزید
...
عرق سردی ریخت
...
ناگهان برقی زد
و صدای رعدی که فضا را پر کرد
...
زنی آرام گذشت
پسر کوچک او
سیب در دستش بود
گوشه چادر مادر را داشت
منتها بر می گشت
پشت سر را می دید
رهگذر را هم دید
...
مادرش با عجله
دست او را که کشید
مهربان بادی بود
که به رختی نمناک
روی یک بند وزید
...
رهگذردر یادش
روی دیوار هنوز
جمله ای را می دید
ای که از کوچه معشوقه ما می گذری...
...
در سرش چیزی بود
...
بغضش آخر ترکید
...
 

mahdi271

عضو جدید
فراموشی

کسی آمد از پشت پرده
کسی آمد از پشت پاییز
لباس تنش اطلسی بود
هوای دلش مثل جالیز
*
به دستش سبد های رنگی
پر از نور و پر های پرنده
فراموش کرد درد دیرین خود را
گل شادی آورد با شور و خنده
*
کسی آمد از پشت دیوار
سلامی به گلهای تر کرد
نشست بر سر جوی آبی
نگاهی به بالای سر کرد
*
به فکر افق بود و فردا
به فکر رهایی و پرواز

رسید در ره کوچه باغی
و یکباره زد زیر آواز
*
که آری ! منم! آن که دیریست
فراموش کرده غمش را...
فراموش کرد اعتیاد پدر را
سر آغاز بدبختی و ماتمش را
...
 

mahdi271

عضو جدید
هر چند

دیریست دلم مرده
در مسجد چشمانت
برخیز به مهمانی
با خنده پنهانت
*
دیریست که من بی تو
یک مرده بیجانم
در خلوت و تنهایی
بی تاب و پریشانم
*
دیریست که پروانه
لبخند نزد بر یاس
گنجشک نمی خواند
بر شکوفه گیلاس
*
دیریست که در سینه
یک ستاره می سوزد

دیدگان غمگین را
در راه تو می دوزد
*
دیریست که در کوچه
جا پای تو پیدا نیست
پاییز و بهارش را
چشمی به تماشا نیست
*
من در خم این کوچه
یک بنفشه می کارم
بگذار که این گل را
در دست تو بگذارم
*
بگذار شبم با تو
با نور بیامیزد
بگذار که دست من
بر گردنت آویزد
*
ای رفته سفر بر گرد!
این خواهش بیجا نیست

هر چند که می دانم
فردای تو با ما نیست !
...
 

mahdi271

عضو جدید
محکوم به مرگ

من از پاییز می فهمم
صدای آن جنینی را
درون بطن آن مادر
همان مادر
که می داند
در این دنیا
فرزند جدید آوردنش ننگ است
جنین محکوم به مرگ است
...
جنین فریاد خواهد کرد:
که ای مادر
به من فرصت بده آخر
ببینم رنگ دنیا را
و عشق و آرزوها را
...
حیات من به دست توست
و مادر گفت :
...
من از پاییز می فهمم
که دنیا خانه ای تنگ است
و عشق ، این روزها
تزویر و نیرنگ است
و عصر ارتباطات است
و باران های این ایام
پر از ذرات بیرنگ است
که مسموم است
...
من از پاییز می فهمم
که عصر کستازی های صدرنگ است
و ذهن نوجوانان هم
پر از افیون...
پر از بنگ است
و اینترنت...
پر از جذابیت های دروغین ، لیک پررنگ است

...
و تنها راه ابراز محبت هم
در این ایام
تلفن در تب زنگ است
که آن هم باز کمرنگ است
...
من از پاییز می فهمم
که گلدانهای هر خانه
پر از گل های مصنوعیست
فلسطین سالهای سال در جنگ است
سلاحش گریه و سنگ است
عدالت چار چوبی هست
که یک پایش، ،همیشه تا ابد لنگ است
حقیقت رااخوان گفت :
که هر سازی که می بینم
بد آهنگ است
و این هم آخرین حرف است
جنین محکوم به مرگ است
...
 

mahdi271

عضو جدید
ساده

چادری سیاه بر سر داشت
زن بی سواد قد کوتاه
نان بربری به دستش بود
و هزار فکر در سر داشت
...
خوش به حالت ای زن ساده
که به فکر خانه و کاری
این مهم نیست که در فکری
این مهم است که خندانی
...
شنبه ها را خوب می دانی
آرزوهایی به سر داری
کودکی کنار دستت هست
...
میل و کاموا و هزاران عشق
و لباسی که تو می بافی

...
همه روز تنگ غروب ،خندان
خیره بر پنجره می گردی
بر سر اجاق گاز خود
ظرفی از محبت و گرمی
حرف هایی در دلت داری
...
خوش به حالت ای زن ساده
زندگی را دوست می داری
می روی در نسیم پاییزی
رو به آن کوچه که بن بست است
می روی به دیدن مادر
شاید هم که درد و دل داری
و صدای زنگِ در بر تو
حکی از این است که مهمانی
سر زده به پشت در داری
...
خوش به حالت ای زن ساده
زندگی برایت آبی رنگ

دستهایت تا ابد سر سبز
سینه ات مکان رویاها
عمق دید تو ساده
ارتفاع خواهشت بی رنگ
...
خوش به حالت ای زن ساده
...
 

mahdi271

عضو جدید
اینک بهار

رفتم کنار پنجره باز
دستی کشیدم روی شیشه
گفتم فراموشت کنم ،آه !...
اما نه !... اینجوری نمیشه!
*
در زیر باران ، بوی گندم
چتری که خیس از خاطرات است
قلبی که می کوبد به سینه
چشمی که دیگر فکر خواب است
*
در پشت پرده ، آسمان تار
اردیبهشت و فصل ریحان
اشکی که می خواهد بریزد
اما نه اینجا ! بلکه پنهان
*
در کوچه های صبح دیروز

گل های حسرت زد جوانه
بغضی نشسته رو به رویم
نه ! در وجودم کرده خانه
*
در دوردست این تلاطم
راهی که پایانش غریب است
رنگی که می مالم به گونه
آن هم دروغ است و فریب است
*
پایان ره ، آری ! همینجاست
ابری که می خواهد ببارد
دستی که در گلدان قلبم
بذر فراموشی بکارد
*
تا رعد و برق صبح فردا
در کوچه می پیچد صدایت
اینجا کنار پرده ، شعری
آهسته می خوانم به یادت
*

اینک بهار و عطر گیلاس و اقاقی
باران که می بارد ، که می بارد به شیشه
باید فراموشت کنم ، آه !...
اما نه !... اینجوری نمیشه...
...
 

mahdi271

عضو جدید
حاصل

وقتی که تنها می دویدم
پایان هفته خاطرم بود
یک هفتهْ عریان و خالی
در انتهای باورم بود
*
فنجان چای و حرف آخر
فریاد های بی ثمر بود
این آسمان بی ستاره
در انتظاری غوطه ور بود
*
این جمعه های پر هیاهو
جنجال های مانده در یاد
پاییز های زرد و خاموش
یا فصل رقص پونه در باد
*
این روزهای سرد و دلگیر

از شنبه تا پایان هفته
اشکی که در خلوت چکیده
باور بکن یادم نرفته
*
این مبل های سکت و گیج
این قاب های خسته و مات
این هفته های رو به خالی
ما زنده اما مثل اموات
*
ساعت نمی داند که چند است ؟!
آه ! ای مسافر تو همانی
بر سنگفرش جاده ای دور
تصویر گنگی از جوانی
*
پایان روز و هفته و ماه
حاصل فقط افسوس و آه است
دلتنگی و تنهایی و باز...
تکرار خورشید و پگاه است

در هفته های دور و نزدیک
وقتی که تنها می دویدم
دستی به عکسی خاک خورده
آهسته با غم می کشیدم
...
 

mahdi271

عضو جدید
زیر لب

نفرت از دست و پاهای در بند
نفرت از عشق های دروغی
زن به آهستگی زیر لب گفت:
نه ! تو هرگز مسلمان نبودی!
*
بارش برف بود و هیاهو
روی دیوار لکه های سیاهی
زن به آهستگی زیر لب گفت:
خسته ام از سکوت و تباهی
*
هی پسر داد می زد که مادر
دفتر دیکته امضا ندارد
زن به آهستگی زیر لب گفت:
آه ! انگار که بابا ندارد!
*
باز می گفت: این خط کش من

توی کیفم چرا جا نمیشه؟!
زن به آهستگی زیر لب گفت:
اخم های پدر وا نمیشه!
*
رفتن ماه و پیدایش روز
سایه ها و صداها و دیوار
زن به آهستگی زیر لب گفت:
هی زمستان و پاییز و تکرار
*
مشق اشک یتیم و لب حوض
صبح زود و تماشای باران
زن به آهستگی زیر لب گفت:
شسته شد کوچه ها و خیابان
*
دانه های انار و شب عید
سبزه گندم و ساقه ترد
زن به آهستگی زیر لب گفت:
حالم از بوی ماهی بهم خورد
*

توپ قرمز که می خورد به شیشه
مرد همسایه دادش هوا شد
زن به آهستگی زیر لب گفت:
فصل تعطیلی بچه ها شد
*
وقت دریا و رقصیدن موج
ظهر و گرمای سوزان مرداد
زن به آهستگی زیر لب گفت:
خنده هایم چرا رفته برباد؟!
*
سال ها می گذشت و صد افسوس
لحظه ها تیره و تیره تر شد
زن به آهستگی زیر لب گفت:
روزهای جوانی هدر شد
...
 

mahdi271

عضو جدید
نا شاد

عذابم را دو چندان می کنی
اما نمی دانی !
که من دیگر
نه آن مرغم
که بر بام تو بنشینم
نه آن آهو
که از دام تو بگریزم
...
دلم تنگ است
دلم تنگ است
سرودم خامشی رنگ است
بیا بنشین تماشا کن
فریبا را
که از سنگ است
و شعر من
نه از روم و نه از زنگ است

نه امیدی
نه دیداری
نه پروازی
نه حتی ، نغمه ای، سازی
...
چرا در من نمی میری؟
خیال خام بی پروا
کجا باید که بگریزم
من از تکرار این سودا
...
میان ناله های من
صدای باد می اید
صدای خاموشی های
زنی ناشاد می اید
...
 

mahdi271

عضو جدید
یادگاری

دلم آوارگی را دوست دارد
نسیم رهگذر از کوچه تو
نگاه منتظر بر پیچ جاده
صدای سادگی را دوست دارد
...
شبی افتاد از دستت چو شیشه
شکست و بی صدا صد تکه گردید
شبی بیچاره شد از برق چشمت
همین بیچارگی را دوست دارد
...
نمی دانم چه بوده در نگاهت
که دل را برده تا امواج و طوفان
نمی دانم چه کردی با دل من؟
که این دلدادگی را دوست دارد
...
مرا روزی که کارم با تو افتاد

به اوج کهکشانها برده بودی
به لبهایم سرودی تازه دادی
دلم این تازگی را دوست دارد
...
ولی روزی که رفتی تا همیشه
غروب یک خزان درمن نهادی
دلم دیوانه شد از درد دوری
ولی دیوانگی را دوست دارد
...
سه شنبه ساعت نه یا ده شب
نوشتم تا بماند یادگاری
که دل آواره دیدار تو گشت
و این آوارگی را دوست دارد
...
 

mahdi271

عضو جدید
فارغ

فارغ شدم از این خیال خام
از های و هوی بی زوال عشق
بیداری شبانه و دگر...
از قیل و قال بی مجال عشق
*
دیگر مرا مخوان
ای دور دست خاطرات سرد
فارغ شدم من از خیال تو
از پنجه های آهنین درد
*
بگذر از این سودازده، که هیچ
در سر نمی دارد هوای تو
آسوده می روم به راه خویش
دیگر نمی خوانم برای تو
*
این قلب کوچک و درون سینه ام اسیر
دیگر برای تو نمی تپد برو!برو!
از این همه دورویی و نیرنگ بیشمار
اشکی به دامنم نمی چکد برو!برو!
*
بغضی که تار و خسته و ملول
آرام دست حنجره را در برش گرفت
خواهم نشانش داد که باران نمی شود
ابری که آسمان دیده در سرش گرفت
*
دیگر برای دیدنت بی تاب و بی قرار
در انتظار ساعتی دلخوش نمی شوم
در وادی خیال خامت ای دروغ محض
بیخود سراپا مستی و سرخوش نمی شوم
*
آه ! ای بلور اشک
دیگر به من مپیچ
او رفته و دیگر نمی کنم
گریه برای هیچ
*

آری برو!برو !
فارغ شدم من از خیال تو
خطی کشیده ام کنون بر روی هر چه بود
از آرزوهای دروغین و محال تو
...
 

Similar threads

بالا