گفتگوی دوستداران برنامه "رادیو هفت"

Mʀ Yᴀsɪɴ

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از بچه ها دعوت کن تو دکلمه خوانی شرکت کنن

تو تالار هنر این تاپیکو بزن و زیر تاپیکی بزن برای دکلمه خوانی و به بهترین دکلمه خوان

جایزه بدین مثلن امتیاز با اجازه مدیر تالار

هم این تاپیکت میگره هم یه مسابقه به پا میکنی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
از بچه ها دعوت کن تو دکلمه خوانی شرکت کنن

تو تالار هنر این تاپیکو بزن و زیر تاپیکی بزن برای دکلمه خوانی و به بهترین دکلمه خوان

جایزه بدین مثلن امتیاز با اجازه مدیر تالار

هم این تاپیکت میگره هم یه مسابقه به پا میکنی
اره خیلی خوبه، مرسی.... تو ام باید شرکت کنیا...:smile:
با مدیرش صوبت کنم ببینم چی میگه...
 

Mʀ Yᴀsɪɴ

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از اینکه آلبوم های عکس توی کشو های کمد خاک بخورند دلم می گیرد. از اینکه اسم پوشه های کامپیوتری را بگذارند دفترچه های خاطره حالم بد می شود. به خصوص وقتی که می خواهی پا به پای تکنولوژی قدم برداری اما به تو می گوید ظرفیت پر شده و برای اینکه بتوانی همه عکس هایت را از این قوطی الکترونیکی بیرون ببری باید قید چند تایشان را بزنی چون حجمشان زیاد است یا چه می دانم از این حرف ها. عکس را باید برد به آتلیه و چاپ کرد. مات یا براق فرقی نمی کند. تنها باید مواظب باشی که درست و تمیز زیر آن لایه نازک برگه های آلبوم جا بگیرند بعد آرام آرام ورق بزنی و چشم بدوزی به آدم هایی که جا شده اند در قطعه های مستطیل شکل. آدم هایی که اگر یک شب تا صبح نگاهشان کنی خودشان از میان آلبوم بیرون نمی آیند اما یادشان چرا. این روز ها اگر برق را از خانه های این مردم بگیری، زندگیشان فلج می شود اما اگر عکس هایت را چاپ کرده باشی در تاریک ترین شب ها هم زیر نور شمع، صورت عزیزت دیده می شود. آن وقت تو، او، خدا… هر سه… کی فکرشو می کرد؟!
 

Mʀ Yᴀsɪɴ

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گاهی حواسمان آنقدر پرت زنده مانی می شود که زندگانی را از یاد می بریم. آنقدر در حواشی پرسه می زنیم که از اصل دور می افتیم. مثلاً همین چند وقت پیش یک اتفاق بزرگ و مهم رخ داد. یک اتفاق داغ داغ. تابستان شد! اما من اصلاً نفهمیدم. خدا خیر بدهد این تقویم رومیزی را که گهگاه از سر اجبار نگاهم را به سمت خودش می کشد و دست کم تغییر فصل ها را به یادم می آورد. در اوج خستگی، لحظه ای چشمانم را می بندم و از تمام مشغله های کاری فاصله می گیرم. اجازه می دهم ریه هایم هوای تابستانی را تجربه کنند. پس باز هم تابستان آمد با یک بغل پر از سوغات فصل نو. دست هایش بوی پونه کوهی تازه می دهند و نگاهش سرشار از شادی کودکانه ای است که روحت را سر ذوق می آورد. با آفتاب، تنورش را روشن می کند و میوه ها را شیرین و آب دار می پزد و در سایه درختانش خستگی را از تن کارگران شهرداری به در می کند. چه صفایی دارد تابستان و طعم شربت آلبالو. بوی نمکین آب دریا، شب زنده داری های روی پشت بام کاه گلی خانه عمه جان و شمردن ستاره های راه شیری تا صبح. از خودم می پرسم چرا باید این همه رنگ و بو و مزه در لا به لای ترافیک و بی حوصلگی و عجله آدم ها گم شود و از تابستان تنها سه کلمه روی تقویم بر جا بماند: تیر، مرداد، شهریور. تغییر فصل یعنی یادمان باشد که باید زندگی کرد حتی با یک بهانه. حتی اگر آن بهانه فقط تابشتان باشد و بس.
 

Mʀ Yᴀsɪɴ

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ما امروزه خانه های بزرگتر ، اما خانواده های کوچکتر داریم
آگاهی بیشتر ، اما قدرت تشخیص کمتر داریم
بدون ملاحظه ایام را می گذرانیم ، خیلی کم می خندیم
خیلی تند رانندگی می کنیم ، خیلی زود عصبانی می شویم
خیلی کم مطالعه می کنیم
به اندتزه کافی دوست نداریم و خیلی زیاد دروغ می گوییم
زندگی ساختن را یاد گرفته ایم اما زندگی کردن را نه ،
ماه تا ماه را رفته و برگشته ایم اما قادر نیستیم برای ملاقات عزیزی از یک سوی خیابان به آن سو برویم ،
عجله کردن را آموخته ایم و نه صبر کردن را ،
مگر بیشتر از یک بار در زندگی فرصت داریم ؟؟؟!!!
 

Mʀ Yᴀsɪɴ

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هنوز در خواب های من دختر مسافریست که کفش هایش را زیر بید مجنون کنار جاده گم می کند.
هنوز درخواب های من دختر ترسانیست که فانوس به دست در سیاهی کوچه به دنبال رد پایی آشنا از خودش می گردد.
هنوز درخواب های من دختر چشم به راهیست که، که لب پنجره می نشیند و فال حافظ می گیرد.
هنوز درخواب های من دختر بی حواسیست که نمی داند قرار است برود یا بماند.
هنوز درخواب های من دختر طلسم شده ایست که هرشب گل سرخش را نوازش می کند تا مبادا اندوه خاک سپاریه گل برگ های پژمرده زود تر از قرار معمول هردوشان را به خواب ابدی فرو ببرد.
همیشه و هنوز درخواب های من دختر بی تابی شبیه من است که از خاطراتش ابر می سازد و بر آتش دلِ تنگش می باراند.
من به رویا بودن محکومم. رنگ آدمی زادی نخواهم گرفت.
 

Mʀ Yᴀsɪɴ

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دخترک مسافر امروز بزرگ شده , بی حواسیش را بنویس به پای روزمرگی های واحیش . دلش پر میکشد برای ساعتی نشستن لب پنجره ی سبز خانه قدیمی .انگار غبار سنگین اسمان شهر حافظ را هم بی تاب کرده . بی تاب رفتن . کتاب او سالهاست که که گل برگ های گل سرخ را به اغوش کشیده و بین اسمان تیره شهر مدفون شده
دخترک ; رویاهای دیروز تو نگران واقعیت های امروز من است
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
پناه می برم به تو...
به تو از تمام جغرافیای دنیای بد اخم ها و فکر می کنم چه آرام است یادم بانامت . پناه می آورم به تو...بعد از هرباران،بعد از هر زخم ،قبل از هراتفاق ،بعد از هر حادثهو بگو جز تو چه کسی می تواند مرهم باشد بردلم .پناه می برم به نامت به یادت و هرچه که مرا جداسازد از ناامیدی.مرا ببر به اتفاق های خوب ، ساعت های ناب آن روزها که دلشوره هایم بزرگتر از فاجعه نبودو مرا بیاور به اکنون ، به باور آنکه خوب می شود لحظه هاو درست می شود اندام حقیقت .پناه می برم به تو تا آنچه که نباید بایدم شودو آنچه که باید نباید شود را اشتباه نکنم .پناه می برم به آغوش زمستان تا فصل بهار رحمتت کالبدی از زندگیم شود .پناه می برم از سرناپاکی ها به تو و
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
دنبال یک نشان می گردم یا رد پایی از تو که به سمت من باشد. لابه لای دیوان حافظم ، بین صفحات کتاب تعبیر خوابم و یا ته فنجان قهوه ام. اعتقادی به این چیزها ندارم امام گاهی برای دل خوش کردن چاره ی دیگری نیست. گاهی مجبورم دست به دامن خرافات شوم. همان مواقع که دیگر امیدی به تو نیست. فال امروزم خیلی خوب بود. مثل همیشه. امروز هم می گفت برمی گردی و همه چیز ختم به خیر می شود. باور کن دست خودم نیست. اما همین الان رد پاهایت را دیدم. شاید از اینجا گذشته باش و شاد هم کسی شبیه تو از اینجا عبور کرده. نمی دانم. اما شاید همین فردا کوله بارم را برداشتم و این رد پاهارو تا انتها دنبال کردم. فال امروزم می گفت من همین روزها مسافرم. مسافر شهر تو. خیلی دوست دارم باور کنم این حرفها را اما ، کدام سفر ؟ هر دوما خوب می دانم که تو حتی یک بار هم از حوالی خانه ام نگذشتی. پس بار سفرم را به کدام مقصد ببندم؟ شمال جغرافیایی؟ یا جنوبش؟ کدام طرف بروم وقتی همه جا رد پای تو را می بینم.
 

shahryar_dftm

عضو جدید
Re: گفتگوی دوستداران برنامه رادیو هفت

Re: گفتگوی دوستداران برنامه رادیو هفت

فک میکنم بیشتر برنامه ها تو سایت رادیو هفت که تازه افتتاح شده هستش...
مر۳٠، ولی با موبایل نمیشه، باید با کامپیوتر دید
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
یعنی سلام

7 یعنی عاشقت شدم
7 یعنی من تمام نمیشوم حتی اگر نباشم
حتی اگر خاطره شویم در ذهن عاشقانه ی آنها که دوستمان داشتند
7 یعنی ماندنی
یعنی با ما بمانید. هر چند دور. با ما بمانید!
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
شمع ها را که فوت کنی 4 سال از شب های دلتنگی ات می گذرد. بگذار حساب کنم این منهای جمعه ها را. شب هایی که با نگاه هایی خیره به قاب زندگی زاده شدند و چشم ها و کلمات که بودنت را تثبیت کردند و تو بزرگ شدی، کنار خانواده ای به وسعت سرزمین مادری ات. و این ساعت 11 ها بهانه ای شد برای گفتن، برای دیدن، از بودن ها و از تکرار شدن ها . واژه هایی که سُر خوردند و به گوش رسیدند. و آب شدند در ذهن ها و داستان هایی شدند برای لالایی شبانه ات. امشب شب برآورده شدن آرزوی توست، شب تولد توست. بخواه از ته دل! ماندنت را ، در دل آنها که می خواهند بودنت را.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
ینم . وقتی خیلی نزدیکم باز هم در رویا خواب تو را می بینم . همان لحظه هایی که آسمان ، از پشت برگهای سبزت سرک می کشد و دل از همه می برد ، همان موقع که نسیم می پیچد لا به لای انگشتانتو خاطرات هزرا ساله ات در گوش جهان منتشر می کند . بیدار که می شوم نمی دانم من در تو گم شده ام یا تو در من! نمیدانم چرا احساسم رنگ دیگری شده ! نمی دانم چرا این سایه روشن سبز و دوست داشتنی در خواب هم رهایم نمی کند! در من ادامه پیدا می کند تا آنجا که بیداری به دادم می رسد و از این رویای دور و نزدیک جدایم می کند. امشب دوباره قرار است خوابت را ببینم و می دانم که دلت تنگ است ، می دانی که نگرانم . می دانم که قدرت را نمی دانند . امشب قرار است در خوابم دعا کنم که آدمها با تو مهربان شوند ، جنگل دور و مهربان من!
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
وقتی میروی در را نبند. بگذار امید بازگشتت در من زنده بماند. بگذار خیال کنم حداقل برای بستن این در هم که شده بازمی گردی و می خندی و میگی : نترس این رفتن همیشگی نیست. وقتی می روی حرف نزن بگذار خیال کنم بغضی که از دوری من گلویت را گرفته صدایت را به گوشم نرسانده و تو به اندازه ی روزهای صبوری ام به ماندنت پایبندی. بگذار با امید به اینکه هنوز نگران بلندترین روزهای سال منی ، همینجا بنشینم و خود را برای تابستانی که بی تو گذشته به آب و آتش نزنم . وقتی آمدی خودم در را برایت گشودم و حالا طوری برو که هیچ کسی نفهمد، میدانم که روزی دوباره بازمی گردی . سلام... سلام ...همیشه شنیدنی ست اما به شرطی که امیدی باشد و دلی برای تپیدن.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
من از آسمان امشب می ترسم.از این شهاب هایی که می بارند و هرگز آرزوهایم را برآورده نمی کنند و فقط ممکن است بر بام یک مشت رویای کهنه که در پستو حبسشان کرده ام خراب شوند. اصلا می ترسم بپوسند رویاهایم انباشته بر هم در گوشه ای نمور. حتی می ترسم محقق شوند؛ خلوتی که اندوه شکست به سِجافش کارتونک بسته را فقط همین رویاها می روبند و اگر نباشند شکست که همیشه هست . می ترسم از این همه رویا که مثل وصله ی ناجور اگر نباشند به یک طور می آزارند و اگر باشند طور دیگر. عمری گذشت و هنوز نفهمیدم ترس هایم را دور بریزم یا آرزوهایم را.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
از خواب می پری و رویایی را که ساعت ها در آن بوده ای به یاد نمی آوری. فراموش کردن من هم ساده تر از این حرفهاست. به سرعت سرد شدن این فنجان چای . آن وقت دیگر حتی صدایم را در یاد نخواهی داشت. کمی دیرتر یا زودتر فرقی نمی کند. شاید وقتی که این گلها پژمرده شوند نه از من خاطره ای داشته باشی و نه حتی اسمم را به یاد بیاوری. اما من برای ماندن آمده ام. با طعم همین چای، با عطر همین گلها و خاطره ی همین دیدار. آمده ام تا کاری کنم که فنجان چای ات هر بار تو را میزبان نام من کند. تنها نگاه تو کافیست و دلی که با من باشد . با همین ها من رویایم را در خاطره ی امروزت جا می گذارم.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
گاهی آرزویی در دل می میرد، می خشکد، نابود می شود. گاهی فقط می توانی بایستی و بنگری ، سکوت کنی و دم نزنی. گاهی آنقدر در خودت غرق می شوی که حتی صدای نفس های عمیق زندگی را نمی شنوی. گاهی دلت می خواهد کسی صدایت زند، سکوتت را بشکند. گاهی آنقدر تنهایی که بغض گلویت را می فشارد که از فرط دردش لبخند می زنی. گاهی کسی را صدا می زنی ولی فقط پژواک صدایت را حس می کنی، قطره های اشکی را که بر روی قلبت می چکد تماشا می کنی،فقط تماشا می کنی. گاهی آنقدر به آخر می رسی که نگاه می کنی به آنچه گذشت، آنچه شد، آنچه می گذرد و به آنچه خواهد شد و گاهی آنقدر نگاه می کنی به دری که هرگز باز نمی شود ، کوهی که هرگز شکسته نمی شود، بغضی که گره خورده است به اشک، دلتنگی که هرگز تمام نمی شود و به تمام لحظه هایی که آهسته از پی هم می گذرند و به ابد می پیوندند. و اینجا صدای قلبی شنیده می شود که هنوز امید دارد به سوی نگاهی از افق.
 

Similar threads

بالا