گفتگوی دوستداران برنامه "رادیو هفت"

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
فتم چشمانت را باید ببندی، می خواهم سری به گذشته بزنیم وقتی نزدیکش شدی من محکمتر روی میز می کوبم. لبخندی زد و چشمانش را بست. حتی نپرسید دنبال چه چیزی باید باشد. انگار می دانست چه چیزی به وقوع خواهد پیوست . از من و دستانم دور شد و قاشق غذاخوری نقره ای رنگ آرام آرام سمفونی تکرار شونده ای را شروع به نواختن کرد. دستهایش را روی دیوارها کشید و آهسته دوری در اتاق مهمان زد . پیر شدنش را کنارم احساس می کردم. آن زمان... آن زمان که با هم بودیم چقدر زود می گذرد. و حالا کنار این دیوارهای خاکستری رنگ . امروز هیچ روز خاصی نبود. نه سالگر ازدواجمان بود نه روز تولدش. در سرش چه می گذشت که بی بهانه چشمانش را بست. انگشتانش را روی بسته ی قرمز رنگ کشید. پوشال هایش را بویید و گفت : (( زیباترین هدیه ، تصویر عشق من و توست درون آب این آینه))


 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
تصویرم را در شیشه ی پنجره می بینم . شبیه خودم نیستم یا لااقل شبیه کسی که فکر می کردم منم نیستم. به شمایل کسی درآمده ام که حوصله اش را مثل پیراهن شسته از بند آویزان کرده است و گرد و غبار تنهایی اش را از پنجره ی نیمه باز می تکاند. شبیه درختی که گواه زنده بودنش به شاخه های جوان و نو رسیده ی روی آن بند است. مثل عروسکی قدیمی که کسی جز خودش به لبخند دوخته شده بر صورتش شک نمی کند. هیچ اتفاقی نیفتاده است... هیچ اتفاقی نیفتاده است فقط این سوی پنجره کسی که منم انعکاس غریبش را می بیند ، در چشمهایش به دنبال رویاهای دور می گردد و به آن سوی شیشه ماهی،کامل ، دستان صبورش را به روی حوصله ی من می کشد و به آشفتگی های شب و روزم می خندد ، دست تکان می دهد.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
وقتی خبر آویختن کفشهایت شد تیتر روزنامه ها ، یاد بغض نسلی افتادم که از روز آمدنت با تو بودند تا آخرین . از وقتی که نوجوانی لاغر اندام ، با پشت لبی که تازه سبز شده بود آمد لب خط ، کنار تابلوی تعویض ،چمن را بوسید و پا گذاشت در قلب هزاران سینه چاک عاشق و این شد حکایت تولد تو. و طلوع یک ستاره. نسلی که با تو مشت هایش را گره کرد و تمام حنجره اش فریاد شادی شد. نسلی که شبهای شکست بی خواب شد و از ترس متلک دور و بری ها ، هق هقش را در بالشش دفن کرد. حالا در اتاقش نشسته و زل زده به پوستر تو و خاطراتت را ورق می زند . می دانی شاید وقتی یک نوجوان لاغر اندام دیگر که تازه پشت لبش سبز شده نوید تولد یک ستاره ی تازه بدهد ،نسل بعدی پوستر تو را از روی دیوار خواهد برداشت و عکس او را خواهد چسباند. شاید اون، موقع کندن پونز متوجه دو رنگ بودن دیوار نشود و نداند معنی اش چیست، اینکه این دیوار چند وقت به عکس تو عادت کرده بود. او فقط می داند که پهلوان زنده را عشق است، مثل من، و شاید مثل خود تو.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
من عاشق فوتبال بودم. و تابستان تنها فرصتی بود که بدون دغدغه ی درس و مشق و امتحان می توانستیم هر چقدر دوست داشتیم فوتبال بازی کنیم. روزی سه وعده، چهار وعده یا بیشتر. خرج زیادی هم نداشت چهار تا آجر لازم بود برای تیرک دروازه و 2 عدد توپ پلاستیکی ، توپ های راه راه سفید و صورتی. یکی برای اینکه توپ اصلی باشد و دیگری برای اینکه پاره شود و محافظ و لایه ی توپ اصلی باشد. به همین سادگی ها هم نبود. لایه کردن توپ از زمره کارهای تخصصی به حساب می آمد که هر کسی نمی توانست در این امر خطیر موفق شود. یادش بخیر، صاحب توپ می توانست در هر موردی تصمیم بگیرد و اعمال نظر کند. و اگر قضایا مطابق میلش نبود می توانست کل بازی را خراب کند و توپ را به خانه ببرد. اگر کسی توپ چهل تیکه داشت که کلا حسابش از بقیه جدا بود. و به راحتی می توانست در چند کوچه ی کنار هم فرمانروایی کند. احساس فوق العاده ای در این بازی ها بود که بعدا در هیچ سنی تجربه اش نکردم . هر بار دلم برای آن روزها تنگ می شود سری به کوچه ی قدیمی مان می زنم ولی هیچ خبری از بازی بچه ها نیست.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
نمی دانم چرا همیشه آدمها را با چشمهایشان به یاد آورده ایم؟! شاید چون از قدیم گفته اند چشمها پنجره ی روح انسانند. اما دست ها... دستها انگار صادق ترند. با زبان نگاه حرف نمی زنند، بلد نیستند دروغ بگویند، اما در سکوتی مبهم ، یک عمر خاطره را رو به رویت ردیف می کنند. گاهی یک دریا مهربانی می شوند و وادارت می کنند از ته دل بخندی. گاهی یک کوه ،محکم می شوند و دلت را به حضور کسی قرص می کنند. گاهی هم بی صدا دور می شوند و دلتنگی، بهانه ی بغض های گاه و بیگاهت می شود. دست ها بی منت هیچ نگاه سوزانی دلت را گرم می کنند و بی پشتوانه ی کلام شاعرانه روزگارت را شیرین و حتی می توانند مثل افسانه های قدیمی از معجزه های نا به هنگام و رویاهایی شیرین حکایت کنند. دست ها، این دست های آرام ، هر چقدر هم خسته، هر چقدر هم که دور اما به یادت می آورند روزی، جایی، کسی بوده که نقشی از لطف حضورش را در خاطراتت جا گذاشته است و روزی دیگر بی هوا به خواب هایت سفر کرده.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
دست ها، این دست های مهربان می توانند خاطره های گم شده را مال خود کنند. می توانند آنقدر نزدیک باشند که بغضت را بشکنند. یا آنقدر دور که وقتی به یادشان می افتی نفست بگیرد. دست ها گاهی گم می شوند ، دور می شوند، داستانی بی پایان می شوند که تا بی نهایت ادامه دارد. گاهی تمام ماجرا را از آن خود می کنند. غافلگیرت می کنند وقتی فکر می کنی قصه به آخر رسیده. وقتی گمان می کنی همه چیز تمام شده. گاهی هم معجزه می کنند. گاهی معجزه می کنند و شادمانی را می آورند و می گذارند لب طاقچه ی اتاقی که پنجره هایش سالها بود رو به آفتاب باز نشده بود . گاهی می روند و پشت رویاهای دورمان گم می شوند. می روند تا دیگر نباشند . می روند تا جاودانه شوند. آنجاست که تو کم می آوری ، باورت نمی شود که تمام شده اند و دیگر حتی حوالی احساست پرسه نمی زنند. دست ها، این دست های نازنین که خسته و شکسته اند، گاهی فقط می توانند به خوابمان بیایند . صبح که از خواب بیدار می شویم از خودمان بپرسیم چه کسی در خواب اشکهایمان را پاک کرد؟!
 
  • Like
واکنش ها: .6.

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
گاهی اوقات فکرهای عجیبی به سرم می زند. از آن فکرهایی که باید آهسته باشند که به گوش کسی نرسد. فکر کنم به آنکه آیا آنجا که تو هستی هم آسمان آبی ست؟ دلتنگی در بساط تو هم هست؟ آنجا هم برای سربازان بالای دکل و هواپیماها دست تکان می دهند؟ آنجا که هستی پیش از باریدن باران آسمان تیره می شود؟ آنجا هم آدمها به وقت دلتنگی فال حافظ می گیرند؟ آنجا که تو هستی هم برای عکس گرفتن تا 3 می شمارند؟ چرا همیشه فکر می کنم آنجا که تو هستی آدمها خوشبخت ترند؟ راستی آنجا که تو هستی منم هستم؟
 
  • Like
واکنش ها: .6.

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
مادر گفت این میوه ها مال مهمونه! وقتی در کیسه ها رو گره می زنم یعنی کسی نباید بهشون دست بزنه. یواشکی رفتم و در یخچال رو باز کردم. کیسه ی گیلاس رو با انگشت سوراخ کردم و یک مشت گنده از اونا رو با هسته بلعیدم. مادر که ماجرا را فهمید با صدای بلند گفت من که نمیدونم کی این کارو کرده و کیسه رو سوراخ کرده ، هر کی هست بدونه اگرمیوه رو با هسته خورده تو دلش درخت اون میوه در میاد. نزدیکای شب دل درد شدیدی گرفتم با ترس دستم را روی شکمم گذاشتم ، به جوونه زدن درخت، توی دلم فکر می کردم تمام تنم می لرزید.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
من آدم خوش شانسی هستم . نه فقط به خاطر اینکه از همان کودکی ما را به نام هم می خواندند ، نه فقط چون می گفتند عقدمان را در آسمان ها بسته اند ، یا به این دلیل که هر وقت نگاهم به نگاهش گره می خورد قلبم تا دیافراگم فرو می ریخت ، نه فقط چون قدم از او بلندتر بود و برای بستن تاب به نارون خانه شان همیشه محتاجم بود ، شب عروسی پسرعمو آمدم خودی نشان دهم و آخرین شاخه ی ریسه را بیاویزم گَل دیوار که نردبان لرزید و پایم لغزید و با لباس پلو خوری افتادم کف حوض خانه ی عمو، پدر داماد! همه می دانستند آن شب غیر از عروسی پسرعمو قرار است چه اتفاقی بیفتد ، جز خودش! به همین خاطر تنها کسی که ریسه رفت ، قهقهه زد او بود. دختر عمویم! و من خیس و لجن مال در حوضی که گویی قرن ها بود آبش را نکشیده بودند با زلفی آشفته از شوخ طبعی دست تقدیر ، از جیب کتم حلقه را درآوردم و فی المجلس خواستگاری کردم. آری من خوش شانس ترین آدم دنیا هستم و سالهاست که هر بار از روی هر پله ، چهارپایه یا نردبانی با اصابتی دردناک بر زمین خدا سقوط می کنم همسرم قهقهه می زند و منتظر خواستگاری دوباره ی من است! من خوش شانس ترین آدم دنیا هستم.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
بد شانسی یعنی تا کفش نو می پوشی همه ی عالم مسیر سلوکشان بر پنجه های تو منطبق می شود. یعنی در یک استادیوم از بین 100 هزار تماشاگر ،22 بازیکن و کلی مربی و کمک مربی و عکاس و خبرنگار و یک داور و 2 کمک داور و یک داور چهارم ، کفتر کاکل به سر فقط کتف های تو را رصد می کند. بد شانسی یعنی وقتی تصادف می نی و حق به جانب و عصبانی و لیچارگو از ماشین پیاده می شوی طرف مقابل آشنا دربیاد. یعنی وقتی فرم درخواست پر می کنی ، از همانها که یک دانه اش را با منت و زاری و التماس به چنگ آورده ای اسم و فامیلت را در قسمت نام بنویسی و بعد ببینی بخشی هم برای نام خانوادگی تعبیه شده. بد شانسی یعنی تنها اسکناس ته جیبت گوشه نداشته باشد. یعنی دکتر بگوید هرگز حق نداری نوشابه سیاه خنک با یخ فراوان بخوری. یعنی در یک جمع 20 نفری و جلوی تمام بزرگترهای خانواده ات یک آدم بی ملاحظه ی سبک مغز با فریاد از تو فندک بخواهد. و بد شانسی یعنی امشب! یعنی همین حالا، یعنی تا چشم به هم بزنی نصف تعطیلات تابستان گذشته است .


 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
بزن، نزن، نزن، نزن....

تا آن روز بیش از صد بار این کلمات را از پدرم شنیده بودم. اما این آخری حال و هوایی دیگر داشت. وقتی پدر کاپوت ماشین را بست از حزن چشمانش خواندم که این بار عیب کار از شمع و پلاتین دینام نیست و گویی خانه از پای بست ویران است. رو به رویش ایستادم و زل زدم به چشمهای گرد و معصومش و این آخرین وداع من با سفینه ی زمین گیر دوست داشتنی مان بود که همیشه در بزنگاه ها روح لگن در جسمش حلول و آبروریزی می کرد. مثلا در تمام عمرش فقط یک بار شانس ماشین عروس شدن نصیبش شد و همان یک مرتبه هم موتور سوزاند و عروس و داماد را وسط خیابان پیاده کرد. یاد تمام خاطرات با نمکش افتادم که آب و بخاری رادیویش هرگز توی یک جوی نمی رفت و با روشن شدن یکی، دیگری خاموش می شد. و ما همین طور می لرزیدیم، صبح جمعه با شما گوش می کردیم، می خندیدیم ، می رفتیم، می لرزیدیم و می خندیدیم! آری ماشین ما با تمام آپشن های ضد رفاهی اش یک جادوی بزرگ در آن قلب چدنی سکته ای داشت ؛ اینکه هر کس سوارش می شد می خندید و می خندید و دلش شاد بود. مثل همان عروس و داماد یعنی پدر و مادر من! که آن اتفاق را اولین و بامزه ترین خاطره ی مشترک زندگی خود می دانند .
خداحافظ رفیق

خیلی دلم برایت تنگ می شود...
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
ساعت کمی مانده به نیمه های شب. ایستگاه قدیمی راه آهن و من و عابری که از ریل های بودن و نبودنِ هر روز می گذرد. چمدان خالی را به دنبالم می کشم ، چمدانی که از احساسات ناب تو پر است. چه همه خالی ست این پر بودن! ...چه همه خالی!

نیمه های شب است صدای بوق قطار و بغض من که با هم در می آمیزد و ماه که کامل است چون چهره ی تو در خاطرم. آخرین قطار دیروز و اولین قطار امروز نزدیک می شود و چهره ی مسافران که چون اشباح به سرعت می گذرند، تک تک از کنار رد پای تو. و من که به انتظار دیدن تو ایستاده ام. هم اینک و همیشه. برای برگشتن همیشه ی تو! اما این بار هم مثل همیشه تو نیستی ، و من سوار می شوم ، این بار برای آخرین بار ، تا پر کنم صندلی خالی تو را.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
رای من شبانه روز یعنی چهار ساعت آخرش. برای من نوشتن یعنی با کمترین کلمات بهترین مفهوم را رساندن. حتی مهم نیست کلماتی که می نویسم نقطه و سرکش دارند یا نه. برای من غذا خوردن یعنی سه بار جویدن و قورت دادن. آب خوردن یعنی لیوان را یک نفس سر کشیدن. من دوست دارم زود تر از لحظات حرکت کنم و دقیقه ها به دنبال من بدوند. اصلاً برای من سخنرانی یعنی پنج دقیقه یک نفس حرف زدن و فیلم یعنی فیلم کوتاه. این همه را گفتم زیاد شد! با اینکه می گویند عجله کار شیطان است اما من کاری به کار شیطان ندارم. من فقط عجله دارم. باید از روی دیوار ها بپرم و برسم به جایی که باید برسم. آخر همیشه دیر می شود. این ها را توی آرشیو قدیمی وبلاگ دختری خواندم که خودش آدرس اینترنتی نوشته هایش را به من داده بود. او را روی ویلچرش در خیابان دیدم و کمکش کردم تا از روی پل عبور کند. قبل از اینکه خداحافظی کنیم به من گفت همیشه وقت برای غصه خوردن هست. فعلاً بخند. بیشتر بخند.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
وقتی هستی می شه پاییز ؛
دوباره می گیره بارون ؛
رادیو وا می شه از نو ؛
همه دنیا می شه تهرون ؛

( در راستای برنامه ی 5 شنبه در مورد تهران ؛ )
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
وقتی قرار است بروی دل دل نکن. منتظر نمان. هیچ اتفاقی قرار نیست ماندگارت بکند. وقتی قرار است بروی حتماً دلشوره هایت را مرور کرده ای؛ یادگاری هایت را، بغض های پشت سرت را. یا می روی بی آنکه یادت بیاید کوچه هایی را که قدم زدیم. و باران هایی که بر سرمان بارید. و چراغ قرمز هایی که هنوز نمی دانم چرا دوستشان داشتیم. بهانه برای رفتن زیاد است این ماندن است که بهانه نمی خواهد. این ماندن است که دل می خواهد. شهامت می خواهد. عشق می خواهد. حالا هی تو بگو باید بروی.

اصلاً همه دنیا را جاده بکش. بگو که عشق به درد شعر ها می خورد. و من می ترسم از کسی که دیگر حتی شعر هم قلبش را نمی لرزاند. کسی که می داند به غیر از من کسی منتظرش نیست. اما دلش هوای پریدن دارد. وقتی قرار است بروی حتی به آینه نگاه نکن. شاید چشم های کسی که روبروی تو ایستاده منصرفت کند از رفتن. شاید نم اشکی ببینی، غباری، خیالی دور در آستانه ویران شدن. شاید نا خود آگاه در آینه لبخند بزنی و به تصویر دیر آشنای محصور در قاب بگویی: سلام. شاید هنوز روح کودکانه ات از گوشه ای سرک بکشد و نگران باشد که مبادا فراموشش کنی. تو لبخند بزن. من غربت پشت آن لبخند را خوب می شناسم. نمی گویم نرو. اصلاً مگر چیزی عوض می شود؟ فقط «والله خیر الحافظین» می خوانم و به چهار جهت فوت می کنم. حتی اگر دیگر نبینمت هر شب به خوابت می آیم تا به یادت بیاورم که بی حداحافظی رفتی
 

E . H . S . A . N

مدیر تالار مهندسی معماری مدیر تالار هنـــــر
مدیر تالار
برنامه شماره 995 - چهارشنبه 16 مهر 1393

برنامه شماره 995 - چهارشنبه 16 مهر 1393


شعر ها را نباید حفظ کرد.
مخصوصاً شعر هایی را که از خواندنشان ذوق کرده ای.
باید یادت نمانده باشد که آن شعر هیجان انگیز را کجا خوانده ای، چرا خوانده ای. فقط یادت باشد که بار ها برای دوباره خواندنش کتاب ها را ورق زده ای.
با خودت است می توانی پیامش را بگیری یا به کار بندی اما بیانش را نه. اصلاً اگر شعر را برای پیام های اخلاقی آن می خوانی لذت بزرگی را از دست داده ای. لذتش به این است که با شعر همزاد پنداری کنی. نه اینکه در مقام شنونده نصیحت به آن گوش کنی. پس شعر ها را حفظ نکن. بگذار آنها غافلگیرت کنند. شعر ها هم دوست ندارند دچار عادت شوند. شعر ها هم دوست ندارند صرف عادت هر روز تکرارشان کنی. دوست دارند برایت تازگی داشته باشند.
به اطرافت نگاه کرده ای؟
به کسانی که دوستشان داری.
بهترین شعر زندگی ات همانی است که کنارت نشسته است.
نگذار بهترین شعر زندگی ات برایت تکراری شود.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]یکی بود ، یکی ... همیشه جایش خالی بود ![/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خیالت راحت ... قصه را همینجا به پایان می رسانم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]تا ثابت کنم بعد از نبودن هایت ...[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]جای هیچ حرف و حدیثی
[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]باقی نمانده ... *[/FONT]
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
یه روز خوب ... باز هم همان کافه ی همیشه
روی همان صندلی ... پشت همان میز
نشسته بودم
باز هم مثل همیشه دو تا قهوه سفارش دادم
یکی برای خودم و دیگری برای ...
هر روز صندلی تو خالی می ماند
داشتم به همان صندلی خالی نگاه میکردم به نبودنت
و به اینکه برای همیشه باید تنها به این کافه بیایم
یادم نیست که تو همیشه قهوه ات را تلخ میخوردی
اما من چی ؟ واقعا یادم نیست ... قهوه ی تلخ دوست داشتم یا قهوه ی شیرین؟!
گوش کن ...
مرد کافه چی دوباره همان آهنگ مورد علاقه ی ما را گذاشته
چشمهایم را می بندم و با آهنگ زمزمه میکنم
تو هم قهوه ات را میخوری
قهوه ای که سرد شده ...
اما امروز از همان اول دلم روشن بود که تو ناامیدم نمی کنی
امروز با تمام روزهای دیگر فرق داشت
جای تو خالی نبود
یک نفر شبیه تو روبرویم نشسته و با من حرف می زند
مدام از عشق میگوید و من دیگر مثل آن روزها ... عاشق ... نمی شوم !


متن خوانده شده ی شاهین شرافتی در برنامه 675 رادیو
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
[FONT=Arial (Arabic)]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] برایت رویاهایی آرزو میکنم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] تمام نشدنی ![/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] و آرزوهایی پرشور[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] که از میانشان چندتایی برآورده شود[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] برایت آرزو میکنم که دوست داشته باشی[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] آنچه را که باید دوست بداری[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] و فراموش نکنی آنچه را که باید فراموش کنی[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] برایت شوق آرزو میکنم[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] آرامش آرزو میکنم[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] برایت آرزو میکنم که با آواز پرندگان بیدار شوی [/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] و با خنده ی کودکان[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] برایت آرزو میکنم دوام بیاوری[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] در رکود بی تفاوتی و ناپاکی روزگار[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] بخصوص برایت آرزو میکنم[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] که خودت باشی...[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]
[/FONT]​
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اجرا شده در برنامه ی 598 رادیو 7 ، یکشنبه 8 بهمن [/FONT]
[/FONT]
 
  • Like
واکنش ها: s_aa

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]گاهی اوقات دلم میگیره از این همه بودن[/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]وقتی یاد هر کسی باشی که یادت نیست[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]وقتی ذهنت به جاهایی پرواز کنه که دیگه وجود نداره[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]دلت از لحظه هایی غنج بره که برای هیچ کس مهم نیست و حتی به اونها اهمیت نمیدن ( درست به همون لحظه ها)[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]وقتی آدما نیستن ...[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]وقتی روزات با چند تا نوشته و کتاب و دور از تمام آدمها پر بشه ...[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]چه حسی داری غیر از ؟؟؟[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]نمی دونم غیر از چی ؟![/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]باورش سخته ... همه چی ! دلم میخواد برم ... میخوام برم جایی که آدماش جدید باشن و محیطش ... همه چی تکراری شده ... همه چی آزار دهنده س .[/FONT]

[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/FONT]
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
برنامه ی 572


این بار هم ستاره ی تو آسمان من

جولان خاطرات خوشت در جهان من


من آنقدر درون تو گم میشوم که باز

دیگر کسی نیافته باشد نشان من


اما همیشه تلخی ابهام و شک و ترس

چون دِشنه ای نشسته به پشت گمان من



یعنی به گور می برم این آرزو که کاش

من تا ابد برای تو باشم و تو آن ِ من ؟



اما تو مال هیچکسی نه ، نمی شوی

این حرف را ندیده بگیر از زبان من ...


 

"ALIREZA & M"

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اسمش را دخترانه بنام : دنیا ...

اسمش را مردانه بنام : جهان ...

افسوس که این سیاره ی آبی ، نه حیای زنانه سرش میشود نه وفای مردانه ...

فکر نان عقبا باش؛ این سیاره بیشترش آب است ...
 

"ALIREZA & M"

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زنـــــــدگـــــــی حکمــــت اوستــــــــــــــ. . .

زندگــــی دفتـــــری از خاطره هاستـــــــــــــ. . .

چند برگـی را تــــو ورق خــــــواهی زد. . .

مــــا بقی را قسمتــــــــــ. . .
 

"ALIREZA & M"

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تــنـهـایــے را دوســـت دارم .

عـادت کـــرده ام کــــﮧ تــنـهــا با خــودم باشـــم ،

دوســتــے میــگـفت عـیــب تــنـهـایــے ایــن اســت کـــﮧ عـادت مــیـکـنــے ...

خــودت تـصــمـیـمــے مـے گیرے ، تــنـها بـــﮧ خــیـابان مــے روے، و بـــﮧ تــنـهـایــے قـدم میزنـے .

پــشـت مــیـز کــافـے شــاپ تــنـهـایــے مـے نشینـے و آدمــهـا را نــگاه میــکنے ،

ولــی مــن بـــﮧ خـاطر هــمـیــن حـــــــس دوســـتـش دارم .

تــنـهـا کـــﮧ باشـے نگاهـــت دقــیـق تــر مــے شــود و مـــعـنـا دار ؛

چــیـزهــایــے مـے بینے کـــﮧ دیگران نــمے بینند،

در خــیـابان زودتر از همـــﮧ میــفـهـمـے پایــیـز آمده

و ابرها آســمـان را محـــکـم در آغــــوش کشـــیـده اند

مــیـتـوانــے بے توجـــﮧ بـــﮧ اطــراف،

ســاعتهــا چـشـم بـــﮧ آســـمان بــدوزے و تــولد باران را نظاره گــر باشــے.

بــــراے هــمـیـن تــنـهـایـــے را دوســـت دارم

زیرا تــنـهـا حســے اسـت کـــﮧ بــــﮧ مــن فــرصـت مـــی دهــد خـــودم باشـــم

با خـــودم کـــﮧ تــعـارف نــدارم !

مـــــــدتـــی اســــت بــــﮧ تــنـهـایــے عـادت کـــرده ام....
 

"ALIREZA & M"

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بچه بودم بادبادک های رنگی،
دلخوشی هر روز و هر شبم بود،
خبر نداشتم از دل ادما..
چه بی بهونه خنده رو لبم بود
کاری به جز الک دولک نداشتم
بچه بودم به هیچی شک نداشتم!

بچه بودم غصه وبال حالم نبود
هیشکی حریف شور و حالم نبود
بچه که بودم اسمون ابی بود
حتی شبای ابری مهتابی بود
حتی شبای ابری مهتابی بود

بچگیام بچگیام تموم شد
خاطره های خوش رو دست من موند
تا اومدم چیزی ازش بفهمم
جوانی اومد اونو با خودش برد
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
من دلم گرفته

هرچه می روم نمی رسم

رد پای دوست ،

کوچه باغ عشق ،

سایه بان زندگی کجاست ؟

من کلاس چندمم
 

"ALIREZA & M"

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
لحظه های خوب زود به خاطره تبدیل میشن

آرزوها زود عقده میشن

دوست داشتنها زود تموم میشن

عشقها زود خراب میشن

محبتها زود فراموش میشن

آدمها زود عوض میشن خیلی زود....
مواظب باشید..
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
من دلم گرفته

هرچه می روم نمی رسم

رد پای دوست ،

کوچه باغ عشق ،

سایه بان زندگی کجاست ؟

من کلاس چندمم
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
گفتم بگو ،

سکوت کرد و رفت

و من هنوز گوش میکنم...
 

Similar threads

بالا