فتم چشمانت را باید ببندی، می خواهم سری به گذشته بزنیم وقتی نزدیکش شدی من محکمتر روی میز می کوبم. لبخندی زد و چشمانش را بست. حتی نپرسید دنبال چه چیزی باید باشد. انگار می دانست چه چیزی به وقوع خواهد پیوست . از من و دستانم دور شد و قاشق غذاخوری نقره ای رنگ آرام آرام سمفونی تکرار شونده ای را شروع به نواختن کرد. دستهایش را روی دیوارها کشید و آهسته دوری در اتاق مهمان زد . پیر شدنش را کنارم احساس می کردم. آن زمان... آن زمان که با هم بودیم چقدر زود می گذرد. و حالا کنار این دیوارهای خاکستری رنگ . امروز هیچ روز خاصی نبود. نه سالگر ازدواجمان بود نه روز تولدش. در سرش چه می گذشت که بی بهانه چشمانش را بست. انگشتانش را روی بسته ی قرمز رنگ کشید. پوشال هایش را بویید و گفت : (( زیباترین هدیه ، تصویر عشق من و توست درون آب این آینه))