گفتگوی دوستداران برنامه "رادیو هفت"

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
اگر دوباره به دنیا می آمدم در یک بعد از ظهر پاییزی که خیس باران شده بودم به بالاترین نقطه ی شهر می رفتم و رو به آسمان فریاد میزدم : ((حواست با من هست؟!)) و بعد غرق میشدم در انعکاس صدایم . اگر دوباره به دنیا می آمدم شاید باز هم همین ادم ساده میشدم اما این بار با کمی تغییرات جزئی. این بار تو را بیشتر برای خودم تعریف میکردم. بیشتر با تو وقت میگذراندم و بیشتر با تو هم صحبت میشدم. این بار کمی از شعرهایم را برای شب شعر دخترکان بینوای چهار راه کنار میگذاشتم و به فالهای حافظشان اعتماد می کردم. این بار دست خودم را می گرفتم و هیچ وقت خودم را تنها نمی گذاشتم. راستی هنوز حواست با من هست؟ من مطمئنم یکی از همین روزها دوباره متولد میشوم . اما مطمئن نیستم این حرفها یادم بماند! لطفا به من یادآوری کن این بار به دنیا سلام تازه ای بکنم.

میلاد اسلام زاده
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
این روزها بیشتر به تو فکر میکنم به تو که من همیشه عاشقت بودم. باور کنی یا نکنی دوست داشتنت از سر دلسوزی نیست. اینکه به پژمردگی محکومی و از بی برگی لبریز پس سزاوار ترحمی، نه! اینطور نیست. تو را دوست میدارم برای عاشقانه هایی که از تو خاطره میشوند. برای باران های حاصل خیزت اگر چه غمگین است ولی جایگزین مناسبی ست برای حذف سمفونی مضحک و بی کلام لحظه. وگرنه من ... من که پیش از آمدن تو دلم را میان بید و پروانه ها جا گذاشتم که تمام غروب ها دلتنگم. اما تو فصل طلایی کتاب زندگی ام هستی پس تو را ورق نمی زنم که میخواهم روی صفحه ات پاییزی تصور کنم بی غم، که هر بارانش بوی خاطره میدهد . بوی عشق، بوی زندگی.

میلاد اسلام زاده
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
طرح یک لبخند را از غارهای کهن پیدا کردم و به تو تقدیم می کنم . مبهوت نشو! اگر به بودنت در این زمان یا بهتر بگویم در این مکان باور نداشتم مطمئن میشدم که آن نقاش اساطیری ، طرح را از روی لبخند تو دزدیده است.

بهنوش طباطبایی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
بعضی آدمها چقدر با هم تفاوت دارند! به اندازه ی فاصله ی آسمان تا زمین، به قدر تفاوت خوابها و کابوسها. بعضی ها درخشانند مثل آیینه ای کوچک زیر نور خورشید. تازه و پر طراوتند مثل شکوفه های ترد در صبح دلنشین بهار. ساده و آرامبخش اند مثل صدای قمری های خواب آلود در ظهر داغ تابستان. خوب و دوست داشتنی اند مثل بوی نان تازه در عصر خنک پاییز. دلچسب و محصور کننده اند مثل شعله های رقصان آتش در شب برفی زمستان. انگار هر صبح فرشته ای پیشانی شان را می بوسد و آنها با هر نگاه ، هر کلمه، هر قدم، قاصد شادی ها کوچک و بزرگ برای دیگران می شوند. اما... اما بعضی دیگر تاریکند مثل اتاقی بی پنجره، بی در، بی چراغ. مثل هوای بهاری غیر قابل اعتمادند. مثل گرمای کشدار تابستانی کلافه کننده اند. مثل رعد و برق های ناگهانی پاییز، پر سر و صدا. مثل سنگهای یخ زده ی زمستانی، سرد و عبوس. انگار هرگز خواب نمی بینند. رویایی ندارند یا پرواز گاه به گاه خیال ابری حواسشان را پرت آسمان کبود نمی کند. و بیشتر از هر چیز منتظرم که خودم را غافلگیر کنم. کنترل همیشه دست من است.

هدایت هاشمی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
ای که می پرسی نشان عشق چیست

عشق چیزی جز ظهور مهر نیست
عشق یعنی مهر بی چون و چرا

عشق یعنی کوشش بی ادعا
عشق یعنی دل تپیدن بهر دوست

عشق یعنی جان من قربان اوست
عشق یعنی خواندن از چشمان او

حرف های دل، بدون گفتگو
در خزانی برگ ریز و زرد و سخت

عشق تاب آخرین برگ درخت
عشق یعنی ترش را شیرین کنی

عشق یعنی نیش را نوشین کنی
عشق یعنی یک نگاه آشنا

دیدن افتادگان زیر پا
زیر لب با خود ترنم داشتن

بر لب غمگین تبسم کاشتن
عشق یعنی جنگل دور از تبر

دوری سرسبزی از خوف و خطر
ای توانا ناتوان عشق باش

پهلوانا پهلوان عشق باش
ای دلاور دل به دست آورده باش

در دل آزرده منزل کرده باش
عشق یعنی ساقی کوثر شدن

بی پر و بی پیکر و بی سر شدن
گاه بر بی احترامی احترام

بخشش و مردی به جای انتقام
عشق را دیدی خودت را خاک کن

سینه ات را در حضورش چاک کن
عشق یعنی مشکلی آسان کنی

دردی از درمانده ای درمان کنی
دین نداری؟ مردمی آزاده شو

هرچه بالا می روی افتاده شو
عشق یعنی ظاهر باطن نما

باطنی آکنده از نور خدا
هرکه با عشق آشنا شد مست شد

وارد یک راه بی بن بست شد
در جهان هر کار خوب و ماندنی است

رد پای عشق در او دیدنی است


ژیلا امیر شاهی


 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
بعضی آدمها چقدر با هم تفاوت دارند. به اندازه فاصله آسمان تا زمین، به قدر تفاوت خواب ها و کابوس ها. بعضی ها درخشانند مثل آیینه ای کوچک زیر نور خورشید. تازه و پر طراوت اند مثل شکوفه های ترد در صبح دلنشین بهار. ساده و آرام بخش اند مثل صدای قمری های خواب آلود در ظهر داغ تابستان. خوب و دوست داشتنی اند مثل بوی نان تازه در عصر خنک پاییز. دل چسب و محصور کننده اند مثل شعله های رقصان آتش در شب برفی زمستان. انگار هر صبح فرشته ای پیشانی شان را می بوسد و آنها با هر نگاه، هر کلمه، هر قدم، قاصد شادی های کوچک و بزرگ برای دیگران می شوند.
اما بعضی دیگر تاریک اند مثل اتاقی بی پنجره، بی در، بی چراغ. مثل هوای بهاری، غیر قابل اعتمادند. مثل گرمای کش دار تابستانی کلافه کننده اند. مثل رعد و برق های ناگهانی پاییز، پر سر و صدا. مثل سنگ های یخ زده زمستانی، سرد و عبوس. انگار هرگز خواب نمی بینند. رویایی ندارند یا پرواز گاه به گاه خیال ابری حواسشان را پرت آسمان کبود نمی کند. و بیشتر از هر چیز منتظرم که خودم را غافلگیر کنم. کنترل همیشه دست من است.

هدایت هاشمی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
بوی پیراهنت را روی آسمان این شهر پاشیده ای. خوشحالم از اینکه کلاغ در به در قصه ها بالاخره با دست های تو روانه خانه اش شد. اما حاضرم شرط ببندم که فکرش را هم نکرده بودی روزی از راه برسد که سرمای وجود تو گرمای هزاران خاطره عاشقانه شود. با این وجود نمی دانم چرا هنوز هم اسرار داری برگ های طلایی ات را به رخ این و آن بکشی. راستی راز این دلتنگی های گاه و بی گاهت چیست؟ چه چیزی در دل شب هایت پنهان کرده ای که آدم یکدفعه به سرش می زند به خیابان بیاید و از آسمان بخواهد برایش یک دل سیر کتانی ببارد. پاییز جان، حرف های زیادی با تو دارم. فرصتی برایم نمانده. من با تو از در بهاری ترین روزها وارد شده ام. اما هنوز نمی دانم چرا اینقدر بی رحمانه بوی پیراهنت را روی تمام شهر پاشیده ای. نمی دانستی آدم ها ساده عاشقت می شوند و ساده خاطره می سازند؟


داوود حیدری
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
وی پیراهنت را روی آسمان این شهر پاشیده ای. خوشحالم از اینکه کلاغ در به در قصه ها بالاخره با دست های تو روانه خانه اش شد. اما حاضرم شرط ببندم که فکرش را هم نکرده بودی روزی از راه برسد که سرمای وجود تو گرمای هزاران خاطره عاشقانه شود. با این وجود نمی دانم چرا هنوز هم اسرار داری برگ های طلایی ات را به رخ این و آن بکشی. راستی راز این دلتنگی های گاه و بی گاهت چیست؟ چه چیزی در دل شب هایت پنهان کرده ای که آدم یکدفعه به سرش می زند به خیابان بیاید و از آسمان بخواهد برایش یک دل سیر کتانی ببارد. پاییز جان، حرف های زیادی با تو دارم. فرصتی برایم نمانده. من با تو از در بهاری ترین روزها وارد شده ام. اما هنوز نمی دانم چرا اینقدر بی رحمانه بوی پیراهنت را روی تمام شهر پاشیده ای. نمی دانستی آدم ها ساده عاشقت می شوند و ساده خاطره می سازند؟


داوود حیدری
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
ک، دو، سه، چهار... پونزده، شونزده، هیفده... تیرهای چراغ برق را می شمارم. می خواهم ببینم چند تیر چراغ برق بین ما فاصله است. هنوز اول راهم. خیلی فاصله مانده تا تو. تا لمس نگاهت. ظاهراً خیلی چیزها بین ما فاصله انداخته بود و ما غافل بودیم. پنجاه و شیش، پنجاه و هفت، پنجاه و هشت، پنجاه و نه، شصت...
بی اعتنا از کنارشان رد می شوم تا بفهمند حضورشان بین من و تو بی فایده است. خنده تلخی می زنند. و تا جایی که می روم نگاهم می کنند. نورشان را از جاده می گیرند تا من را از تاریکی جاده بترسانند. اما نمی دانند من بی هوا به جاده نزده ام که به این هوا کنار بکشم. هنوز خیلی مانده که بفهمند کنار کشیدن و کنار آمدن کار من نیست.
هنوز خیلی چیزها مانده که نگفته ام اما انگار این شگردشان بوده. دیدی؟ داشتند موفق می شدند. حواسم را کلاً پرت کردند. فراموش کردم شمارش را. راستی کجا بودم؟ تا چند شمرده بودم؟ یادت هست؟ اصلاً بی خیال. فاصله بین من و تو آنقدر زیاد است که عدد کم می آورد اما من کم نمی آورم. بگذار این تیرهای چراغ برق هم اینقدر اینجا بایستند که علف زیر پایشان سبز شود. من به راهم ادامه می دهم. حالا هر چند تا تیر چراغ برق هم بین ما فاصله هست خیالی نیست.


 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
من که می دانم این بغض های دم غروب و این دلتنگی ها، این بی قراری های نصفه و نیمه، این شوق شنیدن صدایت، همین سوال و جواب های شوخی و جدی یا کنایه های با منظور و بی منظور، این خراش ها، خراش های ناگزیر گدشته و حال و هراس های آینده ای مبهم بی سایه ی هم.
تمام این ها یعنی دوست داشتن. دلت را خوب می شناسم. همه حرف هایت هم قبول. آنقدر روشن هستی که به چشم های زلالت اعتماد کنم. فقط از نگاه های مردد می ترسم. از بودن های امروز و نبودن های فردا. از غروب دستان تو در مرز کم رنگ شدن خورشید لبخندت. می ترسم از گم شدن صدایت در ازدحام آدم هایی که کنارم می ایستند. از سکوت های ممتد پشت بوق آزاد تلفن. از تحمل دیگران و دلتنگی های پنهان. چیز زیادی از تو نمی خواهم. نه تیشه بردار و کوه بکن، نه سر به راه های نا معلوم بگذار. کمی، فقط کمی مراعاتم کن. مرا نترسان. همین...



نیکی مظفری
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
پدر بزرگم می گفت: خوشبختی دست خود آدمه. اگه هرچیزی رو درست شروع کنی یا اگر هم داره می بینه که قراره کج بره اصلاً شروع نکنه، چه کاریه؟! یه بار بهش گفتم: درسته ولی خب یه وقتایی آدم از همون اول همین جوری صاف پیش میره اما یه چیزی یا یه کسی از یه جای دیگه یهو پیداش میشه همه چیو کج می کنه، اونوقت چی؟! اونوقت نه می تونی برگردی نه می تونی بری جلو.
بهم گفت: قدرت کنترل. یاد بگیر سرنوشتتو کنترل کنی. اون موقع کاری از دستشون بر نمیاد. یه ذره فکر کردم گفتم: اینم درسته منتها مشکل اینه که روزگار یه وقتایی غافلگیر می کنه آدمو. درست وقتی که فکر می کنی همه چیز تحت کنترلته یه دفه از یه جایی که اصلاً هیچ ربطی نداره، همین جور دست انداز، سنگ، قفل، دیوار می کاره جلو روت. اصلاً فکر نکرد. سریع بهم جواب داد: روزگار سر راهت سنگ میندازه. دیوار میسازه. واسه اینه که باید حواستو جمع کنی چون یه چیزی اونورش هست که خیلی مهمه. غافلگیری اصلی وقتیه که وا نمیدی. اون قدرت کنترل رو که بهت گفتم، اونو به کار میندازی. بعد سنگ رو بر میداری دیوار رو خراب می کنی یا دنبال کلید می گردی که بتونی اون قفل رو باز کنی. مطمئن باش پشت همه اینا یه چیز خیلی خوب منتظره تا کمکت کنه واسه رسیدن به خوشبختی. مهم اینه که کنترل اوضاع رو بگیری دست خودت.
پدر بزرگم همیشه راست می گفت. حالا من پشت این همه سنگ و قفل و دیوار، منتظر غافلگیری روزگارم. غافلگیری های خوب. بیشتر از همه راستشو بخوام بگم منتظر اینم که یه روزی خودم روزگارو غافلگیر کنم. کنترل همیشه دست خودمونه.



میلاد کی مرام
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
خودت خواستی که من مجبور باشم
برم جایی که از تو دور باشم
تو پای منو از قلبت بریدی
خودت خواستی که من این جور باشم
خودت خواستی که احساسم بشه سرد
خودت خواستی، نمیشه کاری هم کرد
برام بودن تو بازی نبود و
به این بازی دلم راضی نبود و
از اول آخرش رو میدونستم
تو تونستی ولی من نتونستم
برات بودن من کافی نبود و
حقیقت این که می بافی نبود و
دارم دق می کنم از درد دوری
می خوام مثل تو شم اما چه جوری؟



علی بحرینی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
عینک دودی می زنی تا خورشید از گرمای نگاهت گُر نگیرد؟! مگر چه چیزی در پس نگاه هایت پنهان کرده ای که دیگر اعتمادی به حرف هایشان ندارم؟ چشم هایت فریب می دهند تمام کهکشان را. طوری که راه شیری هم از راه به در شده. گرمای این تابستان کافی است تو دیگر عینک دودی ات را بزن. نمی خواهم بیشتر از این بسوزم. دروغی در کار نیست. حضور حضرت عالی کافی است برای به آتش کشیدن یک دنیا. قهر که می کنی خواسته یا ناخوسته شروع می کنی به آتش کشیدن یک رویا. عینک دودی ات را بزن. بگذار مردم این شهر بفهمند معنی خورشید گرفتگی را. همان ها که باور دارند حرف های تو را. وقتی با نگاهت با آنها صحبت می کنی. مدتی است که خیال می کنم در دل خورشید هم بلواست. عینک دودی ات را بزن. می خواهم شهر را به سکوت دعوت کنم تا بلکه دل خورشید این دیار هم آرام بگیرد. عینک دودی ات را بزن. همراه همان لبخند های پر معنی ات بگذار باز هم هیچ کس سر از کارهایت در نیاورد. عینک دودی ات را بزن و بی خیال تمام این حرف ها باش. خورشید کار خودش را می کند. بی آنکه به عینک های دودی ما لحظه ای فکر کند.



سمیرا ذکایی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
زیر لب زمزمه می کرد و دور می شد. مرگ گاهی ریحان می چیند. و من دوست داشتم بدانم ریحانی که به دست مرگ چیده شده باشد چه عطری دارد. و اصلاً آیا مرگ فقط ریحان می چیند؟ مثلاً پیازچه، ترخون یا ترتیزک نمی چیند؟ خوشحال بودم که مرگ حداقل خوش سلیقه است. عطر ریحان را دوست دارد. و فصل سبزی های تازه را از دست نمی دهد. دست هایم را بو می کنم. بوی خاک، عطر تازه سبزی های دشت های دور و ریحان هایی که شاید مرگ آنها را چیده باشند. پس چرا بوی زندگی می دهد؟ بوی تمام روزهای خوب. چه آنان که رفته اند چه آنان که قرار است از راه برسند. و بعد تصور می کنم چطور می شود از مرگی که گاهی ریحان می چیند ترسید؟ چطور می شود عطر سبزی تازه را دوست نداشت؟ و چرا به جای گل ریحان تازه به هم هدیه نمی دهیم؟



گلاره عباسی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
ا کوچ من به تو چیزی نمونده بود
وقتی نگاه تو از گریه می سرود
با تو چه ساده بود هم آسمون شدن
وقتی که آینه ها شعله به شب زدند
چیزی نمونده بود تا خواب رازقی
تا ناز نسترن تا فصل عاشقی
چیزی نمونده بود با تو یکی بشم
با تو رها از این آوار گریه شم
من مثل تو هنوز باور نمی کنم
روزی از این قفس، هجرت کنیم به هم
باید سفر کنم از پشت پنجره
شاید نگاه تو از یاد من بره


بابک صحرایی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
گلدون بی گلُ رو طاقچه میذاری واسه چی؟
گلدون خالی مثل خونه خالی می مونه
غربت خونه خالی رو تو میدونی
نذار گلدونم مثل ما اینجا توی غربت بمونه
اون که خوبه همیشه خالی بمونه قفسه
گلدون بی گل رو زشته روی طاقچه بذاری
دل گل میشکنه این خیلی غم انگیزه براش
تو خودت دلت شکسته ست چرا باور نداری؟

رشید کاکاوند
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
ه تو باختم و تو این بازی رو بردی، تبریک
زیر و رو شدم به روتم نیاوردی، تبریک
بودن و نبودنم برای تو فرقی نداشت
واسه مرگ عاشقت غصه نخوردی، تبریک
مبارک دلت باشه این همه بی احساسیات
حق داری دیگه نشناسی منو با اون قلب سیات
حق داری گریه هامو ببینی و بخندی
آزادی تا به هر کی دوس داری دل ببندی
روز من تاریک شد، تبریک
شب به من نزدیک شد، تبریک
جاده عاشقی ما، مثل مو باریک شد، تبریک
مبارک دلت باشه این همه بی احساسیات
حق داری دیگه نشناسی منو با این قلب سیات
حق داری گریه هامو ببینی و بخندی
آزادی تا به هر کی دوس داری دل ببندی

علی بحرینی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
ی زلال آبی بی انتها
منو تو آینه ها نشون بده


تو هراس تلخ این ثانیه ها
به دل خسته من امون بده


ای که معصومی مث گلای یاس
با خودت منو به قصه ها ببر


دستامو بگیر از این دلهره ها
منو تا نزدیکی خدا ببر


تو که باشی همه دنیا
پر عشقه پر نوره

به دل من خنده نزدیک

از شب من گریه دوره


بیا تا به بودنت تکیه کنم
هنوزم کوه غرور من تویی


من تموم دردمو با تو میگم
هنوزم سنگ صبور من تویی


بیا تا این همه شعر ناتموم
با نگاه عاشقت ترانه شه


خونه با بودن تو به شوق تو
پر لحظه های عاشقانه شه


تو که باشی همه دنیا
پر عشقه پر نوره


به دل من خنده نزدیک
از شب من گریه دوره


حمیدرضا صمدی

 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
باغ ترانه پوش من عطر کدوم حنجره ای؟
ماه غزل فروش من پشت کدوم حنجره ای؟
قصه نگو قصه نگو کیه که باور نکنه
یه روز باهات تنها نشه، یه شب باهات سر نکنه
قصه از اونجا که تویی تازه به آخر میرسه
تازه چراغ روشن چشمای تو سر میرسه
نه مثل ماهی که برات ابر و بیابون بکشم
نه مثل شاهی که برات آفتاب و ایوون بکشم
نه تاجی از طلا داری که شاه قصه ها باشی
نه اسب دم سیاه داری که رو زمین رها باشی
پا روی ابرا میذاری، ماهی و مهمون نمیشی
دس روی دلها میذاری، داغی و پنهون نمیشی
چشم اگه دستش برسه دیوونه نگات میشه
دل اگه قابل بدونی مخمل زیر پات میشه



رشید کاکاوند



 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
هترین ترانه
خانم امینه دریانوردی


واسم مثل هوای تازه هستی
مث حس مگوی آشنایی
مث خوابی که تعبیری نداره
مث اوج صدای بی صدایی
شبیه تو اگه باشه تو دنیا
فقط آیینه باید دیده باشه
اگه آیینه ها لالند گمونم
نمی خوان حرف زیبایی دوتا شه
تو مثل هیچ کس و هیچ چیز هستی
همونی که خودت می شناسی و بس
همونی که نه می تونم بگم نیست
همونی که نه می تونم بگم هست
نمی تونم تو رو با هیچ زبونی بگم
تا که بدونی من چی میگم
شدم آیینه لالی که می خواد
ندونه هیچ کسی من از کی میگم

 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
یادت هست؟!... آن غروب داغ مرداد... همان وقت که نشسته بودیم دو سوی حوض کاشی تو آشکارا سرخوش از خنکای یک لیوان دوغ معطر و طعم نعناع٬ من پنهانی٬ دلخوش به حضور تو بی اعتنا به من با نگاهی آویخته به شاخ و برگ رقصان درخت سیب زیر لب زمزمه میکردی. گفتم برای چشمک سیب ها می خوانی؟ گفتی : سیب ها دل ندارند؟!

اخم کردم و نگاهت کردم. خندیدی و نگاهم کردی. گفتی : حسود... .

بودم . دلم سکوت می خواست! گمانم آن لحظه تو خوب میدانستی که همه را می خواهم٬ همه ی حواست را٬ نگاهت را٬ همه ی همه ی بودنت را و داشتی انتقام تمام دوستت دارمت هایی را که نگفته ام می گرفتی. آن روز هر دو مغرور٬ سرسخت٬ هرگز اعتراف نکردیم . این را که تو بی تاب اقرار من به بی قراری بودی و من بیقرار شنیدن علاقه ی تو. حالا هم باز نشسته ایم رو به روی هم. ... لب حوض کاشی. در یک غروب خنک پاییزی٬ این بار نه تو آواز می خوانی و ... نه من حسادت می کنم. هر دو آموخته ایم که عشق بی تفاوت به غرور ما راه خودش را در پیچ و خم زندگی پیدا میکند.



کامران تفتی
 

pwatch

عضو جدید
خیلی عالی بود ، منم از طرفدارای این برنامه بودم ولی متاسفانه از وقتی ساعتشو تغییر دادن دیگه نمیتونم نگا کنم:( ممنون فاطی جون
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
خیلی عالی بود ، منم از طرفدارای این برنامه بودم ولی متاسفانه از وقتی ساعتشو تغییر دادن دیگه نمیتونم نگا کنم:( ممنون فاطی جون

منم خیلی کم میتونم ببینم متاسفانه... :(
خوتاهش میکنم...
 

S A R a d

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
19 آبان 1393 - اجرای رشید کاکاوند

19 آبان 1393 - اجرای رشید کاکاوند

درخــت با همـه کهنســالــی
از مـن جــوان تـر اسـت!
چقـدر سایــه داشتــن، خــوب اسـت...


" محمد علی بهمنی "

-------------------------------------------------

ایــن روزهــا که میگذرد،
شــادم ...
شــادم،
که میگذرد ایــن روزهــا!


" قیصر امین پور "
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
میدونم حق با شماس من دیگه خیلی بد شدم

آخه خیلی چیزا از خیلی کسا بلد شدم
واسه اینه که دیگه غزل نمی گم
دیگه از کندوی پر عسل نمیگم
غصه هام بزرگ شدن، دیگه براشون
قصه از شهر اتل متل نمیگم
خیلی سخته ببینی آینه نشونت نمیده
یه نفس، همنفست حتی امونت نمیده
واسه اینه که دیگه لبامو دوختم
دلمو چوب حراج زدم فروختم
یه روزی گوله آتیش بودم
اما خودمم توی همون آتیشا سوختم
خیلی تلخه ولی این تلخی رو من خیلی چشیدم
خیلی وقتا خودمو تو چشمای آینه ندیدم
واسه اینه که مث همیشه نیستم
دیگه اون آدم جنس شیشه نیستم
یه کس دیگه شدم اما هنوزم به خدا
تیشه به جون ریشه نیستم



محمد علی بهمنی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
باغ ترانه پوش من عطر کدوم حنجره ای؟

ماه غزل فروش من پشت کدوم حنجره ای؟
قصه نگو قصه نگو کیه که باور نکنه
یه روز باهات تنها نشه، یه شب باهات سر نکنه
قصه از اونجا که تویی تازه به آخر میرسه
تازه چراغ روشن چشمای تو سر میرسه
نه مثل ماهی که برات ابر و بیابون بکشم
نه مثل شاهی که برات آفتاب و ایوون بکشم
نه تاجی از طلا داری که شاه قصه ها باشی
نه اسب دم سیاه داری که رو زمین رها باشی
پا روی ابرا میذاری، ماهی و مهمون نمیشی
دس روی دلها میذاری، داغی و پنهون نمیشی
چشم اگه دستش برسه دیوونه نگات میشه
دل اگه قابل بدونی مخمل زیر پات میشه



رشید کاکاوند
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
پاییز یعنی دلتنگی های گاه و بیگاه. یعنی حس اینکه مدام فکر کنی چیزی گم کرده ای و همه جا را برای پیدا کردنش جست و جو کنی. حتما درک می کنی حرفهایم را، همین که می گویم این روزها حال عجیبی دارد. مثل تصور پاییز بدون باران، باران بدون دلتنگی و دلتنگی بدون... .

چترم را برداشته ام. چه باران ببارد و چه نبارد. اصلا پاییز یعنی همین انتظار کشیدن های بی دلیل و اینکه عقربه های ساعتت را خاک بگیرد و تو عین خیالت هم نباشد. تنها چشم دوخته باشی به یک نقطه در انتهای جاده و مدام برای پاییزت دعای باران بخوانی. پاییز یعنی نگران نباش. آنکه باید برود تو نیستی. منم!



احسان کرمی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
این روزها فرصت هیچ کاری را ندارم. نبودنت تمام وقت مرا گرفته است. کلافه ام. مثل یک مصراع نا تمام که قافیه اش را گم کرده است. دنبال بهانه می گردم برای ماندن. شبیه آفتاب کهنه ی پاییز راه را باید رفت به دین و آیین امیدواران. برگشتن گناه است حتی اگر پشت سرت دریا ریخته باشند. گفتم کافیست دیگر دویدن! می مانم کنار خیالی که حوصله ی بافته شدن را داشته باشد. برای چیدن سیبی به نام عشق باید صبورتر از این باشی.




احسان کرمی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
کار ساده ای نبود... چشم بستن و دل بریدن را می گویم. دل کندن، درست وقتی دریای وابستگی موج میزند و خورشید آسمان عشق بی دریغ می تابد. وقتی بهارت به گُل نشسته و ثمره ی سالها انتظار، بلند بالا و تحسین برانگیز از زمین و آسمان دلربایی میکند. لحظه ی سختی ست... چشم بستن دو عاشق بر این همه شور. بر این همه زندگی. مگر میشود به سادگی گذشت از لبخندهای پر از محبت و نگاههایی که به زندگی گرمی می بخشند.و چه سخت تر است که بگذری از عشق آن هم برای عشق. چشم ببندی بر عشق به فرمان عشق و قربانی کنی عشق را در پیشگاه عشق! اما در آن لحظه قلب زمان ایستاد و دل آسمان تپید. حتی باد هم جرات عبور نداشت که مبادا عطر نفس عشق را به مشام عاشقان برساند و پای اراده شان را سست کند. این فرمان عشق اعظم بود . سربلندی انسان در فتح بلند ترین قله ی تاریخ دلدادگی، مایه ی رشک فرشتگان شد و نشان افتخار بر سینه ی آدمی. قربانی کردن عشق ، سربلندی ست اگر دل به خدا گرم باشد!




میلاد اسلام زاده
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
نگاه کودکی ات دیده بود قافله را
تمام دلهره ها را تمام فاصله را


هزار بار بمیرم برات می خواهم
دوباره زنده کنم خاطرات قافله را


تو انتهای غمی از کجا شروع کنم؟
خودت بگو بنویسم کدام مرحله را؟


چقدر خاطره تلخ مانده در ذهنت
ز نیزه دار که سر برده بود حوصله را


که کودکی بزرگی است اینکه دستانت
گرفته بود به بازی، گلوی سلسله را


میان سلسله، مردانه در مسیر خطر
گذاشتی به دل درد، داغ یک گله را


چقدر گریه نکردید با سه ساله
چقدر به روی خویش نیاوردید آبله را


دلیل قافله می بُرد پا به پای خودش
نگاه تشنه آن کاروان یک دله را


هنوز یک به یک آری به یاد می آری
تمام زخم زبان های شهر هلهله را

رشید کاکاوند
 

Similar threads

بالا