گفتگوی دوستداران برنامه "رادیو هفت"

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
نه دریا و نه آسمان، کاری از دست هیچ کدامشان بر نمی آید. دل من یک قفل کهنه است که به این سادگی ها باز نمی شود. نه با دستان خیس موج و نه به وسوسه های این باران که مدام در گوشم می خواند و نگاهم را تر می کند. اما خودم خوب می دانم هر چقدر هم که انکار کنم، هر چه هم که به روی خودم نیاورم و بی توجه از کنار خیالت رد شوم، باز پای گریز ندارم. این قدم های خسته مرا باز به تو می رساند. مرا به تو می رساند و بر می گرداند به همین حوالی. از حال و روز تو هم بی خبر نیستم. فکر نکن نمی دانم که هوایی ات کرده ام. حتی اگر بروی هم هر سایه ای، هر انعکاس لبخندی، هر انتظاری مرا به خاطرت خواهد آورد. نگران نباش کسی نمی فهمد. رد نگاهم را می توانی به راحتی از پشت قدم های لرزانت پاک کنی. اما خب داغ دلت را نه. از من یادگاری داری که همیشه با توست. شاید این گرمای ابدی روزی در زمهریر تنهایی ها به دردت که نه، به درمانت بخورد.



مژده لواسانی
 
آخرین ویرایش:

مهساm

عضو جدید
وااای خیلی عالی بودن منم خیلی برنامه رادیو7 رو دوست دارم
موفق و پیروز باشید
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
وقتی دلم به سمت تو مایل نمی شود
باید بگویم اسم دلم دل نمی شود


دیوانه ام بخوان که به عقلم نیاورند
آیه ای از آسمان فاصله نازل نمی شود


خط می زنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی ز پنجره داخل نمی شود؟


می خواستم رها شوم از عاشقانه ها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمی شود


تا نیستی تمام غزل ها معلق اند
این شعر مدتی است که کامل نمی شود

پریوش نظریه
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
هرچه می رویم عشق، مثل یک سراب
از برابر نگاه ما ناپدید می شود
گیسوان ما مو به مو سپید می شود
گریه می کنیم مثل روزهای کودکی
که با تمامی دلت برای یک مداد گمشده
یک دوچرخه، یک عروسک شکستهمی گریستی
ما هنوز کودکیم و قلبهای ما هنوز کوچک است
عاشقی برای ما قصه همان عروسک است
کاش ما بزرگ می شدیم و عشق
پا به پای ما بزرگ می شد
خسته ام از هر آنچه از قبیل عادت است
کو؟ کجاست؟ آنچه بی نهایت است
ما هنوز کوچکیم و قلبهای ما هنوز کوچک است
عاشقی برای ما قصه همان عروسک است
کاش ما بزرگ می شدیم و عشق ها
پا به پای ما بزرگ می شدند


علیرضا معینی

 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
صدای کیست که هر لحظه
گرم می خواند مرا، تو را
که دلی جانب صدا ببریم
می کشم خط روی اسم هر چه شب
روزهایم را اگر فردا تویی
دوباره دیدمت از دور در حوالی صبح
برای چیدن شب، بی شکیب تر شده ای
تازه تر از عشق چیزی نیست دست لحظه ها
لحظه ها را بی تعارف در تماشا کهنه ایم
نیست اینکه می رود خزنده مثل مار، مار
نیست اینکه می رود به کوچه مثل یار، یار
نیستم با ماه اما ماه هر شب با من است
در گوش دل خویش شکستم نفسم را
نشنیده بگیرید نگفتم به شما هیچ

علیرضا معینی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
ا انسان ها به حکم انسان بودنمان، موجودات فراموش کاری هستیم. نسبت به هم، نسبت به خدا. یادمان می رود که گاهی خدا را شکر، شبیه یک لبخند مادر می شود، شبیه قامت استوار پدر. گاهی تشکر از خدا آن حس زیبای یک صبح دلپذیر پاییزی است، کنار نان تازه و صدای قاشق گردان در فنجان چای. روزی شبیه قطره های باران است بی امان میان رفت و آمد برف پاک کن ماشین ها که انگار آنها هم برای هنر آفرینی خدا دست تکان می دهند. و گاه آن آرامش شکوهمند دانه های برف که شهر را وادار به سکوت می کند، با احترام. خدا را شکر، همان حس زیبای بودن کنار آدم هایی است که محبت و دوستی را از قصه ها بیرون می آورند، قاب می کنند و به دیوار زندگی ات می آویزند. خدا را شکر، گاهی اصلاً همان تشکر از آدم هاست. می تواند شبیه به گرمی فشردن یک دست باشد یا حتی نگاه در چشم های کسی و لبخندی از ته دل، شبیه یک شاخه مریم و دسته نرگس در گلدان سفالی فیروزه ای رنگ یادگار مادربزرگ. تنها یادمان بماند که کسی نه آن بالا بالاها که در همین نزدیکی حواسش با ماست. کافی است لا به لای ساعت های شلوغ زندگی، حواس ما هم کمی با او باشد.



بهاره ریاحی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
دل خوش می کنم که می دانم
اینجا بودی اگر
غم نان و کار می گذاشت
اگر خانه آنقدر دور نبود
اگر ساعت ها آنقدر عجله نداشتند
یا اگر هنوز کنج دلت
کسی دلتنگ تر از من نبود
اینجا بودی می دانم
اگر چرخ روزگار دست تو بود
جا مانده ای یا جا مانده ام
تمام ما جایی میان سفر گم شده است
اما کجایش چه فرقی می کند؟
من هنوز نمی دانم، تو بگو
رفیق نیمه راه آن است که می ماند یا آنکه می رود



بهزاد عبدی

 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
می رسد از دوردست آوای ساز
باد می آید میان کوچه باز

کودکی ها را ببین بر بام باد
بادبان هایند می رقصند شاد


باد یعنی بوی تجدید خزان
باد یعنی روزهای امتحان


سینه ما امتحان سوز هاست
قلب ما تجدیدی آن روز هاست


باد ما را برد زیر خاطره
باد آمد دست ما را زد گره


ما همه تجدیدی شهریوریم
ما پر از خرداد ثلث آخریم


کاش برگردد غروب و سار تو
مشق و ایوان، کاغذ و پرگار تو


باد و باران، ابر و قایق با تو بود
نقطه جوش شقایق با تو بود


علیرضا معینی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
آرام تر برو. بگذار با تو همراه شوم. نمی دانی چه حالی دارد، شانه به شانه های استوار تو قدم برداشتن و سر به قربان گاه چشمانت نهادن. آرام تر برو. بگذار تا این حواس پرتم را به سمت تو جمع کنم. و آنگاه با تمام وجودم پا به پای تو بیایم. چه صفایی می کنند، صفا و مروه که روزی رد پاهایت را یکی یکی بوسه می زدند و برای روز مبادا کنار می گذاشتند. کمی به فکر آتشی که در دل ها به پا کردی باش. نکند فراموش کرده باشی تو پسر رسول آتش و گلستانی. پس شمرده شمرده پیش برو. نمی خواهم گام هایم پشت سرت جا بمانند و تو تک و تنها به پیشگاه معجزه الهی بروی. بگذار سر تعظیمم را به احترام لحظه عالی مقامت فرود آورم و بگویم من تا آخرین قدم با تو می مانم، شک نکن.



بهاره کیان افشار
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
نشسته ام مثل بچه شیری که دل به چشم غزال دارد
بهار گیسوی چشم سبزی که با زمستان جدال دارد
مرا به چشمش، مرا به جادو، هزار جنگل، هزار آهو
خزر به گونه، خزان به گیسو، به جای ابرو هلال دارد
کشیده نقاشی به روی شالش، چه نقشه هایی، خوشا به حالش!
نشان خونخواهی از جنوب و نشان مهر از شمال دارد
پرنده ام رو به آسمانش،همیشه دل بسته ام به خانه ش
که آرزوی من است و این من! چه آرزویی محال دارد
چه چشم های ترانه سوزی، چه وزن نابی، عجب عروضی!
شکوه شعر دری ست نامش، غزل، کنارش خیال دارد
تو شمس باشی و مولوی،من! غزل بخوانی و مثنوی، من
چنان که پیر منی تو امشب، جوان شدن احتمال دارد


علیرضا معینی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
آیینه ی بی غبار بودیم
با یار همیشه یار بودیم
او سرکش و سرکشی مرامش
ما بنده ی خاکسار بودیم
تا دولت عاشقی به جا بود
پیوسته در این مدارا بودیم
پایان سخن بشنو که در عشق
اسطوره ی روزگار بودیم


علیرضا معینی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
یه ابر نقره ای رسید تو ایوون
پرنده پر زد از کنار گلدون


دلم هوای گریه کرده، برگرد
صدا میاد، صدای باد و بارون


بیا بذار بهار رو باور کنم
دنیا رو تو چشمای تو سر کنم


کنار خاطرات عاشقانه
بشینم و خستگیمو در کنم


بمون کنار دل که نیمه جونه
صدات چقد قشنگ و مهربونه


بمون بذار بنفشه عاشق بشه
پرنده تا نفس داره بخونه


ترانه با اسم تو بهتر میشه
پر از شکوفه و کبوتر میشه


تازه تر از شاخ درختی و گل
تو دست تو نباشه پرپر میشه


بمون کنار دل که نیمه جونه
صدات چقد قشنگ و مهربونه

رشید کاکاوند


 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
من همیشه با سه واژه زندگی کرده ام

راه ها رفته ایم، بازی ها کرده ایم

درخت، پرنده، آسمان

من همیشه در آرزوی واژه های دیگر بوده ام

به مادرم می گفتم: از بازار واژه بخرید

مگر سبدتان جا ندارد؟

می گفت: با همین سه واژه زندگی کن

با هم صحبت کنید، با هم فال بگیرید
که داشتن واژه، فقر نیست
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
کاکا رحمان، صدای گرگه بیرون سفیده عینهو مُرده بیابون

نگاه کن کوه، مثل دندون گرگه هنوز از روی لثه ش می چکه خون

کاکا رحمان، سماور رو علم کن اگه سرما اومد، پاشو قلم کن

تنم چاییده از سرمای بیرون تو قلب من بیا چایی رو دم کن

کاکا رحمان، هوا باز گرگ و میشه غم غربت نشسته پشت شیشه

چرا هی از غریبی میزنم دم جایی که غصه با من قوم و خویشه

کاکا رحمان، سماور روضه خونه نگاه کن پنجره، اشکش روونه

سمارو اونور و قلب من اینور بازم ابره هوای قهوه خونه

کاکا رحمان، رو پلکات غم نشسته غبارش سنگینه، چشماتو بسته

صدات لرزون و از قلبت بلنده صدای استکان های شکسته
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
با عشق می شود به خدا رسید از همین خیابان با همین خنکای شبانگاهی که از سمت پاییز می وزد. با عشق می شود گفت سلام، حال کسی را پرسید، به گلهای باغچه آب داد و اصلاً نگران نبود. این عشق از کجا آمده که معجزه می کند. بوی سیب می دهد و عطر گل محمدی. یک جور اعتماد به تمام کائنات. انگار همه عاشقانه ها هم صدا شده اند تا ضربان قلب تو را تنظیم کنند و لرزش دست و دل مرا. با عشق می شود در شب میلاد آسمان، قرص کامل ماه را به فنجان چای مهمان کرد. من عاشقم. تو خود عشقی. پس بی دلیل نیست که امشب می شود به خدا رسید.


میلاد اسلام زاده
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
ودنمان که چاره کار نشد. رفتم مگر میان من و تو تنهایی حکم کند. روزها به امید شب می گذرند. شب ها پی صبح می گردند. تلخ ترم از قهوه داغی که در دست توست. اما دیگر هیچ سرنوشتی بر دلم نقش نمی بندد. میان لحظه ها باد می آید. و این چشم ها هر شب باید خواب را دوباره بیاموزد. من نیمه خالی لیوانت بودم. ای کاش تو آنقدر خوشبین نبودی. یک عکس، یک نگاه. جهانم از چشم های تو می افتد. درست لحظه ای که خط فاصله آخر جمله ات نقطه می گذارد.


حمیدرضا آذرنگ
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
در زندگی چیزهایی هست که روزگاری و زمانی، مهم و عزیزاند. که آن جلوهای ذهن قابشان می کنیم. اولویت زندگی می شوند و هر روزمان را شکل می دهند. اما بعد ها تبدیل می شوند به یک خاطره دور. فقط یک تکه از دیروز که در همان گذشته جا مانده و دیگر قرار نیست به حال آینده برسند. آنقدر دور که دیگر هرگز نقشی برای امروز نخواهند داشت. فقط یادمان می رود که تصویر کهنه قاب گرفته شان را از جلوی چشم و فکر و خیالمان برداریم. برای همین، هر چند وقت یکبار در تنهایی ها، در خیابان، موقع کار، سر میز شام یا هر زمان بی ربطی موج آشفته ای می شوند که می آیند و آرامش خیال را می برند. این یادآوری گاه و بیگاه به مرور تبدیل می شود به یک کوله بار اضافی از خاطرات قدیمی که روی دوش گذشته سنگینی می کند و زانوی حالمان را خم. آن وقت است که دیگر باید ذهن را جارو کرد و تمامشان را بیرون ریخت و زیر خروار ها خاک و سنگ دفن کرد. اصلاً باید یک پاک کن بزرگ برداشت و تمامشان را پاک کرد. چند وقت است که باید ذهنم را خانه تکانی کنم. قاب های کهنه مزاحمی دارم که فقط به درد سوزانده شدن می خورند.



ندا مقصودی
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
وقتی قرار است بروی دل دل نکن. منتظر نمان. هیچ اتفاقی قرار نیست ماندگارت بکند. وقتی قرار است بروی حتماً دلشوره هایت را مرور کرده ای؛ یادگاری هایت را، بغض های پشت سرت را. یا می روی بی آنکه یادت بیاید کوچه هایی را که قدم زدیم. و باران هایی که بر سرمان بارید. و چراغ قرمز هایی که هنوز نمی دانم چرا دوستشان داشتیم. بهانه برای رفتن زیاد است این ماندن است که بهانه نمی خواهد. این ماندن است که دل می خواهد. شهامت می خواهد. عشق می خواهد. حالا هی تو بگو باید بروی.
اصلاً همه دنیا را جاده بکش. بگو که عشق به درد شعر ها می خورد. و من می ترسم از کسی که دیگر حتی شعر هم قلبش را نمی لرزاند. کسی که می داند به غیر از من کسی منتظرش نیست. اما دلش هوای پریدن دارد. وقتی قرار است بروی حتی به آینه نگاه نکن. شاید چشم های کسی که روبروی تو ایستاده منصرفت کند از رفتن. شاید نم اشکی ببینی، غباری، خیالی دور در آستانه ویران شدن. شاید نا خود آگاه در آینه لبخند بزنی و به تصویر دیر آشنای محصور در قاب بگویی: سلام. شاید هنوز روح کودکانه ات از گوشه ای سرک بکشد و نگران باشد که مبادا فراموشش کنی. تو لبخند بزن. من غربت پشت آن لبخند را خوب می شناسم. نمی گویم نرو. اصلاً مگر چیزی عوض می شود؟ فقط «والله خیر الحافظین» می خوانم و به چهار جهت فوت می کنم. حتی اگر دیگر نبینمت هر شب به خوابت می آیم تا به یادت بیاورم که بی حداحافظی رفتی.



متن خوانی آقای رحیم نوروزی (بازیگر)
{برنامه شماره ۹۸۹ – سه شنبه ۸ مهر ۱۳۹۳}

 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
می شود کمی حواست را جمع کنی؟ جمع کنی به همین چیز های معمولی. مثلاً به شعری که زیر لب می خوانم. به عکس های قدیمی مان که گاهی دقیقه ها نگاهشان می کنم. به آهنگی که صدایش را کمی بلند می کنم و بار ها و بار ها گوش می دهم. می شود کمی حواست را بدهی به روزنامه ای که بی هدف ورق می خورد؟ یا شبکه های تلویزیونی ای که بی دلیل بالا و پایین می شوند. یا ضبط صوت کهنه که بار ها پیچ و مهره هایش باز می شود به هوای تعمیر. می شود کمی گوش کنی به… چرا خسته به نظر می رسی؟ چشمانت گود افتاده اند. امروز چه خبر بود؟! یا بشنوی دعایی که هر شب برایت خوانده می شود و ببینی نگاهی که گاهی بی هوا همه جا به دنبالت می دود. در اتاق… در آشپز خانه… موقع آب دادن گل ها… حواست را جمع کنی تا ببینی چشمانی را که زل می زند به انعکاس تصویرت وقت تمیز کردن آینه. تا ببینی مرد مغروری را که با همین چیز های معمولی در همان دقیقه های کوتاه و بلند می خواهد بگوید هنوز برایش عزیزی. می خواهد ببیند هنوز برایت عزیز هست؟! کمی حواست را به من می دهی؟ تا با همین نشانه های معمولی به یاد بیاوری که چقدر دوستت دارد.

متن خوانی آقای اصغر همت (بازیگر)
{برنامه شماره ۹۸۶ – شنبه ۵ مهر ۱۳۹۳}

 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
از همین می ترسم. به یه چیزی با کسی عادت می کنی، اون وقت اون چیز یا اون کس یهو میذاره میره. اون وقت دیگه چیزی برات باقی نمی مونه. می فهمی من چی میخوام بگم؟ اونایی که میذارن میرن یهو، دوسشون ندارم. اینه که اول خودم میذارم میرم. اینطوری خاطر جمع تره. از همین می ترسم. از اینکه دلتنگ بشم و دلتنگی شدیدم باعث شه سراغ اونی رو بگیرم که اون خودش سراغ یه نفر و یه چیز دیگه رو گرفته. اینطوریه که من اول خودم میذارم میرم. آره. اینطوری خاطر جمع تره.

متن خوانی آقای بهنام تشکر (بازیگر)
{برنامه شماره ۷۸۵ – پنجشنبه ۱۶ آبان ۱۳۹۲}

 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
نمی دانم چرا مردم فکر می کنند تنهایی باید چیز بد و وحشت آوری باشد. برای کسی که تنهایی را دوست داشته باشد، تنها ماندن یعنی یک بعد از ظهر سکوت. یعنی یک شب قدم زدن به طول تمام خانه و بی خواب ماندن. برای کسی که از تنهایی نمی ترسد، تنهایی یعنی رها کردن دیگران به حال خودشان. کاش آدم ها بدانند که گاهی چقدر به تنهایی احتیاج دارند. همه آدم ها می خواهند گاهی با خودشان باشند، با خودشان حرف بزنند، با خودشان کتاب بخوانند و با خودشان ساعتی پیاده روی کنند. وقتی تنهاییِ آدم حسابی قد بلند شد، می شود با خیال راحت دستی به سر و رویش کشید و راهی اش کرد بین دیگران. می شود به این آدم رعنای درون که در تنهایی رشد کرده تا به اینجا برسد حسابی افتخار کرد. بعد، تنهاییِ قد بلند آدم می تواند برای دیگران از کتاب هایی که خوانده و راه هایی که رفته ساعت ها حرف بزند. دست تنهایی آدم دیگر خالی نیست. پر است از لحظه هایی که بلد اند از هیچ، یک عمر امید و شادی بسازند. شک ندارم آدمی که مدتی، هرچند کم و کوتاه، با تنهایی اش زندگی کرده است همان آدم قدرتمند قصه هاست.
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
پنهان کردن برق نگاه یکی از سخت ترین کار های دنیاست وقتی که داری از دیدن کسی ذوق مرگ می شوی. و من محکومم به این کار چون در حد و اندازه های تو ارزیابی نشده ام. چطور می شود وقتی که باد میان شاخه های بید سر کوچه می پیچد ذوق نکرد؟ چطور می شود از بوی توت فرنگی پیچیده در خیابان شلوغ ذوق نکرد؟ می شود باز شدن شکوفه های هلو را دید و ذوق نکرد؟ می بینی؟ مقصر من نیستم. آخر چطور می شود تو را دید و ذوق نکرد؟ فقط مانده ام برق نگاهم را چطور پنهان کنم. حتی اگر نگاهم را به پایین بدوزم رنگ پریده ام این برق را منعکس می کند. حتی اگر رویم را برگردانم لرزش دستانم این برق را می پراکند. از من ساخته نیست. پس تو رو بگردان. بگذار این تو باشی که می رود. و من همین جا می ایستم در کنار بید سر کوچه. هر وقت خواستی بازگرد. ریشه های این بید محکم تر از آن اند که از دوری ات بلرزند. پس تا هر وقت که این بید بماند من هم هستم. تا هر بهاری که بوی توت فرنگی بپیچد من هم هستم. و تا هر وقت که شکوفه های هلو سر باز می کنند خواهم بود.

متن خوانی خانم آناهیتا افشار (بازیگر)
{برنامه شماره ۹۹۵ – چهارشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۳}
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
شعر ها را نباید حفظ کرد. مخصوصاً شعر هایی را که از خواندنشان ذوق کرده ای. باید یادت نمانده باشد که آن شعر هیجان انگیز را کجا خوانده ای، چرا خوانده ای. فقط یادت باشد که بار ها برای دوباره خواندنش کتاب ها را ورق زده ای. با خودت است می توانی پیامش را بگیری یا به کار بندی اما بیانش را نه. اصلاً اگر شعر را برای پیام های اخلاقی آن می خوانی لذت بزرگی را از دست داده ای. لذتش به این است که با شعر همزاد پنداری کنی. نه اینکه در مقام شنونده نصیحت به آن گوش کنی. پس شعر ها را حفظ نکن. بگذار آنها غافلگیرت کنند. شعر ها هم دوست ندارند دچار عادت شوند. شعر ها هم دوست ندارند صرف عادت هر روز تکرارشان کنی. دوست دارند برایت تازگی داشته باشند. به اطرافت نگاه کرده ای؟ به کسانی که دوستشان داری. بهترین شعر زندگی ات همانی است که کنارت نشسته است. نگذار بهترین شعر زندگی ات برایت تکراری شود.

متن خوانی آقای سعید معروف (والیبالیست)
{برنامه شماره ۹۹۵ – چهارشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۳}

 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
شاید وقتی در حال تماشای حساس ترین لحظه از برنامه مورد علاقه ات هستی پیام های بازرگانی برایت کابوسی بزرگ باشند. شاید درست وقتی شروع شوند که محو تماشایی و حواست به اطراف نیست. حواست نیست که کسی مدت هاست به تو خیره مانده و کلی حرف را در دلش نگه داشته تا شاید رو برگردانی و حوصله کنی برای کمی گفتگو. شاید همین لحظه ها باعث شکستن سکوتی شوند که اصلاً دوستش ندارم. لازم نیست حتماً به لبخند های همیشگی ات که قند را در دل فنجان های چای هم آب می کنند مهمانم کنی و یا طلسم بی حوصلگی های اخیرم را بشکنی. فقط در همین دقایق کوتاه که بی اعصاب و دلخوری، همین دقایقی که با نگاه های بی تفاوتت به گل های قالی خیره می شوی و بعد چشم می دوزی به فنجان چایی که از دهان افتاده، در همین دقایق کوتاه که برای تو کابوس شده اند و برای من زندگی ساز، همین دقایق را به من گوش کن. آن وقت می بینی که از همین لحظه های کوتاه، عاشقانه ای می سازم که آرزویش را داشتم. فقط کافی است پیام های بازرگانی به دادم برسند و به من فرصت دهند که لحظه ای به چشمت بیایم.

متن خوانی خانم مهوش وقاری (بازیگر)
{برنامه شماره ۹۹۴ – سه شنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۳}

 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
فالاچی می گوید: «نوشتن برای تو وقتی که ندانی برای تو می نویسم چه فایده ای دارد» و همین جمله ی ساده چقدر بزرگ است. اگر نباشی، اگر نخوانی، دیگر نوشتن یا ننوشتن چه فرقی دارد وقتی تمام خط ها و اشارات به سوی تو می رسد.
گمان می کنم اولین شاعری که از کنایه و استعاره استفاده کرده است هم به همین مشکل دچار بوده. شبیه من. که مجبورم تو را در دل واژه ها و عبارت ها مخفی کنم تا در متن ریشه بدوانی و گل کنی؛ که شاید روزی این گل گذرش به گلدان قدیمی روی طاقچه ات بیفتد و تو بشناسیش. می دانی شیرین ترین و زیباترین لذت های دنیا هم تا وقتی تقسیم نشوند بی مزه و حتی گاهی تلخ و گزنده اند. اگر نباشی که شعر را بشنوی، اگر نباشی که قلمم را ببینی، اگر نباشی که صدای سازم را معنا کنی؛ تمام ادبیات و هنر را ویران می کنی. هنری که تقسیم نشود، شور و ذوقی که شریک نداشته باشد؛ دروغین است. اگر نباشی دنیا لنگ می زند یا، … دنیایم لنگ می زند.
نمی دانم از کدام برگ خاطراتم دیگر پا به پایم نیامدی ولی میدانم که داستان کتاب را عوض کردی. این داستان دیگر دانای کل ندارد؛ اول شخص روایت می کنم: «دارم کلمه به کلمه جستجویت می کنم در بند بند این کتاب نیم بند! پیدا شو. اگر هم پایم نباشی دیگر پای ادامه نیست.»
نوشتن برای تو وقتی که ندانی برای تو می نویسم ؛ فایده ای هم دارد؟!



متن منتخب مهرماه ۱۳۹۳
سروش صدوقی

 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
برای من شبانه روز یعنی چهار ساعت آخرش. برای من نوشتن یعنی با کمترین کلمات بهترین مفهوم را رساندن. حتی مهم نیست کلماتی که می نویسم نقطه و سرکش دارند یا نه. برای من غذا خوردن یعنی سه بار جویدن و قورت دادن. آب خوردن یعنی لیوان را یک نفس سر کشیدن. من دوست دارم زود تر از لحظات حرکت کنم و دقیقه ها به دنبال من بدوند. اصلاً برای من سخنرانی یعنی پنج دقیقه یک نفس حرف زدن و فیلم یعنی فیلم کوتاه. این همه را گفتم زیاد شد! با اینکه می گویند عجله کار شیطان است اما من کاری به کار شیطان ندارم. من فقط عجله دارم. باید از روی دیوار ها بپرم و برسم به جایی که باید برسم. آخر همیشه دیر می شود. این ها را توی آرشیو قدیمی وبلاگ دختری خواندم که خودش آدرس اینترنتی نوشته هایش را به من داده بود. او را روی ویلچرش در خیابان دیدم و کمکش کردم تا از روی پل عبور کند. قبل از اینکه خداحافظی کنیم به من گفت همیشه وقت برای غصه خوردن هست. فعلاً بخند. بیشتر بخند.


متن خوانی خانم غزل شاکری (بازیگر)
{برنامه شماره ۹۸۹ – سه شنبه ۸ مهر ۱۳۹۳}

 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
سلام می کنم. رو بر می گردانی تا نادیده ام بگیری. اما همین یعنی هنوز هم دلت این سوی دیده ات می تپد. خودت را به راه دیگری می زنی. راهی که هر دویمان خوب می دانیم به جایی ختم نمی شود. شاید نمی دانی برای فراموش کردن باید یاد بگیری، ببینی، دلتنگ شوی. پس رویت را برگردان. من تو را مثل کف دستم می شناسم. می دانم این تظاهرات به نادیده گرفتن یعنی هنوز یک جایی از کار می لنگد. باور کن این سرسنگین بودن ها هیچ دردی را دوا نمی کند. فقط چیزی در دلت سنگینی می کند. چیزی شبیه یک حرف. حرفی که بهتر است گفته شود. آن هم حالا که فاصله به اندازه تمام جواب سلام هایی که از تو طلب دارم بین ما سنگینی می کند.



مهسا ملک مرزبان

 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
ی خواهم رد شوم. می خواهم از کنار تمام این لحظه ها، این رویاهای شیرین، این اشتیاق محجوب عبور کنم و آنقدر دور شوم که دست خودم هم به خاطره هاشان نرسد. می خواهم فراموش کنم آن نگاه نجیب را، آن دستان دریایی و دل آسمانی را. بیا تا هستی و هستم بگذریم از کنار هم بی هیچ حرف پیش و حدیث پنهان.
تا هنوز فرصتی هست هر کدام بساط دلمان را جمع کنیم و ببریم کنج تنهایی قدیممان پهن کنیم و برای خودمان قصه کفش های بی جفت را تعریف کنیم. وقتی به تو فکر می کنم چیزی درونم زنده می شود، می بالد، ریشه می دهد، گل می کند و بعد آرام می شکند و فرو می ریزد و از هم می پاشد و باز تصویر تو مقابل چشمانم نقش می بندد و من هنوز به تو فکر می کنم.
اما خواب های شیرین من همیشه وارونه تعبیر شده است. هر چقدر هم که برای آب تعریفت کنم و آرزوی بودنت را به دریا بیاندازم، نه دست تو به دلتنگی های من می رسد و نه قد من به بی حواسی های تو. اگر راست می گویی حالا که هنوز نرفته ای و نبودن هایت کار دست رویاهای بی تاب نداده، بیا و تمام این جاده ها را بن بست کن.



ارسطو خوش رزم
 

fati24

کاربر فعال تالار هنر ,
کاربر ممتاز
می خواهی بگویم؟ دلم برایت تنگ می شود. آنقدر زیاد که خیالم در هوای تو جا می ماند و خودم در سایه نگاه تو. در هوای یک جاده، یک رود و خاطره هایی پاییزی که مجال تولد نداشتند. دلم برایت تنگ می شود. مثل برگ برای درخت، درخت برای خاک، خاک برای باران، باران برای ابر. دلم برایت تنگ می شود به قدر دوستت دارم هایی که باد نشنید و به قدر می خواهمت هایی که آفتاب ندید. دلم برایت تنگ می شود. برای نگاه بی قرار و صدای دلنشین تار. برای عطر تلخ قهوه و انتظار شیرین پنجره. برای پیچک انگشتان و رد پای باران. می خواهی بدانی؟ نمی دانم قرار بودنت تا کجا ادامه خواهد داشت. اما تا همیشه تا هر کجای این زندگی نیمی از خودم با توست. یک نیم رویا بدون چتر. فقط خاطرت باشد من بی تمام خودم تمام می شوم.



فاطمه آل عباس
 

Similar threads

بالا