نه دریا و نه آسمان، کاری از دست هیچ کدامشان بر نمی آید. دل من یک قفل کهنه است که به این سادگی ها باز نمی شود. نه با دستان خیس موج و نه به وسوسه های این باران که مدام در گوشم می خواند و نگاهم را تر می کند. اما خودم خوب می دانم هر چقدر هم که انکار کنم، هر چه هم که به روی خودم نیاورم و بی توجه از کنار خیالت رد شوم، باز پای گریز ندارم. این قدم های خسته مرا باز به تو می رساند. مرا به تو می رساند و بر می گرداند به همین حوالی. از حال و روز تو هم بی خبر نیستم. فکر نکن نمی دانم که هوایی ات کرده ام. حتی اگر بروی هم هر سایه ای، هر انعکاس لبخندی، هر انتظاری مرا به خاطرت خواهد آورد. نگران نباش کسی نمی فهمد. رد نگاهم را می توانی به راحتی از پشت قدم های لرزانت پاک کنی. اما خب داغ دلت را نه. از من یادگاری داری که همیشه با توست. شاید این گرمای ابدی روزی در زمهریر تنهایی ها به دردت که نه، به درمانت بخورد.
مژده لواسانی
مژده لواسانی
آخرین ویرایش: