هر کی سوتی داده تعریف کنه!

آمیتیس19

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه بارم داشتیم با خاله هام می رفتیم مسافرت.
تو کویر رانندگی می کردیم و خیلی دورتر از ما طوفان شده بود و از دور ما خاک و درختا رو می دیدم که تکون می خورد.
شوهر خالمم به شوخی گفت:ببینین چه شترایی!
خالمم گفت:آره.ماشالا ماشالا چه بزرگم هستن!

 

آمیتیس19

عضو جدید
کاربر ممتاز
از همون مسافرت که برمی گشتیم توی اون جاده دم دمای غروب رانندگی می کردیم
یه گله گوسفند توی فاصله ی دورتری از ما بودن که تو تاریکی چشماشون برق می زد.خالم متوجه نشد اینا چی هستن.فکر کرد آدمن گفت:
-وااااا،اینا چیه رو سرشون کشیدن دیگه؟؟؟
 

prp-e

متخصص سیستم های Apple
کاربر ممتاز
واقعی :

یه بنده خدایی بجای «افشاء» گفت «اشواء» !

من ماجراشون رو برای چندین نفر تعریف کردم.

خورد و سال اول دبیرستان (خرداد 90) سوالات دینی لو رفت! بعدش یکی از بچه ها زنگ زد و با من در مورد امتحان دینی حرف زد و جواب سوالاتش رو گرفت :)

در نهایت هم بنده 55 بار بجای افشا گفته بودم «اشواء» و تازه یک هفته بعدش یادم افتاد :|
 

Nilpar

عضو جدید
کاربر ممتاز
ساعت 9 شب زنگیدم به استاد راهنمام که چنتا سوال بپرسم....اخرش که میخواستم خداحافظی کنم گفتم روزتون بخیر:surprised:
 

navid.orturk

اخراجی موقت
سلام دوستان.باز هم می خوام مثل همیشه با سوتی های جالبم شما رو هیجان زده کنم.می دونسم انتظار منو می کشیدین!:cowboy:

چند ماه پیش همراه با خانواده رفته بودیم قم.جای شما خالی! اونجا تو هتل اتاق های بغلی یه خانم حدودا پنجاه ساله بسیار مذهبی با شوهرش از مشهد اومده بودن واسه زیارت.
اون اوایل خانمه از اتاقش بیرون نمیومد میدونین که از این زنای آفتاب مهتاب ندیده بود که صورتشو همیشه می پوشوند تا دیده نشه :Ph34r:.یه روز داشتم از راهرو رد می شدم که دیدم اونجا وایستاده، چشمش افتاد به من، چشم از من بر نداشت با چشماش تعقیبم کرد تا رد بشم.
تعجب کردم که زنی که این قدر مذهبیه چرا اون قدر بهم نگاه می کرد! جلل الخالق!!!!! شگفتا!!!!!:surprised:
بعد از چند روز دوباره داشتم از راهرو رد می شدم که دیدم یه هو از اتاقشون اومد بیرون.تا منو دید چشماش برق زد. با خودم گفتم وااااای باز یکی دیگه عاشقم شده(آخه همون طور که می دونین من شبیه یوزاریسف هستم).یواش یواش اومد جلو گفت سلام .منم گفتم سلام،بفرمایین امری داشتین گفت میشه چند لحظه بیاین تو اتاق کارتون دارم،شوهرش هم نبود ،گفتم باهام چیکار داری گفت هیچی یه کار فنی یه تو هم حتما بلدی بیا بهم کمک کن.آقا چشمتون روز بد نبینه تا رفتم داخل همون جور با چادر از پشت سر بغلم کرد شروع کرد به بوسیدن من!!!.غرق در بوسه شده بودم!!!!!! ولی از اونجایی که من آدم با ایمانی هستم(همه منو می شناسن) بالاخره یه جوری خودمو نجات دادم دست بردار نبود!!!گفتم از جون من چی می خوای گفت باید باهام دوست بشی وگرنه به شوهرم می گم که می خواستی بهم تجاوز کنی. منم گفتم نه من آدم با ایمانی هستم اصلا از این کارا نمی کنم. گفت باشه منم به شوهرم می گم.گفتم برو بگو!رفت به شوهرش گفت.شوهرش اومد در اتاقمون منو صدا زد.می خواست منو بکشه ولی جلوشو گرفتم گفتم زنت می خواست منو فریب بده اون دروغ می گه من کاری نکردم .وایستاد و گفت وااااااااای پس بالاخره حرف کی رو باور کنم حرف تو یا زنمو .کل هتل جمع شده بودن دور ما.یکی گفت بیاین آتشی درست کنیم و من(نوید) از داخلش با خر رد بشم اگر بی گناه بودم اتیش منو نمی سوزونه.منم گفتم باشه!!!! همه مسافرها رفتن با کارت سوختشون تا آخرین قطره بنزین خریدن آوردن تو حیاط هتل یه کوهی هم از خس و خاشاک جمع کردن بنزینا رو ریختن و آتیشش زدن آقا چنان آتیشی گرفت که بعدا می گفتن دودش تا توران(ترکیه امروزی) هم میرسید!:eek:
سوار بر مرکب (خر) شدم.حرکت کردم و صحیح و سالم از اون طرف بیرون آومدم همه مردم قم جمع شده بودن اعم از مردم قم ،علما، دانشمندان و ... و منو تشویق کردن .و من سر بلند از یک سوتی بزرگ سر بلند بیرون اومدم.:rambo:
تمام شده پایان شده خره به خونش نرسید!
 

2aawsome

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام دوستان.باز هم می خوام مثل همیشه با سوتی های جالبم شما رو هیجان زده کنم.می دونسم انتظار منو می کشیدین!:cowboy:

چند ماه پیش همراه با خانواده رفته بودیم قم.جای شما خالی! اونجا تو هتل اتاق های بغلی یه خانم حدودا پنجاه ساله بسیار مذهبی با شوهرش از مشهد اومده بودن واسه زیارت.
اون اوایل خانمه از اتاقش بیرون نمیومد میدونین که از این زنای آفتاب مهتاب ندیده بود که صورتشو همیشه می پوشوند تا دیده نشه :Ph34r:.یه روز داشتم از راهرو رد می شدم که دیدم اونجا وایستاده، چشمش افتاد به من، چشم از من بر نداشت با چشماش تعقیبم کرد تا رد بشم.
تعجب کردم که زنی که این قدر مذهبیه چرا اون قدر بهم نگاه می کرد! جلل الخالق!!!!! شگفتا!!!!!:surprised:
بعد از چند روز دوباره داشتم از راهرو رد می شدم که دیدم یه هو از اتاقشون اومد بیرون.تا منو دید چشماش برق زد. با خودم گفتم وااااای باز یکی دیگه عاشقم شده(آخه همون طور که می دونین من شبیه یوزاریسف هستم).یواش یواش اومد جلو گفت سلام .منم گفتم سلام،بفرمایین امری داشتین گفت میشه چند لحظه بیاین تو اتاق کارتون دارم،شوهرش هم نبود ،گفتم باهام چیکار داری گفت هیچی یه کار فنی یه تو هم حتما بلدی بیا بهم کمک کن.آقا چشمتون روز بد نبینه تا رفتم داخل همون جور با چادر از پشت سر بغلم کرد شروع کرد به بوسیدن من!!!.غرق در بوسه شده بودم!!!!!! ولی از اونجایی که من آدم با ایمانی هستم(همه منو می شناسن) بالاخره یه جوری خودمو نجات دادم دست بردار نبود!!!گفتم از جون من چی می خوای گفت باید باهام دوست بشی وگرنه به شوهرم می گم که می خواستی بهم تجاوز کنی. منم گفتم نه من آدم با ایمانی هستم اصلا از این کارا نمی کنم. گفت باشه منم به شوهرم می گم.گفتم برو بگو!رفت به شوهرش گفت.شوهرش اومد در اتاقمون منو صدا زد.می خواست منو بکشه ولی جلوشو گرفتم گفتم زنت می خواست منو فریب بده اون دروغ می گه من کاری نکردم .وایستاد و گفت وااااااااای پس بالاخره حرف کی رو باور کنم حرف تو یا زنمو .کل هتل جمع شده بودن دور ما.یکی گفت بیاین آتشی درست کنیم و من(نوید) از داخلش با خر رد بشم اگر بی گناه بودم اتیش منو نمی سوزونه.منم گفتم باشه!!!! همه مسافرها رفتن با کارت سوختشون تا آخرین قطره بنزین خریدن آوردن تو حیاط هتل یه کوهی هم از خس و خاشاک جمع کردن بنزینا رو ریختن و آتیشش زدن آقا چنان آتیشی گرفت که بعدا می گفتن دودش تا توران(ترکیه امروزی) هم میرسید!:eek:
سوار بر مرکب (خر) شدم.حرکت کردم و صحیح و سالم از اون طرف بیرون آومدم همه مردم قم جمع شده بودن اعم از مردم قم ،علما، دانشمندان و ... و منو تشویق کردن .و من سر بلند از یک سوتی بزرگ سر بلند بیرون اومدم.:rambo:
تمام شده پایان شده خره به خونش نرسید!

چه تخیل قوی ای.....!!
 

arezoo1372

عضو جدید
سلام دوستان.باز هم می خوام مثل همیشه با سوتی های جالبم شما رو هیجان زده کنم.می دونسم انتظار منو می کشیدین!:cowboy:

چند ماه پیش همراه با خانواده رفته بودیم قم.جای شما خالی! اونجا تو هتل اتاق های بغلی یه خانم حدودا پنجاه ساله بسیار مذهبی با شوهرش از مشهد اومده بودن واسه زیارت.
اون اوایل خانمه از اتاقش بیرون نمیومد میدونین که از این زنای آفتاب مهتاب ندیده بود که صورتشو همیشه می پوشوند تا دیده نشه :Ph34r:.یه روز داشتم از راهرو رد می شدم که دیدم اونجا وایستاده، چشمش افتاد به من، چشم از من بر نداشت با چشماش تعقیبم کرد تا رد بشم.
تعجب کردم که زنی که این قدر مذهبیه چرا اون قدر بهم نگاه می کرد! جلل الخالق!!!!! شگفتا!!!!!:surprised:
بعد از چند روز دوباره داشتم از راهرو رد می شدم که دیدم یه هو از اتاقشون اومد بیرون.تا منو دید چشماش برق زد. با خودم گفتم وااااای باز یکی دیگه عاشقم شده(آخه همون طور که می دونین من شبیه یوزاریسف هستم).یواش یواش اومد جلو گفت سلام .منم گفتم سلام،بفرمایین امری داشتین گفت میشه چند لحظه بیاین تو اتاق کارتون دارم،شوهرش هم نبود ،گفتم باهام چیکار داری گفت هیچی یه کار فنی یه تو هم حتما بلدی بیا بهم کمک کن.آقا چشمتون روز بد نبینه تا رفتم داخل همون جور با چادر از پشت سر بغلم کرد شروع کرد به بوسیدن من!!!.غرق در بوسه شده بودم!!!!!! ولی از اونجایی که من آدم با ایمانی هستم(همه منو می شناسن) بالاخره یه جوری خودمو نجات دادم دست بردار نبود!!!گفتم از جون من چی می خوای گفت باید باهام دوست بشی وگرنه به شوهرم می گم که می خواستی بهم تجاوز کنی. منم گفتم نه من آدم با ایمانی هستم اصلا از این کارا نمی کنم. گفت باشه منم به شوهرم می گم.گفتم برو بگو!رفت به شوهرش گفت.شوهرش اومد در اتاقمون منو صدا زد.می خواست منو بکشه ولی جلوشو گرفتم گفتم زنت می خواست منو فریب بده اون دروغ می گه من کاری نکردم .وایستاد و گفت وااااااااای پس بالاخره حرف کی رو باور کنم حرف تو یا زنمو .کل هتل جمع شده بودن دور ما.یکی گفت بیاین آتشی درست کنیم و من(نوید) از داخلش با خر رد بشم اگر بی گناه بودم اتیش منو نمی سوزونه.منم گفتم باشه!!!! همه مسافرها رفتن با کارت سوختشون تا آخرین قطره بنزین خریدن آوردن تو حیاط هتل یه کوهی هم از خس و خاشاک جمع کردن بنزینا رو ریختن و آتیشش زدن آقا چنان آتیشی گرفت که بعدا می گفتن دودش تا توران(ترکیه امروزی) هم میرسید!:eek:
سوار بر مرکب (خر) شدم.حرکت کردم و صحیح و سالم از اون طرف بیرون آومدم همه مردم قم جمع شده بودن اعم از مردم قم ،علما، دانشمندان و ... و منو تشویق کردن .و من سر بلند از یک سوتی بزرگ سر بلند بیرون اومدم.:rambo:
تمام شده پایان شده خره به خونش نرسید!

حیف وقتی که صرف خوندنش کردم:razz:
 

navid.orturk

اخراجی موقت
یعنی چی؟
یعنی من دروغ می گم؟؟؟!!! :mad: شواهدش موجوده می خوای واست بفرستمش؟؟؟
 

آمیتیس19

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام دوستان.باز هم می خوام مثل همیشه با سوتی های جالبم شما رو هیجان زده کنم.می دونسم انتظار منو می کشیدین!:cowboy:

چند ماه پیش همراه با خانواده رفته بودیم قم.جای شما خالی! اونجا تو هتل اتاق های بغلی یه خانم حدودا پنجاه ساله بسیار مذهبی با شوهرش از مشهد اومده بودن واسه زیارت.
اون اوایل خانمه از اتاقش بیرون نمیومد میدونین که از این زنای آفتاب مهتاب ندیده بود که صورتشو همیشه می پوشوند تا دیده نشه :Ph34r:.یه روز داشتم از راهرو رد می شدم که دیدم اونجا وایستاده، چشمش افتاد به من، چشم از من بر نداشت با چشماش تعقیبم کرد تا رد بشم.
تعجب کردم که زنی که این قدر مذهبیه چرا اون قدر بهم نگاه می کرد! جلل الخالق!!!!! شگفتا!!!!!:surprised:
بعد از چند روز دوباره داشتم از راهرو رد می شدم که دیدم یه هو از اتاقشون اومد بیرون.تا منو دید چشماش برق زد. با خودم گفتم وااااای باز یکی دیگه عاشقم شده(آخه همون طور که می دونین من شبیه یوزاریسف هستم).یواش یواش اومد جلو گفت سلام .منم گفتم سلام،بفرمایین امری داشتین گفت میشه چند لحظه بیاین تو اتاق کارتون دارم،شوهرش هم نبود ،گفتم باهام چیکار داری گفت هیچی یه کار فنی یه تو هم حتما بلدی بیا بهم کمک کن.آقا چشمتون روز بد نبینه تا رفتم داخل همون جور با چادر از پشت سر بغلم کرد شروع کرد به بوسیدن من!!!.غرق در بوسه شده بودم!!!!!! ولی از اونجایی که من آدم با ایمانی هستم(همه منو می شناسن) بالاخره یه جوری خودمو نجات دادم دست بردار نبود!!!گفتم از جون من چی می خوای گفت باید باهام دوست بشی وگرنه به شوهرم می گم که می خواستی بهم تجاوز کنی. منم گفتم نه من آدم با ایمانی هستم اصلا از این کارا نمی کنم. گفت باشه منم به شوهرم می گم.گفتم برو بگو!رفت به شوهرش گفت.شوهرش اومد در اتاقمون منو صدا زد.می خواست منو بکشه ولی جلوشو گرفتم گفتم زنت می خواست منو فریب بده اون دروغ می گه من کاری نکردم .وایستاد و گفت وااااااااای پس بالاخره حرف کی رو باور کنم حرف تو یا زنمو .کل هتل جمع شده بودن دور ما.یکی گفت بیاین آتشی درست کنیم و من(نوید) از داخلش با خر رد بشم اگر بی گناه بودم اتیش منو نمی سوزونه.منم گفتم باشه!!!! همه مسافرها رفتن با کارت سوختشون تا آخرین قطره بنزین خریدن آوردن تو حیاط هتل یه کوهی هم از خس و خاشاک جمع کردن بنزینا رو ریختن و آتیشش زدن آقا چنان آتیشی گرفت که بعدا می گفتن دودش تا توران(ترکیه امروزی) هم میرسید!:eek:
سوار بر مرکب (خر) شدم.حرکت کردم و صحیح و سالم از اون طرف بیرون آومدم همه مردم قم جمع شده بودن اعم از مردم قم ،علما، دانشمندان و ... و منو تشویق کردن .و من سر بلند از یک سوتی بزرگ سر بلند بیرون اومدم.:rambo:
تمام شده پایان شده خره به خونش نرسید!


وااااااااااااا
چه خیالاتی
دچار خود کم بینی شدی!برای رفع این حالت سعی کن یکم بیشتر از خودت و زیباییات تعریف کنی!:D
 

آمیتیس19

عضو جدید
کاربر ممتاز
یکی از آشنایانمون جوشکاره.
تعریف می کرد یه روز تو یه ساختمون داشته جوشکاری م یکرده
مهندس میاد رو کارشون نظارت می کنه و می ره
بعد این آشنامون وقتی میره آب بخوره چشمش به یه عینک دودی می خوره.از رو زمین برش می داره می زنه به چشمش باهاش جوشکاری می کنه.بعد سریع درش می یاره می گه این دیگه چه عینک مضخرفیه.
بعد هم پرتش می کنه یه گوشه و مشغول میشه.چند دقیقه بعد مهندسه میاد و با نگرانی همه جا رو زیرو رو می کنه.خلاصه این آشنامون متوجه میشه و بهش می گه:مهندس دنبال چیزی می گردی؟؟؟
مهندس:آهان پیداش کردم.
عینکه رو برمی داره و با کلی ظرافت و دقت بهش ادکلن می زنه و با یه دستمال نرم تمیزش می کنه و میگه:وااااای،دلم ریخت.فکر کردم گم شده.550تومن دادم اینو برام از ایتالیا آوردن.
آشنامون اول اینطوری می شه:surprised:
بعد هم اینطوری:redface:
و در آخر:biggrin:
 

sadansy

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
یه روز خونه خالم بودم.دوست دختر خالمم بود
دختر خالم رفت یه خودی نشون بده.چند تا بارفیکس رفت که دوستش گفت:
-ماشالا مثل میمون میری بالا
دختر خالمم سریع گفت:
-تازه بابامو ندیدی!
وای ما منفجر شده بودیم از خنده

ترکوندیاا:w15:دلت شاد!
 

navid.orturk

اخراجی موقت
حالا شما که ماشالا اعتماد به نفست خوبه،عوض این که سوتی های فامیلاتونو تعریف کنی چند تا از اون سوتی های خوشکلی که خودت دادی تعریف کن تا دچار خود کم بینی نشی :w18: ماهم کلی بخندیم بهتون :w15:
 

khalaj_mohsen

عضو جدید
سلام دوستان.باز هم می خوام مثل همیشه با سوتی های جالبم شما رو هیجان زده کنم.می دونسم انتظار منو می کشیدین!:cowboy:

چند ماه پیش همراه با خانواده رفته بودیم قم.جای شما خالی! اونجا تو هتل اتاق های بغلی یه خانم حدودا پنجاه ساله بسیار مذهبی با شوهرش از مشهد اومده بودن واسه زیارت.
اون اوایل خانمه از اتاقش بیرون نمیومد میدونین که از این زنای آفتاب مهتاب ندیده بود که صورتشو همیشه می پوشوند تا دیده نشه :Ph34r:.یه روز داشتم از راهرو رد می شدم که دیدم اونجا وایستاده، چشمش افتاد به من، چشم از من بر نداشت با چشماش تعقیبم کرد تا رد بشم.
تعجب کردم که زنی که این قدر مذهبیه چرا اون قدر بهم نگاه می کرد! جلل الخالق!!!!! شگفتا!!!!!:surprised:
بعد از چند روز دوباره داشتم از راهرو رد می شدم که دیدم یه هو از اتاقشون اومد بیرون.تا منو دید چشماش برق زد. با خودم گفتم وااااای باز یکی دیگه عاشقم شده(آخه همون طور که می دونین من شبیه یوزاریسف هستم).یواش یواش اومد جلو گفت سلام .منم گفتم سلام،بفرمایین امری داشتین گفت میشه چند لحظه بیاین تو اتاق کارتون دارم،شوهرش هم نبود ،گفتم باهام چیکار داری گفت هیچی یه کار فنی یه تو هم حتما بلدی بیا بهم کمک کن.آقا چشمتون روز بد نبینه تا رفتم داخل همون جور با چادر از پشت سر بغلم کرد شروع کرد به بوسیدن من!!!.غرق در بوسه شده بودم!!!!!! ولی از اونجایی که من آدم با ایمانی هستم(همه منو می شناسن) بالاخره یه جوری خودمو نجات دادم دست بردار نبود!!!گفتم از جون من چی می خوای گفت باید باهام دوست بشی وگرنه به شوهرم می گم که می خواستی بهم تجاوز کنی. منم گفتم نه من آدم با ایمانی هستم اصلا از این کارا نمی کنم. گفت باشه منم به شوهرم می گم.گفتم برو بگو!رفت به شوهرش گفت.شوهرش اومد در اتاقمون منو صدا زد.می خواست منو بکشه ولی جلوشو گرفتم گفتم زنت می خواست منو فریب بده اون دروغ می گه من کاری نکردم .وایستاد و گفت وااااااااای پس بالاخره حرف کی رو باور کنم حرف تو یا زنمو .کل هتل جمع شده بودن دور ما.یکی گفت بیاین آتشی درست کنیم و من(نوید) از داخلش با خر رد بشم اگر بی گناه بودم اتیش منو نمی سوزونه.منم گفتم باشه!!!! همه مسافرها رفتن با کارت سوختشون تا آخرین قطره بنزین خریدن آوردن تو حیاط هتل یه کوهی هم از خس و خاشاک جمع کردن بنزینا رو ریختن و آتیشش زدن آقا چنان آتیشی گرفت که بعدا می گفتن دودش تا توران(ترکیه امروزی) هم میرسید!:eek:
سوار بر مرکب (خر) شدم.حرکت کردم و صحیح و سالم از اون طرف بیرون آومدم همه مردم قم جمع شده بودن اعم از مردم قم ،علما، دانشمندان و ... و منو تشویق کردن .و من سر بلند از یک سوتی بزرگ سر بلند بیرون اومدم.:rambo:
تمام شده پایان شده خره به خونش نرسید!
آقا واقعا بهت تبریک میگم. خدا رو شکر که نسوختین. شنیده بودم برای یکی این اتفاق افتاده بود.... البته این رو هم شنیده بودم که در راه بازگشت از مسافرت برای اینکه راهتون کوتاه بشه با یه عصا، یه رودخونه تو مسیرتون رو از وسط شکافته بودین. درسته؟؟؟
 

sunshid

عضو جدید
تحویل پروژه داشتیم ساعت 4 بعد از ظهر رسیدم دانشگاه . یه نگهبان داریم که بنده خدا منو خیلی تحویل میگیره منم همیشه باهاش احوال پرسی میکنم.بهش سلام کردم .گفت سلام چطوری وقت بخیر. منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم صبح شماهم بخیر . از شانس گند من 5-6 تا از پسرای کلاسمونم نزدیکمون ایستاده بودن از خنده ترکیدن همشون. هروقت منو میبینن بهم میگن صبح بخیر:eek:
 

انیلوفر

عضو جدید
یه روز یکی از این پسرای الاف به خواهرم گیر داد خواهرم به جای این که بگه که برو وگر نه میام گوش مالیت میدم اشتباهی گفت برو وگر نه میام مشت ومالت میدم ماهم تا تونستیم بهش خندیدیم :biggrin:
 

navid.orturk

اخراجی موقت
آقا واقعا بهت تبریک میگم. خدا رو شکر که نسوختین. شنیده بودم برای یکی این اتفاق افتاده بود.... البته این رو هم شنیده بودم که در راه بازگشت از مسافرت برای اینکه راهتون کوتاه بشه با یه عصا، یه رودخونه تو مسیرتون رو از وسط شکافته بودین. درسته؟؟؟

نه اصلا! اون که میگی خاطره بعدی من بود که شما لو دادی!!!:razz:
 

Mute

عضو جدید
کاربر ممتاز
این سوتی من:

از هر کی میپرسیدم مسافرت کجا رفتی میگفت رفتیم مشهد.

منم اومدم خونه خیلی جدی گفتم:بابا از هر کی میپرسم میگه رفتیم مشهد بیا ما هم بریم شاید خبریه!!:biggrin:


==============

این سوتی یکی از دوستانم:

رفته بودیم سی دی فروشی همینطوری داشتیم نگاه میکردیم یکی رو انتخاب کنیم.

بعد دوستام داد زد هاااااااای این سی دی خلیج عدنه،ایرانیه،خیلی بازیش قشنگه... .

خلاصه همینطوری داشت توضیح میداد رفتیم جلوتر بهش گفتم این که بازی call of duty هست.:razz:

اصلا یه وضعی شد.:biggrin:


==============


این سوتی داداشم:

با هم رفته بودیم سیتی سنتر خرید بکنیم.

داداشم از من جدا شد بره واسه خودش خرید کنه.

من بهش گفتم یه نشونه بذار که بعد همدیگه رو پیدا کنیم.

اونم کلی دور و برشو نگاه کرد گفت:اینا این سقف.

حالا سقفه توو تمام طبقات هم مشترکه.:cool:

منو میگی.:w15:
 

shakibam

عضو جدید
کاربر ممتاز
:w15::w15:یه بار واسمون مهمون اومد بردیمشون روستا پیش مادر بزرگم.اونجا مادر بزرگم خیلی بلد نبود فارسی صحبت کنه و همه رو قاطی میکرد.
مهمونمون گفت:حاج خانوم اینجا هوا خیلی خوبه ها...
مادر بزرگم هم برگشت گفت:اینجا که چیزی نیست.شما هنوز شمال و ندیدین!!!!
(آقا ما خودمون تو شمال بودیم.. هر وکر خندیدیم):w15::w15:
 
  • Like
واکنش ها: Mute

kamyab-90

عضو جدید
یه بار با خواهرم رفته بودم خرید موقع بیرون اومدن از مغازه سرم پایین بود نمی دونم حواسم کجا بود که با کله رفتم توی دیوار سرتاسر شیشه مغازه من فکر میکردم دره نگو کناریش در بوده .خداییش اصلا معلوم نبود. مغازه تازه تاسیس بود معلوم نبود چند نفر مخشون پیاده شده بوده که یه بار دیگه که از اونجا رد می شدم دیدم روش علامت گذاشتن. فقط می خواستن ما رو ضایع کنند خواهرم اونقدر خندیده بود که خدا نمیدونه ولی دردشو کسایی می فهمند که این اتفاق براشون افتاده باشه.
خواهرم::w15:
مردم توی مغازه::biggrin:
خودم::mad:
 

m.r119

عضو جدید
کاربر ممتاز
این سوتی مال دوران مدرسه است...من و دوستم عادت داشتیم زنگ تفرحیا تو کلاس میموندیم وتکلیفامونو مینوشتیم در عوض سر کلاس خوراکی میخوردیم
یه روز با ظرافت و دقت تمام داشتیم سر کلاس،تو جامیز، ساندویچ کالباس میخوردیم،معلممون هم هی به ما نگاه میکرد ماهم وقتی اون حواسش بود خودمونو مشتاق درس نشون میدادیم مثلا انگار نه انگار...آخر کلاس فهمیدیم،اون نیمکتی که ما نشسته بودیم اصلا جامیز نداشته و تمام مدت ما داشتیم جلو معلم ساندویچ میخوردیم و راست راست تو چشاش نگاه میکردیم!!
معلممون:razz:
من:sweatdrop:
دوستم:weirdsmiley:
بچه ها:w15::w15:
سرایدار مدرسه:D
مدیر مدرسه:evil:
سازمان حمایت از حقوق بشر:whistle:
 

Mute

عضو جدید
کاربر ممتاز
مامی م یه جایی کار داشت،به منم گفت باهاش بیام واسه کمک (حمالی).:cool:
توو راه برگشت مامانم خیلی خسته شده بود (حالا همه چی م به دوش منه هااا:d) هی غر میزد.
منم کنارش داشتم باهاش صحبت میکردم.
یهو خیابون شلوغ شد.
من همینطور داشتم با مامی م میرفتم و حرف میزدم،دیدم جوابمو نمیده!!
دستمو گذاشتم رو شونه ش یکم از وزنمو انداختم روش.
همینطور داشتم باهاش میومدم یهو طرف برگشت دیدم یه زن دیگه ست!!:confused:
حالا من:وااای ببخشید ببخشید.:eek:
مامانم::w15:
خانمه::surprised::d
بعد اومدم عقب پیش مامیم یعنی اینقدددددددر خندیدیم که داشتم دیگه سکته میکردم:دی
زنه عین باد در رفت و غیب شد توو جمعیت.:redface:
 

AinOs

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این سوتی مال دوران مدرسه است...من و دوستم عادت داشتیم زنگ تفرحیا تو کلاس میموندیم وتکلیفامونو مینوشتیم در عوض سر کلاس خوراکی میخوردیم
یه روز با ظرافت و دقت تمام داشتیم سر کلاس،تو جامیز، ساندویچ کالباس میخوردیم،معلممون هم هی به ما نگاه میکرد ماهم وقتی اون حواسش بود خودمونو مشتاق درس نشون میدادیم مثلا انگار نه انگار...آخر کلاس فهمیدیم،اون نیمکتی که ما نشسته بودیم اصلا جامیز نداشته و تمام مدت ما داشتیم جلو معلم ساندویچ میخوردیم و راست راست تو چشاش نگاه میکردیم!!
معلممون:razz:
من:sweatdrop:
دوستم:weirdsmiley:
بچه ها:w15::w15:
سرایدار مدرسه:D
مدیر مدرسه:evil:
سازمان حمایت از حقوق بشر:whistle:


ما هم تو دوران دبیرستان ۴ نفزی ته کلاس می نشستیم و دبیر دین و زندگی هم عادت داشت همیشه یه نفر از اول و یه نفر از آخر دفتر نمره برای پرسش صدا میکرد
البته پای تخته نمیرفتیم و سر جای خودمون جواب میدادیم یه روز ک زنگ تفریح مشغول آتیش سوزوندن بودیم و نتونسته بودیم چیزی بخوریم و حسابی هم گشنه بودیم
به امید اینکه اسممون وسطای دفتر نمره است و حالا حالا ها نوبت ما نمیشه نفری ی دونه از این بیسکویت های بای ها رو درسته گذاشتیم تو دهنمون
تازه بیسکویت ها رو تو دهنمون چپونده بودیم ک دبیر دینی اولین نفر رو از وسط دفتر نمره صدا کرد........
ک یکی از ما ۴ نفر بود(من نبودم:دی)
بیچاره دوستم از جاش بلند شد و وایستاد معلمه سوال می پرسید و اونم چون نمیتونست دهنشو باز کنه برر و بر تماشاش میکرد
ما ۳ نفر هم اون پشت داشتیم خفه میشدیم از خنده
اخرش معلمه پاشد اومد ته کلاس و ضایع شدیم البته دست خالی نذاشتمون نفری ی صفر بهمون داد
دوستم (وقتی ک با دهن پر جلو معلم پاستاده بود):surprised:
قیافه من وقتی اسمه دوستمو شنیدم:eek:
قیافه ی ما قبل از گرفتنه صفر:w15:
قیافه معلم وقتی ب ما صفر میداد


قیافه ی ما بعد از گرفتنه صفر[SIZE=-1]
[/SIZE]
 

Elmira2010

عضو جدید
کاربر ممتاز
رفته بودیم مسافرت آپارتمان دوست بابام بودیم واحدشون306بودنگاش نمیکردم همینطورسرسری نیگاش کرده بودم یه روزمنوبچه ی دوست بابام رفتیم بیرون وبعدکه اومدیم محسن(بچه دوست بابام)نیشست رووزمین که الاوبلامنوبغل کن ببرخونه "پاخام دلدمیکنه ابولی"*(ترجمه:پاهام دردمیکنه المیرا)منم بلندش کردم وهی رفتیم ورفتیم تاواحد206بش گفتم رسیدیم خداروشکرحالابریم توودربه اذن خدابازبودهرچی به محسن گفتم بیابریم توونمیومددستشوکشیدم رفتیم توو،بدوبدورفتیم توواتاقشون رووتخت عجیب بودواسم دکوراسیون عوض شده مگه چن ساله رفتیم بیرون واومدی؟هیچی دیگه رووتخت درازکشیدم محسن هی تکونم میدادمیگفت:اینجااخه ابولی بلیم مامان نیس آجی نیس خاله نیس ...
گفتم محسن جون عسیسم خفه میخام بخابم خسته شدم 4طبقه توروکول کردم
خابیدم محسن یه مشت زدتووصورتموحرفاشوتکرارکرددادزدم مهسااااااااااابیامنوازشراین نجات بده
یدفه یه خانم ویه دختری اومدن توواتاق نیگاشون کردم بامظلومیت پرسیدم:مهساکجاس؟
دختره گف:مهسامنم شما؟(اسم اینم مهسابودش)
گفتم توازیه ساعت پیش چقدعوض شدی
خانمه بازم گف:شما؟
ای وای حالافهمیدم که اشتباخونه یکی دیگه اومدیم ورووتخت یه بنده خدایی درازکشیدم یه اینجوری کردم:D
ومنم استادخونسردی ام دیگه به محسن گفتم:بچه ی بدبت گفتم واحدتون306ه چرادروغ گفتی 206ه
مامان ودختره اینجوری نیگام کردن:surprised:(منظورشون این بودکه بچه 2ساله میتونه بگه 206؟؟؟)
خلاصه کلی آب شدم رفتم تووزمین والفراااااااااریه طبقه رفتم جلومتوجه شدم محسن جامونده تووهمون کلب...یاابوالفضل بااون ضایع بازی چجوری برم اونجا؟
درزدم خیلی متین گفتم بچمون جامونده میتونم ببرمش؟(آخه ینی این سوال بودمن پرسیدم؟؟؟)محسنوبغل کردم وبازدررفتیم غافل ازاونکه خوراکیای محسن توواتاق جامونده وسط راه گریه وزاری که بتنیمومیخام
ای خداااااااااااااادوباره بایدبرگردم همون خونه :cry:
درزدم درروبازکردن اجماعاسرمیزناهاربودن ضایع شدم درحدتیم ملی صدام رفته بودته چاه گفتم خانم پخکامونومیخایم(کمال همنشین درمن اثرکرد..به جای پفک گفتم پفک)همشون خندیدن منم اشک ازچشام سرازیرشدرفتم بیرون محسن بنده خدارفت نفری یه دونه گازبه همشون هدیه دادتادیگه بمن نخندن :biggrin:
فرداش دخترش اومدخونه ی دوست بابام کیفموکه بازم جامونده بودرووتخت خونشون اوردپس داد:confused:
 

بوگاتی رنسانس

عضو جدید
کاربر ممتاز
سوتی زیاد ندادم
یه سری سر کلاس نقشه کشی بودیم ، استادمون رفت بیرون منم هندسفری ( خیلی نوشتنش سخته گفتنش آسونه ) گذاشتم تو گوشم آهنگ گوش دادم یه رفیقم از ته کلاس صدا زد گفت بذار رو بلند گو ماهم گوش کنیم تو آهنگات باحاله ، منم گذاشتم رو بلند گو از اون آهنگای باحال.... همینطور که داشتم نقشه میکشیدم متوجه سرفه های شدید دوستان شدم سرمو آوردم بالا دیدم استاد تقبل الله اومده تو منم خیلی با حال گوشی رو برداشتم آهنگو قطع کردم بعد بردم جلو گوشم گفتم بفرمائید ( مثلا زنگ خور گوشیم بود ) ملت ترکیدن از خنده
......
یکسری هم توی کلاس با استادمون که خیلی اذیتش میکردیم صحبت نماز شد ، بعد برگشت به دوستم گفت معلومه چقد نماز میخونی از اون پینه هایی که رو پیشونیت بسته معلومه ، منم گفتم اونایی که پیشونیشون پینه میبنده مهر داغ میکنن میذارن رو بخواری بعد میچسبونن به پیشونیشون غافل از اینکه یکی از همین انسانهای شریف ردیف پشت سر من نشسته...
دیدم نصف بچه ها خندیدن نصفشون جلو خنده رو گرفتن چندتا از دوستامم که کنارم هستن بهم میگن هیس هیچی نگو
منم صدامو انداختم تو گلوم گفتم واس چی هیچی نگم
بعد رفیقم گفت بسیجیه پشت سرته
برگشتم دیدم بله دوست 37-8 سالمون که اتفاقا یک پیشونی پر پینه داره به من نگاه میکنه و لبخند میزنه
تا آخر کلاس تکون نخوردم ، صدامم در نیومد ، پلکم نزدم ، از بس خجالت کشیدم ، اونم کی من خجالت کشیدم !!!!
 

Y..or..Z

همکار مدیر مهندسی مکانیک
کاربر ممتاز
(خونه قبلیمونم wcش بزرگ بود و آینه بزرگی داشت؛منم عشق تاتر و بازیگری،اونجا برای خودم تمرین میکردم)

یه روز مامان و خواهرم داشتن درباره اینکه نباید زیاد تو wc موند چون گاز آمونیاک باعث ریزش مو میشه حرف میزدن و منم حرفاشون رو شنیدم.

گفتم پس بیخود نیست من ریزش مو گرفتم. پرسیدن چرا؟؟

گفتم آخه تو خونه قبلیمون میرفتم تو wc با خودم بازی میکردم...

قیافه مامان و خواهرم(
:surprised:) رو که دیدم دیگه صحبت و توضیح رو بیخیال شدم و سریع از خونه اومدم بیرون.


آقا تا یه هفته نمیتونستم تو چشمای خواهرم نگاه کنم.....

ما هم يه سوتي داديم كه تا همين حالا گرفتاريم

هفته گذشته:

ساعت حدود 8 صبح بود خواب خواب بودم .از شانس بد هم كسي خونه نبود.يهو صداي زنگ خونه خورد.مثل هميشه گفتم بيخيال،آخه من حتي اگر تلفون خودشو بكشه هم جوابش رو نميدم چه برسه برم ببينم كي داره زنگ خونه رو ميزنه.پتو رو گذاشتم روم گرفتم راحت خوابيدم بعد از 5 دقيقه ديدم نه طرف بيخيال نيست اون دست مبارك رو گذاشته هي فرت فرت زنگ رو ميزنه..عصابم خورد شده بود .هر جوري شد با هزار تا بدبختي بلند شدم رفتم جلوي آيفون نگاه كنم ببينم كيه ديدم يه خانوم چادري هستش .يه جوري چادرش رو محكم گرفته بود كه اصلا صورتي نداشت ، نه كه نداشت داشت ولي ديده نميشد،گفتم آخه اين كيه.نميدونم چي شد چجوري شد يهو گفتم اين يه گدا هستش برم يه چيزي بهش بدم بيخيال بشه بره..سريع آومدم تو اتاق يه پولي برداشتم(فكر كنم 500 تومن بود) رفتم دم در، در رو كه باز كردم دستم رو آوردم بيرون بهش گفتم بفرما خانوم ديدم نه خبري نيست نميگيره گفت: آقا پسر مادرت خونس در رو باز كردم بهش گفتم نه خانوم بگيريد پول رو ديگه خوابم مياد،حالا دستم كشيده بود يه 500 تومني داخل دستم ،فقط داشت نگام ميكرد ،گفتم واي نكنه اين گدا نباشه بعد از چند ثانيه آومد جلو گفت به مادرت سلام برسون بهش بگو عصر ميام.گفتمش خانوم شما؟ گفت من مامان سعيدم ،مامان دوست داداشت يه (واقعا كه)..... گفت و رفت

طرف رفت بعد از 2-3دقيقه هنوز دستم كشيده بود..وجدانن هنگ كرده بودم..دهنم باز مونده بود.دستام سر شده بود...آومدم داخل از كاري كه كردم يه پس گردني خودمو زدم..آخه ملت سوتي ميدن ما هم سوتي داديم..شانس كه نداريم

ديروز هم ديدمش همون خانوم رو سرم رو انداختم پاييين رفتم:w09:

یه روز به عنوان مهمان رفتم سر کلاس دوستم که ادبیات داشت.استاد بهش گفت از روی شعر بخون..ما دخترا هم جوگیر واسه خود نشون دادن چه برسه دوستم که همکلاسیای داداششم تو کلاسش بودن.دوسیم شروع کرد باحس خوندن..تا به گودرز رسید زبونش نچرخید گفت گوزو...کلاس رفت رو هوا وشد شهره عام وخاص تو دانشگاه

اونوقتا كه هنوز موبايل نيومده بود،‌ همه مامانا يه دفترچه تلفن كوچيك تو كيفشون بود
توي خيابون يه خانم مسن كنار باجه تلفن بود ، دفترچشو داد گفت دخترم شماره خونمو بگير به اسم منزل خودمان نوشتيمش تو دفترچه
خلاصه كلي گشتم ... منزل خودمان .... منزل خودمان ....
تا بالاخره پيداش كردم
شماره رو گرفتم
يه آقايي برداشت: منم حواسم نبود گفتم:
ببخشيد منزل خودمان؟؟؟؟



خانومه و پسرش: :biggrin:
داداشم: :w15::w15:
من در ابتدا: :sweatdrop:
من بعد از لحظاتي واسه اينكه بيشتر ضايع نشم : :smile:
:biggrin:
ترم اول یه استاد بود که فسیل تشریف داشت از شانس منم که همیشه قندیل کلاسام و جلو نشینم شده بودم نور چشمی استاد 72ساله دانشگاه آزاد..اینقد جریان بااین استاد داشتم الانشم هرکی منو میبینه حال اونو میپرسه..باهاش تو دوروز درهفته کلاس داشتم سه شنبه 5تا7 یه درس بود فردا صبحشم 7:30تا10:30 یه درس.پدرمو در آورد وشدم سوژه دانشگاه هنوزم بهم زنگ میزنه ج نمیدمش

سرکلاس ادبیات که استاد از فامیلای دستغیب بود وسخت گیر یه پسره از اونوره کلاس ازم پرسید چه شعری رو باید حفظ باشیم برا امتحان منم اون روز منتظر سوژه بودم بلند گفتم یه توپ دارم قل قلیه ودست زدمو ادامه دادم خدا بخیر کرد وپسرا بادست زدن همراهیم کردن طولی نکشید که کلاس شد مهد کودک واستاد هیچیم نگفت...

:surprised:
هی دوران دانشجویی یادش بخیر
کلاسم تموم شده بود میخواستم برم خونه که هم خونه ایم گفتا کجا میخوای بری بیا سر کلاس من بعد کلاس میریم خونه(تو یه شهر دیگه دانشجو بودیم)
بهش گفتم استادتون کیه گفت فلانی گفت من باهاش مشکل دارم چند ترم پیش با هم بحثمون شده گفت نه بابا آلزایمر داره تا حالا یادش رفته بیا
منم باهاش رفتم از شانس بد رفتیم جلو نشستیم استادم که درسش تخصصی بود واسه اولین بار حضور غیاب کرد (البته چون منو دید این کارو کرد)
اسمار خوند به دوستم رسید اسمشو خوند گفت بله استاد ---- استاد رو به من کرد و گفت شما ماله همین کلاسی تا خواستم جواب بدم دوستم گفت نه استاد مهمونه اونم بهش گفت پس بفرمایید بیرون از بوفه واسه مهمونتون وسایل پذیرای بیار
کل کلاس خندیدن بعد دوستمو رفت بیرون منم رفتم پیش استاد به شوخی گفتم خودم وسایل پذیرایی رو میخرم بذار بیاد تو
یه دفه استاد خودشم زد زیر خنده:D
 

Similar threads

بالا