مولانا

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
جلال الدين محمد بن بهاءالدين محمد بن حسيني خطيبي بکري بلخي معروف به مولوي يا ملاي روم يکي از بزرگترين عارفان افغاني و از بزرگترين شاعران درجه اول افغانستان بشمار مي رود. خانواده وي از خاندانهاي محترم بلخ بود و گويا نسبش به ابوبکر خليفه ميرسد و پدرش از سوي مادر دخترزاده سلطان علاءالدين محمد خوارزمشاه بود و به همين جهت به بهاءالدين ولد معروف شد.
وي در سال 604 هجري در بلخ ولادت يافت. چون پدرش از بزرگان مشايخ عصر بود و سلطان محمد خوارزمشاه با اين سلسله لطفي نداشت، بهمين علت بهاءالدين در سال 609 هجري با خانواده خود خراسان را ترک کرد. از راه بغداد به مکه رفت و از آنجا در الجزيره ساکن شد و پس از نه سال اقامت در ملاطيه (ملطيه) سلطان علاءالدين کيقباد سلجوقي که عارف مشرب بود او را به پايتخت خود شهر قونيه دعوت کرد و اين خاندان در آنجا مقيم شد. هنگام هجرت از خراسان جلال الدين پنج ساله بود و پدرش در سال 628 هجري در قونيه رحلت کرد.
پس از مرگ پدر مدتي در خدمت سيد برهان الدين ترمذي که از شاگردان پدرش بود و در سال 629 هجري به آن شهر آمده بود شاگردي کرد. سپس تا سال 645 هجري که شمس الدين تبريزي رحلت کرد جزو مريدان و شاگردان او بود. آنگاه خود جزو پيشوايان طريقت شد و طريقه اي فراهم ساخت که پس از وي انتشار يافت و به اسم طريقه مولويه معروف شد. خانقاهي در شهر قونيه بر پا کرد و در آنجا به ارشاد مردم پرداخت. آن خانقاه کم کم بدستگاه عظيمي بدل شد و معظم ترين اساس تصوف بشمار رفت و از آن پس تا اين زمان آن خانقاه و آن سلسله در قونيه باقي است و در تمام ممالک شرق پيروان بسيار دارد. جلال الدين محمد مولوي همواره با مريدان خود ميزيست تا اينکه در پنجم جمادي الاخر سال 672 هجري رحلت کرد. وي يکي از بزرگترين شاعران افغانستان و يکي از مردان عالي مقام جهان است. در ميان شاعران خراسان شهرتش بپاي شهرت فردوسي، سعدي، عمر خيام و حافظ ميرسد و از اقران ايشان بشمار ميرود. آثار وي به بسياري از زبانهاي مختلف ترجمه شده است. اين عارف بزرگ در وسعت نظر و بلندي انديشه و بيان ساده و دقت در خضال انساني يکي از برگزيدگان نامي دنياي بشريت بشمار ميرود. يکي از بلندترين مقامات را در ارشاد فرزند آدمي دارد و در حقيقت او را بايد در شمار اوليا دانست. سرودن شعر تا حدي تفنن و تفريح و يک نوع لفافه اي براي اداي مقاصد عالي او بوده و اين کار را وسيله تفهيم قرار داده است. اشعار وي به دو قسمت منقسم ميشود، نخست منظومه معروف اوست که از معروف ترين کتابهاي زبان فارسي است و آنرا "مثنوي معنوي" نام نهاده است. اين کتاب که صحيح ترين و معتبرترين نسخه هاي آن شامل 25632 بيت است، به شش دفتر منقسم شده و آن را بعضي به اسم صيقل الارواح نيز ناميده اند. دفاتر شش گانه آن همه بيک سياق و مجموعه اي از افکار عرفاني و اخلاقي و سير و سلوک است که در ضمن، آيات و احکام و امثال و حکايتهاي بسيار در آن آورده است و آن را بخواهش يکي از شاگردان خود بنام حسن بن محمد بن اخي ترک معروف به حسام الدين چلبي که در سال 683 هجري رحلت کرده است به نظم درآودره. جلال الدين مولوي هنگامي که شوري و وجدي داشته، چون بسيار مجذوب سنايي و عطار بوده است، به همان وزن و سياق منظومه هاي ايشان اشعاري با کمال زبردستي بديهه ميسروده است و حسام الدين آنها را مي نوشته. نظم دفتر اول در سال 662 هجري تمام شده و در اين موقع بواسطه فوت زوجه حسام الدين ناتمام مانده و سپس در سال 664 هجري دنباله آنرا گرفته و پس از آن بقيه را سروده است. قسمت دوم اشعار او، مجموعه بسيار قطوري است شامل نزديک صدهزار بيت غزليات و رباعيات بسيار که در موارد مختلف عمر خود سروده و در پايان اغلب آن غزليات نام شمس الدين تبريزي را برده و بهمين جهت به کليات شمس تبريزي و يا کليات شمس معروف است. گاهي در غزليات خاموش و خموش تخلص کرده است و در ميان آن همه اشعار که با کمال سهولت ميسروده است، غزليات بسيار رقيق و شيوا هست که از بهترين اشعار زبان فارسي بشمار تواند آمد.
جلال الدين بلخي پسري داشته است به اسم بهاءالدين احمد معروف به سلطان ولد که جانشين پدر شده و سلسله ارشاد وي را ادامه داده است. وي از عارفان معروف قرن هشتم بشمار ميرود و مطالبي را که در مشافهات از پدر خود شنيده است در کتابي گرد آورده و "فيه مافيه" نام نهاده است. نيز منظومه اي بهمان وزن و سياق مثنوي بدست هست که به اسم دفتر هفتم مثنوي معروف شده و به او نسبت ميدهند اما از او نيست. ديگر از آثار مولانا مجموعه مکاتيب او و مجالس سبعه شامل مواعظ اوست.
هرمان اته، خاور شناس مشهور آلماني درباره جلال الدين محمد بلخي (مولوي) چنين نوشته است:
«به سال ششصد و نه هجري بود که فريدالدين عطار اولين و آخرين بار حريف آينده خود که ميرفت در شهرت شاعري بزرگترين همدوش او گردد، يعني جلال الدين را که آن وقت پسري پنجساله بود در نيشابور زيارت کرد. گذشته از اينکه (اسرارنامه) را براي هدايت او به مقامات عرفاني به وي هديه نمود با يک روح نبوت عظمت جهانگير آينده او را پيشگويي کرد.
جلال الدين محمد بلخي که بعدها به عنوان جلال الدين رومي اشتهار يافت و بزرگترين شاعر عرفاني مشرق زمين و در عين حال بزرگترين سخن پرداز وحدت وجودي تمام اعصار گشت، پسر محمد بن حسين الخطيبي البکري ملقب به بهاءالدين ولد در ششم ربيع الاول سال ششصد و چهار هجري در بلخ به دنيا آمد. پدرش با خاندان حکومت وقت يعني خوارزمشاهيان خويشاوندي داشت و در دانش و واعظي شهرتي بسزا پيدا کرده بود. ولي به حکم معروفين و جلب توجه عامه که وي در نتيجه دعوت مردم بسوي عالمي بالاتر و جهان بيني و مردم شناسي برتري کسب نمود. محسود سلطان علاءالدين خوارزمشاه گرديد و مجبور شد بهمراهي پسرش که از کودکي استعداد و هوش و ذکاوت نشان ميداد قرار خود را در فرار جويد و هر دو از طريق نيشابور که در آنجا به زيارت عطار نايل آمدند و از راه بغداد اول به زيارت مکه مشرف شدند و از آنجا به شهر ملطيه رفتـند. در آنجا مدت چهار سال اقامت گزيدند؛ بعد به لارنده انتقال يافتند و مدت هفت سال در آن شهر ماندند. در آنجا بود که جلال الدين تحت ارشاد پدرش در دين و دانش مقاماتي را پيمود و براي جانشيني پدر در پند و ارشاد کسب استحقاق نمود. در اين موقع پدر و فرزند بموجب دعوتي که از طرف سلطان علاءالدين کيقباد از سلجوقيان روم از آنان بعمل آمد به شهر قونيه که مقر حکومت سلطان بود عزيمت نمود و در آنجا بهاءالدين در تاريخ هيجدهم ربيع الثاني سال ششصد و بيست و هشت هجري وفات يافت.
جلال الدين از علوم ظاهري که تحصيل کرده بود خسته گشت و با جدي تمام دل در راه تحصيل مقام علم عرفان نهاد و در ابتداء در خدمت يکي از شاگردان پدرش يعني برهان الدين ترمذي که 629 هجري به قونيه آمده بود تلمذ نمود. بعد تحت ارشاد درويش قلندري بنام شمس الدين تبريزي درآمد واز سال 642 تا 645 در مفاوضه او بود. شمس الدين با نبوغ معجره آساي خود چنان تأثيري در روان و ذوق جلال الدين اجرا کرد که وي به سپاس و ياد مرشدش در همه غزليات خود بجاي نام خويشتن نام شمس تبريزي را بکار برد. هم چنين غيبت ناگهاني شمس، در نتيجه قيام عوام و خصومت آنها با علوي طلبي وي که در کوچه و بازار قونيه غوغائي راه انداختند و در آن معرکه پسر ارشد خود جلال الدين يعني علاءالدين هم مقتول گشت. مرگ علاءالدين تأثيري عميق در دلش گذاشت و او براي يافتن تسليت و جستن راه تسليم در مقابل مشيعت، طريقت جديد سلسله مولوي را ايجاد نمود که آن طريقت تا کنون ادامه دارد و مرشدان آن همواره از خاندان خود جلال الدين انتخاب مي گردند. علائم خاص پيروان اين طريقت عبارتست در ظاهر از کسوهً عزا که بر تن مي کنند و در باطن از حال دعا و جذبه و رقص جمعي عرفاني يا سماع که بر پا ميدارند و واضع آن خود مولانا هست. و آن رقص همانا رمزيست از حرکات دوري افلاک و از رواني که مست عشق الهي است. و خود مولانا چون از حرکات موزون اين رقص جمعي مشتعل ميشد و از شوق راه بردن به اسرار وحدت الهي سرشار مي گشت؛ آن شکوفه هاي بي شمار غزليات مفيد عرفاني را ميساخت که به انظمام تعدادي ترجيع بند و رباعي ديوان بزرگ او را تشکيل ميدهد. بعضي از اشعار آن از لحاظ معني و زيبايي زبان و موزونيت ابيات جواهر گرانبهاي ادبيات جهان محسوب ميشود.
اثر مهم ديگر مولانا که نيز پر از معاني دقيق و داراي محسنات شعري درجه اول است، همانا شاهکار او کتاب مثنوي يا به عبارت کامل تر "مثنوي معنوي" است. در اين کتاب که شايد گاهي معاني مشابه تکرار شده و بيان عقايد صوفيان بطول و تفضيل کشيده و از اين حيث موجب خستگي خواننده گشته است. آنچه به زيبايي و جانداري اين کتاب اين کتاب مي افزايد، همانا سنن و افسانه ها و قصه هاي نغز و پر مغزيست که نقل گشته. الهام کنند مثنوي شاگرد محبوب او "چلبي حسام الدين" بود که اسم واقعي او حسن بن محمد بن اخي ترک، است. مشاراليه در نتيجه مرگ خليفه (صلاح الدين زرکوب) که بعد از تاريخ 657 هجري اتفاق افتاد، بجاي وي بجانشيني مولانا برگزيده شد و پس از وفات استاد مدت ده سال بهمين سمت مشغول ارشاد بود تا اينکه خودش هم به سال 683 هجري درگذشت. وي با کمال مسرت مشاهده نمود که مطالعه مثنوي هاي سنائي و عطار تا چه اندازه در حال جلال الدين جوان ثمر بخش است. پس او را تشويق و ترغيب به نظم کتاب مثنوي کرد و استاد در پيروي از اين راهنمايي حسام الدين دفتر اول مثنوي را بر طبق تلقين وي برشته نظم کشيد و بعد بواسطه مرگ همسر حسام الدين ادامه آن دو سال وقفه برداشت. ولي به سال 662 هجري استاد بار ديگر بکار سرودن مثنوي پرداخت و از دفتر دوم آغاز نمود و در مدت ده سال منظومه بزرگ خود را در شش دفتر به پايان برد.
بهترين شرح حال جلال الدين و پدر و استادان و دوستانش در کتاب مناقب العارفين تأليف شمس الدين احمد افلاکي يافت ميشود. وي از شاگردان جلال الدين چلبي عارف، نوهً مولانا متوفي سال 710 هجري بود. همچين خاطرات ارزش داري از زندگي مولانا در "مثنوي ولد" مندرج است که در سال 690 هجري تأليف يافته و تفسير شاعرانه ايست از مثنوي معنوي. مؤلف آن سلطان ولد فرزند مولاناست، و او به سال 623 هجري در لارنده متولد شد و در سال 683 هجري به جاي مرشد خود حسام الدين بمسند ارشاد نشست و در ماه رجب سال 712 هجري درگذشت. نيز از همين شخص يک مثنوي عرفاني بنام "ربابنامه" در دست است.»
از شروح معروف مثنوي در قرنهاي اخير از شرح مثنوي حاج ملا هادي سبزواري و شرح مثنوي شادروان استاد بديع الزمان فروزانفر که متأسفانه بعلت مرگ نابهنگام وي ناتمام مانده و فقط سه مجلد مربوط به دفتر نخست مثنوي چاپ و منتشر شده است. و همچنين شرح مثنوي علامه محمد تقي جعفري تبريزي بايد نام برد.
عابدين پاشا در شرح مثنوي اين دو بيت را به جامي نسبت داده که درباره جلال الدين رومي و کتاب مثنوي سروده:
آن فـريــدون جــهـــان مــعــنـــوي بس بود برهان ذاتش مثنوي
من چه گويم وصف آن عالي جناب نيست پيغمبر ولي دارد کتاب
شيخ بهاءالدين عاملي عارف و شاعر و نويسنده مشهور قرن دهم و يازدهم هجري درباره مثنوي معنوي مولوي چنين سروده است:
من نمي گويم که آن عالي جناب هست پيغمبر، ولي دارد کتاب
مـثــنــوي او چــو قــرآن مــــدل هادي بعضي و بعضي را مذل
ميگويند روزي اتابک ابي بکر بن سعد زنگي از سعدي مي پرسيد: "بهترين و عالي ترين غزل زبان فارسي کدام است؟"، سعدي در جواب يکي از غزلهاي جلال الدين محمد بلخي (مولوي) را ميخواند که مطلعش اين است:
هر نفس آواز عشق ميرسد از چپ و راست ما بفلک ميرويم عزم تماشا کراست
اکنون چند بيت از مثنوي معنوي مولوي به عنوان تبرک درج ميشود:
يـار مـرا , غار مـرا , عشق جگر خـوار مـرا يـار تـوئی , غار تـوئی , خواجه نگهدار مـرا
نوح تـوئی , روح تـوئی , فاتح و مفتوح تـوئی سينه مشروح تـوی , بر در اسرار مـرا
نـور تـوئی , سـور تـوئی , دولت منصور تـوئی مرغ کــه طور تـوئی , خسته به منقار مـرا
قطره توئی , بحر توئی , لطف توئی , قهر تـوئی قند تـوئی , زهر تـوئی , بيش ميازار مـرا
حجره خورشيد تـوئی , خانـه ناهيـد تـوئی روضه اوميد تـوئی , راه ده ای يار مـرا
روز تـوئی , روزه تـوئی , حاصل در يـوزه تـوئی آب تـوئی , کوزه تـوئی , آب ده اين بار مـرا
دانه تـوئی , دام تـوی , باده تـوئی , جام تـوئی پخته تـوئی , خام تـوئی , خام بمـگذار مـرا
اين تن اگر کم تندی , راه دلم کم زنـدی راه شـدی تا نبـدی , اين همه گفتار مـرا
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرده بدم زنده شدم ، گريه بدم خنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم
ديده سيرست مرا ، جان دليرست مرا زهره شيرست مرا ، زهره تابنده شدم
گفــت که : ديوانه نه ، لايق اين خانه نه رفتم و ديوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفــت که : سرمست نه ، رو که از اين دست نه رفتم و سرمست شدم و ز طرب آکنده شدم
گفــت که : تو کشته نه ، در طرب آغشته نه پيش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفــت که : تو زير ککی ، مست خيالی و شکی گول شدم ، هول شدم ، وز همه بر کنده شدم
گفــت که : تو شمع شدی ، قبله اين جمع شدی جمع نيم ، شمع نيم ، دود پراکنده شدم
گفــت که : شيخی و سری ، پيش رو و راه بری شيخ نيم ، پيش نيم ، امر ترا بنده شدم
گفــت که : با بال و پری ، من پر و بالت ندهم در هوس بال و پرش بی پر و پرکنده شدم
گفت مرا دولت نو ، راه مرو رنجه مشو زانک من از لطف و کرم سوی تو آينده شدم
گفت مرا عشق کهن ، از بر ما نقل مکن گفتم آری نکنم ، ساکن و باشنده شدم
چشمه خورشيد توئی ، سايه گه بيد منم چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم
تابش جان يافت دلم ، وا شد و بشکافت دلم اطلس نو بافت دلم ، دشمن اين ژنده شدم
صورت جان وقت سحر ، لاف همی زد ز بطر بنده و خربنده بدم ، شاه و خداونده شدم
شکر کند کاغذ تو از شکر بی حد تو کامد او در بر من ، با وی ماننده شدم
شکر کند خاک دژم ، از فلک و چرخ بخم کز نظر و گردش او نور پذيرنده شدم
شکر کند چرخ فلک ، از ملک و ملک و ملک کز کرم و بخشش او روشن و بخشنده شدم
شکر کند عارف حق کز همه بر ديم سبق بر زبر هفت طبق ، اختر رخشنده شدم
زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم يوسف بودم ز کنون يوسف زاينده شدم
از توا م ای شهره قمر ، در من و در خود بنگر کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم
باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم
*****
ای عاشقان , ای عاشقان من خاک را گوهر کنم وی مطربان , وی مطربان دف شما پر زر کنم
باز آمدم , باز آمدم , از پيش آن يار آمدم در من نگر , در من نگر , بهر تو غمخوار آمدم
شاد آمدم , شاد آمدم , از جمله آزاد آمدم چندين هزاران سال شد تا من بگفتار آمدم
آنجا روم , آنجا روم , بالا بدم بالا روم بازم رهان , بازم رهان کاينجا بزنهار آمدم
من مرغ لاهوتی بدم , ديدی که ناسوتی شدم دامش نديدم ناگهان در وی گرفتار آمدم
من نور پاکم ای پسر , نه مشت خاکم مختصر آخر صدف من نيستم , من در شهوار آمدم
ما را بچشم سر مبين , ما را بچشم سر ببين آنجا بيا , ما را ببين کاينجا سبکسار آمدم
از چار مادر برترم وز هفت آبا نيز هم من گوهر کانی بدم کاينجا بديدار آمدم
يارم به بازار آمدست , چالاک و هشيار آمدست ورنه ببازارم چه کار ويرا طلب کار آمدم
ای شمس تبريزی , نظر در کل عالم کی کنی کندر بيابان فنا جان و دل افکار آمدم
*****
اندک اندک جمع مستان می رسنـــد اندک اندک می پرستان می رسنـــد
دلنوازان ناز نازان در ره اند گلعذاران از گلستان می رسنـــد
اندک اندک زين جهان هست و نيست نيستان رفتند و هستان می رسنـــد
جمله دامنهای پر زر همچو کان از برای تنگ دستان می رسنـــد
لاغران خسته از مرعای عشــق فربهان و تندرستان می رسنـــد
جان پاکان چون شعاع آفتــاب از چنان بالا ب***** می رسنـــد
خرم آن باغی که بهر مريــمان ميوه های نو ز مستان می رسنـــد
اصلشان لطفست و هم واگشت لطف هم ز بستان سوی بستان می رسنـــد
*****
دل من کار تــو دارد , گل گلنار تــو دارد چه نکوبخت درختی که برو بار تــو دارد
چه کند چرخ فلک را ؟ چه کند عالم شک را ؟ چو بر آن چرخ معانی مهش انوار تــو دارد
بخدا ديو ملامـت برهد روز قيامت اگر او مهر تــو دارد , اگر اقرار تــو دارد
بخدا حور و فرشته , بدو صد نور سرشته نبرد سر , نپرد جان , اگر انکار تــو دارد
تو کيی ؟ آنک ز خاکی تو و من سازی و گويی نه چنان ساختمت من که کس انکار تــو دارد
ز بلا های معظم نخورد غم , نخورد غم دل منصور حلاجی , که سر دار تــو دارد
چو ملک کوفت دمامه بنه ای عقل عمامه تو مپندار که آن مه غم دستار تــو دارد
بمر ای خواجه زمانی , مگشا هيچ دکانی تو مپندار که روزی همه بازار تــو دارد
تو از آن روز که زادی هدف نعمت و دادی نه کليد در روزی دل طرار تــو دارد
بن هر بيح و گياهی خورد رزق الهی همه وسواس و عقيله دل بيمار تــو دارد
طمع روزی جان کن, سوی فردوس کشان کن که ز هر برگ و نباتش شکر انبار تــو دارد
نه کدوی سر هر کس می راوق تــو دارد نه هران دست که خارد گل بی خار تــو دارد
چو کدو پاک بشويد ز کدو باده برويد که سر و سينه پاکان می از آثار تــو دارد
خمش ای بلبل جانها که غبارست زبانها که دل و جان سخنها نظر يار تــو دارد
بنما شمس حقايق تو ز تبريز مشارق که مه و شمس و عطارد غم ديدار تــو دارد
******
شمس و قمرم آمد , سمع و بصرم آمد وان سيم برم آمد وان کان زرم آمد
مستی سرم آمد نور نظرم آمد چيز دگر ار خواهی چيز دگرم آمد
آن راه زنم آمد , توبه شکنم آمد وان يوسف سيمين بر , ناگه ببرم آمد
امروز به از دينه , ای مونس ديرينه دی مست بدان بودم , کز وی خبرم آمد
آنکس که همی جستم , دی من بچراغ او را امروز چو تنگ گل , بر رهگذرم آمد
دو دست کمر کرد او , بگرفت مرا در بر زان تاج نکورويان نادر کمرم آمد
آن باغ و بهارش بين , وان خمر خمارش بين وان هضم و گوارش بين چون گلشکرم آمد
از مرگ چرا ترسم کو آب حيات آمد وز طعنه چرا ترسم چون او سپرم آمد
امروز سليمانم کانگشتريم دادی وان تاج ملوکانه بر فرق سرم آمد
از حد چو بشد دردم در عشق سفر کردم يارب چه سعادتها که زين سفرم آمد
وقتست که می نوشم تا برق زند هوشم وقتست که بر پرم چون بال و پرم آمد
وقتست که در تابم چون صبح درين عالم وقتست که بر غرم چون شير نرم آمد
بيتی دو بماند اما , بردند مرا , جانا جايی که جهان آنجا بس مختصرم آمد
عبدالرحمن جامي مينويسد:
« بخط مولانا بهاءالدين ولد نوشته يافته اند که جلال الدين محمد در شهر بلخ شش ساله بوده که روز آدينه با چند کودک ديگر بر بامهاي خانه هاي ما سير ميکردند. يکي از آن کودکان با ديگري گفته باشد که بيا تا از اين بام بر آن بام بجهيم. جلال الدين محمد گفته است: اين نوع حرکت از سگ و گربه و جانوارن ديگر مي آيد، حيف باشد که آدمي به اينها مشغول شود، اگر در جان شما قوتي هست بيائيد تا سوي آسمان بپريم. و در آن حال ساعتي از نظر کودکان غايب شد، فرياد برآوردند، بعد از لحظه اي رنگ وي ديگرگون شده و چشمش متغير شده باز آمد و گفت: آن ساعت که با شما سخن مي گفتم ديدم که جماعتي سبز قبايان مرا از ميان شما برگرفتند و بگرد آسمان ها گردانيدند و عجايب ملکوت را به من نمودند؛ و چون آواز فرياد و فغان شما برآمد بازم به اين جايگاه فرود آوردند.»
و گويند که در آن سن در هر سه چهار روز يکبار افطار مي کرد. و گويند که در آن وقت که (همراه پدر خود بهاءالدين ولد) به مکه رفته اند در نيشابور به صحبت شيخ فريد الدين عطار رسيده بود و شيخ کتاب اسرارنامه به وي داده بود و آن پيوسته با خود مي داشت.....
فرموده است که: مرغي از زمين بالا پرد اگر چه به آسمان نرسد اما اينقدر باشد که از دام دورتر باشد و برهد، و همچنين اگر کسي درويش شود و به کمال درويشي نرسد، اما اينقدر باشد که از زمره خلق و اهل بازار ممتاز باشد و از زحمتهاي دنيا برهد و سبکبار گردد.....
يکي از اصحاب را غمناک ديد، فرمود همه دل تنگي از دل نهادگي بر اين عالم است. مردي آنست که آزاد باشي از اين جهان و خود را غريب داني و در هر رنگي که بنگري و هر مزه يي که بچشي داني که به آن نماني و جاي ديگر روي هيچ دلتنگ نباشي.
و فرموده است که آزاد مرد آن است که از رنجانيدن کس نرنجد، و جوانمرد آن باشد که مستحق رنجانيدن را نرنجاند.
مولانا سراج الدين قونيوي صاحب صدر و بزرگ وقت بوده، اما با خدمت مولوي خوش نبوده. پيش وي تقرير کردند که مولانا گفته است که من با هفتاد و سه مذهب يکي ام؛ چون صاحب غرض بود خواست که مولانا را برنجاند و بي حرمتي کند. يکي را از نزديکان خود که دانشمند بزرگ بود فرستاد که بر سر جمعي از مولانا بپرس که تو چنين گــفـته اي؟ اگر اقرار کند او را دشنام بسيار بده و برنجان. آن کس بيامد و بر مولانا سؤال کرد که شما چنين گفته ايد که من با هفتاد و سه مذهب يکي ام؟! گفت: گفته ام. آن کس زبان بگشاد و دشنام و سفاهت آغاز کرد، مولانا بخنديد و گفت: با اين نيز که تو مي گويي هم يکي ام. آنکس خجل شده و باز گشت. شيخ رکن الدين علاءالدوله سمناني گفته است که مرا اين سخن از وي به غايت خوش آمده است.
از وي پرسيدند که درويش کي گناه کند؟ گفت: مگر طعام بي اشتها خورد که طعام بي اشتها خوردن، درويش را گناهي عظيم است. و گفته که در اين معني حضرت خداوندم شمس الدين تبريزي قدس سره فرمود که علامت مريد قبول يافته آنست که اصلا با مردم بيگانه صحبت نتواند داشتن و اگر ناگاه در صحبت بيگانه افتد چنان نشيند که منافق در مسجد و کودک در مکتب و اسير در زندان.
و در مرض اخير با اصحاب گفته است که: از رفتن من غمناک مشويد که نور منصور رحمهالله تعالي بعد از صد و پنجاه سال بر روح شيخ فريدالدين عطار رحمةالله تجلي کرد و مرشد او شد، و گفت در هر حالتي که باشيد با من باشيد و مرا ياد کنيد تا من شما را ممد و معاون باشم در هر لباسي که باشم.

منبع:سایت هرات
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی مولانا

زندگی مولانا

سرزمين دانش خيز ، ادب پرور و سرافراز عزيزمان ايران، دانشمندان، علما، رياضي دانان، حکيمان، منجمين، اديبان، شعراء و... بي شماري را در دامان پاک و پر برکت خود پرورده است که هر يک به گونه اي مايه مباهات و فخر ميهنمان هستند .
شعراي نامدار و پر آوازه ايران با سبکهاي خاص ، الفاظ و معاني شيرين و اشعار بديع خويش که از مبدأ فيض الهي ، قرآن مجيد، احاديث نبوي و ... نشأت گرفته ؛ ايراني ساختند سرشار از ادب ، عرفان و هنر.اينان به گلزار ادبيات ايران و حتي جهان، صفا و طراوت ويژه اي بخشيده اند و تشنگان وادي معرفت را سيراب نموده اند.از ميان آن همه بزرگان ادب ، سرايندگان نظم و نويسندگان نثر، مي توان مولانا جلال الدين محمد بلخي( مولوي)، مشهور به ملاي رومي را نام برد. وي در عرصه دين، عرفان، فلسفه، منطق، تفسير قرآن کريم، قصص قرآن، روايات پيامبر اکرم و ائمه هدي عليهم السلام، علم رجال و علم تاريخ تبحري کم نظير داشت. (1)
زندگی نامه
جلال الدين محمد بلخي مشهور به مولوي (مولانا، مولاناي روم) و ملقب به خداوندگار از بزرگترين عرفاي متفكر و شعراي متصوف ايران است كه آسمان ادب فارسي و انديشه ايراني را با مجموعه آثار گرانبهاي خويش به اوج روشنايي و اعتلا رسانيده است. جلالالدين در سال 604 ه.ق در بلخ مركز بزرگ فرهنگ و ادبيات آن روزگار ايران ودر خانوادهاي از بزرگان اين شهر به دنيا آمد. پدر وي سلطان العلماء بهاء الدين محمد بن حسين الخطيبي ملقب به بهاء الدين ولد از فضلا و عرفاي بزرگ شهر بلخ بود كه در نزد سلطان محمد خوارزمشاه از احترام و تقرب خاصي برخوردار بود و در شهر بلخ صاحب مسندتدريسوفتوي بود. جلال الدين هنوز كودكي بيش نبود كه در نتيجه اختلافي كه بين پدرش و سلطان محمد پديد آمد از ديار خود رانده شد; بهاء الدين كه از سوي سلطان و مردم بلخ ومخالفان تصوف مورد آزار قرار گرفته بود همزمان با حمله مغول به همراه خانوادهاش از راه خراسان رهسپار بغداد گشت. گويند در نيشابور بهاء الدين ولد به حضور شيخ فريد الدين عطار نيشابوري شتافت و عطار جلال الدين را در آغوش كشيد و از آينده بزرگ و درخشان او خبر داد: (اين فرزند را گرامي دار، زود باشد كه از نفس گرم آتش در سوختگان عالم زند) عارف بزرگ نيشابور همچنين نسخهاي از مثنوي اسرار نامه خود را به جلال الدين هديه كرد.بهاء الدين ولد پس از عبور از بغداد به مكه رفت و پس از زيارت،
آسياي صغير رفت. حكيم بهاء الدين پس از هفت سال اقامت در لارنده مورد توجه سلطان علاء الدين كيقباد از شاهان دانشپرور اين سلسله محلي قرار گرفت و سرانجام در قونيه سكني گزيد و به تدريس وارشاد و هدايت امور ديني مردم پرداخت و به جايگاهي والا در بين مردم و سلطان دست يافت. جلال الدين در طول اين سالها در محضر پدر به تحصيل علم و دانش پرداخت و پس از فوت پدر فرزانهاش (628 ه.ق) به محضر سيد برهان الدين محقق ترمذي از شاگردان سابق بهاء الدين ولد كه از خواص و اولياء طريقت و عارفان بزرگ زمان خويش بود شتافت و چند سال را در خدمت آن عارف بزرگ سپري نمود.
محقق ترمذي پس از چندي شاگرد والامقام خود را به مسافرت به سوي سرزمين شام
ترغيب نمود و اين سفر را از جهت كامل گشتن علوم ادبي و شرعي جلال الدين با اهميت شمرد. سفر مولانا به حلب و دمشق كه هم به عزم سياحت بود و هم به طلب كسب معرفت و درك مجلس اصحاب طريقت چند سال به درازا كشيد و وي در آن ديار از محضر بزرگاني همچون محيالدين ابن عربي بهرهها برد و با كولهباري سنگين از تجارب معنوي و مكتسبات علمي به قونيه بازگشت. مولانا پس از بازگشت استاد ارجمند خود محقق ترمذي را خفته در خاك ديد و با دلي پر درد تعليم و تدريس علوم شرعي را آغاز كرد. مكتب مولانا در اين سالها(642 ه.ق) رونق فراواني داشت و به قولي عدد مريدانش از ده هزار نفر فزوني يافته بود. جلال الدين در اين ايام به جلال و جبروتي عظيم دست يافته بود و گروهي از مريدانش همواره در خدمت او بودند.
در اين اوضاع و احوال عارفي بيقرار و شوريده حاال به نام شمس تبريزي به ملاقات مولانا شنافت و در ديداري شورانگيز تأثيري شگرف برعارف قونيه نهاد. جلال الدين پس از ملاقات و گفتگو با اين پير
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
امروز دیدم یار را آن رونق هر کار را
میشد روان بر آسمان همچون روان مصطفی
خورشید از رویش خجل گردون مشبک همچو دل
از تابش او آب و گل افزون ز آتش در ضیا
گفتم که بنما نردبان تا بر روم بر آسمان
گفتا سر تو نردبان سر را درآور زیر پا
چون پای خود بر سر نهی پا بر سر اختر نهی
چون تو هوا را بشکنی پا بر هوا نه هین بیا
بر آسمان و بر هوا صد رد پدید آید تو را
بر آسمان پران شوی هر صبحدم همچون دعا
 

russell

مدیر بازنشسته
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مرا گویی که رایی من چه دانم
چنین مجنون چرایی من چه دانم

مرا گویی بدین زاری که هستی
به عشقم چون برآیی من چه دانم

منم در موج دریاهای عشقت
مرا گویی کجایی من چه دانم

مرا گویی به قربانگاه جان[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ها
نمی[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ترسی که آیی من چه دانم

مرا گویی اگر کشته خدایی
چه داری از خدایی من چه دانم

مرا گویی چه می جویی دگر تو
ورای روشنایی من چه دانم

مرا گویی تو را با این قفس چیست
اگر مرغ هوایی من چه دانم

مرا راه صوابی بود گم شد
ار آن ترک خطایی من چه دانم

بلا را از خوشی نشناسم ایرا
به غایت خوش بلایی من چه دانم

شبی بربود ناگه شمس تبریز
ز من یکتا دو تایی من چه دانم
:gol:

این شعر رو همراه با موسیقی the passion of rumi که در اون شهرام ناظری این شعر رو خونده می خواستم بزارم که فعلا مشکل آپلود دارم :cry:
بعدا حتما می زارم

[/FONT]
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
نگفتمت:"مرو آن جا که آشنات منم؟!
در آن سراب فنا،چشمه ی حیات منم؟"

وگر به خشم روی صد هزار سال ز من،
به عاقبت به من آیی که منتهات منم؟

نگفتمت که:"به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند ِ سراپرده ی رضات منم؟"

نگفتمت که:"منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک،که دریای با صَفات منم؟"

نگفتمت که:"چو مرغان به سوی دام مرو؟
بیا که قوّت پرواز و پرّ و پات منم؟"

نگفتمت که:"تو را ره زنند و سرد کنند
که آتش و تبَش و گرمی هوات منم؟"

نگفتمت که:"صفت های زشت در تو نهند
که گم کنی که سر ِ چشمه ی صِفات منم؟"

نگفتمت که :"مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد؟"خلّاق ِ بی جهات منم؟

اگر چراغ دلی،دان که راه خانه کجاست
وگر خدا صفتی،دان که کدخدات منم
:gol:
 

russell

مدیر بازنشسته
چو شب شد جملگان در خواب رفتند
همه چون ماهیان در آب رفتند

دو چشم عاشقان بیدار تا روز
همه شب سوی آن محراب رفتند

چو ایشان را حریف از اندرونست
چه غم دارند اگر اصحاب رفتند

همه در غصه و در تاب و عشاق
به سوی طره پرتاب رفتند

همه اندر غم اسباب و ایشان
قلنداروار بی‌اسباب رفتند

کی یابد گرد ایشان را که ایشان
چو برق و باد سخت اشتاب رفتند

تو چون دلوی بر بن دولاب می‌گرد
که ایشان برتر از دولاب رفتند

ببین آن‌ها که بند سیم بودند
درون خاک چون سیماب رفتند

ببین آن‌ها که سیمین بر گزیدند
به روی سرخ چون عناب رفتند

:gol:
 

russell

مدیر بازنشسته
اي دوست قبولم كن و جانم بستان

مستم كن و وز هر دو جهانم بستان

با هر چه دلم قرار گيرد بي تو

آتش به من اندر زن و آنم بستان



٭٭٭



اي زندگي تن و توانم همه تو

جاني و دلي اي دل و جانم همه تو

تو هستي من شدي ازآني همه من

من نيست شدم در تو ازآنم همه تو



٭٭٭



خود ممكن آن نيست كه بردارم دل

آن به كه به سوداي تو بسپارم دل

گر من به غم عشق تو نسپارم دل

دل را چه كنم بهر چه مي‌دارم دل



٭٭٭



در عشق تو هر حيله كه كردم هيچ است

هر خون جگر كه بي تو خوردم هيچ است

از درد تو هيچ روي درمانم نيست

درمان كه كند مرا كه دردم هيچ است



٭٭٭



من بودم و دوش آن بت بنده نواز

از من همه لابه بود از وي همه ناز

شب رفت و حديث ما به پايان نرسيد

شب را چه كنم حديث ما بود دراز



٭٭٭



دل تنگم و ديدار تو درمان من است

بي رنگ رخت زمانه زندان من است

بر هيچ دلي مباد بر هيچ تني

آن كز قلم چراغ تو بر جان من است



٭٭٭



اي نور دل و ديده و جانم چوني

وي آرزوي هر دو جهانم چوني

من بي لب لعل تو چنانم كه مپرس

تو بي رخ زرد من ندانم چوني



٭٭٭



افغان كردم بر آن فغانم مي سوخت

خامش كردم چو خامشانم مي سوخت

از جمله كران‌ها برون كرد مرا

رفتم به ميان و در ميانم مي سوخت



٭٭٭



من درد تو را ز دست آسان ندهم

دل بر نكنم ز دوست تا جان ندهم

از دوست به يادگار دردي دارم

كان درد به صد هزار درمان ندهم



٭٭٭



اندر دل بي وفا غم و ماتم باد

آنرا كه وفا نيست از عالم كم باد

ديدي كه مرا هيچ كسي ياد نكرد

جز غم كه هزار آفرين بر غم باد



٭٭٭



در عشق توام نصيحت و پند چه سود

زهرآب چشيده‌ام مرا قند چه سود

گويند مرا كه بند بر پاش نهيد

ديوانه دل است پام بر بند چه سود



٭٭٭



من ذره و خورشيد لقايي تو مرا

بيمار غمم عين دوايي تو مرا

بي بال و پر اندر پي تو مي‌پررم

من كَه شده‌ام چو كهربايي تو مرا



٭٭٭



غم را بر او گزيده مي بايد كرد

وز چاه طمع بريده مي بايد كرد

خون دل من ريخته مي‌خواهد يار

اين كار مرا به ديده مي‌بايد كرد



٭٭٭



آبي كه ازاين ديده چو خون مي‌ريزد

خون است بيا ببين كه چون مي‌ريزد

پيداست كه خون من چه برداشت كند

دل مي‌خورد و ديده برون مي‌ريزد



٭٭٭



عاشق همه سال مست و رسوا بادا

ديوانه و شوريده و شيدا بادا

با هوشياري غصه هر چيز خوريم

چون مست شديم هرچه بادا بادا



٭٭٭



از بس كه برآورد غمت آه از من

ترسم كه شود به كام بدخواه از من

دردا كه ز هجران تو اي جان جهان

خون شد دلم و دلت نه آگاه از من



٭٭٭



ما كار و دكان و پيشه را سوخته‌ايم

شعر و غزل و دوبيتي آموخته‌ايم

در عشق كه او جان و دل و ديده‌ي ماست

جان و دل و ديده هر سه را سوخته‌ايم


 

p_sh

عضو جدید
وصیت نامه مولانا

وصیت نامه مولانا

شما را وصيت مي کنم به ترس از خدا در نهان و عيان
و اندک خوردن و اندک خفتن و اندک گفتن و
کناره گرفتن از جرم و جريت­ها و مواظبت بر روزه
و نماز برپا داشتن و فرونهادن هواهاي شيطاني
و خواهش­هاي نفساني و شکيبايي بردرشتي مردمان
و دوري گزيدن از همنشيني با احمقان و نابخردان و سنگدلان
و پرداختن به همنشيني با نيکان و بزرگواران همانا بهترين
مردم کسي است که براي مردم مفيد باشد و بهترين گفتار کوتاه
و گزيده است و ستايش از آن خداوند يگانه است





برگرفته از سایتmowlana
 

p_sh

عضو جدید

ای یوسف خوش نام ما خوش می​روی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما

ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می​شود انگور ما

ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما

ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما

در گل بمانده پای دل جان می​دهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما
 

m_sh_eng

عضو جدید
آن نفسی که باخودی, يار چو خار آيدت
وان نفسی که بيخودی, يار چه کار آيدت ؟
آن نفسی که باخودی, خود تو شکار پشه ای
وان نفسی که بيخودی, پيل شکار آيدت
آن نفسی که باخودی, بسته ابر غصه ای
وان نفسی که بيخودی, مه به کنار آيدت
آن نفسی که باخودی, يار کناره می کند
وان نفسی که بيخودی, باده يار آيدت
آن نفسی که باخودی, همچو خزان فسرده ای
وان نفسی که بيخودی, دی چو بهار آيدت
جملهُ بی قراريت از طلب قرار تست
طالب بی قرار شو تا که قرار آيدت
جملهُ ناگوارشت از طلب گوارش است
ترک گوارش ار کنی زهر گوار آيدت
جملهُ بی مراديت از طلب مراد تست
ور نه همه مرادها همچو نثار آيدت
عاشق جور يار شو, عاشق مهر يار نی
تا که نگار نازگر عاشق زار آيدت
خسرو شرق شمس دين از تبريز چون رسد
از مه و از ستاره ها والله عار آيدت


"مولانا"
 
  • Like
واکنش ها: abfa

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
اشعار نوشته شده بر مزار مولانا

اشعار نوشته شده بر مزار مولانا

در قسمت جلوي صندوق قبر مولانا اين نه بيت از ديوان كبير او يعني ديوان شمس آمده است:
بروز مرگ چو تابوت من روان باشد*****گمان مبر كه مرا درد اين جهان باشد
براي من مگري و مگو دريغ دريغ*****بيوغ ديو در افتي دريغ آن باشد
جنازه‌ام چو ببيني مگو فراق فراق*****مرا وصال ملاقات آن زمان باشد
مرا بگور سپاري مگو وداع وداع*****كه گور پرده جمعيت جنان باشد
فرو شدن چو بديدي بر آمدن بنگر*****غروب شمس وقمررا چرازيان باشد
ترا غروب نمايد ولي شروق بود*****لحدچوبحس نمايدخلاص‌جان باشد
كدام‌دانه‌فرورفت درزمين‌كه نرست*****چرا بدنه انسانيت اين گمان باشد
كدام دلو فرو رفت و پر برون نامد*****ز چاه يوسف جان را فغان آمد
دهان‌چوبستي‌ازين‌سوي‌آن‌طرف‌بگشا*****كه هاي وهوي تودرجولامكان باشد

سپس اين ده بيت از قسمت جلوي صندوق آغاز شده و پشت سر اشعار فوق آمده است، و آن ابيات نيز از ديوان كبير مي‌باشند:
زخاك من اگر گندم بر آيد*****از آن گر نان پزي مستي خزايد
خمير و نانوا ديوانه گردد*****تنورش بيت مستانه سرايد
اگر بر گور من آيي زيارت*****ترا خر پشته‌ام رقصان نمايد
ميابي دف بگورم اي برادر*****كه در بزم خدا غمگين نمايد
ز نخ بر بسته ودرگورخفته*****دهان افيون آن دلدار خايد
بدري‌زان‌كفن برسينه بندي*****خراباتي ز جانت در گشايد
زهرسوبانگ‌چنگ‌وچنگ‌بستان*****ز هر كاري بلا بد كار زايد
مراحق ازمي عشق‌آفريدست*****همان عشقم اگر مرگم بسايد
منم مستي واصل‌من‌مي‌عشق*****بگو از مي بجز مستي چه آيد
زبرج‌روح‌شمس‌الدين‌تبريز *****بنزد روح من يكدم بتابد

در عقب صندوق قبر مولانا در قسمت هلالي و وتر صندوق باز اين ابيات از ديوان كبير آمده است:
چون جان تو مي‌ستاني چون شكرست مردن*****با تو ز جان شيرين شيرين ترست مردن
بر دار اين طبق را زيرا خليل حق را*****باغست و آب حيوان گر آرزوست مردن
اين سر نشان مردن و آن سر نشان زادن

در دور تا دور قاعده صندوق مولانا ابياتي از جابه جاي مثنوي بر گزيده شده و آنها را دنبال هم نوشته‌اند:
باز سلطانم گشتم نيكو پيم*****فارغ از مردارم و كركس نيم
باز جانم باز صد صورت تند*****زخم بر ناقه نه بر صالح زند
حال صالح گر بر آرد يك شكوه*****صد چنان ناقه بزايد متن كوه
چشم دولت سحر مطلق مي‌كند*****روح شد منصوراناالحق مي‌كند
صورت معشوقه‌چون‌شددرنهفت*****رفت‌وشدبامعني معشوق جفت
جسم ظاهرعاقبت خودرفتنيست*****تا ابد معني بخواهد شادزيست
آن‌عتاب‌اررفت هم‌برپوست‌رفت*****دوست‌بي‌آزارسوي‌دوست‌رفت
من شدم عريان ز تن او از خيال*****مي‌خرامم در نهايت الوصال
كارگاه گنج حق در نيستيست*****غره‌هستي‌چه‌داني‌نيست‌چيست
جمله استادان پي اظهار كار*****نيستي جويند و جاي انكسار
لا جرم استاد استادان صمد*****كارگاهش نيستي و لا بود
هركجااين نيستي‌افزون‌تراست*****كارحق و كارگاهش آن سراست
نيستي چون هست بالاتر طبق*****بر همه بردند درويشان سبق
زانكه كان و مخزن سر خدا*****نيست غير نيستي در انجل
چون‌نه‌شيري‌هين‌منه‌توپاي‌پيش*****كان‌اجل‌گرگست‌وجان‌تست‌ميش
ور ز ابدالي و ميشت شير شد*****ايمن آگه گرگ تو سر زير شد
كيست‌ابدال‌آنكه اومبدل شود*****خمرش‌از تبديل يزدان خل‌شود
هست از روي بقاي ذات او*****نيست‌گشته‌وصف اودروصف هو
چون زبانه شمع پيش آفتاب*****نيست‌باشد هست باشددرحساب
مي‌پرد چون آفتاب اندر افق*****باعروس‌صدق‌وصورت‌چون‌تتق
انهم تحت قباني كامنون *****جز كه يزدانشان نداند آزمون
درخور دريا نشدجزمرغ آب*****ختم كن و الله اعلم بالصواب

برگرفته از سايت: erfaneshams.com
 

فرح نوش

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیوگرافی مولانا
مولانا به بيشتر علوم زمان خود آشنا بود و بسياري از بزرگان روم و سلاطين با او ارتباط ويژه پيدا كردند در سال 638 ه . ق محقق ترمذي دار فاني را وداع گفت مولانا مدت چهار سال پس از مرگ ترمذي يعني بين سال 638 و 642 به تدريس علوم ديني پرداخت و گويند بيش از 400 شاگرد داشته است تا اينكه در سال 642 با شمس الدين محمد بن علي بن ملك داد معروف به شمس تبريزي ملاقات كرد اين ملاقات انقلابي روحاني در مولانا پديد آورد شمس (582 ه . ق – 645 ه . ق) از عرفاي معروف بشمار مي رفت اين عارف معروف در شهرها مي گشت و به خدمت بزرگان مي رسيد در بامداد روز شنبه 26 جمادي الاخر سال 642 ه . ق وارد قونيه شد و در آنجا مولوي به ملاقاتش نائل آمد . همين ملاقات است كه تولدي ديگر براي مولانا محسوب ميشود و با زندگي نوين او همراه است. در اينجا به دامن شمس در آويخت و با وي به خلوت نشست و مسند تدريس و كرسي وعظ را ترك كرد اين امر موجب نارضايتي مردم قونيه و اعتراض مريدان وي گشت تا حدي كه به سرزنش او پرداختند و چون اين سرزنشها بي نتيجه بود بناي دشمني با شمس را گذاشتند و را ساحر خواندند.شمس تحت فشار مريدان مولانا به دمشق رفت مولانا نامه هاي منظوم بسيار بدو نوشت چه اين جدايي بيش از حد او را مضطرب و مشوش ساخت نوشته هاي مولانا در دل شمس تاثير كرد و اظهار تمايل نمود كه به قونيه برگردد مريدان مولانا نيز از كرده خود پشيمان و طلب عفو كردند در نتيجه مولانا فرزند خود سلطان ولد را جهت غذر خواهي روانه خدمت شمس كرد.

مفخر تبريز!شمس الدين تو باز آزين سفر

بهر حق يك بارگي ما عاشق يك باره ايم


و شمس در سال 644 ه . ق به قونيه مراجعت كرد لكن مريدان دوباره زبان طعن و لعن گشودند و شمس را ساحر و مولانا را ديوانه خواندند تا اينكه شمس مجددا دل از قونيه كند و ناپديد شد سال 645 ه . ق برخي را عقيده برآنست شمس قبل از خروج از قونيه با كارد كشته شده است.
مولانا پس از فقدان شمس به مراقبت باطن و تهذيب نفس پرداخت و در واقع تحت تاثير جاذبه فوق العاده و بيان موثر و جانسوز شمس بود و همچون دريايي متلاطم و مواج شده بود و شايد بيت:

مرده بدم زنده شدم گريه بدم خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم


بتواند بيانگر حال مولانا باشد سراپاي مولانا آتش مي شود و به گونه اي كه فرياد بر مي دارد:

ايها العشاق آتش گشته چون استاره ايم

لاجرم رقصان همه شب گرد آن مه پاره ايم


اين عاشق دلباخته و شاعر مفتون حالات روحي و انقلاب دروني خود را مديون شمس مي داند:

تبريز را كرامت شمس حق است و او

گوش مرا به خويش كشيدن گرفت باز


ارتباط مولانا با صلاح الدين زركوب و حسام الدين چلپي در اين دوره از عمر يك چند او را مشغول داشت و به تشويق حسام الدين بود كه به سرودن مثنوي پرداخت و اين كتاب 26 هزار بيتي را در بحر رمل بجا گذاشت.
اگر درست زندگي مولانا و آنچه را كه از خود بجا گذاشته مورد مطالعه و دقت نظر قرار گيرد به كم نظير بودن اين مرد در تاريخ ادب فارسي پي برده خواهد شد چه سروده هاي وي با انديشه هاي روحاني و هيجانهاي قلبي توام است او مردي كامل است سخنش جذاب و گيراست آنان كه بتوانند در راه عرفان قدم نهند با خواندن اشهار وي به هيجان مي آيند :

خود ز فلك برتريم وز ملك افزون تريم

زين دو چرا نگذريم ؟! منزل ما كبرياست


يا

شكر كند عارف حق كز همه برديم سبق

بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم

زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم

يوسف بودم ز كنون يوسف زاينده شدم


البتهخ اشعار مولانا همه به آساني قابل درك نيست بايد در راه فهم آن گام نهاد تا احتواي آنها را مشاهده كرد مرد كامل در اشعار شمس چنين معرفي مي شود :

ما چو زاييده و پرورده آن در ياييم

صاف و تابنده و خوش چو در مكنون باشيم

همچو عشقيم درون دل هر سودايي

ليك چون عشق ز وهم همه بيرون باشيم


شور و شوقي كه در غزليات مولانا به چشم مي خورد در كمتر شعر شاعري مي توان يافت سخن گونه بيان شده كه خواننده را ناگهان به وجد مي آورد و او را شيدا و مفتون حق و حقيقت مي نمايد:

تابش جان يافت دلم واشد و بشكافت دلم

اطلس نوبافت دلم دشمن اين ژنده شدم


مطلوب عاشقان است غزليات شمس يكي از بهترين چراغهاي فروزان راه عرفان است.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

بابك طراوت

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما در ره عشق تو اسيران بلائيم
کس نيست چنين عاشق بيچاره که مائيم

برما نظري کن که درين شهر غريبيم
برما کرمي کن که دراين شهر گدائيم

زهدي نه،که در کنج خرابات ،نشينيم
وجدي نه ، که بر گرد خرابات برآئيم

حلاج وشانيم، که از دار نترسيم
مجنون صفتانيم ،که در عشق خدائيم

ترسيدن ما چون که هم از بيم بلا بود
اکنون زچه تر سيم ؟ که در عين بلائيم

مارا به تو سري است که کس محرم آن نيست
گرسر برود، سرتو باکس نگشائيم

ما را نه غم دوزخ ونه حرص بهشت است
بردار زرخ پرده که مشتاق لقائيم

مولانا
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

دلا نزد كسی بنشین كه او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو كه او گلهای تر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بی كاران
به دكان كسی بنشین كه در دكان شكر دارد
ترازو گر نداری پس تو را زو ره زند هر كس
یكی قلبی بیاراید تو پنداری كه زر دارد
تو را بر در نشاند او به طراری كه می آید
تو منشین منتظر بر در كه آن خانه دو در دارد
به هر دیگی كه می جوشد میاور كاسه و منشین
كه هر دیگی كه می جوشد درون چیزی دگر دارد
نه هر كلكی شكر دارد، نه هر زیری زبر دارد
نه هر چشمی نظر دارد، نه هر بحری گهر دارد
بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان
میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد
چراغ است این دل بیدار به زیر دامنش می دار
از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد
چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه ای گشتی
حریف همدمی گشتی كه آبی بر جگر دارد
چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی
كه میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد




 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اول آن کس کین قیاسکها نمود

پیش انوار خدا ابلیس بود


گفت نار از خاک بی شک بهترست

من ز نار و او ز خاک اکدرست


پس قیاس فرع بر اصلش کنیم

او ز ظلمت ما ز نور روشنیم


گفت حق نه بلک لا انساب شد

زهد و تقوی فضل را محراب شد


این نه میراث جهان فانی است

که به انسابش بیابی جانی است


بلک این میراثهای انبیاست

وارث این جانهای اتقیاست


پور آن بوجهل شد مؤمن عیان

پور آن نوح نبی از گمرهان


زاده‌ی خاکی منور شد چو ماه

زاده‌ی آتش توی رو روسیاه


این قیاسات و تحری روز ابر

یا بشب مر قبله را کردست حبر


لیک با خورشید و کعبه پیش رو

این قیاس و این تحری را مجو


کعبه نادیده مکن رو زو متاب

از قیاس الله اعلم بالصواب


چون صفیری بشنوی از مرغ حق

ظاهرش را یاد گیری چون سبق


وانگهی از خود قیاساتی کنی

مر خیال محض را ذاتی کنی


اصطلاحاتیست مر ابدال را

که نباشد زان خبر اقوال را


منطق الطیری به صوت آموختی

صد قیاس و صد هوس افروختی


همچو آن رنجور دلها از تو خست

کر بپندار اصابت گشته مست


کاتب آن وحی زان آواز مرغ

برده ظنی کو بود همباز مرغ


مرغ پری زد مرورا کور کرد

نک فرو بردش به قعر مرگ و درد


هین به عکسی یا به ظنی هم شما

در میفتید از مقامات سما


گرچه هاروتید و ماروت و فزون

از همه بر بام نحن الصافون


بر بدیهای بدان رحمت کنید

بر منی و خویش‌بین لعنت کنید


هین مبادا غیرت آید از کمین

سرنگون افتید در قعر زمین


هر دو گفتند ای خدا فرمان تراست

بی امان تو امانی خود کجاست


این همی گفتند و دلشان می‌طپید

بد کجا آید ز ما نعم العبید


خار خار دو فرشته هم نهشت

تا که تخم خویش‌بینی را نکشت


پس همی گفتند کای ارکانیان

بی خبر از پاکی روحانیان


ما برین گردون تتقها می‌تنیم

بر زمین آییم و شادروان زنیم


عدل توزیم و عبادت آوریم

باز هر شب سوی گردون بر پریم


تا شویم اعجوبه‌ی دور زمان

تا نهیم اندر زمین امن و امان


آن قیاس حال گردون بر زمین

راست ناید فرق دارد در کمین

روز بزرگداشت مولانا برهمه مبارک

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ای از ورای پرده‌ها تاب تو تابستان ما
ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بستان ما

ای چشم جان را توتیا آخر کجا رفتی بیا
تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ما

تا سبزه گردد شوره‌ها تا روضه گردد گورها
انگور گردد غوره‌ها تا پخته گردد نان ما

ای آفتاب جان و دل ای آفتاب از تو خجل
آخر ببین کاین آب و گل چون بست گرد جان ما

شد خارها گلزارها از عشق رویت بارها
تا صد هزار اقرارها افکند در ایمان ما

ای صورت عشق ابد خوش رو نمودی در جسد
تا ره بری سوی احد جان را از این زندان ما

در دود غم بگشا طرب روزی نما از عین شب
روزی غریب و بوالعجب ای صبح نورافشان ما

گوهر کنی خرمهره را زهره بدری زهره را
سلطان کنی بی‌بهره را شاباش ای سلطان ما

کو دیده‌ها درخورد تو تا دررسد در گرد تو
کو گوش هوش آورد تو تا بشنود برهان ما

چون دل شود احسان شمر در شکر آن شاخ شکر
نعره برآرد چاشنی از بیخ هر دندان ما

آمد ز جان بانگ دهل تا جزوها آید به کل
ریحان به ریحان گل به گل از حبس خارستان ما
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا
آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا
بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا
نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را
آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا
ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان
برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا
اول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نه
چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیا
رو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجا
ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا
برخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیا
تا بخت ما خندان شود پیش آی خندان ساقیا:gol:
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شرحی بر احوال درونی مولانا

شرحی بر احوال درونی مولانا

در داستانها گفته شده كه شمس تبريزي به دنبال مردي از مردان خدا ميگشته يعني طالب مستوران قباب الهي بود يعني كساني كه خداوند آنها را پنهان كرده و به همه كس نشان نميدهد. و در اين طلب مولوي را يافت.شمس تبريزي وقتي كه با مولوي برخورد كرد چنين تشخيص داد كه با كوه آتشفشاني روبرو شده كه دهانه‌ي آن بسته است با عقابي روبرو شده كه رشته‌هاي تعلقات بر دست و پاي اوست. او آمد و اين رشته‌هاي تعلق را از دست و پاي اين عقاب گشود. شمس از مولوي خانواده و مطالعه‌ي كتاب و شغل اجتماعي و تدريس و افتاء و نشست و برخاست با شاگردان و دوستان و حتي پاره‌اي از قيود مذهبي را جدا كرد و او را بصورت يك انسان برهنه رها نمود.
مرده بدم زنده شدم گريه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم

مولوي در ابتداي اين غزل سر جاودانگي خود را به وضوح و صراحت بيان ميكند و ميگويد كه من قبلا مرده بودم اما اكنون زنده شدم گريه بودم اكنون خنده شدم. مولوي از كساني بود كه مطلقا غم را نمي‌شناخت و صريحاْ ميگفت كه :
باده غمگينان خورند و ما ز مي خوشدل تريم
رو به محبوسان غم ده ساقيا افيون خويش
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال
هر غمي كو گرد ما گرديد شد در خون خويش

مولوي از طرب آكندگي خود نيز در همان غزل ميگويد:
گفت كه سرمست نه اي رو كه از اين دست نه اي
رفتم و سر مست شدم وز طرب آكنده شدم
گفت كه تو كشته نه اي در طرب آغشته نه اي
پيش رخ زنده كنش كشته و افكنده شدم

مولوي در ابيات بعدي شرح گفتگوي خود را با شمس به دست ميدهد و نشان ميدهد كه شمس چگونه عقاب روح او را از بند تلقات رها كرد:
گفت كه ديوانه نه اي لايق اين خانه نه اي
رفتم و ديوانه شدم سلسله بندنده شدم

اولين سخني كه شمس به مولوي گفت اين بود كه شرط ورود به آن عرصه ‌‌‌‌ي نوراني دست كشيدن از عقل عرفي يا از ملاحظات و تعلقات ظاهري است. مولوي ميگويد كه من هم دست كشيدم و ديوانه شدم.
گفت كه تو شمع شدي قبله‌ي اين جمع شدي
جمع نيم شمع نيم دود پراكنده شدم

شمس گفت كه تو خيلي محبوبيت داري ؛ شمع شدي قبله‌ي اين جمع شدي . مردم به تو توجه دارند و تو در بند قيودي گرفتار آمده‌اي كه سرانجام تو را خواهد كشت. مولوي ميگويد كه من به صراحت آمادگي خود را اعلام كردم و گفتم كه همه را كنار ميگذارم . اما باز شمس سراغ چيز ديگري آمد و گفت كه اين پيشوايي و شيخ مآبي هم در خور تو و مناسب پرواز تو نيست. اين را هم بايد رها كني:
گفت كه شيخي و سري پيشرو و راهبري
شيخ نيم پيش نيم امر تو را بنده شدم

گفتم اين را هم كنار گذاشتم. شمس موارد ديگري را نيز بر شمرد:
گفت كه تو زيرككي مست و خيالي و شكي
گول شدم هول شدم وز همه بر كنده شدم

گفت كه تو فيلسوف مآبي اهل اوهامي اهل چون و چرايي به عقل خود مي‌نازي. و مولوي هم در پاسخ گفت از اين زيركي و خيال انديشي دل كندم. شمس سپس گفت:
گفت كه با بال و پري من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بي پر و پر كنده شدم

يعني ساز و برگ و مال و حشمت و امكانات و رفاه و ابزار و وسايل داري به عجز نرسيده‌اي . آنها را هم فرو نهادم. وقتي همه‌ي اين بندها از دست و پاي من گشوده شده آنگاه:
تابش جان يافت دلم واشد و بشكافت دلم
اطلس نو بافت دلم دشمن اين ژنده شدم
زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم
يوسف بودم ز كنون يوسف زاينده شدم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من ذره وخورشیدِ لقایی تو مرا
بیمارِ غمم ،عینِ دوایی تو مرا
بی بال و پر اندر پیِ تو می پرم
من کاه شدم ،چو کهربایی تو مرا
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا

کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا


ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد

باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا


یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی

غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا


هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی

نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا


زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه

هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا


زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش

عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا


شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد

خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا


از دولت محزونان وز همت مجنونان

آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا


عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد

عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا


ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل

کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا


درویش فریدون شد هم کیسه قارون شد

همکاسه سلطان شد تا باد چنین بادا


آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین

با نای در افغان شد تا باد چنین بادا


فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی

نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا


آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی

نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا


شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی

تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا


از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی

ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا


آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد

اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا


بر روح برافزودی تا بود چنین بودی

فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا


قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد

ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا


از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش

این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا


ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد

این بود همه آن شد تا باد چنین بادا


خاموش که سرمستم بربست کسی دستم

اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن
ترکِ من خرابِ شبگردِ مبتلا کن

ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن

از من گذر، تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن

ماییم و آبِ دیده، در کنج غم خزیده
بر آب دیده‌یِ ما صد جای، آسیا کن

بر شاهِ خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق، تو صبر کن، وفا کن

دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟

در خواب دوش پيری در کوی عشق ديدم
با سر اشارتم کرد، که عزم سوی ما کن
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمی دانم ‏
نه ترسا، نه یهودم من، نه گبرم، نه مسلمانم ‏
نه شرقیم، نه غربیم، نه برّیم، نه بحرّیم ‏
نه از ارکان طبیعیّم، نه از افلاک گردانم ‏
نه از خاکم، نه از آبم، نه از بادم، نه از آتش ‏
نه از عرشم، نه از فرشم، نه از کونم، نه از کانم ‏
نه از هندم، نه از چینم، نه از بلغار و سقسینم ‏
نه از ملک عراقینم، نه از خاک خراسانم ‏
نه از دنْیَی، نه از عُقْبَی، نه از جنت نه از دوزخ ‏
نه از آدم، نه از حوا، نه از فردوس و رضوانم ‏
مکانم لا مکان باشد، نشانم بی نشان باشد ‏
نه تن باشد، نه جان باشد، که من از جان جانانم
دويی را چون برون كردم، دو عالم را یكی ديدم ‏
يكی بينم، يكی جويم، يكی دانم، يكی خوانم


What can I do, Muslims? I do not know myself.
I am no Christian, no Jew, no Magian, no Musulman.
Not of the East, not of the West. Not of the land, not of the sea.
Not of the Mine of Nature, not of the circling heavens,
Not of earth, not of water, not of air, not of fire;
Not of the throne, not of the ground, of existence, of being;
Not of India, China, Bulgaria, Saqseen;
Not of the kingdom of the Iraqs, or of Khorasan;
Not of this world or the next: of heaven or hell;
Not of Adam, Eve, the gardens of Paradise or Eden;
My place placeless, my trace traceless.
Neither body nor soul: all is the life of my Beloved.
I have put away duality: I have seen the Two worlds as one.

I desire One, I know One, I see One, I call One
 

bebinan

عضو جدید
چرب كردن مرد لافى لب و سبلت خود را هر بامداد به پوست دنبه و بيرون آمدن ميان
حريفان كه من چنين خورده‏ام و چنان‏.

پوست دنبه يافت شخصى مستهان هر صباحى چرب كردى سبلتان‏

در ميان منعمان رفتى كه من لوت چربى خورده‏ام در انجمن‏

دست بر سبلت نهادى در نويد رمز، يعنى سوى سبلت بنگريد

كاين گواه صدق گفتار من است وين نشان چرب و شيرين خوردن است‏

اشكمش گفتى جواب بى‏طنين كه أباد اللَّه كيد الكاذبين‏

لاف تو ما را بر آتش بر نهاد كان سبيل چرب تو بركنده باد

گر نبودى لاف زشتت اى گدا يك كريمى رحم افكندى به ما

گفت حق كه كژ مجنبان گوش و دم ينفعن الصادقين صدقهم‏

ور نگويى عيب خود بارى خمش از نمايش وز دغل خود را مكش‏

راستى پيش آر يا خاموش كن و آنگهان رحمت ببين و نوش كن‏

او به دعوى ميل دولت مى‏كند معده‏اش نفرين سبلت مى‏كند

كآنچه پنهان مى‏كند پيداش كن سوخت ما را اى خدا رسواش كن‏

جمله اجزاى تنش خصم وى‏اند كز بهارى لافد، ايشان در دى‏اند

لاف وا داد كرمها مى‏كند شاخ رحمت را ز بن بر مى‏كند

آن شكم خصم سبيل او شده دست پنهان در دعا اندر زده‏

كاى خدا رسوا كن اين لاف لئام تا بجنبد سوى ما رحم كرام‏

مستجاب آمد دعاى آن شكم سوزش حاجت بزد بيرون علم‏

چون شكم خود را به حضرت در سپرد گربه آمد پوست آن دنبه ببرد

از پس گربه دويدند او گريخت كودك از ترس عتابش رنگ ريخت‏

آمد اندر انجمن آن طفل خرد آبروى مرد لافى را ببرد

گفت: "آن دنبه كه هر صبحى بدان چرب مى‏كردى لبان و سبلتان‏

گربه آمد ناگهانش در ربود بس دويديم و نكرد آن جهد سود"

خنده آمد حاضران را از شگفت رحمهاشان باز جنبيدن گرفت‏

دعوتش كردند و سيرش داشتند تخم رحمت در زمينش كاشتند

او چو ذوق راستى ديد از كرام بى‏تكبر راستى را شد غلام‏
 

عاشورا

عضو جدید
بشنو از نی چون شکایت میکند...... از جدایی ها حکایت میکند
نی: انسان عاشق (روح انسان عاشق)
انسان عاشقی که از نیستان بریده شده و غریب مانده اما می داند که متعلق به اینجا نیست و پیوسته به یاد نیستان ناله های عاشقانه و سوزناک سر میدهد.
سوز نی در سراسر مثنوی سایه افکنده و مدام از درد فراق ناله سرمیدهد.
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
---نه مرادم نه مریدم
نه پیامم نه کلامم
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم...

گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی

تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی....
مولانا جلال الدین رومی بلخی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
برون شو ای غم از سینه که لطف یار می‌آید
تو هم ای دل ز من گم شو که آن دلدار می‌آید

نگویم یار را شادی که از شادی گذشتست او
مرا از فرط عشق او ز شادی عار می‌آید

مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید
که کفر از شرم یار من مسلمان وار می‌آید

برو ای شکر کاین نعمت ز حد شکر بیرون شد
نخواهم صبر گر چه او گهی هم کار می‌آید

روید ای جمله صورت‌ها که صورت‌های نو آمد
علم هاتان نگون گردد که آن بسیار می‌آید

در و دیوار این سینه همی‌درد ز انبوهی
که اندر در نمی‌گنجد پس از دیوار می‌آید
 

amin 1991

عضو جدید
کرد مردی از سخندانی سوال http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif حق و باطل چیست ای نیکو خصال
گوش را بگرفت و گفت:این باطل است http://www.www.www.iran-eng.ir/images/icons/icon_gol.gif چشم حق است و یقینش حاصل است
 

bhakti_darshan

عضو جدید

دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من


چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من


هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من


تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من


بی‌پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا
سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من


از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من


گل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست تو
ای شاخ‌ها آبست تو ای باغ بی‌پایان من


یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی
پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من


ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها
ای آن پیش از آن‌ها ای آن من ای آن من


منزلگه ما خاک نی گر تن بریزد باک نی
اندیشه‌ام افلاک نی ای وصل تو کیوان من


مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد
در آب حیوان مرگ کو ای بحر من عمان من


ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه من
بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو حیران من


جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا
بی‌تو چرا باشد چرا ای اصل چار ارکان من


ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من
ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من
 
آخرین ویرایش:

bhakti_darshan

عضو جدید
ای دل شکایت​ها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمی​ترسی مگر از یار بی​زنهار من
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیده​ای شب تا سحر آن ناله​های زار من
یادت نمی​آید که او می کرد روزی گفت گو
می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من
اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
ا ین بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار من
گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من
خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر
وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من
چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان
خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من
گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی​جام تو
بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من

http://www.iran-eng.com/newreply.php?tid=6308&pid=65108
 

Similar threads

بالا