لبت تا در شکفتن لاله سیراب را ماند // دلم در بیقراری چشمه مهتاب را مانددور فلکی یک سره بر مهنج عدل است
خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل
لبت تا در شکفتن لاله سیراب را ماند // دلم در بیقراری چشمه مهتاب را مانددور فلکی یک سره بر مهنج عدل است
خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل
لبت تا در شکفتن لاله سیراب را ماند // دلم در بیقراری چشمه مهتاب را ماند
در حق من به لبت این لطف که می فرماید
سخت خوب است ولیکن قدری بهتر از این
دریا دلان ز فتنه ایام فارغندنفس باد صبا مشک فشان خواهد شد/ عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد.
دریا دلان ز فتنه ایام فارغند
دریای بی کران غم طوفان نداشته است
آزار ما بمور ضعیفی نمی رسد
داریم دولتی که سلیمان نداشته است
دیوانه كنی هر دو جهانش بخشی // دیوانه تو هر دو جهان را چه كندتا می عشق تو چشید دلم
از بد و نیک بر کران آمد
از سر نام و ننگ و روی و ریا
با سرِ درد جاودان آمد
دیوانه كنی هر دو جهانش بخشی // دیوانه تو هر دو جهان را چه كند
تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است / ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است؟
دریا دلان ز فتنه ایام فارغندتا توانی دلی به دست آور
دل شکستن هنر نمی باشد!
دریا دلان ز فتنه ایام فارغند
دریای بی کران غم طوفان نداشته است
آزار ما بمور ضعیفی نمی رسد
داریم دولتی که سلیمان نداشته است
تا که بودیم نبودیم کسی،
کشت ما را غم بی همنفسی
تا که رفتیم همه یار شدند،
خفته ایم و همه بیدار شدند
دام سقوط میکنم اما دقیق تر
افتادم از سکوت به چاهی عمیق تر
از ضربه های ممتد حرف تو در سرم
از چشم های یخ زده ای که برابرم
یک زن نشسته ای که چرا گریه میکنم
من مرد میشود تا تو را گریه میکنم
من دست نخواهم برد الا به سر زلفت // گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی
داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک می گویدیک کاغذ مچاله شده زیر خون تیغ
حسی عمیق توی عروقی و ......جیغ ... جیغ
دارد تمام میشود این روزهای بد
من مانده ام که پر شده از بوی این جسد
دل من چون پرستوی بهاری است
از این صحرا به آن صحرا فراری است
تا تماشایِ جمالِ خود کندهر چند که دردم نشود قابل درمان
درد من از آنست که درمان من آنجاست
"خواجوی کرمانی"
تا تماشایِ جمالِ خود کند
نور خود در دیده ی "بینا" نهاد
دوشم از آغاز شب جا ، بر در جانانه بود
تا به روزم چشم بر بام و در آن خانه بود
"وحشی بافقی"
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
تو کافر دل نمی بندی نقاب زلف و می ترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو
دیریست که دلدار پیامی نفرستاد // ننوشت سلامی و کلامی نفرستاداوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت / باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود
دام دل صاحب نظرانت خم گیسوست
وان خال بناگوش مگر دانه دامست
تا کی به تمنای وصال تو یگانه / اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت // باز نیابد خلاص هر که در این دام رفت
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |