دوش دیدم که ملائک در میخانه زدنددربندم از آن دو زلف بند اندر بند
نالانم از آن عقیق قند اندر قند
ای وعده فردای تو پیچ اندر پیچ
آخر غم هجران تو چند اندر چند
گل ادم بسرشتندو به پیمانه زدند
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدنددربندم از آن دو زلف بند اندر بند
نالانم از آن عقیق قند اندر قند
ای وعده فردای تو پیچ اندر پیچ
آخر غم هجران تو چند اندر چند
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل ادم بسرشتندو به پیمانه زدند
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
یکی روبهی دید بی دست و پای
فروماند در لطف و صنع خدای
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
اینبار میبرند که زندانی ات کنند
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمی پرستی
یک شبی پروانگان جمع امدند
در مضیفی طالب شمع امدند
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمی پرستی
یک شبی پروانگان جمع امدند
در مضیفی طالب شمع امدند
دردت به دل خويش نهان کن که در اين باغ مجازي
طبيبي نتوان يافت که غم از دل بزدايد
دیروز پرواز کردن بلد بودم
اما حالا پر پروازم شکسته و نمیتوانم از این قفس بگریزم
می بریزید
در جامم که هنوز پر نشده چوب خط زندگیم
می بریزید
در جامم تا مست شوم و از خود بی خود شوم
می بریزید
در جامم تا با صدای بلند فریاد بزنم
اگر نمیتوانی دوست بداری کسی را حداقل احترام بگذار به احساس کسی
يا رنگ غروبم من ، یا سرخی خونینم
شکل من اگر خواهی ، گه آنم و گه اینم
هر چند نی ام پنهان ، پنهان تو مرا خوانی
در پیش نگاه تو ، یک ذره ام ار دانی
سينه مالامال درد است اي دريغا مرهميیار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما ر ا بس
سينه مالامال درد است اي دريغا مرهمي
دل ز تنهايي به جان آمد خدا را همدمي
یک ره به سوی طره ی سنبل نظر فکن
کاشفته است لیک نه چون روزگار ما
یک ره به سوی طره ی سنبل نظر فکن
کاشفته است لیک نه چون روزگار ما
از شبنم عشق خاک آدم گل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
سرنشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره خون چکید و نامش دل شد
دل تو را دادم چو دیدم روی تو
کز همه خوبان پسندیدم تو را
ای دوست بیازار مرا هر چه توانیانتظارت بر لب آورده همه جان مرا
میکشی پا از من و هم میبری آن مرا
باز گرد و باز هم جانم بگیر
هم بگیر این دین .هم ایمان مرا . . .
ای دوست بیازار مرا هر چه توانی
دل نیست اسیری که ز آزار گریزد
دلخوشــــم با غـزلـــی تـــازه همینــــم کافیســـت
تــو مــــرا باز رســـاندی به یقینــــم کافیســـت
تو هم با سرو بالایی سری داری و سودایی
کمند آرزو بر جان من تنها نمی افتد
دمی نشستی و رفتی، ولی به محفل ما
هنوز بوی گل و عطر یاسمن باقی است
تو سوز آه من ای مرغ شب چه می دانی؟
ندیده ای شب من تاب و تب چه می دانی؟
یار گرفته ام بسی، چون تو ندیده ام کسی
شمع چنین نیامده ست از درِ هیچ مجلسی
*سعدی*
یکسان گذشت در سیهی صبح و شام ما
لبخند آفتاب ندیده است بام ما
ازه دل من به ناز تو خو کرده
دردانه کنون شعر تری (تازه ای) رو کرده
ای آنکه نشستم ، بر دل چشم به راه
چشمان مرا شعر تو کم سو کرده
هر زمان بی روی ماهی همدم آهی شوم
هر نفس با یاد یاری ناله ی زاری کنم
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | ||
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |